معرفی کتاب سه برخوانی: اژدهاک، آرش، کارنامه بندار بیدخش اثر بهرام بیضایی

سه برخوانی: اژدهاک، آرش، کارنامه بندار بیدخش

سه برخوانی: اژدهاک، آرش، کارنامه بندار بیدخش

4.2
20 نفر |
6 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

2

خوانده‌ام

37

خواهم خواند

19

شابک
9789645512826
تعداد صفحات
104
تاریخ انتشار
1399/9/30

توضیحات

کتاب سه برخوانی: اژدهاک، آرش، کارنامه بندار بیدخش، نویسنده بهرام بیضایی.

لیست‌های مرتبط به سه برخوانی: اژدهاک، آرش، کارنامه بندار بیدخش

پست‌های مرتبط به سه برخوانی: اژدهاک، آرش، کارنامه بندار بیدخش

یادداشت‌ها

          هیچ‌کس روایت خلقت آدم و سجده ملائک و نافرمانی و رانده‌شدن شیطان را هیچ‌وقت از زبان شخصیت منفی روایت نشنیده. کتاب‌های مقدس همیشه، یا از منظر دانای کل سوم‌شخص قصه‌شان را گفته‌اند و هیچ شک و شبهه‌ای و تردیدی به آن راه نداده‌اند و یا قاضی خودش راوی بوده و صفر تا صد ماجرا را شرح داده. روایت‌های اسطوره‌ای یک حق و باطل تمام‌عیارند که جایی برای پیچیدگی و انسانی بودن و تناقض و پارادوکس ندارند. در کلیشه‌ای‌ترین وجه ممکن تکلیف ازل تا ابد را معلوم کرده‌اند و باطل‌شان را ساکت و بی‌دفاع گذاشته‌اند.

«سه بَرخوانی» بهرام بیضائی اما کلیشه‌زداست و اتفاقا میکروفون را می‌سپارد به یکی از منفی‌ترین شخصیت‌های تاریخ اسطوره‌ای ایران که راه و بی‌راه، هرکه را بخواهند به حضیض دنائت نسبت دهند، یک «ضحاک» پیش یا پس اسمش می‌گذارند و خیال‌شان راحت می‌شود که هیچ‌کس قرار نیست ذره‌ای هم‌دلی و از زاویه دیگر دیدن را چاشنی خوانشش از روایت کند.

«سه بَرخوانی» بهرام بیضائی سه نمایش‌نامه است به شیوه‌ای شبیه نقالی. متن‌ها مونولوگ است و خبری از دیالوگ بین کاراکترها نیست. فرم حماسی کلمات و عبارات هم بیشتر به مونولوگ می‌آید تا رفت‌وآمد حرف‌ها بین کاراکترها. خوبی متنی روایی در این سطح از حماسه و سجع و آب‌وتاب زبانی، حداقلش این است که ذهنی کاملا متمرکز و درگیر متن می‌خواهد که چشم و حواس از کلمات برای لحظه‌ای هم برندارد و تماما در متن بماند و هوس جای دیگر نکند؛ حواس‌جمعی‌ای که معمولا در خواندن روایت و داستان لازم نمی‌شود.

«سه بَرخوانی» سه روایت متفاوت است از ماجرای اسطوره‌های ایرانی. بَرخوانی اول، مونولوگی از زبان ضحاک که از تغییر و تحول و سفر و برآمدن مارها بر دوشش می‌گوید و از حس خشم و نفرتی که همان مارها شده‌اند؛ هرچند این خشم و نفرت ماجرایی پشت سرش دارد که شنیدنش از زبان ضحاک، هم‌دلی می‌آورد. ضحاک در مقام راوی ماجرا، خوش و سرمست نیست از موقعیت ماردوشی و اژدها شدنش، اما جبر اتفاقات، به این سمت‌وسو هلش داده و در این چاه گرفتارش کرده.

بَرخوانی دوم، روایتی‌ست از جان‌فشانی آرش کمانگیر، از زبان راوی‌ای سوم‌شخص. تفاوت روایت بیضائی درباره آرش آنجاست که آرش را در هیبت یک قهرمان نمی‌نشاند که خودش با پا و قلب و دل خودش آماده که تیر بیندازد و ایران را از ذلت سیطره توران نجات دهد. آرش بیضائی یک ستوربان ساده است و روزگارش به تیمار اسب و شتر می‌گذرد و تیر انداختن نمی‌داند و صرفا از روی اتفاق و بدشانسی (به این خاطر که دیگر ستوری برای پیام بردن به اردوی توران نمانده و آرش هم زبانی تورانی می‌داند)، خودش و تیرش مأمور می‌شوند به داوری میان مجادله ایران و توران، آن هم در فضایی که در اردوی ایران به‌خاطر انتخابش به این داوری، خائن خوانده می‌شود. جالب آنجاست که قهرمان ایران در این روایت، کشواد است که از تیر انداختن سر باز می‌زند و حتی آرش را هم از این کار نهی می‌کند، چرا که از نظرش این تیر انداختن، امروز ایرانی‌ها را از بند توران شاید برهاند، اما آنها را در بندی بزرگ‌تر گرفتار خواهد کرد؛ بند امید، بند نشستن به این امید که همیشه پهلوانی از راه برسد و گرفتاری‌شان را چاره کند.

بَرخوانی سوم که درباره جمشید و جام جهان‌نمایش است، دو راوی دارد؛ هم خود جمشید و هم بندار بیدخش، مشاور دانشمند مورد اعتماد جمشید و سازنده جام جهان‌نمای او که جمشید از ترس خیانتش، او را در زندانی که خود بندار طرحش را برای جمشید ریخته، به بند می‌کشد. جمشید در این روایت سراسر اضطراب و ترس و واهمه و سوءظن است، آن هم به مهم‌ترین و بزرگ‌ترین نقطه قوتش (چه بندار باشد و چه جام جهان‌نما)؛ قوتی که به راحتی می‌تواند علیه‌اش بچرخد و نقطه ضعفش شود و دشمنش را بر او چیره کند.
        

31

" و این هم
          " و این همه از دانش بود..."
.
در این کتاب بهرام بیضایی از زاویه‌‌ی دیگه‌ای به سه تا از نامورترین داستان‌های اساطیری ایران نگاه کرده؛  داستان ضحاک، آرش کمانگیر و جام جهان‌بین جم.
پیشنهاد می‌کنم که بخونیدش حتی اگر اهل نمایشنامه و فیلمنامه و برخوانی نیستید. بخونید، به احتمال بسیار زیاد علاقه‌مند خواهید شد.
.
برای من، داستان آرش جذاب‌ترینشون بود. 
تصویرسازی سقوط جم در کارنامه‌ی بیدخش رو دوست داشتم و پیوسته سخن فردوسی بزرگ از ذهنم می‌گذشت:
منی چون بپیوست با کردگار
شکست اندر آورد و برگشت کار
.
اما نکته‌ی جالب درباره‌ی داستان اژدهاک:
چند وقت پیش شاهنامه می‌خوندم و به این فکر می‌کردم که چرا داستان هرگز از زاویه‌ی دید ضحاک بازگو نمیشه؟ بعد به خودم گفتم، باید یک روز این ماجرا رو بنویسم. باید بنویسم که چرا، چی شد که سپهدار ضحاک تصمیم گرفت مرداس و جمشید رو بکشه و اهریمن رو به وجودش دعوت کنه. 
هنوز تو همین فکر بودم که سه برخوانی به دستم رسید و وقتی بازش کردم، داستان ضحاک بود از زاویه‌ای دیگه😅
اگرچه یامای این داستان بیشتر شبیه یامای اساطیر هندی بود تا جم ایرانی اما دیدن ضحاک از این زاویه‌ی متفاوت و در جایگاه شخصیت مثبت رو دوست داشتم.
به یکی از سخنرانی‌های بهرام بیضایی گوش می‌کردم ( فکر کنم اگر درست یادم باشه جلسات شاهنامه‌خوانی دانشگاه استنفورد بود!) می‌گفت (نقل به مضمون) من اون زمان که داستان اژدهاک رو نوشتم تحت تاثیر جو جامعه بودم و با این نگاه نوشتمش که خب هرکس علیه شاه خودکامه‌ای (اینجا جمشید) قیام کنه پس حتما آدم خوبیه و اگر بد جلوه داده شده حتما به این خاطره که قلم دست دشمنه ولی الان میگم و که اینجوری هم نیست. ضحاک واقعا شخصیت منفیه. 😊
.
اما زبان و قلم...
من عاشق قلم بیضایی، زبان اژدهاک و تک‌گویی داستان اول بودم.
من سخت دل‌سپرده‌ی لحن و ساختار زبانی متفاوت شخصیت‌ها در داستان دومم. نوشتار انقدر قوی بود که حتی می‌تونستم صدای شخصیت‌ها رو در گوش خودم بشنوم.
و داستان آخر؛
اصلا نیازی نبود گفته بشه که هر لحظه چه کسی سخن میگه. جادوی قلم بیضایی به هر شخصیت زبان و صدا و لحن خودش رو داده بود.
        

0

          سه بَرخوانی
نوشته بهرام بیضایی
.

آیا تو دشمان را نمی‌بینی که از نیزه‌هاشان جنگلی ساخته اند؛ و بی‌تاب‌تر از خیزابهای دریای دل آشوب هر دم آرایشی سهماگین تر می‌آورند؟ دشمن می‌تواند نابودمان کند! 
و کشواد می‌غرّد: اومان با نیشخندی نابودمان کرده است! یک تیر چه می‌تواند بکند؟ پیمان برای چیست؟ آن چرک جامگان می‌دانند که تیر ما، از آنچه مارا هست دورتر نخواهد رفت.
پس این تلخ می‌نالد: دشمن خیره است کشواد و ما چیره نیستیم!
و کشواد همچنان با باد: تا مرزی که بود کرور کرور در گرو اند.
سردار چهره درهم می‌کشد، دژم: رهانیدن ایشان از ما ساخته نیست!
وین خروشان خروشی: تنها ساخته بود از ما، به بندگی دادنشان؟
آنک نیزه های هور در هزار جا به زمین می‌کوبد. پرنده ای افغان بر می‌آورد. اینجا و آنجا چندین تن به خاک می‌افتند. در میان زمزمه ها پیری مویه آغاز می‌کند؛ و در پی او مردانِ مانده‌ی چندین تیره و تبار: چه بخت کوتاهی با ماست، تا فرو رفتن این آفتاب. 
برای ما مردان از مردی چه مانده است؟ ما ریشخندِ گیهانیان شدیم. آیا دخمه های تیره مرگ سزاوارتر نبود؟
ناگاه سردار سربرمی‌آورد؛ می‌خروشد‌ و بر پای می‌شود؛ غران می‌غرّد؛ غریوان و ترس افکن: هان ای مرد، ای پهلوان بیم آور؛ خندگی و زهی! این پیمانی است گذاشته! 
و کشواد در چشمان او می‌گوید: من با کسی پیمان نکرده ام.
{ پس کشواد کمانش را بر زانو می‌شکند و می‌اندازد. }
سردار خیره می‌ماند: هان، این فرمان سرور توست!
و کشواد می‌گوید: در شکست هیچکس به دیگری سرور نیست.
پس آن سرداد - تیغش در مشت - فریاد می‌کشد: ای کشواد به دیگران بیندیش!
و کشواد بی‌خویش می‌شود: چه کسی گفت من به دیگران نمی‌اندیشم؟ هان اینت پیمانی با دست سروران؛ و با پیمان زندگی مشت بندگان؛ در گرو تیری؛ که چون رها شود همه این یا آن‌ راست؛ ورکه‌ بندگی خود برجاست! اینک هزار هزار در گرواند. وگر آن کس که گفت ای کشواد تو تیر بینداز، در اندیشه ایشان نیست! او خسته است؛ و بر آن سر که بازگردد تا برآساید. ورکه من خویش را هیچ از ایشان جدا نمی‌دانم؛ اگر آزاد کردنشان نتوانم پس با ایشان می‌مانم!




استاد بیضایی؛ همچنان چیره دست و تیزبین، تراژدی را بازمیابد و بازآفزینی میکند: تورانیان بر لشکر ایران تاخته و با هزار هزار تن، خاک ایران را گلگون کرده اند.
جنگ فرساینده و خون ها در باد چون گردی، چشم ها را به سرخی می‌آلایند.
پیمان آتش بس تنها به حد پرتاب تیر برای تعیین حدود مرزها بسته می‌شود.
اما بازوان خسته و دل ها خموش اند.
کرور کرور مرده و یا سوگ بر دل سنگین کرده اند.
کشواد، پهلوان تیر انداز از پرتاب این تیر سرباز میزند؛ تورانیان آرش را در این میان میابند که ستوربان و چوپانی ساده دل است.
پس به نیرنگ، او را خائن و تنها فردی خطاب میکنند که باید تیر‌ به کمان او بساید و مرز را بنشاند. اما آرش تنها درد وطن بر دل دارد و نه اندیشه پهلوانی.
حال چه خواهد شد؟ آن زمان که هومان پهلوان نیز به ایران پشت کرده؛ سرنوشت چه در سر دارد؟
.
.
پی نوشت: سه تاویل از سه داستان کهن؛ اژدهاک که خود و مارها زاییده نفرت و خشم و کین در دل مانده، ناشی از زخم های بازمانده تازیانه های ظلم و ستم یامای پادشاه بودند و روزگار تیره ای که اژدهاک را نیز اندوهناک می‌کرد.( مقایسه شود با یادداشت های شیطان آندری‌یف.)
آرش و جور همکیشان و ستم دشمنان.
و در نهایت بندار بیدخش و کارنامه اش که جام، خود جم را به جنون رساند؛ دانشی که برای تعالی و رشد بود، خودش قدرتی برای ویرانی شد. جنون قدرت و ناتوانی از مهر و آیین مداری در گرو دانش بی حد و مرز.

.
.
خواندن این سه نمایشنامه را پیشنهاد میکنم.
در پناه خرد.
        

0