مریم

تاریخ عضویت:

شهریور 1402

مریم

بلاگر
@likeasadstory

48 دنبال شده

165 دنبال کننده

                همه چیز پیش از آغاز به پایان رسیده و حالا این زمان اضافه را  در جستجوی کتاب‌ها خواهم بود. 
              
likeasadstory

یادداشت‌ها

نمایش همه
مریم

مریم

1404/2/18

        داستان‌های راجع به مادربزرگ‌ها تو ذهن خیلی‌ها خیلی گرم و صمیمین. یادآور دوست داشتن و محبتن ولی مادربزرگ وبستر یک داستان گوتیک و سرده. مادربزرگی که راوی در چهارده سالگی دو ماه رو به خاطر جراحی‌ای که داشته کنارش می‌گذرونه و از اونجا وارد ماجراهای خانوادگی می‌شه. مادربزرگی که در حقیقت مادرِ مادربزرگ راویه. شخصیت خسیس و سردی که در نگاه اول عجیب‌ترین شخصیت یک خانواده به نظر میاد اما در طول داستان ما هر بار از زاویه دید کسی دیگر اعضای این خانواده رو می‌شناسیم و هر بار این خانواده بیشتر نفرین‌شده به نظر می‌رسه و گاهی مادربزرگ وبستر متعادل‌ترین شخصیت داستانه. تو طول داستان قرار نیست ماجرای پیچیده‌ای اتفاق بیفته یا اتفاق خاصی پیش بیاد که ما تا لحظه‌ی آخر کتاب منتظر روشن شدن تکلیفش باشیم؛ اما فصل آخر این کتاب یکی از بهترین پایان‌هاست. جوری که حین خوندنش تمام صداهای اطرافت قطع می‌شن و تو چند دقیقه‌ای میری تو همون فضا که داستان داره روایت می‌شه و همین باعث می‌شه تک‌تک شخصیت‌های این کتاب کوتاه از شخصیت‌های ماندگار ذهنت بشن. انگار که هزار صفحه همراهشون بودی.

فکر کنم این کتاب اولین کاریه که از بلک‌وود ترجمه شده و اگه تاریخچه‌ی زیست جنون‌آمیز این نویسنده رو بخونید دلیل کافی برای خوندن کتاب رو پیدا می‌کنید.
      

39

مریم

مریم

1403/12/1

        
کتاب‌هایی که راجع به جنگ و اتفاقات اطرافشه اونقدر زیادن که هر بار یکیشونو می‌خونی فکر می‌کنی دیگه همه‌ی جنبه‌های جنگ رو شناختی و چیزی باقی نمونده که ازش بدونی. اما جنگ مثل زندگی عادی تک‌‌تک ابعاد زندگی رو چنان دربرمی‌گیره که مطمئنم همیشه چیز جدیدی برای خوندن هست. (از پارادوکس‌های ادبیات همینه که زیباترین آثار از دل زشتی‌ها بیرون میان و ما برای از بین نرفتن انسانیت نیاز داریم این زشتی‌ها باشن تا ازشون بترسیم و انسان بمونیم ولی تا وقتی این زشتی‌ها هم هستن انسانیت اصلا معنایی داره؟)
این کتاب ماجرای چندتا بچه است تو دل جنگ جهانی دوم و ژاپن. بچه‌ها بی‌گناه‌ترین انسان‌هایی که از جنگ آسیب می‌بینن. اما این بچه‌ها خیلی هم بی‌گناه نیستن. بچه‌های دردسرسازین که تو دارالتادیب بودن و انقدر کارهای خطرناک کردن که از خانواده رانده شدن تا شاید اصلاح بشن. وسطای جنگ و بیماری‌های واگیردار وقتی خانواده‌هاشون همچنان نمی‌خوان بچه‌هاشونو به آغوش بگیرن، اونا آواره‌ی روستاها می‌شن تا بالاخره به جایی انتقال پیدا کنن. بچه‌هایی از قبل طرد‌شده که حالا با این طرد باید جور دیگه‌ای مواجه شن. بلاهایی که سر این بچه‌ها میاد اونقدر دردناکه که راستش آدم‌بزرگ‌ها از پسش برنمیان. اما فرق بچه‌ها و بزرگ‌تر‌ها اینجاست. برای بچه‌ها گذشته و آینده معنا نداره و در لحظه زندگی می‌کنن. در لحظه خوشحال می‌شن و در لحظه ناامید می‌شن. زندگی تو این روستا وقتی بزرگ‌تر‌ها رفتن معنای آزادی رو داره چون که لحظه‌ی اون‌ها به مجموع لحظات در حال گذر خارج از روستا وصل نیست.
از دید آدم‌بزرگ‌ها که به داستان نگاه کنی برات سواله که آیا جنگ و بیماری این خوی وحشی رو در ما ایجاد کرده یا جنگ و بیماری توجیهی شده برای این‌که چهره‌ی واقعی خودمون رو نشون بدیم؟ اصلا مرز انسان خوب و بد برای ما چجوری شکل می‌گیره و آیا بقا به تنهایی می‌تونه ما رو تا این حد جنایت‌کار کنه؟ اصلا اگه جنگ و بیماری و درد نبود چی؟ ما انسان‌های خوبی می‌موندیم چون هیچ سختی‌ای نداره یا بقا و قدرت‌طلبی در راحتی و آسایش ما رو به انسان‌های وحشی‌تری تبدیل می‌کرد؟ بچه‌ها میان که این زیست مایه‌ی تاسف ما رو ادامه بدن یا امیدین برای درست شدن همه‌چی؟ و اگر مایه‌ی امیدن چرا زندگی رو براشون تحمل‌ناپذیر می‌کنیم؟
یه جایی از کتاب نوشته بود سرباز به جای لباس شهوت‌انگیز جنگی که همه‌جوره یادآور هرزگی است، کت کارگری به تن داشت.
جنگ دقیقا همینه، آرزوهای به ظاهر خواستنی در لباسی زیبا که به محض وقوع زشتیش شما رو دچار تهوع می‌کنه.
      

27

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

بریده‌های کتاب

نمایش همه
مریم

مریم

1403/11/26

3

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.