حبیبه جعفریان

حبیبه جعفریان

پدیدآور کتابدار بلاگر
@habibeh

26 دنبال شده

647 دنبال کننده

یادداشت‌ها

        کتاب های این آدم می تواند حس هایی را در آدم بیدار کند که آن قدر عمری است چیزی یا کسی در تو بیدارشان نکرده که فراموش کرده ای چی هستند و چه کار می کنند. مثل کشف شهری که قبلا هرگز پایت بهش نرسیده بود. مثل خوردن میوه ای که از حیاتش و طعمش خبر نداشته ای. مثل اولین باری که در زندگی ام انبه خوردم. و جهان انگارعوض شد. قضیه فقط این نیست که برلین دقیقا فیلسوف هست یا نیست یا لیبرال است یا نیست و کجا ایستاده است. قضیه این است که او چند تا کار بنیادین و حیات و مماتی برای آدم می کند. یادت می اندازد که می توانی فکر کنی. بهت یاد می دهد چه طور یک سازه، یک مسیر خلق و ترسیم می شود و مهمتر از آن چه طور تداوم پیدا می کند. یعنی تو با خواندن برلین فقط با یکی از متدهای نادر جهانِ تحلیلِ اندیشه آشنا نمی شوی. با برلین تو می توانی به یکی از نادرترین و کارآمدترین شیوه ها مشق نوشتن کنی. مشق تحقق اجراهایی غیرممکن از ایده هایی پیچیده و دشوار. خلاقیت و می توانم بگویم نبوغ او در این کارها گاهی ( مثل فصل هگل در همین کتاب) جوری است که می تواند آدرنالین آدم را قشنگ دست کاری کند. انگار در ترن هوایی نشسته ای. یا به استوا رفته ا ی. کتابهای برلین می تواند تو را دوباره به صرافت بیاندازد که هرچند ادعایش را می کنی و با خودت قدقد می کنی که از کتاب شفا پیدا کرده ای هرگز نکرده ای.
      

63

        همه مقصرند، همه قابل ترحمند
امروز بین مرورهای بهخوان،  متنی درباره‌ی آناکارنینا دیدم و چشمم برق زد. مگر می‌شد نخوانمش؟ درباره‌ی این زن چیزی را هرگز از دست نمی‌دهم. ذره‌ای را حتی. و بین کامنتها بده بستان و آمد و رفتی بود که تشویقم کرد این یادداشت را که یکی دو سال پیش نوشته بودم و چاپ هم شده ، شاید بیشتر به عنوان کامنتی بر آن بده‌بستان در کامنتهای یادداشت فاطمه‌ی عزیز، این جا نقل کنم.  
آناکارنینا يكي از پيچيده‌ترين، اصيل‌ترين و بدبخت‌ترين موجوداتي است كه نويسندگان در طول تاريخ بشر خلق كرده‌اند. براي من از آنهايي است كه هميشه حسرت آشنايي‌اش را داشته‌ام. از آنهايي كه دلت مي‌خواهد مي‌توانستي از نزديك ببينيش، با او هم‌كلام شوي و در چشمهايش نگاه كني.
آنا از آنهايي است كه به طرز بيمارگونه و وسواسي‌اي صداقت مي‌ورزند، هم با خودشان هم با ديگران. از آنهايي كه با جهان به منزله يك جاندارِ باهوش و حساس رفتار مي‌كنند، با او وارد درگيري و بده‌بستان مي‌شوند. زخم مي‌زنند و زخم مي‌خورند. آنا از آنهايي است كه با همه وجودشان زندگي مي‌كنند. با همه وجودشان درگير مي‌شوند. با همه وجودشان مي‌بينند، مي‌شنوند و وارد بازي مي‌شوند. انگار مجبورند. ناچارند. انگار راه ديگري نيست. انگار همه همين كار را مي‌كنند. انگار همه همين قدر ابله، راستگو، مجنون و به شكل ناگزيري، خودشانند. ولي همه اين طور نيستند و فاجعه از همين جا شروع مي‌شود. آنا مصداق تمام و كمال آدمهايي است كه اطرافيانش مدام دارند بهشان گوشزد مي‌كنند« هي! سخت نگير! دنيا اصلا اين طوري نيست!» جايي در انتهاي رمان-  دو ماه بعد از اين كه آنا آن بلا را سر خودش مي‌آورد- مادرِ كنت ورونسكي دارد به مردي كه رفيقِ پسرش است مي‌گويد « زندگي آن زن همان طور كه اين جور زنها سزاوارش هستند تمام شد». رفيقِ ورونسكي مي‌گويد « مي‌دانم چه قدر براي شما گران تمام شده ولي نبايد قضاوت كنيم» و كنتس مي‌گويد « هر چه مي‌خواهيد بگوييد ولي او زن بدي بود. اين چه جنوني بود؟ مي‌خواهيد بگوييد صداقت و اصالت داشت؟ فرض كنيم كه داشت، با آن هم خودش را نابود كرد هم دو مرد نازنين را: شوهرش را و پسر بدبخت مرا.»
تولستوي خودش در طول اين داستانِ عجيب همان كاري را مي‌كند كه رفيقِ ورونسكي مي‌گويد، قضاوت نمي‌كند. فقط با نبوغ و مهارتي فرا‌ انساني صحنه را مي‌چيند و آدمها را حركت مي‌دهد ميان ترديد و يقين، اندوه و خوشي و راستي و تظاهر تا ما ببينيم و با گوشت و پوستمان حس كنيم كه زندگي مي‌تواند چه قدر درهم پيچيده، غيرقابل داوري، متناقض، رنج‌آور و باشكوه باشد. چند سال پیش وقتی جو رایت به کمک نبوغ تام استوپارد نسخه سینمایی جدیدی از این رمان روی پرده برد در مقاله ای ازیک استاد دانشگاه ویرجینیا توصیفی دیدم که شاید داشت عمق غیرممکنی را که تولستوی در این کتاب با خلق زنی که همزمان قربانی و قهرمان است ممکن کرده است نشانمان می داد:
وقتي تولستوي آن اول، كار روي اين رمان را شروع كرد آنا را يك زن بوالهوس توخالي تصور كرده بود. اما همان طور كه جلو رفت همدردي و سمپاتي‌اش با مخمصه‌اي كه آنا در آن بود بيشتر شد و اين در حالي بود كه او قصد نداشت آنا را ببخشد و عفو كند. آنا بابت تصميماتش و كارهايش اخلاقا مسوول بود. حسي كه شايد بعضي از خواننده‌ها هم هميشه درباره او داشته‌اند. اما آنا يك شمايل تراژيك است. در اين شكي نيست. تولستوي با ساختن اين شمايل تراژيك مي‌خواهد اين را حقيقت را نشان بدهد كه خانواده‌هاي از هم گسيخته، شورو اشتياق‌هايي كه پايشان روي زمين نيست و تنهايي آدم‌ها، در مركز تجربه‌ي زندگي مدرن هستند. اينجا جايي است كه هيچ كس در امان نيست. همه مقصرند و همه قابل ترحمند. چون در نهايت همه دارند در دهان تجربه‌اي تراژيك روزگار مي‌گذرانند.
      

69

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

فعالیت‌ها

قربان شما برم. سلامت باشین. ممنون که این متن بلند رو خوندین. خوندن هم مثل زندگیه. خودش به خودی خود آدم رو به شاگردی می گیره. پیرت می‌کنه و چیزهایی یادت می ده که کس دیگه ای هیچ وقت نمی دونسته و نتونسته

89

آنا کارنینا
          آنا کارنینا شاید سومین رمان روسی بود که خواندم و برخلاف تصورم و برخلاف آنچه که می‌گویند، خواندنش آن‌قدرها هم سخت نبود و از نظر نثر، وجود جزییات  شخصیت‌های متعدد و... تفاوت چندان زیادی با دیگر کلاسیک‌ها (اروپایی یا آمریکایی) نداشت.
 
گرچه یک تفاوت جالب وجود داشت، آن هم آشنا شدن با فضای روسیه تزاری بود. تا قبل از این هر کتاب کلاسیکی خوانده‌بودم به آمریکا و اروپای قرن هجده و نوزدهم محدود می‌شد و  به همین ترتیب خواندن یک کلاسیک روسی و دیدن تفاوت کشورها جالب بود. روسیه سرد، پهناور با شهرهای متعدد و نظام دیوان‌سالاری پیچیده و شغل‌های متعدد است. در حالی که انگلیس، فرانسه و حتی آمریکا فضای متفاوتی دارند. (از آن عجیب‌تر که آنچه از روسیه خوانده بودم به کتاب‌های مثل 1984 و قلعۀ حیوانات محدود می‌شد و به همین خاطر همه چیز در مورد روسیه در ذهنم پیچیده و عجیب شده بود.)

نکتۀ جالب توجه دیگر  این بود که قبل از این نظریات مارکسسیستی زیادی خوانده‌بودم، از طرفی بارها تاریخ روسیه، چه روسیه تزاری، چه شوروی را مطالعه کرده بودم اما هیچ تصویر دقیقی از این نظریات و تاریخ نداشتم. خواندن آنا کارنینا (و احتمالاً به طور کلی رمان‌های روسی) کمک می‌کرد که آنچه به صورت نظری خوانده‌ام، شکلی از واقعیت پیدا کند. مثلاً وقتی در نظریات در مورد بروکراسی صحبت می‌شد، تصویر دقیقی از آن نداشتم؛ در حالی که در این کتاب، شغل «الکسی کارنین» و برادرزنش «اوبلونسکی» کاملاً فضای اداری روسیه تزاری را روشن می‌کرد. از طرفی نظریات «لوین» برای ادارۀ بهتر زمین و استفادۀ بهتر از کارگر، برایم جالب بود و شکل‌گیری نظام مارکسیستی پس از آن را روشن می‌کرد. شاید برای کسانی که درگیر نظریات جامعه‌شناسی نیستند این موارد به نظر خسته‌کننده بیاید و ارتباطی با روند کلی داستان پیدا نکند در حالی که برای کسی مثل من حتی گاهی جالب‌تر از روند حوادث داستان بود. از طرفی شرح دقیق آنچه در ذهن لوین می‌گذشت و محدود نکردن شخصیت‌ها به روابط فردی و عاشقانه و به تصویر کشیدن مشغله‌های کاری آن‌ها (که بخش بسیار مهمی از زندگی است) جذب‌کننده و حتی آموزنده بود.

برخلاف آن‌چه می‌گفتند و تصور می‌کردم، یاد گرفتن اسم شخصیت‌ها چندان دشوار نبود، (گرچه هنوز هم نمی‌توانم خیلی از آن‌ها را تلفظ کنم) اما به طور کلی همه را می‌شناسم. توضیحات مترجم در مورد نحوۀ نامگذاری در روسیه هم جالب هم آموزنده بود هم به فهم بهتر نام شخصیت‌ها (و اینکه چرا  دو نام دارند.) کمک می‌کرد. در بخشی از داستان هم کمی گیج شدم و نسبتِ بعضی از شخصیت‌ها را فراموش کردم که با جست‌وجو کردن در اینترنت، به راحتی، نقشۀ روابط شخصیت‌ها را پیدا کردم و مشکل حل شد.

برخلاف تصورم داستان، حداقل در جلد اول، آن‌قدر ها هم در مورد شخصیتِ «آنا کارنینا» نبود و به جزییات زندگی همۀ شخصیت‌ها می‌پرداخت و به طور شگفت‌انگیزی از همۀ شخصیت‌های بیشتر از آنا خوشم می‌آمد. در پایان جلد یک با خودم فکر کردم «آنا کارنینا بیش از اندازه شبیه به اسکارلت اوهارایِ برباد رفته است، همان‌قدر دمدمی‌مزاج و بی‌فکر، گرچه آنا حتی توانمندی و قدرت اسکارلت را هم ندارد!» به طور کلی آنا (تا پایان جلد اول) شخصیتی نیست که دوستش داشته باشم. در حالی که تا اینجا شخصیتی مانند «لوین» را بسیار پسندیدم.

نکتۀ جالب دیگر، شرح جزییات زندگی زنانه از دیدگاه یک مرد بود. در بخشی از داستان تولستوی، احساس «کیتی» در یک جشن رقص را توصیف می‌کند و با جزییات توضیح می‌دهد که کیتی چقدر خوشحال است که همۀ لباس‌هایش، از سرآستین تا دستکش‌ها، همه در وضعیت خوبی هستند و توضیح چنین جزییاتی برای مردی که تاکنون لباسی زنانه نپوشیده، واقعا عجیب و جالب است. به همین ترتیب نویسنده در ادامۀ داستان هم به خوبی احساسات زنان قصه را توصیف می‌کند. گرچه اگر  خیلی عمیق به شخصیت‌ها نگاه کنیم، شخصیت‌های زن نوشته شده توسط او، با شخصیت‌هایی که جین آستین یا خواهران برونته طراحی کرده‌اند، تفاوت‌های چشمگیری دارند و بررسی همین تفاوت‌ها نیز به نوبۀ خودش جالب است.

هر چه هست، خواندن جلد اول کتاب آنا کارنینا، ترس دیرینۀ من از خواندن رمان‌های کلاسیک روسی را از بین برد و حتی باعث علاقه‌ام شد. و خوشحالم که این کتاب را دیرتر، بعد از خواندن خروارها نظریۀ جامعه‌شناسی و در میانۀ 28 سالگی، خواندم. شاید اگر زودتر سراغش می‌رفتم لذت کشف امروز را درک نمی‌کردم.
        

37

سنگی بر گوری
          سنگی بر گوری واقعا کتاب عجیبیه. من از جلال تا قبل از این فقط مدیر مدرسه و چندتا داستان کوتاه رو خونده بودم. تصورم از جلال ، تصورم از قلمش و حتی شخصیتش، به واسطه همون ها شکل گرفته بود ولی این کتاب واقعا متفاوت بود. یک «خودگویی» یا مثلا «سخن با وجدان خود». و نه درباره ی هر موضوعی، بلکه درباره عقیم بودن جلال و مسأله اش با بچه دار شدن، موضوعی که حرف زدن ازش ـ و نوشتن ازش ـ اصلا چیز راحتی نیست، خصوصا که جلال تا این حجم بی پرده و حتی گاهی منفور خودشو جلوه کرده؛ یک «منِ به تمام معنا» با همه ی جنبه های خوب و بدِ «منِ انسانی».

این که هر جمله از جمله ی قبل متفاوت بود و تو اصلا حتی به لحاظ ساختاری ـچه برسه به لحاظ مفهومی ـ نمیتونستی پیش بینی کنی که جلال چی میخواد رو کنه. درواقع فکر میکنم خودش هم نمیدونسته چی میخواد رو کنه. بقول خودش «فقط نوشتم» و چقدر این نوشتن خوب بود. بماند که همون صفحات اول چطور با نیش تلخ نوشتارش میخکوب شدم و حتی بهم برخورد!

راستشو بگم وقتی کتاب تموم شد، حس میکردم من به جای جلال به واسطه ی نوشتن این «درهم‌ریختگی» آروم شدم. صفحات آخر قشنگ اون به آرامش و ثبات رسیدن جلال رو می‌تونستم از ته قلبم بفهمم.
خیلی این کتاب رو دوست داشتم. خیلی. و ممکنه دوباره برم سراغش.

پ.ن ۱: برای نویسندگی مبنا امتیازم نرسید برم دوره حرفه ای، فلذا یه نیمچه دوره گذاشتن برا امثال من که یسری تکلیف کمتر از دوره های اصلی انجام بدیم بلکه امتیاز خودمونو برسونیم به حرفه ای. یکی از تکالیف رونویسی بود. از چندتا نویسنده ی مشخص. یکی شون هم آقای جلال آل احمد. و منِ بی حوصله ی ناامید از پذیرفته نشدن در دوره ی حرفه ای؛ به کتابی رایگان از جلال در «طاقچه» بسنده کردم. بیشتر دلم میخواست از سر خودم باز کنم. ولی واقعا خوشحالم که بیش از نیمی از این کتاب رو رونویسی کردم.

پ.ن ۲: دعا کنین دیگه امتیازم برسه برای حرفه ای🫠
        

74