شبکه اجتماعی کتاب‌دوستان

بهخوان فضایی برای کتابخوان‌هاست تا همدیگر را پیدا کنند و دربارۀ کتاب‌ها حرف بزنند.

بهخوان
یادداشت‌های پیشنهادی
بابک

بابک

9 ساعت پیش

        جولین بارنز از عشق واقعی ۳۰ ساله بین خودش و همسرش میگه وقتی که در سوگ همسرش نشسته. 
او عشق رو به بالن‌سواری تشبیه می‌کنه…
به اینکه سوار می‌شی، اوج می‌گیری اما همیشگی نیست…فرود میای جایی که تصور نمیکنی و حتی ممکنه دچار سانجه بشی، سقوط کنی.
•
دو تا آدم را که تا به حال کنار هم قرار نگرفته‌اند،کنار هم می‌گذارید.
بعضی وقت‌ها مثل اولین باری می‌شود که تلاش شد تا بالونی هیدروژنی را به بالون هوای گرم ببندند؛ ترجیح می‌دهید اول بسوزید و بعد زمین بیفتید یا این‌که اول عشق زمین‌تان بزند و بعداً شما را بسوزاند؟ گاهی شدنی‌ست و یک چیز تازه درست می‌شود و دنیا عوض می‌شود. 
در آن شوق آغازین، در آن شور طوفانیِ برخاستن، آن دو با هم، بهتر از هرکدام به تنهایی هستند.

بعدش، یک‌وقتی، دیر یا زود، به خاطر فلان یا بهمان علت، یکی از آن دو نفر کم می‌شود. و چیزی که کسر شده بیش‌تر است از مجموع همه‌ی آنچه بوده است. از نظر ریاضی البته احتمالاً ممکن نیست؛ اما از نظر احساسی چرا.
•
اين كتاب از سه جستار تشكيل شده ، دو جستار اول که جذابیت کمتری نسبت به سوم داره اما به قول مترجم کتاب،در جستار سوم خواننده مزد صبوری اش را می‌گیرد.
•
یک یا دو سال بعد، وقتی زنم مُرد، برایم نوشت: “چیزی که هست این است که - طبیعت بسیار دقیق است؛ رنجِ هر چیزی دقیقاً همسنگِ ارزشِ آن است؛ این است که به گمانم انسان یک جورهایی به رنج رغبت دارد. اگر مهم نمی‌بود، اهمیتی هم نمی‌داشت.” 
•
از خوندنش لذت بردم چون بیان واقیعت بود. کتاب کم حجمی هست اما به عمد خواندنش رو طول دادم تا ذره ذره درونم حل شه.

۵/۵
      

22

        «درک یک پایان» را احتمالا خیلی‌ها برای فصل دومش می‌خواهند؛ آنجا که تونی وبستر که یک‌بار روایت ساده و نسبتا بی‌هیجانی از زندگی‌اش را در فصل اول ارائه کرده، مدارک و اسناد جدیدی به دستش می‌رسد و به کمک آنها، قصه زندگی‌اش را جور دیگر و واقعی‌تر و دقیق‌تر به خاطر می‌آورد و حالا زندگی‌اش رنگ‌وبوی هیجان و تعلیق می‌گیرد. حافظه‌ای که آن داستان ساده و بی‌هیجان را سرهم کرده بود، در مقابل اسناد و مدارک جدید تسلیم می‌شود و واقعیت سال‌های رفته را جلوی چشم تونی به نمایش می‌گذارد تا دقیق‌تر یادش بیاید زندگی‌اش به چه گذشته. آخر فصل دوم هم که یک غافل‌گیری تمام‌عیار منتظر تونی و خواننده است تا این همه تعلیق فصل دوم ارزشش را داشته باشد.

برای من اما، اگر «درک یک پایان» در همان فصل اول هم به پایان می‌رسید و تونی وبستر همان زندگی ساده و بی‌غل‌وغش و بی‌تعلیق‌اش را هم تعریف می‌کرد و وسطش درباره زندگی و جوانی و میان‌سالی و پیری کمی منبر هم می‌رفت، باز این کتاب خواندنی و حتی یک شاهکار به حساب می‌آمد. همه خواندنی و شاهکاری‌اش هم به راوی‌اش برمی‌گردد؛ راوی‌ای که از پس سال‌ها دارد به زندگی‌اش نگاه می‌کند و روایتش را ارائه می‌دهد و هیچ ادعایی هم در دقیق و مستند بودنش ندارد. خودش هم می‌داند حافظه کارش بیش از آن که ثبت و ضبط وقایع باشد، حفاظت کردن از آدم است. کارش ساخت و پرداخت داستانی‌ست که آدم لازمش دارد تا از هم نپاشد و دوام بیاورد. کارش برای تونی وبستر طراحی تصویری بوده که در آن تونی زندگی‌اش همین بوده؛ مقداری کامیابی و مقداری سرخوردگی و عادی عادی، کار و بازنشستگی، ازدواج و طلاقی دوستانه و حالا گذران دوران سالمندی به اموری که معنایی بدهد به این همه سال‌خوردگی‌اش.

آدم خودش، قصه زندگی‌اش را می‌سازد، نه براساس وقایعی که آن بیرون بر او رفته، که براساس آنچه احساس کرده نیازش دارد و قصه‌اش این‌طوری و با این وقایع و جزئیات، به دردش می‌خورد. هرچه هم عمر بیشتر طول بکشد، از تعداد نزدیکانی که می‌توانند روایت آدم را زیر سوال ببرند، کم می‌شود، از تعداد کسانی که می‌توانند تذکر بدهند که این زندگی، زندگی آدم نیست و فقط و فقط قصه‌ای‌ست که آدم درباره زندگی خود سرهم کرده و به دیگران و بیش از همه به خود گفته است.

تونی وبستر راوی «درک یک پایان» قصه زندگی خودش را که حافظه‌اش تا سال‌های آخر عمرش نگه داشته، با صداقت تعریف می‌کند، خودش هم خوب می‌داند این نه همه واقعیت است و نه گاهی اصلا خود واقعیت. اقرار می‌کند که اینها را حافظه‌اش به عنوان تاریخ دارد تحویلش می‌دهد و تاریخ با هر تعریفی، با واقعیتی که رخ داده توفیر دارد. تاریخ چه دروغ فاتحان باشد، چه خودفریبی شکست‌خوردگان، چه خاطره‌های بازماندگان که اغلب‌شان نه فاتح بوده‌اند و نه شکست‌خورده، روایتی‌ست که آدمی برای بقا به آن نیاز داشته و سرهم کرده. و به قول ایدریئن روشن‌فکر و صریح، تاریخ یقینی‌ست که در نقطه تلاقی نارسایی حافظه و نابسندگی مدارک حاصل می‌شود. و به همین خاطر تاریخی که جلوی چشم ما روی می‌دهد و  انتظار داریم روشن‌ترین باشد، خطاپذیرترین است، و به همین خاطر تاریخ زندگی گذشته خودمان، مشکوک‌ترین و تحریف‌شده‌ترین.
      

8

kan@shi

kan@shi

20 ساعت پیش

        در میان داستان‌های عاشقانه و کلاسیکی که از دل قرن بیستم برخاسته‌اند، رُمان «قصر آبی» (The Blue Castle) چون فانوسی آرام در شب‌های تاریک روح، می‌درخشد. اثری فراموش‌نشدنی از نویسنده ی محبوب کانادایی، لوسی ماد مونتگُمری، که بیشتر با مجموعه مشهور آن شرلی شناخته می‌شود. اما قصر آبی، برخلاف آثار کودک‌محور او، داستانی بزرگسالانه و ژرف دارد، با درون‌مایه‌هایی از رهایی، شور زندگی، عشق و جستجوی آزادی در برابر قید و بندهای اجتماعی و خانوادگی.
این رُمان که در سال ۱۹۲۶ منتشر شد، از معدود نوشته‌های مونتگمری برای مخاطب بزرگسال است، و در آن، زن جوانی را می‌بینیم که از قید و بندهای خشک سنتی، به سوی زندگی‌ای آزاد و سرشار از زیبایی و انتخاب شخصی می‌گریزد. داستانی که در دل جنگل‌های پرمهتاب کانادا، در خانه‌های چوبی فرسوده، کنار دریاچه‌های مه‌آلود، و در خیال‌هایی رنگ‌باخته از یک قصر آبی شکل می‌گیرد.
✍🏻نویسنده: لوسی ماد مونتگُمری (Lucy Maud Montgomery) یکی از برجسته‌ترین نویسندگان ادبیات کانادایی و از صداهای ماندگار ادبیات زنان در قرن بیستم است. او در تاریخ ۳۰ نوامبر ۱۸۷۴ در روستایی کوچک به نام کلِفتون در جزیره ی پرنس اِدوارد کانادا به دنیا آمد. منطقه‌ای که در تمام عمر، چه در خاطرات کودکانه و چه در تخیل ادبی‌اش، منبع الهام ماندگاری برای آثار او باقی ماند.
مونتگُمری بیشتر به‌خاطر خلق مجموعه‌ی آن شرلی در گرین گیبلز (Anne of Green Gables) شناخته می‌شود، اثری که شهرت جهانی پیدا کرد و به ده‌ها زبان ترجمه شد. اما قلم او تنها در خدمت قصه‌های نوجوانان نبود. او با نگاهی عمیق، انسانی و اغلب زنانه، به مسائل وجودی، اجتماعی و درونی شخصیت‌هایش می‌پرداخت. قصر آبی یکی از تنها دو رُمانی‌ست که مونتگُمری برای مخاطب بزرگسال نوشته و از همین رو، جلوه‌ای شخصی‌تر و صریح‌تر از تفکر و تجربه‌ی زندگی‌اش را در آن می‌توان دید.
زندگی مونتگُمری در پسِ ظاهر آرامش‌بخش آثارش، سرشار از کِشمکش‌های روحی و پیچیدگی‌های روانی بود. او در کودکی مادرش را از دست داد و پدرش نیز خیلی زود او را به اقوام سپرد. این دوران سخت، احساس انزوا، نیاز به خیال‌پردازی و میل به نوشتن را درون او شعله‌ور کرد. در نوجوانی به نوشتن شعر، داستان و مقالات روزنامه‌ای روی آورد و تا پایان عمر بیش از ۲۰ رُمان، صدها داستان کوتاه، چند جلد دفتر خاطرات و تعداد زیادی شعر نوشت.
مونتگُمری در سال ۱۹۱۱ با کشیشی به نام ایوِن مک‌دونالد ازدواج کرد، اما این ازدواج هرگز به آرامش دلخواه او نینجامید. او با افسردگی‌های مُزمن دست‌وپنجه نرم می‌کرد، بارها از فشارهای اجتماعی و خفقان مذهبی گله‌مند بود، و این رنج‌ها را در آثار بزرگسالش ـ مانند قصر آبی ـ بازتاب داد.
نویسندگی برای مونتگمری، نه فقط یک شغل، بلکه پناهگاهی در برابر بی‌مهری‌های جهان بود. او با طبیعت، خیال و زبان شعرگونه‌اش، دنیایی ساخت که در آن زنان می‌توانند صدایی داشته باشند، انتخاب کنند، و زندگی‌ای بسازند که از آن خودشان باشد.
در سال‌های پایانی عمر، مونتگمری در سکوت و انزوا زندگی می‌کرد. سرانجام در ۲۴ آوریل ۱۹۴۲، در سن ۶۷ سالگی درگذشت.
برخی شواهد و یادداشت‌های شخصی‌اش حاکی از آن است که او ممکن است با مرگ خودخواسته از دنیا رفته باشد؛ پایانی تلخ برای نویسنده‌ای که (جهانی از رؤیا برای دیگران آفرید) اما خود در تاریکی‌هایی فرو رفت که هرگز نتوانست از آن رهایی یابد.(🖤)
با این حال، میراث ادبی مونتگمری هنوز زنده است. آثارش، از آن شرلی تا قصر آبی، نه‌تنها در کانادا، که در سراسر جهان خوانده می‌شوند، بارها اقتباس سینمایی و تلویزیونی شده‌اند، و همچنان الهام‌بخش نسل‌هایی از نویسندگان و خوانندگان‌اند. لوسی ماد مونتگمری، زنی که از دل انزوا برخاست، جهان را با رؤیاهایش تسخیر کرد — و با کلماتش، به بسیاری آموخت که زندگی می‌تواند زیبا باشد، اگر جرأت دیدنش را داشته باشی.

🕊داستانی برای رهایی از قفس:
در مرکز داستان، زنی سی‌ساله به نام والِنسی اِستِرلینگ (Valancy Stirling) قرار دارد؛ زنی ساکت، مهربان، و در سایه‌ی یک خانواده ی خشک و کنترل‌گر زندگی می‌کند. او به‌ظاهر زنی فراموش‌شده است؛ زنی بی‌رمق در لباسی خاکستری، که زندگی‌اش با سکوت و اطاعت از خانواده‌ای سنتی و ریاکار گذشته است. اما در اعماقِ وجودش، در دل خیال‌های شبانه‌اش، قصری آبی دارد؛ جایی خیالی که در آن، آزاد است، دلخواه خود را می‌پوشد، می‌خندد، دوست دارد، و دوست‌داشتنی است.
زندگی والنسی با یک شوک تغییر می‌کند: او از بیماری‌ای خطرناک خبردار می‌شود. و این‌گونه است که دیوارهای ترس فرو می‌ریزند، و برای اولین بار در زندگی‌اش تصمیم می‌گیرد برای خودش زندگی کند، نه برای تأیید دیگران. این نقطه، آغازگر سفری است به‌سوی زندگی‌ای دیگر؛ زندگی‌ای که در آن لبخند، جسارت، طبیعت، و عشق، مفاهیمی واقعی‌اند، نه رویاهایی در قصر آبی خیالش.

🌄نثر شاعرانه و توصیف‌های طبیعت:
سبک نگارش مونتگُمری در قصر آبی، نثری شاعرانه، سرشار از لطافت طبیعت و توصیف‌های تصویری است. فضای جنگل‌های انبوه، دریاچه‌های مه‌زده، و شب‌هایی که ماه بر شاخه‌های درختان لرزش دارد، خواننده را به دنیایی آرام و روح‌نواز می‌برد. لحن داستان، گرچه در بخش‌هایی طنزآمیز و سبک است، در اعماق خود، ژرف و تأمل‌برانگیز است. والنسی در طبیعت، چیزی را می‌یابد که در زندگی خانوادگی‌اش هرگز ندیده بود: آزادی، سکوت، و عشق بی‌قید.
مونتگمری، استاد ترسیم طبیعت با کلمات است. در توصیف یک طلوع ساده، چنان ظرافتی به کار می‌برد که خواننده بوی شبنم و صدای پرندگان را در ذهن خود می‌شنود. و این طبیعت است که نقش درمان‌گر را در زندگی والنسی بازی می‌کند.
او دیگر در قید سایه‌ها نبود. از دل سکوت و ترس، به روشنایی رسید. قصر آبی‌اش دیگر خیال نبود؛ خانه‌ای کوچک بر تپه‌ای رو به دریا، جایی که باد بوی آزادی می‌آورد و قلبش آرام می‌تپید. در آن‌جا، خودش بود، نه آن‌که دیگران می‌خواستند. آموخت که زندگی واقعی، در انتخاب‌های شجاعانه و دوست‌داشتنِ بی‌قید معنا می‌گیرد. لبخند زد، اما نه برای کسی، بلکه برای خودش. چون بالاخره فهمیده بود: خوشبختی، همان لحظه‌ای‌ست که با دلِ خودت زندگی می‌کنی:)💚🌱
      

27

سعید بیگی

سعید بیگی

20 ساعت پیش

        نثر کتاب فاخر، خوب، خوشخوان و بسیار روان است. در این کتاب؛ نمایش‌نامۀ «آنتیگونه» را با عنوان «زندگی سه‌بارۀ آنتیگونه» از «اسلاوی ژیژک» می‌خوانیم که بازآفرینی جالبی است.

* عناوین بخش‌های مختلف کتاب به شرح زیر است:

ـ دیباچه
ـ مقدمۀ مترجم
ـ ساختمان و هدف پدیدارشناسی روح
ـ جهان پیشامسیحی جاهلیت در پدیدارشناسی روح
ـ وظیفه در برابر مردگان
ـ نقش خواهر چونان الگوی بنیادین حیات‌اخلاقی به‌هنجاری
ـ زن چونان نیروی نابودگر جهان پیشامسیحی جاهلی
ـ پساروان‌شناسی لاکان
ـ نمادین و واقعی
ـ در بارۀ سمینار هفتم
ـ زاریِ آنتیگونه
ـ عبور از آستانه
ـ پلی‌نئیکس
ـ تَـعَـیُّـن رانۀ مرگ
ـ مخالفان هگل و لاکان ـ فمنیست‌ها
ـ جودیت باتلر
ـ سیسلیا سیوهولم
ـ لوس ایریگاری
ـ بدو آنتیگونه بدو!
ـ زندگی سه‌بارۀ آنتیگونه
ـ فهرست اصطلاحات
ـ فهرست منابع
ـ یادداشت‌ها

اصل ماجرا همان است که در آثار «سوفوکل» خوانده‌ایم؛ اما در این کتاب، داستان را از زمانی می‌خوانیم که «آنتیگونه»؛ «ایسمنه» را به بیرون از کاخ فرامی‌خواند تا از او کمک بخواهد.

در ادامه و در بزنگاه داستان؛ یعنی زمانی که «آنتیگونه» و «کرئون» مشغول بحث با هم هستند، سه نگاه و سه پایان برای داستان را شاهدیم که هر یک زیبایی‌ها و جذابیت‌های خاص خود را دارد.

1ـ نخستین نگاه؛ تقریبا به اصل نمایش‌نامۀ «سوفوکل» وفادار است و «کرئون» به پندهای «تیرزیاس» پیر و نابینا توجه نمی‌کند و داستان همان‌گونه پایان می‌یابد و سرانجام «کرئون» جنازۀ «هایمون» را با خود به درون کاخ می‌بَـرَد. 

2ـ در نگاه دوم؛ «کرئون» به موقع، به سراغ «آنتیگونه» و «هایمون» می‌رود و می‌بیند که «آنتیگونه» گریان است و «هایمون» او را در آغوش گرفته است. سپس هر سه با هم، به محلی که جنازۀ «پلی‌نئیکس» افتاده می‌روند تا او را دفن کنند.

در همین هنگام؛ مردم هجوم می‌آورند و «کرئون» و «هایمون» را می‌کشند و «آنتیگونه» به کاخ می‌آید و همسرایان «آنتیگونه» را مقصر دانسته و او را ملامت می‌کنند.

3ـ در نگاه سوم؛ همسرایان «کرئون» و «آنتیگونه» را مقصر این همه بلا و مصیبت مردم تبای می‌شمارند. ابتدا «کرئون» را به مرگ محکوم می‌کنند و نگهبانان او را به داخل کاخ برده و می‌کشند.

سپس «آنتیگونه» را هم به مرگ محکوم می‌کنند و «هایمون» که در دوراهی عشق و وظیفه درمانده، به جای کشتن «آنتیگونه» گلوی خود را با خنجر می‌بُـرَد و همسرایان هم به «آنتیگونه» حمله کرده و او را می‌کشند.

در این کتاب پیش از متن نمایش‌نامه، مطالب بسیار جالب و آموزنده‌ای از زبان چند تن از شخصیت‌های علمی و فلسفی؛ چون «هگل»، «لاکان» و دیگران در بارۀ نمایش‌نامۀ «آنتیگونه»، «ادیپ» و چند اثر مشابه چون «الکترا» آمده که هم خواندنی است و هم حاوی نکاتی تأمّل‌برانگیز از دیدگاه‌های آنان است.

نظرات و دیدگاه‌های شخصیت‌ها که به خوبی توضیح داده شده، اهمیت و ارزش این داستان در ادبیات اروپا و غرب را نشان می‌دهد. در مجموع به جز یکی دو صفحه که منظور نویسنده را در نیافتم؛ بقیه را با حوصله خواندم و لذت بردم. هر چند تمام مطالب بیان شده را نپسندیدم.

در بارۀ نثر مترجم هم باید بگویم که بسیار خوب و عالی بود و دقیقا مشخص بود که مترجم همان‌گونه که خود در مقدمه شرح داده، می‌داند چه می‌کند و این از اطلاعات، مطالعه و قدرت بالای قلم مترجم حکایت دارد. علاقه‌مندان را به مطالعۀ این کتاب خوب دعوت می‌کنم.
      

27

        داستان قصه گوسفندی است که دوست دارد بزرگ شود
شهوت پریدن دارد، سودای مثل دیگری شدن
آز و حرص تمام وجودش را فراگرفته و دائم در حال صرف فعل اکل و شرب است. 
این تصریف  تا جایی پیش می رود که کوه ها را می بلعد و دریاچه ها را یک نفس بالا می کشد.
برفی استعاره ای است از انسان مدرن که سیری ناپذیر شد
بعد از کوجیتو ارگو سام، بعد از آن من دکارتی که جای آسمان و زمین عوض شد. بعد از آنکه فهم من ملاک بودن هستی شد. برفی به وجود آمد. انسان مدرن سیر نمی شود، هرچه از طبیعت بخورد و آن را به گند بکشد راضی نمی شود، نهایتا کمی وجدان درد می گیرد که آن هم با کنفرانس آب و هوایی پاریس، رفع می شود.
برفی بمثابه انگلیس است. حتی استرالیا و کانادا هم برای او کافی نیستند، باید هند را هم بگیرد. می گویید دارم خیال‌بافی می کنم
پس به من بگویید چرا برفی یک کشور را می خورد، مگر لئوپولد دوم کشور کنگو را نخورد؟ ای کاش به همین چیزها قانع باشد، او کل کره زمین را نابود می کند و می خورد، هزاران کلاهک هسته ای دارد
و در یک ثانیه هفتصد هزار نفر را در هیروشیما و ناکازاکی به کشتن می دهد(با احتساب مرگ پس از تاثیرات رادیو اکتیویته حتی تا چند ده سال بعد) انسان مدرن حتی برای اینکه می خواهد طبیعت آنطور که او می خواد عمل کند، طبیعت را هم نابود می کند با تولید سلاح و تولید کارخانه ها و ...پدرلایه ازن را در می آورد و بلایی سر خرس قطبی می آورد که یک قوطی رنگ پلاستیک قهوه ای به خود بریزد و یک رادیاتور پشت اش ببندد و بگوید: اگه ....به خاطر اینه که پشتم گرمه....عمو یادگار و این حرف ها و بعد کارگردان بگوید کات و پولش را بگیرد و ببرد بیاندازد کف دست صاحب خانه‌، در حالی که با عزت و احترام در قطب زندگی می کرد.
اگر آخرش گوسفند می مرد، بهترین داستان بزرگسال جهان می شد
البته توقع ندارید که به آن جایزه پولیتزر و بوکر گیلکی و نوبل و هانس تیمور آندرسون بدهند، توقع نداشته باشید مرکز، پیرامون را تایید کند....بلکه اگر اینطور بود احتمالا چاپ هم نمی شد
ولی آخرش خیلی هالیوودی تموم شد، وقتی که یک فیلم می بینی که دارد علیه نظم موجود جهان صحبت می کند و آن را نقد می کند
در آخر می بینی که با چرخشی رونالدینیویی به سمت همان نظم بر می گردد.
خلاصه برفی با بالا آوردن اش، حالم را به هم زد وگرنه شاید بالای هزاران ستاره به این کتاب می دادم
پایان

      

21

صادق سبط

صادق سبط

21 ساعت پیش

        این هفت داستان را به ترتیب بیشتر دوست داشتم:
۱- زنی از کُرک نوشته‌ی ژوزف کسل: نويسنده از دل جنگ استقلال ایرلند، موقعیتی یگانه را خلق کرده است که نفس در سینه‌ی آدم حبس می‌کند. توصیف‌ها بی‌نظیر اند و صفحات پایانی چنان اثرگذار اند که فراموش نخواهند شد. پیاده‌روی پایانی زن و مرد یکی از دراماتیک‌ترین موقعیت‌های داستانی است که با آن مواجه شده ام. بی‌شک این داستان انتخاب اولم از این مجموعه است.
۲- دیوار از ژان پل سارتر: داستان ۳ مرد محکوم به اعدام که با نزدیک شدن به ساعت اعدام، با رفتار و افکار و احساساتشان همراه می‌شویم. فارغ از پایان‌بندی شوکه‌کننده، توصیف احوالات کسی که می‌داند به زودی اعدام می‌شود در طول داستان میخکوب‌کننده است. توصیف‌های جسمانی دقیق و جزئی، بدن خواننده را نیز کرخت می‌کند. گویا یکی از مهم‌ترین داستان‌های اگزیستانسیالیستی قرن بیستم است.
۳- کهن‌ترین داستان جهان از رومن گاری: همه چیز خیلی درست و سر جایش است. مقدّمه‌ای روشنگر و بعد مسیر کوتاه حوادث داستان تا رسیدن به نقطه‌ی مهلک پایانی. گاری حرف نهایی‌اش را که آخرین دیالوگ داستان است به بهترین نحو عرضه می‌کند
۴- چگونه وانگ‌فو رهایی یافت از مارگریت یورسنار: برای من شاید غافلگیرکننده‌ترین داستان این مجموعه بود. در ابتدا حس کردم با فضای شرقی داستان همراه نخواهم شد و حال و هوایش به مزاجم سازگار نخواهد بود اما وقتی داستان را سر صبر و با حوصله خواندم عمیقاً از آن لذت بردم.  چه تصویرسازی‌های بی‌نظیری و چه پایان شکوه‌مند یگانه‌ای. 
۵- کرگدن‌ها از اوژن یونسکو: حتی اگر نمایشنامه‌ای  را که یونسکو بر اساس این داستان کوتاهش نوشته خوانده باشید باز هم از فضاسازی و توصیف‌های صریح یونسکو در این داستان لذت خواهید برد. 
۶- زن ناشناس از ژان فروستیه: گرفتار شدن شخصیت اصلی به وسیله‌ی یک عکس و آنچه بر سر زندگی‌اش می‌آید، خیلی درگیرکننده از آب درآمده است. باز هم فارغ از پایان‌بندی، مسیری که با شخصیت اصلی و هوس آرام‌نشدنی‌اش طی می‌کنیم هنر نويسنده را نشان می‌دهد.
۷- پالاس هتل تاناتوس از آندره موروا: داستانی دوست‌داشتنی است از این‌که نگاه ما به دنیا چقدر می‌تواند متأثر از تجربه‌ها، متفاوت باشد. هتلی که برای تسهیل خودکشی به مشتریان بالقوه نامه می‌نویسد به خودی خود ایده‌ی جذابی است و اتفاقاتی که در ادامه رخ می‌دهد هم یک نوع تلخی شیرینی هم‌زمان را در پایان برایمان رقم می‌زند.

روح استاد ابوالحسن نجفی عزیز شاد
      

17

        این دومین کتابی بود که از این نویسنده خوندم (گوش دادم).
اصولا وقتی با اولین کتاب یه نویسنده ارتباط خوبی برقرار نکرده باشم به ندرت پیش میاد سراغ دومی برم! 
ولی در این مورد، دوستانی که جفت کتاب‌ها رو خونده بودن («در» و این)، بهم اطمینان دادن که این یکی واقعا فرق داره و بهتره. 
و خب واقعا به نظرم خیلی بهتر بود. 

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

داستان کتاب در بحبوبهٔ جنگ چهانی دوم می‌گذره و راوی یه دختر ۱۴-۱۵ ساله‌ست.
دختر ما به شدت باباییه و کلا تو زندگی کسی بهش نه نگفته و همیشه هر چی خواسته براش فراهم بوده. 
ولی ناگهان پدرش، یه ژنرال ارتش مجارستان، بدون هیچ توضیحی بهش می‌گه باید بره به یه مدرسهٔ شبانه‌روزی.
اونم نه هر مدرسه‌ای. یه مدرسهٔ خشک مذهبی که رسما برای تمام لحظات زندگی دانش‌آموزاش برنامه داره و مسئولانش نمی‌ذارن کسی خارج از برنامه نفس بکشه.
و گینا، همون دخترک نازپرورده‌مون، باید با همچین محیطی کنار بیاد. تازه ماجرا وقتی بیخ پیدا می‌کنه که می‌فهمیم قضیه فقط قوانین سفت و سخت یه مدرسهٔ دخترونه نیست، بلکه پای مرگ و زندگی آدم‌ها وسطه...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

خب گفتم که این کتاب رو از «در» واقعا بیشتر دوست داشتم. 
داستان جدا کش و قوس بیشتری داشت و طوری بود که از گوش دادن بهش خسته نمی‌شدم.
ابعاد تاریخی ماجرا هم جالب بود (البته من این کتاب رو بیشتر یه کتاب مدرسه‌ای می‌دونم تا یه کتاب تاریخی).
ولی به نظرم نویسنده بعضی موارد رو خوب درنیاورده بود و کارش مقادیری اغراق داشت. 

و مهم‌ترینش مربوط می‌شه به شخصیت ابیگیل (من اینجا چیزی رو لو نمی‌دم، اصلا حرفم اینه که همه چیز اینقدر تابلوئه که خواننده همون اول متوجه می‌شه کی به کیه، بنابراین توضیحاتی که در ادامه میاد اصولا به نظرم افشاکننده نیست).
همون اوایل متوجه می‌شیم که ابیگیل یه شخصیت مرموزه که تو بزنگاه‌ها به دانش‌آموزای بدبخت مدرسه کمک می‌کنه. رسما هر کاری هم از دستش برمیاد و از همه چیز هم خبر داره. 
کسی هم نمی‌دونه این آدم در واقع کیه (ابیگیل در واقع یه مجسمه‌ست که هر کی هر خواسته‌ای داره به صورت نامه تو دستش می‌ذاره و اون خواسته هم به طرز معجزه‌آسایی عملی می‌شه. ولی خب کسی نمی‌دونه چه کسی پشت این قضیه‌ست و ابیگیل هم با یادداشت‌هایی که براشون می‌ذاره تهدید می‌کنه اگه کسی بخواد دنبالش بگرده دیگه از کمک خبری نیست و این بحثا. در نتیجه بچه‌ها پذیرفتن که صرفا در حد همون مجسمه ببیننش).

حالا نویسنده اینقدر به صورت غیرمنطقی یه شخصیت رو از دید این بچه‌ها بزدل و مضحک نشون می‌ده که قشنگ از اول تابلو می‌شه ابیگیل همین ایشونه. 
یعنی شما فرض کنید این دخترا از یه آدمی که به شدت مهربون و دل‌گنده و متواضعه بدشون میاد و دااااائم دستش میندازن!
گینا شخصیت اصلی که رسما ازش متنفره! نه که بدش بیادا! نه! ازش متنفره! یعنی من هر چی تلاش می‌کردم بفهمم چطور می‌شه از این آدم متنفر باشی عقلم به جایی قد نمی‌داد. 
مثلا یه صحنه پیش می‌اومد اینقدر برخورد این آدم خوب بود که من دلم غنج می‌زد، بعد برداشت این خانوم از همون صحنه این بود که اَه چقدر این آدم مزخرفه، اون‌وقت من: 😐😐😐 (یعنی نمی‌دونید چقدر سر این صحنه‌ها حرص خوردم!)

همینه که می‌گم نویسنده اغراق داشت. 
یعنی یه طوری نوشته بود که این دختر به صورت کاملا غیر منطقی از این شخصیت بدش بیاد که وقتی بفهمه ابیگیل همین ایشونه مثلا خیلی براش عجیب باشه. 

البته تو یه سری رفتارهای دیگهٔ این دخترا هم اغراق وجود داشت به نظرم (مثلا نوع برخوردشون با گینا اون اوایل. من نمی‌فهمیدم چطور این همه دختر کلهم اجمعین می‌تونن اینقدر مزخرف و سنگدل باشن. یعنی فرض کنید مزخرف بودن چند نفر منطقی و قابل‌قبوله ولی نه مزخرف بودن کل یه کلاس. حالا بماند).  
همچنین رابطهٔ عاشقانهٔ بین دو تا شخصیت هم یه گیر و گورهایی داشت (اینجا من جدا نمی‌فهمیدم فاز یکیشون چیه که اون یکی رو با وجود دوست داشنش پس می‌زنه).

با این حال، همون‌طور که گفتم در مجموع دوستش داشتم و داستانش برام پرکشش بود و بعضی جاهاش تأمل‌برانگیز...


پ.ن.: بنا به نظر یه سری از دوستان اتفاقا این بحث روابط بین دخترا و معلم‌ها و اینا خیلی هم منطقی بوده. چون این دوستان خیلی بیشتر از من با نوجوون‌جماعت سر و کار داشتن قطعا نظرشون اینجا در اولویته، ولی 🫠
      

22

ساخت کتابخانۀ مجازی

ساخت کتابخانۀ مجازی

لیست کتاب‌های متنوع

لیست کتاب‌های متنوع

ثبت تاریخچۀ مطالعه

ثبت تاریخچۀ مطالعه

امتیاز دادن به کتاب‌ها

امتیاز دادن به کتاب‌ها

باشگاه کتابخوانی

باشگاه کتابخوانی

بهخوان؛برای نویسندگان

با در دست گرفتن صفحۀ خود می‌توانید بلافاصله از یادداشت‌هایی که روی کتاب‌هایتان نوشته می‌شود، مطلع شوید و با خوانندگان ارتباط برقرار کنید.

مشاهدۀ بیشتر

بهخوان؛برای ناشران

با در دست گرفتن صفحۀ نشرتان، کتاب‌های در آستانۀ انتشار خود را پیش چشم خوانندگان قرار دهید و اطلاعات کتاب‌های خود را ویرایش کنید.

مشاهدۀ بیشتر

چرا بهخوان؟

کتاب بعدیتان را
       پیدا کنید.
کتاب بعدیتان را
       پیدا کنید.
بدانید دوستانتان
      چه می‌خوانند.
بدانید دوستانتان
      چه می‌خوانند.
کتابخانۀ خود
       را بسازید.
کتابخانۀ خود
       را بسازید.