یادداشت محمدجواد شاکر آرانی
1403/10/1
نمایشنامهها و نمایشها، هرقدر دیالوگمحورتر، درگیرتر با کلمات و جملات، مبتنیتر بر خاطرات و روایات و برداشتهای کاراکترها، و گیرکردهتر به فکرها و سوالهایشان، و مینیمالتر در صحنه و دکور و لباس و نور و …، بیشتر میچسبند. برای صحنه و نور و لباس و جزئیات بصری میشود رفت سراغ سینما. اینجا دیالوگها قرار است روایت را پیش ببرند، حتی زمان هم در دل روایتها اینور و آنور میشود و ساعت روی صحنه، آنقدری قرار نیست تیکتاک کند. «افرا، یا روز میگذرد» بهرام بیضائی از همین جنس ناب است. یک دوجین کاراکتر دور هم جمع شدهاند، در یک محله، و بیشترشان در یک خانه قدیمی، و هرکدامشان، بدون ترتیب و نظم خاصی، شروع میکنند به مونولوگ گفتن. روایت و برداشت خودشان را میگویند. حتی دیالوگهایشان با باقی کاراکترها را هم وسط مونولوگشان میآورند و برای یک لحظه هم که شده، از دنیای خودشان پا بیرون نمیگذارند تا با دیگری خط و ربطی پیدا کنند و تنشان به تن آنها بخورد. هرکس برای خودش روز را گذرانده و باقی را ورانداز و دربارهشان فکر و قضاوت کرده و حالا دارد مرورشان میکند و حتی بهجایشان حرف میزند، در روایت و برداشت و خاطره خودش. افرا: هر دستبستهای حق داره در ته ته ناامیدی به کمک رویاهاش خودشو از دست واقعیت نجات بده. شما این حق مردم دستبسته رو هو کردین.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.