بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

دو گفتار

دو گفتار

دو گفتار

4.3
3 نفر |
2 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

4

خواهم خواند

2

لیست‌های مرتبط به دو گفتار

یادداشت‌های مرتبط به دو گفتار

 پردیس

1400/06/03

            
اما «دو گفتار» از زیست و بودِ محسن صبا جدا نیست. فقط یک گزارش نیست، که عصاره‌ای است شیرین از بریده‌هایی از زندگیش با محوریت بیژن الهی؛ که با «دو جلال» آغاز می‌شود و با «چل سال رفت و بیش...» شکل می‌گیرد و به انجام می‌رسد. «دو جلال» را کوتاه نوشته درباره‌ی جلال مقدم _معلمش در دبیرستان_ با نگاهی به کلاسی در آن سوی حیاط، به سوی جلال آل‌احمد. از کلاس انشای جلال مقدم با یکی از دانش‌آموزها که می‌رود تا غائله‌ی سیاهکل و تا غربت و خاموشی جلال مقدم در 1375 که این متن هم متعلق به همان تاریخ است. روان، ساده و دریغ‌انگیز، برای جلال، برای مهدی، برای جلال. 
 صبا که خود کمتر از این آمدگان و رفتگان شناخته شده بود، در بخش دوم کتاب خود نشسته به نوشتن از روزهای دبیرستان با بیژن الهی در دبیرستان شاهپور تجریش و قصه‌ی دوستی‌اش که سر دراز دارد تا آنجا که قلب بیژن الهی یک روز در پاییز، در خیابانی در مرکز تهران دیگر سرِ بازایستادن دارد. 
«این نوجوان شاعر و نقاش ما، این بیژن ما، که برای رهایی از خواندن پزشکی مدرسه‌ی البرز را در سال پنجم رها کرده بود و در روزهایی که از یک سو نقاشی‌های او در پاریس به ثبت می‌رسید و از سویی دیگر شکل دیگری از شعر را در زبان فارسی به قلم می‌داد به مدرسه‌ای پا گذاشت که من هم شاگرد آن بودم.» در این اثنا، خاطرات چند دهه دوستی و زندگی را بهانه قرار می‌دهد و از این رهگذر دست ما را می‌گیرد تا برویم سرک بکشیم در زندگی یکی از ساکت‌ترین و به تعبیر خودِ صبا «معصوم‌»ترین‌ها که شعر نوشت، درخشان بود، نقاشی کشید، برگردان‌هایی یکه از خود به جای گذاشت، و همیشه در سایه می‌زیست. مثل بید مجنونی بود که تنها رایحه‌اش در خیابان پیچیده باشد و از دور نتوانی تشخیصش بدهی، و همه هم از روی تعمّدِ خودخواسته‌اش در خلوت‌گُزینی. 
کار بیژن که در برگردان‌ها شگفت‌انگیز بود، گوشه‌ای‌اش در این سطور بر ما آشکار می‌شود، آن جانِ شیفته‌ای که گدازان بود از درون و همواره به جنب‌وخیز، اما از بیرون آرام و کوهِ سکون. که خودخوانده و خودآموخته به جایی رسید که اگر نیما بود و اورا می‌دید، چه بسا به افتخار او را می‌نگریست و می‌گفت: «اینک! حاصلی دگر!»، و این قضاوتی است نه فقط درباره‌ی شعر الهی. صبا با قلم روان و خوش‌خوانش خواننده را با خود می‌برد تا آن‌جا که او مبهوت از این پایانِ زودهنگام شود و انگار ناگهان بپرد از خواب؛ که چه زود این چند دیدار با پسری که نمی‌خواست پزشک شود و با شعری تایپ‌شده در کاغذ به دیدار دوستش می‌آمد منتهی شد به تعقیب سایه‌ی عاقله‌مردی بشکوه و کمی درخودفرورفته که به یکباره _آوخ که چه زود_ سایه‌اش را کوتاه کرد و خواست دفن سراشیب‌ها شود:
“مرا دفنِ سراشیب‌ها کنید
 که تنها نَمی از باران به من رسد
 اما سیلابه‌اش از سر گذر کند
 مثل عمری که داشتم”. ― بیژن الهی   

          
            ح.ج چند ماه پیش اومده بود دفتر اون‌جایی که مدتی کار می‌کردم. کراش نوجوانی‌م بود، اونی که در توصیفش می‌گفتم «بزرگ شدم می‌خوام فلانی بشم/مثل فلانی بنویسم.» اون موقع‌ها اصلا اسم چیزهایی که می‌نوشت رو بلد نبودم چون. بعدها فهمیدم نزدیک‌ترین توصیف بهش جستار ه.
برای کاری باید کتابی که در حال خوندنش بود رو معرفی می‌کرد، گفت دو گفتار. من اسمش رو هم نشنیده بودم. ولی طبعا کنجکاو شدم، همون موقع سرچ کردمش و فهمیدم از قضا پر بیراه هم نیست و مرتبطه به چیزهایی که می‌خونم و جزو چیزهایی نیست که قرار گذاشته‌م تا اینها رو به جایی نرسونده‌م نخونم (که یعنی داستان غیرفارسی به‌طور کلی) و می‌شه رفت سراغش و کتابی رو همزمان با آدمی که هنوز هم خیلی خفنه در ذهنم شروع کرد. ادامه‌ی مسیر البته سخت‌تر بود، پیدا کردن کتاب‌های آوانوشت کار راحتی نیست چندان و این تازه جزو اون‌هاست که هنوز چاپش تموم نشده. یه تعدادی از فدایی‌نیاهاشون رو هرچقدر هم گشته‌م پیدا نشده تا الان.
اما بالاخره به دستم رسید، و دیدم بَه که دقیقا همون چیزیه که گرد جهان دنبالش می‌گردم. بیژن الهی هرگز فرد مهمی در زندگی من نبوده البته و منظورم اون نیست. منظورم نوعی از خاطره‌نویسی شخصی افراد در جهان معاصره که محور مشخصی داره و حاصل تجربیات شخصیه و توش پره از اسم و آدم و اتفاقات ریز و فرعی و بی‌اهمیتی که امکان نداره جای دیگه بهش بربخوری. اینکه بیژن الهی یه دوره همخونه‌ی فرامرز اصلانی بوده در لندن مثلا چیزی نیست که من هرگز به گوشم خورده باشه یا قرار باشه از این به بعد بخوره مثلا. یا اینکه خود صبا در هفته‌های اول سربازی‌ش با سربازی آشنا می‌شه که در حال غر زدن بوده و می‌خواسته زودتر 6 ماهش تموم بشه که بره به نوشتنش برسه، ازش می‌پرسه شما نویسنده‌ای و میگه بله، اسمش رو می‌پرسه و می‌فهمه کاظم تیناست. همه‌ی چیزی که من لابه‌لای این خاطره‌ها و یادهایی که آدم‌ها از آدم‌ها دارن دنبالشون می‌گردم همینقدر زرد و خاله‌زنکی نیست البته، یه بخش دیگه‌ش می‌شه اونجا که می‌فهمیم مدرسه‌ی شاهپور تجریش همونجاست که آل‌احمد توش مدتی درس می‌داده و احتمالا همونجاست که مدیر مدرسه رخ داده. و اونجا همکار بوده با شعله‌ور. یا می‌رسیم به جمله‌ی معرکه‌ای که الهی یک بار سال‌های آخر درباره خودش می‌گه به صبا، «محسن، روی دست خودم مانده‌ام.»، که اصلا یادداشتش کردم یه جا چون مطمئنم بعدها زمانی جایی ازش استفاده خواهم کرد. و مجموع این شناخت‌های عادی و بی‌اهمیت و جزئیه که جهان این آدم‌ها رو طوری در ذهنت می‌سازه که فرق داشته باشه با چیزی که به قول خود صبا مثلا ذبیح‌الله صفا برمی‌داره تبدیلش می‌کنه به تاریخ‌ادبیات. شناختی ازشون به دست میاری که موندگار می‌شه درونت، جزئیاتی ازشون می‌فهمی که رفته‌رفته کل شخصیت رو می‌سازه در ذهنت، اون‌طوری که بوده، نه اون‌طور که بعدها خواسته‌ن که باشه. بیژن الهی حالا برای من نزدیک‌تر و ملموس‌تر از همیشه ست، آدمیه که حالا احتمالا می‌تونم بگم اگر هم‌دوره‌ و معاشرش بودم دوستش می‌داشتم، علیرغم اینکه نه شاعری‌ش به سبک موردعلاقه‌ی من نزدیکه و نه مطالعات عجیب شخصی و پژوهش‌هاش. اما اینکه هفته‌ها از خونه خارج نمی‌شده و حتی سیگار رو هم می‌سپرده یه راننده آژانس آشنا براش بخره و بهش برسونه، اینکه اول هر هفته هفت تا غذای یکسان سفارش می‌داده که کل هفته رو باهاشون سر کنه و درگیر غذا نباشه و اینکه روی آدم‌های خاصی کلید می‌کرده و با اصرار همیشه علاقه‌مند می‌مونده بهشون به من نزدیکه، خیلی. درحالی‌که تا پیش از این الهی برای من کسی بود که نه شعرهاش رو می‌تونم تحمل کنم، نه ترجمه‌های زیاده‌از‌حد شاعرانه و ادیبانه و نه‌چندان متعهدش رو، نه جمع‌ها و معاشرین زیادی‌روشنفکر زمان خودش رو، و نه طرفدارهای ادایی فعلی‌‌ش رو.
برای همینه که دنبال این متن‌ها می‌گردم همه‌ش. و یکی از رازهایی که بهش رسیده‌م اینه که هرچه آدمی که داره خاطره‌ها رو تعریف می‌کنه خودش غیرشناخته‌شده‌تر باشه کیفیت کار بالاتر می‌ره و از فضای بازاری و آدم‌معروفه‌ای که نشسته همه دوست‌معروف‌هاش رو برامون نام می‌بره دورتر می‌شه. و هرچه محور مشخص‌تری داشته باشه و تکلیف آدم با متن روشن‌تر باشه هم باز بهتره از خاطره‌نویسی کلی‌هایی مثل اونی که کیانوش چاپ کرده و مشابه‌ها. 
و کار صبا دقیقا همه‌ی این ویژگی‌ها رو داره. کاریه که من هر بار امید دارم مدرس صادقی هم در این مسیر جدیدش به سمتش بره مثلا، اما هی نمیره و ناامیدم می‌کنه(مگر در بخش کوچک آخر «سه استاد»ش و خاطرات شخصی با هاشمی‌نژاد). و نمونه‌هاش واقعا کم‌یابه، و این کار صبا از این به بعد وارد لیستم می‌شه.
کتاب همون‌طور که از اسمش پیداست دو جستار-گفتاره؛ اولی معرکه ست، هرچند خیلی کوتاهه و اصلا شاید دقیقا به همین دلیل که خیلی کوتاهه، درباره‌ی روزهای دانش‌آموز مدرسه‌ی شاپور بودن صبا و بیژن الهی و دو جلال که معلم‌هاشون‌ن، یکی پرآوازه و شناخته‌شده و پرازحواشی، یکی کم‌شناخته و گمنام و کسی که بعد از خوندن این دلت می‌خواد خیلی بیشتر بشناسی‌ش: آل‌احمد و مقدم.
و دومی که طولانی‌تره درباره‌ی رفاقته و درباره‌ی بیژنه و درباره‌ی ترکیب درست‌حسابی و ماندگاری از این دوتا واژه ست. یک رفاقت ویژه، ترکیبی از رفاقت و ارادت حتی از سوی صبا، که طی سالیان و دهه‌ها و رفتن‌ها و برگشتن‌ها و در حضر و در سفر ادامه پیدا کرده و همین شگفت‌انگیزش می‌کنه، که به ما اجازه می‌ده با بیژن الهی آشنا بشیم، از وقتی دانش آموز دبیرستان بوده تا یک هفته قبل از مرگ، از دریچه‌ی دید یک آدم نزدیک، نه یک زندگی‌نامه‌نویس یا پژوهشگر یا هر چیز دیگر. و این حال عجیبیه، که تا نخونید دقیق متوجه‌ تفاوتش نمی‌شید.