محمدجواد شاکر آرانی

محمدجواد شاکر آرانی

@MJShaker

22 دنبال شده

23 دنبال کننده

            فلست انأ الذی یهتم بالأبد
          
پیشنهاد کاربر برای شما

یادداشت‌ها

        «سنگی بر گوری» را با دو پیش‌فرض دست گرفتم؛ اول اینکه قلم جلال است و جلال آخرش چسبیده به برند «غرب‌زدگی»اش و مایه ناصوابی که داده دست جماعتی که مملکت را از نا بیندازند، و دومی‌اش، این پیش‌فرض از ناکجاآمده که ماجرا داستان است و حتی آمدن اسم «سیمین» در همان ابتدای فصل اول هم، صرفا تشابه اسمی‌ست و این سیمین و این من که همه‌جای کتاب ذکرشان می‌رود، ربطی به واقعیت زندگی جلال و سیمین ندارد. بی‌سوادی‌ام درباره جلال هم پرده‌ای انداخت روی اشارات بی‌شمار جلال به زندگی شخصی‌اش که نشان از ناداستان بودن روایت داشت و خودزندگی‌نامه بودن کتاب.

شروع «سنگی بر گوری» خلاصه، موجز و درخشان است: «ما بچه نداریم». شبیه «امروز مادرم مرد» اول بیگانه آلبرکامو، از این نظر که اتفاقی بزرگ را بدون مقدمه و دورچین، لخت و عور و خلاصه، روی کاغذ می‌اندازد، یا شبیه عنوان «مرگ ایوان ایلیچ» که کل ماجرا را همان اول کار لو می‌دهد که شیفتگان و مجانین تعلیق و هیجان، راه‌شان را بگیرند و بروند پی کارشان.

جلال در «سنگی بر گوری» صادق است و بی‌تعارف. روایتش از ناباروری و به این در و آن در زدنش، در اوج صراحت است و خود بودن. حتی وقتی به کنایه و تشبیه و استعاره هم متوسل می‌شود، از سر خجالت و سانسور نیست، که این کنایه و تشبیه و استعاره قرار است حق مطلب را بیش از اصل مطلب ادا کند و خواننده را دقیقا بنشاند آنجا که جلال سر نبشش دکان دونبش زده و سال‌هاست سکنی دارد. روایت جلال صاف و ساده و بی‌غل‌وغش و همراه‌کننده است؛ از دواها و درمان‌های سنتی که تشت رسوایی جلال و سیمین را در حیاط بزرگ خاله‌زنک‌بازی‌های از سر بیکاری یک محله و فامیل به زمین انداخته، وردها و دعاهای توصیه فامیل که عقل و منطق خشک جلال پس‌شان می‌زند و ان‌قلت روی جزئیات و کم‌وکیف‌شان می‌آورد، دکتر زنان و زایمان هیزی که برای همه مراجعانش یک‌جور نسخه و عمل می‌پیچد تا دستش برسد به آنجاها که میلش می‌کشد، آزمایش‌هایی که خود جلال تن بهشان می‌دهد و مجبور می‌شود برایشان از پشتش مایه بگذارد و بعد همین مایه مایع‌شده را زیر میکروسکوپ به تماشا بنشیند و بفهمد که بی‌مایه است و بی‌مایه هم که فطیر، و حتی سربه‌هوایی و شل‌شلواری‌اش در فرنگ و ددر رفتنش در خیابان‌های خارجه و دختر بلندن کردن‌هایش در ممالکه راقیه، به امید آنکه فرزندی در این شلوار چندتا شدن‌ها به یادگار بماند. جلال همه این بالا و پایین‌ها را چنان دل‌نشین و دقیق و باورکردنی و رک و صریح وصف می‌کند که هنوز در عجبم چطور چنین صداقت و نزدیکی‌ای را ابتدا داستان فرض کرده‌ام و دوزاری ناداستان بودنش این‌قدر دیر برای من افتاد.

جلال لابه‌لای وصفش از بالا و پایین‌هایش و دربه‌دری‌هایش (به تعبیر دقیق کلمه از این در به آن در شدن‌هایش) برای بچه‌دار شدن و نسل و امتدادی دست‌وپا کردن، بین افکارش هم پرسه می‌زند که اصلا چرا این قضیه برایش مسئله شده و زندگی‌اش را وابسته خود کرده؛ شاید چون وضع طبیعی زندگی آدم، به هر سمت‌وسو و جا و ناکجایی برانی‌اش، ته‌اش به ازدواج و بچه می‌رسد، شاید چون همان شیوه‌کن و گریه‌کن تشییع و ختم را می‌خواهد و سنگی که بر گوری بنشیند و یادی که باقی بماند، شاید چون بی‌حاصلی و عبث بودن این همه تک‌وتو، کمی رنگ ببازد و آدم دل‌خوش کند به همین بچه‌ای که کل وجودش را می‌تواند بریزد داخل آن (حالا شاید بعدش پس بزند و راه خودش را پیش بگیرد). اما این پرسه‌زنی‌های جلال در مسئله بچه‌داری و بی‌بچگی، به قوت آن وصف‌ها و تعبیرها و روایت ماجراهایش نیست، شاید به فراخور زمانه‌اش و فرقش با زمانه الآن. سر این پرسه‌زنی‌ها یاد اپیزود «بدون بچه»ی پادکست «رادیو مرز» افتادم که مسئله بچه‌داری و بی‌بچگی را تناسب بیشتری می‌داد با اوضاع و احوال زمانه ما.
      

34

        هیچ‌کس روایت خلقت آدم و سجده ملائک و نافرمانی و رانده‌شدن شیطان را هیچ‌وقت از زبان شخصیت منفی روایت نشنیده. کتاب‌های مقدس همیشه، یا از منظر دانای کل سوم‌شخص قصه‌شان را گفته‌اند و هیچ شک و شبهه‌ای و تردیدی به آن راه نداده‌اند و یا قاضی خودش راوی بوده و صفر تا صد ماجرا را شرح داده. روایت‌های اسطوره‌ای یک حق و باطل تمام‌عیارند که جایی برای پیچیدگی و انسانی بودن و تناقض و پارادوکس ندارند. در کلیشه‌ای‌ترین وجه ممکن تکلیف ازل تا ابد را معلوم کرده‌اند و باطل‌شان را ساکت و بی‌دفاع گذاشته‌اند.

«سه بَرخوانی» بهرام بیضائی اما کلیشه‌زداست و اتفاقا میکروفون را می‌سپارد به یکی از منفی‌ترین شخصیت‌های تاریخ اسطوره‌ای ایران که راه و بی‌راه، هرکه را بخواهند به حضیض دنائت نسبت دهند، یک «ضحاک» پیش یا پس اسمش می‌گذارند و خیال‌شان راحت می‌شود که هیچ‌کس قرار نیست ذره‌ای هم‌دلی و از زاویه دیگر دیدن را چاشنی خوانشش از روایت کند.

«سه بَرخوانی» بهرام بیضائی سه نمایش‌نامه است به شیوه‌ای شبیه نقالی. متن‌ها مونولوگ است و خبری از دیالوگ بین کاراکترها نیست. فرم حماسی کلمات و عبارات هم بیشتر به مونولوگ می‌آید تا رفت‌وآمد حرف‌ها بین کاراکترها. خوبی متنی روایی در این سطح از حماسه و سجع و آب‌وتاب زبانی، حداقلش این است که ذهنی کاملا متمرکز و درگیر متن می‌خواهد که چشم و حواس از کلمات برای لحظه‌ای هم برندارد و تماما در متن بماند و هوس جای دیگر نکند؛ حواس‌جمعی‌ای که معمولا در خواندن روایت و داستان لازم نمی‌شود.

«سه بَرخوانی» سه روایت متفاوت است از ماجرای اسطوره‌های ایرانی. بَرخوانی اول، مونولوگی از زبان ضحاک که از تغییر و تحول و سفر و برآمدن مارها بر دوشش می‌گوید و از حس خشم و نفرتی که همان مارها شده‌اند؛ هرچند این خشم و نفرت ماجرایی پشت سرش دارد که شنیدنش از زبان ضحاک، هم‌دلی می‌آورد. ضحاک در مقام راوی ماجرا، خوش و سرمست نیست از موقعیت ماردوشی و اژدها شدنش، اما جبر اتفاقات، به این سمت‌وسو هلش داده و در این چاه گرفتارش کرده.

بَرخوانی دوم، روایتی‌ست از جان‌فشانی آرش کمانگیر، از زبان راوی‌ای سوم‌شخص. تفاوت روایت بیضائی درباره آرش آنجاست که آرش را در هیبت یک قهرمان نمی‌نشاند که خودش با پا و قلب و دل خودش آماده که تیر بیندازد و ایران را از ذلت سیطره توران نجات دهد. آرش بیضائی یک ستوربان ساده است و روزگارش به تیمار اسب و شتر می‌گذرد و تیر انداختن نمی‌داند و صرفا از روی اتفاق و بدشانسی (به این خاطر که دیگر ستوری برای پیام بردن به اردوی توران نمانده و آرش هم زبانی تورانی می‌داند)، خودش و تیرش مأمور می‌شوند به داوری میان مجادله ایران و توران، آن هم در فضایی که در اردوی ایران به‌خاطر انتخابش به این داوری، خائن خوانده می‌شود. جالب آنجاست که قهرمان ایران در این روایت، کشواد است که از تیر انداختن سر باز می‌زند و حتی آرش را هم از این کار نهی می‌کند، چرا که از نظرش این تیر انداختن، امروز ایرانی‌ها را از بند توران شاید برهاند، اما آنها را در بندی بزرگ‌تر گرفتار خواهد کرد؛ بند امید، بند نشستن به این امید که همیشه پهلوانی از راه برسد و گرفتاری‌شان را چاره کند.

بَرخوانی سوم که درباره جمشید و جام جهان‌نمایش است، دو راوی دارد؛ هم خود جمشید و هم بندار بیدخش، مشاور دانشمند مورد اعتماد جمشید و سازنده جام جهان‌نمای او که جمشید از ترس خیانتش، او را در زندانی که خود بندار طرحش را برای جمشید ریخته، به بند می‌کشد. جمشید در این روایت سراسر اضطراب و ترس و واهمه و سوءظن است، آن هم به مهم‌ترین و بزرگ‌ترین نقطه قوتش (چه بندار باشد و چه جام جهان‌نما)؛ قوتی که به راحتی می‌تواند علیه‌اش بچرخد و نقطه ضعفش شود و دشمنش را بر او چیره کند.
      

31

        مهم‌ترین حرف «دشمن مردم» و هنریک ایبسن را ناخدا هورستر در همان پرده اول از پنچ پرده روی میز می‌گذارد؛ آنجا که در پاسخ به لفاظی‌های لیبرال‌مایه بیلینگ روزنامه‌نگار که جامعه را به کشتی تشبیه می‌کند و مدعی می‌شود همه شهروندان باید دستی به سکان آن برسانند، می‌گوید: «شاید توی خشکی این تشبیه به‌جایی باشه، ولی توی دریا خیلی با اوضاع جور درنمی‌آد».

دکتر استوکمان قرار بود در پرده‌های چهار و پنج حسابی علیه دموکراسی و حقانیت اکثریت بشورد و نطق‌های غرا سر دهد، اما آن نخوت و تکبرش نسبت به توده، اصل حرفش را به حاشیه می‌برد، تا ناخدا هورستر که کم‌ترین مدنیت و شهروندی را دارد، بهتر و دقیق‌تر و دل‌نشین‌تر و باورپذیرتر، افلیجی اکثریت در زمانه بحران را به رخ ارزش‌های دهان‌پرکن لیبرال بکشد.

دکتر استوکمان، اسلوب و سرانجام مسیح‌گونه‌اش را با دست پس می‌زند و در لفظ هم به آن می‌تازد و به سخره‌اش می‌گیرد، اما پایش خوب می‌جنبد و مسیح‌وار عزلت می‌جوید و حواری دور خودش جمع می‌کند، چرا که مردمش او را به‌خاطر فریاد زدن حقیقتی که منافع همه‌شان را پنبه می‌کند، «دشمن مردم» خوانده و سنگ به شیشه‌های خانه‌اش زده و رانده‌اند.
      

23

        نمایش‌نامه‌ها و نمایش‌ها، هرقدر دیالوگ‌محورتر، درگیرتر با کلمات و جملات، مبتنی‌تر بر خاطرات و روایات و برداشت‌های کاراکترها، و گیرکرده‌تر به فکرها و سوال‌هایشان، و مینیمال‌تر در صحنه و دکور و لباس و نور و …، بیشتر می‌چسبند. برای صحنه و نور و لباس و جزئیات بصری می‌شود رفت سراغ سینما. اینجا دیالوگ‌ها قرار است روایت را پیش ببرند، حتی زمان هم در دل روایت‌ها این‌ور و آن‌ور می‌شود و ساعت روی صحنه، آن‌قدری قرار نیست تیک‌تاک کند.

«افرا، یا روز می‌گذرد» بهرام بیضائی از همین جنس ناب است. یک دوجین کاراکتر دور هم جمع شده‌اند، در یک محله، و بیشترشان در یک خانه قدیمی، و هرکدام‌شان، بدون ترتیب و نظم خاصی، شروع می‌کنند به مونولوگ گفتن. روایت و برداشت خودشان را می‌گویند. حتی دیالوگ‌هایشان با باقی کاراکترها را هم وسط مونولوگ‌شان می‌آورند و برای یک لحظه هم که شده، از دنیای خودشان پا بیرون نمی‌گذارند تا با دیگری خط و ربطی پیدا کنند و تن‌شان به تن آنها بخورد. هرکس برای خودش روز را گذرانده و باقی را ورانداز و درباره‌شان فکر و قضاوت کرده و حالا دارد مرورشان می‌کند و حتی به‌جایشان حرف می‌زند، در روایت و برداشت و خاطره خودش.

افرا: هر دست‌بسته‌ای حق داره در ته ته ناامیدی به کمک رویاهاش خودشو از دست واقعیت نجات بده. شما این حق مردم دست‌بسته رو هو کردین.
      

10

        سینا دادخواه اخیرا توییت کرده بود: «دلم معاشرت ادبی می‌خواد. حظ بردن از کلمه. دقت در جزئیات جملات و روح داستان‌ها. یاد قبلنام افتادم. لذت داشت اون جستجوها و گفتگوها.» حکایت من شده. معتاد شدم به کلمه‌هایی که دهه هشتاد فت و فراوان بودند و الآن انگار غیب‌شان زده. هم‌شهری داستان آن موقع‌ها، ناداستان، سان، رمان‌ها و داستان کوتاه‌ها و جستارها و روایت‌هایی که ده پانزده سال پیش، در هر گوشه و کناری، سبز می‌شدند و این سال‌ها وسط خزان باید ردشان را گرفت. اما من طبق معمول دیر کرده‌ام و الآن پیدا کردم‌شان؛ آرشیو «ناداستان» و «سان» و «داستان» و «حوالی» و رمان‌های ایرانی نشر چشمه را دور خودم جمع می‌کنم و کنار جستارها و ناداستان‌های دهه هشتاد، معتادوارانه می‌خوانم‌شان که تخدیر نوستالژی همیشه خوب جواب می‌دهد. معاشرت و محفل و جمع فعلا برایم دست‌وپا زدن و شب‌نشینی و زندگی بین ادبیات ده پانزده سال پیش ایران شده.

«یوسف‌آباد، خیابان سی‌وسوم» از همان اسمش جذب می‌کند. اسم درباره شهر، محتوا و توصیف‌ها و تعبیرها هم درباره شهر. قصه هم در دل شهر. آن هم شهری که با توصیف و تعریف دقیق‌نشده و خیلی شهودی من از شهر، فقط در این گوشه دنیا، روی همین تهران سوار می‌شود. فرم کتاب همان تک‌گویی راوی حرافی‌ست که فکرش شاخه به شاخه سیر می‌کند و دست برنمی‌دارد از آسمان را به ریسمان بافتن. واقع و خیال هم خلط می‌شود و خودت باید گلیم فهمت را از این شوربا بیرون بکشی. هرچند چهار بخش کتاب، چهار راوی مختلف دارد، اما هر چهار راوی از نظر فرم روایت شبیه‌اند؛ حراف، خیال‌پرداز، درگیر گذشته، و مایل به نازک و محو کردن مرز خیال و واقع.
      

27

        امیرعلی می‌گفت وقتی داستان و جستار یک نویسنده ایرانی در سطح جهان به خودش توجه می‌گیرد که قبلش یک بمب هسته‌ای انداخته باشند وسط تهران و افغانستان و عراقی از ایران تحویل داده باشند. برای وطن حسن بلاسم این شرط لازم قبلا رخ داده و هرقدر هم نخواهی، نمی‌شود که داستان‌های واقعا کوتاهش را بدون این پیش‌زمینه خواند؛ داستان‌های کوتاهی که پی‌رنگ همه‌شان یک‌جور تباهی عبث و بی‌معنی و بی‌هدف و بی‌دلیل است، تباهی بماهو تباهی، آن‌قدر که بشود به تلخ‌ترین حالت ممکن بهشان خندید و آن‌قدر که نتوان به حد کفایت در تباهی‌شان عمیق شد تا داستان بعد از تمام شدن، جایی باقی بماند و فکری را مشغول کند. تباهی داستان‌های بلاسم آن‌قدر تباه و پست است که آدم نتواند به عمقش برسد و در آن عمق، پتکی چیزی توی سرش بخورد و چند لحظه‌ای حداقل منگ شود و طول بکشد تا دست‌وپایش را جمع کند و گردوخاک روی لباسش را بتکاند و به زندگی برگردد.

برخی داستان‌ها گریزی به جنگ ایران و عراق هم دارند و روایتی از دیگری درباره آن جنگ ارائه می‌دهند، هرچند مختصر و کوتاه و یک تباهی مثل باقی تباهی‌های افتاده روی عراق گالری اجساد؛ مثل جنگ خلیج فارس، مثل سقوط صدام، مثل خشونت‌های گروه‌های مذهبی و تفکیری، مثل انتحاری‌های روزمره در بغداد، مثل پناهندگی به کشورهای تمیز و رنگارنگ اروپایی، اما به شرط جان را کف دست گرفتن و زدن به مرزهایی که آن‌ورش می‌گویند خبری هست. تباهی به آدم‌های گالری اجساد چسبیده و تقدیر مقدرشان است، حتی اگر همه گذشته و هویت‌شان را هم بشویند و به زبان دیگری حرف بزنند و فکر کنند و اصلیت دیگری برای خودشان بتراشند، باز هم مثلا در خواب همان تباهی، به همان زبان مادری سراغ‌شان را می‌گیرد و تباه‌ترشان می‌کند.
      

4

        وسط هیاهوی گوش‌خراش زندگی در حال و رهایی از daydreaming و در ستایش نسیان دیروز و تباه و عبث بودن خیال، بعضی جستارهای آندره آسیمان، مفرّ و مأوایی‌ست برای ساکنان خیال و خاطره، که از حال و آنِ الآن، تحفه‌ای گیرشان نیامده و تمنا و اشتیاق پیش از وصال و مرور و خاطره و نوستالژی بعد از قرب را بیشتر خوش می‌دارند، که آن و موعد اکنون، کوتاه‌تر از آن است که تهی نباشد و عبث و فانی، که خاطره و خیال است که بی‌انتها کش می‌آید و تکرار می‌شود و ماندگار و باقی، که خاطره می‌تواند روی خیال بنا شود، به جای امر واقع، روی امر محتمل هم نه، فقط ممکن، سر و شکل بگیرد، روی تمنا و اشتیاق و انتظاری که شب را صبح می‌کند، و نوستالژی می‌تواند تمنای بازگشت دقیق و بی‌کم‌وکاست همان تمنای قدیم باشد، هرچند رنگ‌وشکل موعد و مکان و شهر و روز و تاریخی را به خودش بگیرد، باز هم اصل، همان دل‌تنگی برای آن تمنا و شوق است.

چند تعبیر آسیمان در این مجموعه جستارها، خیلی به دل می‌نشیند و در یاد می‌ماند و سزاوار جایی یافتن در مانیفست زیستن است. تعبیرهایش درباره عشق، شو و تمنای قبل از وصال، نوستالژی و دل‌تنگی برای خاطراتی که اصلا واقع نشده‌اند، بدیل ساختن از حس‌وحال قدیم در چیزهای اکنون، هنر و وقفه‌ای که فرم می‌اندازد و ماجرا را بدون دست‌فرمان و محتوای مشخص قبلی کش می‌دهد، تا آخرش آن چیزی که باید، خودش رخ دهد و رخ بنماید.

در کنار توصیف دل‌نشینش در جستار آخر از سنپترزبورگ، شهر داستایوفسکی، شهر شب‌های روشن، شهری که تاریخش را انگار فراموش نمی‌کند و لابه‌لای خانه‌ها و خیابان‌ها و بلوارهایش، آن را نگه می‌دارد.

از متن جستارها:

همه هنرمندان در تقلای دیدن چیزی هستند ورای چیزهای دیدنی، می‌خواهند بیشتر ببینند و بگذارند فرم آن‌چه را تا به امروز ناپیداست بیابد، که انگار این فرم است که قادر به چنین کشفی‌ست؛ نه از دانش کاری برمی‌آید نه از تجربه. هنر نتیجه رنج و زحمت نیست، هنر عشق دست‌وپنجه نرم کردن با امکان‌های ناشناخته است. هنر تلاش برای به دست آوردن تجربه نیست که بعدش هم آن را در قالب فرم ارائه دهی؛ هنر این است که بگذاری فرم خودش به کشف تجربه برسد، بگذاری فرم خودش بشود تجربه.

به جا آوردن آیین یعنی با نگاه به گذشته آنچه را قبل‌تر رخ داده تکرار می‌کنیم، چون گذشته برایمان مایه تسلی و آرامش است، یا هم به این دلیل که هنوز در تلاش برای مرمت چیزی هستیم، و خیال می‌کنیم این با تکرار میسر می‌شود. اما تمرین و آمادگی یعنی انجام و تکرار چیزی در شرف وقوع. در دل این دو واژه انگار دور مفهوم دیگر هم هست؛ تأسف و افسوس. افسوس یعنی شدیدا بخواهیم زمان به عقب بازگردد تا آن کاری را که از کردنش پشیمانیم نکنیم. تأسف اما وقتی‌ست که آدمی پیش خودش می‌گوید کاش فلان کار را کرده بود، کاری که واهمه داشت مایه افسوس و ندامتش شود. نوستالژی برای آنچه هرگز رخ نداده.

نیویورک را نه هیچ‌وقت فهمیدم نه دوستش داشتم، به‌جز وقت‌هایی که در آینه‌اش شهرهایی را می‌دیدم که در ذهن و خاطرم بودند… نیویورک هم برایم آن نیویورک واقعی نیست. نیویورک من یا به‌جای شهری دیگر در خاطرم می‌نشیند، یا کمکم می‌کند آن شهر را به یاد بیاورم. نیویورک برایم حکم جانشین دارد، بدل همه چیزهایی‌ست که در خاطرم حاضرند، اما نمی‌توانم داشته باشم‌شان، که شاید هم اصلا نخواهم‌شان. حتی دوست‌شان هم نداشته باشم، اما هم‌چنان در جست‌وجویشان باشم، چون یافتن بدیل از یافتن خود خانه واجب‌تر است، چون اگر بدیلی در کار نباشد، خانه‌ای هم در کار نیست، حتی اگر سرانجام این قیاس کردن‌ها را بیش از ابژه قیاس‌شده دوست داشته باشم. آدمی خارج از دایره تشبیه و قیاس چیزی را نمی‌تواند احساس کند. شاید این مشتبه‌بازی با نیویورک به قصد سکنی‌پذیرتر کردنش باشد، اما سکنی‌پذیر کردن این‌جور نیویورک بیشتر به آدمی می‌باوراند که قرار نیست از وهم و خیال فراتر رود.
      

2

        روزهای آخر مرداد، بوی جنگ دارد، دقیق‌ترش بوی روزهای آخر جنگ و بعدش کشوری که هشت سال از مرزهایش دفاع کرده و حالا باید تکانی به خودش بدهد و سراغ زندگی برود. ۲۶ مرداد سالروز بازگشت اسرای ایرانی به خاک وطن در سال ۱۳۶۹ است و ۲۹ مرداد هم سالروز پایان جنگ و برقراری آتش‌بس بین ایران و عراق در سال ۱۳۶۷.
روایت رسمی درباره جنگ در این حدود پنجاه سال بسیار تولید و منتشر شده؛ روایت‌هایی که در آن از جنگ با تعبیر دفاع مقدس یاد می‌شود و به تبعش، جنگ همراه با تک‌تک  جزئیاتش جنبه‌ای آسمانی و فرازمینی و معنوی دارد و شایسته تقدیس است. اما بوده‌اند در این میان روایت‌هایی که در آنها جنبه انسانی و زمینی جنگ پررنگ‌تر به چشم آمده و آدم‌ها و اتفاقات جنگ ملموس‌تر و واقعی‌تر گفته و شنیده شده‌اند. مجموعه داستان کوتاه «من قاتل پسرتان هستم» یکی از بهترین نمونه‌های این روایت واقعی‌تر و زمینی‌تر از جنگ است که روایت رسمی را حسابی به چالش می‌کشد.
احمد دهقان، نویسنده این مجموعه که خودش از ۱۵ تا ۲۲سالگی‌اش را در جنگ گذرانده، در ده داستان کوتاه این کتاب از تبعات جنگ بر آدم‌های معمولی جامعه ایران می‌گوید و تصویر قدسی روایت‌شده از جنگ را می‌شکند؛ رزمندگانی که حسین‌وار نجنگیده‌اند و بازماندگانی که زینب‌وار اسوه صبر و استقامت نبوده‌اند. سیر اتفاقات و وقایع هم در این کتاب آن‌قدر دارک هست که خواننده‌ای را که همیشه شنونده روایت‌های رسمی از جنگ بوده، در بهت و حیرت و استیصال فرو می‌برد.
در این کتاب مادر شهیدی را می‌خوانیم که از فراق پسرش کارش به جنون می‌کشد و چند استخوان را از بیابان با خودش می‌آورد و برایشان مادری می‌کند و سرانجام هم همراه با استخوان‌ها خودش را در کارون غرق می‌کند. اعتراف رزمنده‌ای را می‌شنویم که در کشاکش عملیات برای حفظ جان سایر رزمنده‌ها مجبور می‌شود جان رفیق نیمه‌جانش را بگیرد. سراغ رزمنده ساده روستایی‌ای می‌رویم که وسط میدان جنگ به فکر گیاه و حیوانی‌ست که اطرافش زندگی می‌کنند و آخر هم بدون آن که بلد باشد تیری شلیک کند، تیری به جانش می‌نشیند و شهید می‌شود.
«من قاتل پسرتان هستم» کتاب کم‌حجمی‌ست و سریع می‌توانید به آخرش برسید، هرچند هضم قصه‌هایش (که رگه‌هایی در واقعیت هم دارد) آسان نیست.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

3

        هایزنبرگ را آنها که با فیزیک سروکاری، از دور یا نزدیک داشته‌اند، با اصل عدم قطعیتش می‌شناسند؛ اصلی که حداقل در نگاه اول می‌زند زیر میز همه ادعاهای علم درباره قواعد جبرگونه حاکم بر عالمی که فهم دقیق و پیش‌بینی‌اش غایت علم است. اگر هم اخیرا «اوپنهایمر» را دیده باشید، هایزنبرگ برایتان می‌شود معادل آلمانی اوپنهایمر که به‌خاطر کفایت نکردن اطمینان و اعتماد هیتلر، نتوانست در پروژه بمب اتم نازی‌ها را روی دست آمریکایی‌ها بلند کند و سرنوشت دیگری را برای دنیا رقم بزند.

هایزنبرگ در «جزء و کل» تصویر واقعی‌تری از خودش را روی کاغذ آورده؛ فیزیک‌پیشه‌ای که یکی از بنیان‌گذاران مکانیک کوانتومی به حساب می‌آید، اما دغدغه‌هایی متافیزیکی و فلسفی و سیاسی و اجتماعی و فرهنگی و مذهبی دارد. هایزنبرگ در این کتاب که به نوعی خودزندگی‌نامه و خاطراتش است، هم از سیر زندگی علمی‌اش می‌گوید که بیشتر حول تحول مکانیک کوانتومی و تعبیرهای گوناگون آن می‌گردد، هم از اوضاع و احوال اروپا و آلمان در سال‌های جنگ جهانی دوم، هم گفت‌وگوهای جذابی که بزرگ‌ترین فیزیک‌دان‌های قرن بیست حول آن گرد می‌آیند و به بحث می‌نشینند؛ گاهی در خانه همدیگر و با چاشنی موسیقی و گاهی در دل طبیعت اروپا و به صرف کوه‌نوردی. در «جزء و کل» اینشتین، پلانک، نیلز بور، دیراک، پاولی، دوبروی، شرودینگر و دیگران حضور دارند و به‌اندازه فیزیک یا حتی بیش از آن، درباره جامعه‌شان فکر می‌کنند و بحث می‌کنند؛ جامعه‌ای که سال‌های سیاه و تاریکی را می‌گذراند و به همین خاطر تعدادی‌شان، آن سوی اقیانوس را مأوا می‌یابند و با هزار امید به رویای آمریکایی پناه می‌برند.

هایزنبرگ اما تصمیم گرفت در آن دوران تاریک در آلمان بماند: «هرکسی به حکم تولد، زبان و فرهنگش به کشور خاصی تعلق دارد. اگر انسان ریشه‌هایش را قطع و مهاجرت می‌کرد، آیا صحنه را برای دیوانگان نامتعادلی که با نقشه‌های جنون‌آمیزشان، آلمان را یک‌راست به سوی فاجعه می‌برند خالی نمی‌گذاشت؟». در واقع او به سخن پلانک: «به فکر وقتی باشید که فاجعه پایان می‌یابد» پایبند ماند، هرچند بارها مجبور به سازش با حاکمیت شد.
      

15

        یانیس واروفاکیس، اقتصاددان یونانی‌ست که در سال ۲۰۱۵ چندماهی وزیر اقتصاد دولت چپ‌گرای یونان بود‌ و بیش و پیش از آن، به‌خاطر نوع لباس و فرم گفتار و نوشتارش شناخته می‌شد. در ضمن نقل قول معروف «اقتصاد مهم‌تر از آن است به اقتصاددان‌ها سپرده شود» که معمولا در نقد جریان اصلی اقتصاد به کار می‌رود، از این اقتصاددان جذاب چپ‌گراست.

واروفاکیس در سال ۲۰۱۳ در ۹ روز برای دخترش، سونیا سعی کرد روایتی قابل فهم و ساده و خلاصه از تاریخ اقتصاد بنویسد و به این سوال پاسخ دهد که چرا این‌قدر نابرابری در جهان وجود دارد؟ حاصل این ۹ روز در کتابی با عنوان «حرف‌هایی با دخترم درباره اقتصاد» چاپ شد که عنوان فرعی‌اش «تاریخ مختصر سرمایه‌داری» است، هرچند خود نویسنده در سراسر کتاب به‌جای سرمایه‌داری که از نظرش بار ایدئولوژیک دارد، از عبارت «جامعه بازار» استفاده می‌کند.

نویسنده در این کتاب برای بیان تاریخ اقتصاد، از زمانی که انسان‌ها برای جبران کمبود منابع، رو به کشاورزی آوردند و مازاد پدید آمد و مازاد بازار را شکل داد و از کنار آن نوشتار و فناوری‌های مختلف توسعه پیدا کرد تا امروز که ربات‌ها و هوش مصنوعی یا مالکان‌شان، سودای گرفتن جای انسان‌ها و شاید تسلط بر آنها را دارند، سعی کرده تا حد ممکن از زبانی ساده و جذاب و طنزآلود استفاده کند و تا جای ممکن هم مفاهیم اقتصادی را با داستان‌های اسطوره‌ای یونان باستان و ادبیات کلاسیک اروپا و سینمای هالیوود توضیح دهد.

واروفاکیس در این کتاب موضوعات مختلف اقتصادی مثل بازار، ارزش مبادله، بدهی، بهره، پول، بانک، دولت و … را تشریح کرده، اما در کنارش عقاید چپ‌گرایانه و دموکراسی‌خواه خودش را نیز در قالب نقدهایش به جامعه بازار (سرمایه‌داری) و پیشنهادهایش برای نجات جوامع انسانی از نابرابری و بحران محیط زیست و … به خواننده ارائه داده است. یکی از جالب‌ترین عقاید واروفاکیس در این کتاب، نقدهایش به اقتصاددان‌هاست که از اقتصاد به عنوان علمی مانند ریاضیات و فیزیک و شیمی صحبت می‌کنند، در حالی که از نظر او اقتصاد چنین ماهیتی ندارد، چرا که در اقتصاد خیلی اوقات پیش‌بینی‌ها خاصیت خودمحقق‌شوندگی دارند و جوامع اقتصادی، شبیه طبیعت، نسبت به نظریات و پیش‌بینی‌های اقتصادی بی‌طرف نیستند و در واکنش به آنها رفتارشان را تغییر می‌دهند.
      

15

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

          چند روز پیش کتاب تمام شد و یادداشت مفصلی نوشتم که ناگاه بر باد رفت. اینک چند نکته را مجدد می‌نویسم:

۱. کتاب چهار بخش دارد:
- خط زمانی زندگی عارف با توجه به تحولات سیاسی و اجتماعی.
- اشعار عارف به ترتیب زمانی که بعضاً خود عارف پی‌نوشتی نیز افزوده است.
- زندگی‌نامه‌ی خودنوشت عارف
- حدود سی نامه‌ از عارف

۲. مضامین اشعار و نوشته‌ها وطن است و فراز و فرودهای آن. عشق نافرجام و تلخی و مرارت‌های زندگی نیز پررنگ‌اند. ستودن قهرمانان ملی و وطن پرستان، ابراز محبت به دوستان و تاختن به قاجار و پان‌ترک‌ها نیز از دیگر درون‌مایه‌ها هستند.

۳. زندگانی عارف نیز بسیار خواندنی است. مشکلات خانوادگی عارف، دشمنی عارف با پدرش، شگفت‌زده کردن چندباره مردم قزوین، عشق نافرجام عارف و مهاجرت اتفاقی به تهران، خوانندگی و تصنیف سازی، تلاش دو سه تن از شاهزادگان و درباریان برای به خدمت گرفتن عارف و فرار کردن او از آنان، ماجراهای مشروطه، مهاجرت به استانبول، کلنل پسیان و کشته شدن او، تصنیف و شعر علیه قاجار و عارفنامه ایرج میرزا علیه عارف و در نهایت آوارگی و ویرانی در چند سال آخر در کوهستان‌های همدان.

۴. تصنیف‌های عارف، از همان زمان بسیار محبوب مردم بوده و پس از آن نیز بارها توسط استادانی چون بنان، شهیدی، شجریان، بانو الهه، صدیق تعریف، شهرام ناظری، محمد معتمدی و ... بازخوانی شده است.
«از خون جوانان وطن»، «بهار دلکش»، «چه شورها» و «از کفم رها شد قرار دل» چند نمونه از معروف‌ترین تصنیف‌های عارف هستند. غزل «گدای عشقم و سلطان حسن شاه من است» با صدای استاد بنان نیز از مواردی است که به شخصه بارها و بارها گوش دادم و لذت بردم.

۵. برخی از سروده‌های عارف نیز که قدری ناهنجار بوده‌اند (یا ناهنجار انگاشته می‌شدند) در این مجموعه نیامده‌اند که می‌توان در چاپ‌های قدیمی‌تر آن‌ها را پیدا کرد.
        

38

          آیا حالات خوشی که در زندگی به ما دست می‌دهد، تکرار شدنی است؟ آیا تکرار ممکن است؟ اصلا تکرار یعنی چه؟

این‌ها مهم‌ترین پرسش‌هایی هستند که کی‌یر کگور سعی دارد به آن‌ها بیندیشد. موضوع محوری، داستان جوان شاعری است که عاشق دختری می‌شود و بعد به دلایلی می‌خواهد نامزدی را به هم بزند. بخش نخست کتاب، طرح موضوع تکرار است و ماجرای آن جوان.

در بخش دوم، نامه‌های یک طرفه‌ی آن جوان به نویسنده را می‌خوانیم و تحلیل‌های پیرامون آن را. در این بخش، کی‌یر کگور به کتاب ایوب (ع) می‌پردازد و ماجرای ایوب (ع) و رابطه‌ی او با خدا را زیر ذره‌بین می‌برد. چگونه چنین چیزی ممکن است؟  آزمون الهی چیست؟ چگونه ایوب (ع) می‌تواند به راحتی بگوید:« خداوند داد و خداوند گرفت. و نام خداوند متبارک باد.»؟

در مجموع به نظرم کی‌یر کگور مثل همیشه مسائلی اساسی و اندیشیدنی مطرح می‌کند اما در این کتاب، قدری مطالب، بی‌نظم و ترتیب‌اند. آغاز و پایان هر مسأله نامعلوم است و فصل‌بندی خاصی هم در کار نیست.

نشست گفتگو درباره این اثر با حضور مترجم کتاب نیز در اینترنت در دسترس است و می‌تواند کمک‌کننده باشد.
        

34

26

          «سنگی بر گوری» را با دو پیش‌فرض دست گرفتم؛ اول اینکه قلم جلال است و جلال آخرش چسبیده به برند «غرب‌زدگی»اش و مایه ناصوابی که داده دست جماعتی که مملکت را از نا بیندازند، و دومی‌اش، این پیش‌فرض از ناکجاآمده که ماجرا داستان است و حتی آمدن اسم «سیمین» در همان ابتدای فصل اول هم، صرفا تشابه اسمی‌ست و این سیمین و این من که همه‌جای کتاب ذکرشان می‌رود، ربطی به واقعیت زندگی جلال و سیمین ندارد. بی‌سوادی‌ام درباره جلال هم پرده‌ای انداخت روی اشارات بی‌شمار جلال به زندگی شخصی‌اش که نشان از ناداستان بودن روایت داشت و خودزندگی‌نامه بودن کتاب.

شروع «سنگی بر گوری» خلاصه، موجز و درخشان است: «ما بچه نداریم». شبیه «امروز مادرم مرد» اول بیگانه آلبرکامو، از این نظر که اتفاقی بزرگ را بدون مقدمه و دورچین، لخت و عور و خلاصه، روی کاغذ می‌اندازد، یا شبیه عنوان «مرگ ایوان ایلیچ» که کل ماجرا را همان اول کار لو می‌دهد که شیفتگان و مجانین تعلیق و هیجان، راه‌شان را بگیرند و بروند پی کارشان.

جلال در «سنگی بر گوری» صادق است و بی‌تعارف. روایتش از ناباروری و به این در و آن در زدنش، در اوج صراحت است و خود بودن. حتی وقتی به کنایه و تشبیه و استعاره هم متوسل می‌شود، از سر خجالت و سانسور نیست، که این کنایه و تشبیه و استعاره قرار است حق مطلب را بیش از اصل مطلب ادا کند و خواننده را دقیقا بنشاند آنجا که جلال سر نبشش دکان دونبش زده و سال‌هاست سکنی دارد. روایت جلال صاف و ساده و بی‌غل‌وغش و همراه‌کننده است؛ از دواها و درمان‌های سنتی که تشت رسوایی جلال و سیمین را در حیاط بزرگ خاله‌زنک‌بازی‌های از سر بیکاری یک محله و فامیل به زمین انداخته، وردها و دعاهای توصیه فامیل که عقل و منطق خشک جلال پس‌شان می‌زند و ان‌قلت روی جزئیات و کم‌وکیف‌شان می‌آورد، دکتر زنان و زایمان هیزی که برای همه مراجعانش یک‌جور نسخه و عمل می‌پیچد تا دستش برسد به آنجاها که میلش می‌کشد، آزمایش‌هایی که خود جلال تن بهشان می‌دهد و مجبور می‌شود برایشان از پشتش مایه بگذارد و بعد همین مایه مایع‌شده را زیر میکروسکوپ به تماشا بنشیند و بفهمد که بی‌مایه است و بی‌مایه هم که فطیر، و حتی سربه‌هوایی و شل‌شلواری‌اش در فرنگ و ددر رفتنش در خیابان‌های خارجه و دختر بلندن کردن‌هایش در ممالکه راقیه، به امید آنکه فرزندی در این شلوار چندتا شدن‌ها به یادگار بماند. جلال همه این بالا و پایین‌ها را چنان دل‌نشین و دقیق و باورکردنی و رک و صریح وصف می‌کند که هنوز در عجبم چطور چنین صداقت و نزدیکی‌ای را ابتدا داستان فرض کرده‌ام و دوزاری ناداستان بودنش این‌قدر دیر برای من افتاد.

جلال لابه‌لای وصفش از بالا و پایین‌هایش و دربه‌دری‌هایش (به تعبیر دقیق کلمه از این در به آن در شدن‌هایش) برای بچه‌دار شدن و نسل و امتدادی دست‌وپا کردن، بین افکارش هم پرسه می‌زند که اصلا چرا این قضیه برایش مسئله شده و زندگی‌اش را وابسته خود کرده؛ شاید چون وضع طبیعی زندگی آدم، به هر سمت‌وسو و جا و ناکجایی برانی‌اش، ته‌اش به ازدواج و بچه می‌رسد، شاید چون همان شیوه‌کن و گریه‌کن تشییع و ختم را می‌خواهد و سنگی که بر گوری بنشیند و یادی که باقی بماند، شاید چون بی‌حاصلی و عبث بودن این همه تک‌وتو، کمی رنگ ببازد و آدم دل‌خوش کند به همین بچه‌ای که کل وجودش را می‌تواند بریزد داخل آن (حالا شاید بعدش پس بزند و راه خودش را پیش بگیرد). اما این پرسه‌زنی‌های جلال در مسئله بچه‌داری و بی‌بچگی، به قوت آن وصف‌ها و تعبیرها و روایت ماجراهایش نیست، شاید به فراخور زمانه‌اش و فرقش با زمانه الآن. سر این پرسه‌زنی‌ها یاد اپیزود «بدون بچه»ی پادکست «رادیو مرز» افتادم که مسئله بچه‌داری و بی‌بچگی را تناسب بیشتری می‌داد با اوضاع و احوال زمانه ما.
        

34