یادداشت محمدجواد شاکر آرانی

        قبل عید، یک تک‌نگاری برای مرکز تهران نوشتم و وسط‌هایش که خواستم خط و ربطی بین مرکز تهران و چپ‌اندیشی بکشم، یک سرکی هم به خط و ربط اسم‌ها و احوال و اوضاع مسماها کشیدم:

اسم‌های معابر و گذرها، به تناسب احوال و شرایط و روزگارشان رویشان می‌ماند، یا خود اسم‌ها این احوال و روزگار را رقم می‌زنند؟ اینکه این خیابان انقلاب نام گرفته، یا آن میدان آزادی، اثری دارد روی مرکزیت‌شان برای اعتراض‌های مدنی و کنش‌های سیاسی و اجتماعی؟ یا صرفا محل بهینه و در دسترسی بوده‌اند برای این‌جور کارها؟ اینکه خیابان کارگر تقریبا مرز فرضی غربی مرکز شهر را شکل می‌دهد و از قضا دانشگاه تهران هم همان بغل است و فرهنگ و تفکر و سیاست چپ، نمایندگی و شعبه اصلی‌اش را همان حوالی بنا کرده، صرفا از سر اتفاق و توالی برخی رویدادها و هم‌جواری بعضی نهادها و ساختمان‌هاست؟ یا تأثیر و تأثری هم بین این نام‌ها و احوال‌ها جریان دارد؟ 

«آدم آدم است» درباره مسخ است، بیشتر کارارکترها در این نمایش کوتاه مسخ می‌شوند، هویت‌شان به یک‌باره، و در کمدی‌ترین و مسخره‌ترین حالت، رنگ عوض می‌کند، چون یکی دیگر تصمیم گرفته اسم دیگری رویشان بگذارد، چون همه هویت‌شان روی برگه هویتی آویزان از گردن‌شان جمع شده و جز آن، جامعه تره‌ای برایشان خرد نمی‌کند و به چیزی جز آن اسم و رسم درج‌شده روی برگه هویتی نمی‌شناسدشان، چون خودشان به اوضاع و احوال روزگار و جامعه دوروبر «نه» نمی‌گویند و بدون آن که جای پای سفت و بند محکمی در هویت و گذشته‌شان نگه‌شان دارد، لباس و هویت و اسم جدید را به تن می‌کنند و آدم دیگری می‌شوند، چون اسم و رسم کار آدم را راحت می‌کند، نیازش را به فکر و چالش و تصمیم و مسئولیت از میان می‌برد و برای آدم معذوریت و بهانه و توجیه می‌آورد.

«اگر آدم هرگز از وضع خودش راضی نباشد و به اسمش خیلی اهمیت بدهد، چه بلاهایی سرش می‌آید.»

«داشتن برگ خدمت امتیازش همین است. خیلی ساده می‌شود مطلبی را فراموش کرد. از این رو ما سربازان که نمی‌توانیم همه چیز را توی ذهن داشته باشیم، کیف کوچکی را که برگه خدمت‌مان توی آن است و اسم‌مان بالاش نوشته شده از گردن‌مان می‌آویزیم. خوب نیست که آدم زیاد به اسم خودش فکر کند.»

«آدم‌هایی از آن قماش به قول معروف خود به خود مسخ می‌شوند. بیندازش توی مرداب، دو روز طول نمی‌کشد که بین انگشتانش پره شنا سبز می‌شود. علتش این است که چیزی ندارد از دست بدهد.»

«گالی‌گی چگونه بداند که خود گالی‌گی است؟
اگر بازویش ببرند
و او آن را در شکاف دیواری بیاید
چشمش بازوی گالی‌گی را باز خواهد شناخت؟
و پای گالی‌گی فریاد بر خواهد آورد که این همان بازو است؟
از این‌رو من به این صندوق نمی‌نگرم.
وانگهی به گمان من بین آری و نه
فرق بسیاری نیست.
و اگر گالی‌گی، گالی‌گی نباشد
فرزند مادری دیگر است که از او شیر خورده،
که وی نیز اگر مادر او نباشد مادر کسی دیگر است
و بدین سان باز خورد و نوش برقرار بوده است.
و اگر به جای ماه سپتامبر در مارس نطفه‌اش بسته می‌شد،
و تازه بگذریم از این که ممکن بود
به جای مارس در سپتامبر همان سال یا سال پیش تکوین یابد
فرق یک سال کوتاه‌مدت چیست
که از آدمی، آدمی دیگر می‌سازد؟»
      
107

8

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.