یادداشت محمدجواد شاکر آرانی

        مرگ و نیستی و سکون و تباهی و ترس و وهم، خط‌وربط مستقیم‌تری به سرما دارد و کوه و سنگ و برف که کنار هم بساط کنند، همیشه حرف ترس و مرگ و فقدان هم سروکله می‌جنباند. «برف و سمفونی ابری» هم در بیشتر داستان‌هایش، یخ‌بستگی تا مغز استخوان را لابه‌لای کلمات به جان آدم می‌نشاند. اینها تازه فضاسازی اول و وسط داستان است که آدم بیفتد وسط سرمای هم‌زاد وهم و مرگ کوه و سنگ، آخر داستان که سر می‌رسد، ابهام و سیاهی ماورایی قصه، یک‌بار دیگر و با شدت و حدتی مضاعف، یخ می‌ریزد روی سر و جان آدم و در بهت و منگی رهایش می‌کند.

سه داستان اول به نظرم درخشان‌ترند؛ مخصوصا در فرم. فرم‌شان یا مونولوگ است، یا در قالب تعدادی نامه و سند مکتوب که آدم باید مغز بگذارد پای فهمیدن و خط و ربط کشیدن بین‌شان و حتی برگردد و دوباره و با دقت بیشتر مرورشان کند که نخ قصه از دستش درنرود.
      
2

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.