یادداشت محمدجواد شاکر آرانی

        «سنگی بر گوری» را با دو پیش‌فرض دست گرفتم؛ اول اینکه قلم جلال است و جلال آخرش چسبیده به برند «غرب‌زدگی»اش و مایه ناصوابی که داده دست جماعتی که مملکت را از نا بیندازند، و دومی‌اش، این پیش‌فرض از ناکجاآمده که ماجرا داستان است و حتی آمدن اسم «سیمین» در همان ابتدای فصل اول هم، صرفا تشابه اسمی‌ست و این سیمین و این من که همه‌جای کتاب ذکرشان می‌رود، ربطی به واقعیت زندگی جلال و سیمین ندارد. بی‌سوادی‌ام درباره جلال هم پرده‌ای انداخت روی اشارات بی‌شمار جلال به زندگی شخصی‌اش که نشان از ناداستان بودن روایت داشت و خودزندگی‌نامه بودن کتاب.

شروع «سنگی بر گوری» خلاصه، موجز و درخشان است: «ما بچه نداریم». شبیه «امروز مادرم مرد» اول بیگانه آلبرکامو، از این نظر که اتفاقی بزرگ را بدون مقدمه و دورچین، لخت و عور و خلاصه، روی کاغذ می‌اندازد، یا شبیه عنوان «مرگ ایوان ایلیچ» که کل ماجرا را همان اول کار لو می‌دهد که شیفتگان و مجانین تعلیق و هیجان، راه‌شان را بگیرند و بروند پی کارشان.

جلال در «سنگی بر گوری» صادق است و بی‌تعارف. روایتش از ناباروری و به این در و آن در زدنش، در اوج صراحت است و خود بودن. حتی وقتی به کنایه و تشبیه و استعاره هم متوسل می‌شود، از سر خجالت و سانسور نیست، که این کنایه و تشبیه و استعاره قرار است حق مطلب را بیش از اصل مطلب ادا کند و خواننده را دقیقا بنشاند آنجا که جلال سر نبشش دکان دونبش زده و سال‌هاست سکنی دارد. روایت جلال صاف و ساده و بی‌غل‌وغش و همراه‌کننده است؛ از دواها و درمان‌های سنتی که تشت رسوایی جلال و سیمین را در حیاط بزرگ خاله‌زنک‌بازی‌های از سر بیکاری یک محله و فامیل به زمین انداخته، وردها و دعاهای توصیه فامیل که عقل و منطق خشک جلال پس‌شان می‌زند و ان‌قلت روی جزئیات و کم‌وکیف‌شان می‌آورد، دکتر زنان و زایمان هیزی که برای همه مراجعانش یک‌جور نسخه و عمل می‌پیچد تا دستش برسد به آنجاها که میلش می‌کشد، آزمایش‌هایی که خود جلال تن بهشان می‌دهد و مجبور می‌شود برایشان از پشتش مایه بگذارد و بعد همین مایه مایع‌شده را زیر میکروسکوپ به تماشا بنشیند و بفهمد که بی‌مایه است و بی‌مایه هم که فطیر، و حتی سربه‌هوایی و شل‌شلواری‌اش در فرنگ و ددر رفتنش در خیابان‌های خارجه و دختر بلندن کردن‌هایش در ممالکه راقیه، به امید آنکه فرزندی در این شلوار چندتا شدن‌ها به یادگار بماند. جلال همه این بالا و پایین‌ها را چنان دل‌نشین و دقیق و باورکردنی و رک و صریح وصف می‌کند که هنوز در عجبم چطور چنین صداقت و نزدیکی‌ای را ابتدا داستان فرض کرده‌ام و دوزاری ناداستان بودنش این‌قدر دیر برای من افتاد.

جلال لابه‌لای وصفش از بالا و پایین‌هایش و دربه‌دری‌هایش (به تعبیر دقیق کلمه از این در به آن در شدن‌هایش) برای بچه‌دار شدن و نسل و امتدادی دست‌وپا کردن، بین افکارش هم پرسه می‌زند که اصلا چرا این قضیه برایش مسئله شده و زندگی‌اش را وابسته خود کرده؛ شاید چون وضع طبیعی زندگی آدم، به هر سمت‌وسو و جا و ناکجایی برانی‌اش، ته‌اش به ازدواج و بچه می‌رسد، شاید چون همان شیوه‌کن و گریه‌کن تشییع و ختم را می‌خواهد و سنگی که بر گوری بنشیند و یادی که باقی بماند، شاید چون بی‌حاصلی و عبث بودن این همه تک‌وتو، کمی رنگ ببازد و آدم دل‌خوش کند به همین بچه‌ای که کل وجودش را می‌تواند بریزد داخل آن (حالا شاید بعدش پس بزند و راه خودش را پیش بگیرد). اما این پرسه‌زنی‌های جلال در مسئله بچه‌داری و بی‌بچگی، به قوت آن وصف‌ها و تعبیرها و روایت ماجراهایش نیست، شاید به فراخور زمانه‌اش و فرقش با زمانه الآن. سر این پرسه‌زنی‌ها یاد اپیزود «بدون بچه»ی پادکست «رادیو مرز» افتادم که مسئله بچه‌داری و بی‌بچگی را تناسب بیشتری می‌داد با اوضاع و احوال زمانه ما.
      
485

34

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.