معرفی کتاب سنگ و آفتاب اثر زیتون مصباحی نیا سنگ و آفتاب زیتون مصباحی نیا 3.8 6 نفر | 4 یادداشت خواهم خواند نوشتن یادداشت با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید. در حال خواندن 0 خواندهام 7 خواهم خواند 2 خرید از کتابفروشیها ناشر خوانه شابک 9786229471258 تعداد صفحات 109 تاریخ انتشار 1402/1/1 توضیحات کتاب سنگ و آفتاب، نویسنده زیتون مصباحی نیا. عمومی یادداشتها محبوبترین جدیدترین بهشاد فرجی 4 روز پیش بهترین مجموعهداستان ۱۴۰۳؛ قصههایی از وصال و فراق، بودن و دیگری... 0 1 محمدجواد شاکر آرانی 1403/11/26 «سنگ و آفتاب» مقدمه و یادداشت نویسنده و ناشری ندارد و از همان اول، قل میخوری داخل داستانها. اولین داستان، همنام خود کتاب است، اما به نظر بهترین داستان آن وسطها جا خوش کرده. همان که چند خطی از آن، پشت جلد هم رخ نمایانده تا تنها سرنخی باشد که خواننده، پیش از ورود کامل به دنیای هر داستان، درباره کل کتاب گیرش بیاید. «باد در زیتونواران ما میوزد» احتمالا بهترین انتخاب بوده برای پشت جلد تا کمی از فضای کلی روایتهای هر داستان را لو دهد و ناخن خواننده را به درون داستانها آشنا کند. آخرین بند پشت جلد کتاب، حرف حساب خیلی از داستانها را، کوتاه و موجز، فاش میکند: آقای آبکار زنگ زده است و گفته است زنش صبح بیدار شده است و درباره جمله آن شب فیلم حرف زده است: «در دنیا چیزی وحشتناکتر از زن و شوهری که از هم متنفرند هست؟» سر صبر، با متانت همیشگیاش، خانه را تمیز کرده است و گلها را آب داده است. ناهار را آماده کرده است و چمدانش را بسته و رفته است. «سنگ و آفتاب» هفت داستان است از زیتون مصباحینیای چهلساله. اولین کتابیست که از او منتشر میشود و «خوانه» جوان مأمن انتشارش شده. پنج داستان اول کتاب، حالوهوایشان به هم میخورد. درباره عشقاند و رابطه. آن هم نه در اول اول و داغی شور و شوق و هوس و میل، بلکه در آن وسطها، کمی که از خوشی و از جهان بریدگی ساعت صفر گذشته و ملال و روزمرگی سروکلهاش پیدا شده و آنقدر پروبال گرفته که حتی جولان بدهد و در قاب خانه قامت ببندد و نگذارد آفتاب امید و عشق به کف سنگهای بهارخواب دلزده خانه بریزد. هانیه و یحیی «سنگ و آفتاب»، ایرج و رعنای «زیر شاخههای برف»، شهریار و پری «شب از شب میریخت شب»، کاوه و یلدای «باد در زیتونزاران ما میوزد» و سهیلا و کامیار «و فرداشب: بیماه» همدیگر را واقعا دوست دارند، عشق را چشیدهاند، خاطره را با همه جزئیاتش ساخته و پرداخته و در گوشهگوشه شهر تلمبار کردهاند، برای مراجعتهای بعدی، اما همیشه خدا خوش نیستند. عشقشان گردوخاک عادت گرفته، ماندگی وصال طولانیمدت. از هم سیر شدهاند، صداقتشان گاهی غایب است، غر میزنند، اما غر نمیشنوند، توقع دارند، اما حواسشان به توقع دیگری نیست، خیانت میکنند، اما بخشش و گذشتشان به قوت حافظهشان نیست. عطش فراق دارند تا شاید تنهایی وسط رابطهشان را چارهای باشد. سالهای سال را کنار هم نزیستهاند، اما در همین چند ماه و چند سال، روزمرگی و خستگی عشق، حال رابطهشان را نزار کرده و فکر رفتن به سرشان انداخته، و حتی هوس خیانت. انگار «صحنههایی از یک ازدواج» برگمان که در تهران به نثر شده است. دو داستان آخر اما سوژهشان را متفاوت انتخاب کردهاند و در جای دیگری سیر میکنند. آخری حتی جغرافیایش را هم از تهران برداشته و به شیراز برده. هردوی آنها هم جای اینکه رابطه دو آدم، یک زن و یک مرد، یک سنگ و یک آفتاب را وابکنند، آدمهایی را روایت میکنند که دلبسته یک مکان شدهاند، پابند یک کار که انگار هویتشان است و نبودنشان در آن جامه، هراس تنهایی به تنشان میاندازد. آقاکاویانی «کیوسک» و قمر «قمر» سنشان و بختشان از رابطه و عشق به دیگری گذشته و معشوقشان، کیوسک آدرسفروشیست و زبالهها و پسماندهای خشک انبارشده کنار خانه. در هر دو داستان هم، رقیبی آمده و هویت و زاروزندگیشان را تهدید کرده و حالا مجبور شدهاند به پیشواز تغییر بروند و از صفر شروع کنند. مصباحینیا دست به توصیفش خوب است. بهار و پاییز و تابستان و زمستان، خیابانها و کوچهها و اتاقها، درختها و برگها و گلها، آفتاب و آسمان و ابرها و طلوع و غروب را دلنشین و روان وصف میکند. هرچند این وصف فضا، مستقیم به کار داستان نیاید، اما خواننده را بیشتر وسط داستان میبرد و سوای روایت داستان، از این فضاسازی هم کیفور میشود و زیبایی تکرارینشوندهاش را پشت چشمهایش تصور میکند. کنشها و اینور و آنور شدن بدن و دستوپای آدمها را هم سعی میکند با جزئیات روی کاغذ بیاورد و دقیق ازشان حرف بزند. با جملههایی که زیاد با واو به هم وصل شدهاند و سیر زمانی و ترتیب وقایع را به شکلی جالب نشان میدهند تا به آن نقطه سکون و بهت پایانی برسند؛ مثل آن سیلی در «و فرداشب: بیماه». توصیفها و شرححالهای مصباحینیا گاهی فرم جستار به خودش میگیرد و خارج از ساختار داستان هم معنا پیدا میکند و حیاتی مستقل میتواند داشته باشد. اما گاهی از این داستان به آن داستان، وصفها و مثالها و تعبیرها و تشبیهها به تکرار میافتد، و حتی مضمون پنج داستان اول. شاید بهتر باشد همه داستانها و از الف تا یای کتاب را پشت سر هم نخواند و بین هر داستان، وقفهای زمانی انداخت تا بیشتر به دل بنشیند. البته مشکل این وقفه زمانی، نیاز به عادت مجدد به رسمالخط گاهی عجیب و اذیتکننده نشر خوانه است که خواندن برخی کلمات را، حداقل در بار اول، واقعا صعب میسازد، چرا که فاصله بین برخی کلمات به آن اندازه نیست که چشم به راحتی به تفکیکشان رأی دهد و معنا را بهطور دقیق و کامل دریابد. 0 2 مریم 1403/11/24 با هر خط و داستان این کتاب با خودم فکر میکردم زبان چقدر قابلیت داره که دور از چشم مونده. چقدر کلمه هست برای توصیف ملال سالهایی که در کنار دیگری گذروندی و حالا این ملال عشق رو به دلزدگی تبدیل کرده. تو بیشتر داستانها رنج زن بودن و عشق درهمتنیده بود اما ماجرا اصلا این نبود. ماجرا برای من معنا دادن به سادهترین و سختترین تجربهها از طریق زبان بود. اینکه داستان و روایت میتونه فقط به دلیل شاعرانه بودنش وجود داشته باشه و نیاز نیست که یک زندگی غیرمحتملترین اتفاق ممکن رو از سر بگذرونه تا درخور تعریف باشه. نویسنده و هنرش باید همین باشه که یکی صحنه از یکی زندگی رو در چند صفحه به تصویر بکشه و تو محو کلماتش بشی و نیاز نباشه کسی رو درک یا قضاوت کنی. در این آشفتهبازار نبود داستان ایرانی از تکتک داستانها و قلم نویسنده لذت بردم و دلم میخواد کلی داستان دیگه با این قلم بخونم. 0 9 الناز عطائی 1403/11/13 _ از نظر تو همهی آدمها رو میشه توی دو دسته تقسیم بندی کرد! بعضیها سنگن ، بعضیها آفتاب! یا انقدر سخت و سفتن که نه میشه ازشون چیزی گرفت نه میشه بهشون چیزی داد! یا برعکس! نرم و روون و همیشگیان ، عین آفتاب ... + عین تو ! _ نمیدونم بخندم یا گریه کنم ؟! عین من چی؟ من سنگم؟ یا آفتابم ؟ + خودت میخوای کدومش باشی؟ _ تو میخوای من کدومش باشم؟ خودت اصلا کدومشی؟ اصلا بیا باهم قرار بذاریم! من سنگ شدم تو آفتاب باش ... تو سنگ بشی من آفتاب میشم ... [مکث،نفسِ عمیق] ولی...ولی تو سنگ نشو ... نمیتونم! طاقت نمیارم... + [باخنده] طاقت نیاری چی میشه؟! _ بارون میشم ...! #الناز_عطائی [ #دنیای_موازی ] شانسش رو نداشتم زودتر بخونمش و برم سر جلسهی پاتوق. نخونده رفتم و از بین حرفهای بچهها و یه فرصت کوتاهی که پیش اومد توی جلسه تا بتونم کتاب رو ورق بزنم ، فهمیدم این قصهها از اون قصههاست که باید بشینم بخونمش... نه تندتند ! باید مزهمزهش کنم ... ازش حرف بزنم ... تصورشون کنم ... کتابِ #سنگ_و_آفتاب نوشتهی #زیتون_مصباحی_نیا از نشرِ خوانه . کتابِ پالتوییِ کم حجم ، در حد ۱۰۰ صفحه ، که توی همون اندازه و ابعاد کوچولوش ، زندگیها و معنیها ، حتی خاطرات بزرگی رو توی دلش جا داده ... زندگیهای عاشقانه خاطرات قدیمی اتفاقات غمگین تصمیمهای بزرگ تکرار مکررات حرفهای شاعرانه قول و قرارهای فراموش نشدنی چیزهای کوچیک و بزرگی که وقتی کنار هم قرار میگیرن ، میشن زندگی ... نمیدونم چجوری و چی بنویسم از این کتاب ، که حق مطلب رو ادا کنه ! اما دلم میخواست این عکس و این قسمتهایی که از کتاب دوست داشتم ، بین پستهای صفحهم بمونه ، چون این قصهها ، توی روزهایی اومد سر راهم ، که خیلی واسم معنی داشت ... امیدوارم ازش نگذرید ساده ، بخریدش ، و آروم آروم بخونیدش ... مطمئنم بعدش توی یکی از قصههاش ، دلتون رو جا میذارید 🤌🏻❤️🩹 0 0