درک یک پایان

درک یک پایان

درک یک پایان

جولیان بارنز و 1 نفر دیگر
3.7
86 نفر |
25 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

3

خوانده‌ام

136

خواهم خواند

47

ناشر
نشر نو
شابک
9786007439340
تعداد صفحات
208
تاریخ انتشار
1399/7/12

توضیحات

        تونی وبستر عادی بودن زندگی اش را پذیرفته: کار و بازنشستگی، ازدواج و طلاقی دوستانه. اما او هم مثل ما جوانی اش را درون خود نگه داشته و به سالمندی رسیده است. مهم ترین واقعه ی عمرش دوستی با ایدریئن تیزهوش و مستعد فاجعه است؛ مرید آلبر کامو. چهل سال بعد دفتر خاطرات همین دوست که طبق وصیت نامه به او واگذار شده، او را بر می انگیزد تا زندگی خود را بازخوانی کند. درک یک پایان برنده ی مهم ترین جایزه ی ادبی بریتانیا در 2011 شد. رئیس هیئت داوران (بوکر) در توصیف آن گفت: (کتاب مایه های یک اثر کلاسیک انگلیسی را دارد. این داستانی است که با انسان قرن بیست و یکم سخن می گوید.)
      

پست‌های مرتبط به درک یک پایان

یادداشت‌ها

          اغلب در چالش‌های روحی گمان می‌بریم که از شواهدی متقن به نتیجه‌ای رسیده‌ایم و آن نتیجه ویرانمان کرده است: روزها و ساعت‌ها، آدم‌ها و حرف‌ها و رفتارشان را رصد و کنترل می‌کنیم و مطمئن که شدیم، ویران می‌شویم. اما ساز و کار ذهن آدمی این نیست؛ نخست نتیجه است که گرفته می‌شود و بعد در پی شواهدی می‌گردیم تا آن را تایید کند با روزها و ساعت‌ها رصد و کنترل آدم‌ها و حرف‌ها و رفتارشان. صرف‌نظر از این که حقیقت چه باشد.

«درک یک پایان» درباره‌ی ساز و کار فهم ما از تاریخ، گذشته و البته حقیقت است. داستان پسری در مدرسه که با چالشی جدی رویارو شده: اگر همه چیز، روایت است (که هست) پس حقیقت کجاست و کدام است؟

تاریخ، یقینی است که در نقطه‌ی تلاقی نارسایی حافظه و نابسندگی مدارک حاصل می‌شود. چند سالی بعد پسر قصه‌ی ما وارد رابطه‌ای شده که مدتی بعد با ورود فرد سومی به آن رابطه تمام می‌شود و سال‌ها ذهن راوی درگیر این که چه به سر رابطه‌اش آمده و او در واکنش چه کرده و چه باید می‌کرده می‌ماند. بعدها در پیری، وکیلی خبرش می‌کند که دوستی که حالا مرده، وصیت کرده دفتر خاطراتش را به راوی بسپارند، اما دوست‌دختر قدیم راوی که دفتر نزد او بوده می‌گوید آن را سوزانده است! پس سرانجام تکلیف حقیقت چه می‌شود؟

نام کتاب «درک یک پایان» کلید حل معماست: آدمی راهی جز آن ندارد که تاریخ و گذشته را در چهارچوب روایت یا داستانی درآورد: داستانی معنادار، دارای نقطه‌ی اوج،‌ و البته حسی از پایان، با پاسخ‌های روشن. با این حال بارنز در پایان رمانش، نشان داده که آن همه شواهد یافتن (و بافتن) چه اندازه می‌تواند همه نادرست و پرت باشد، حقیقت چه اندازه می‌تواند از روایتی که ما برساخته‌ایم دور باشد، و واقعیت، حی و حاضر پیش روی تو ایستاده باشد و به تو بگویند: «حضور شما او را ناراحت می‌کند.»

درک یک پایان، در سطح نخست، داستان یک رابطه و درگیری‌های ذهنی آن است، و در لایه‌ای عمیق‌تر داستانی درباره‌ی فهم ما از حقیقت. رمانی کوتاه، خوشخوان، عمیق و جستارگونه، که در پایان مبهوتتان می‌کند.

#درک_یک_پایان
#جولین_بارنز
#معرفی_کتاب
#julianbarnes
#thesenseofanending
        

18

زینب

زینب

3 روز پیش

          «تونی تو آدمِ خیلی بزدلی هستی، نه؟»
«فکر می‌کنم من بیشتر دنبال آرامشم.»

شاید برای جذب شدن به بعضی از کتاب‌ها لازم باشه احساساتِ مشترک با یکی از شخصیت‌هاش داشته باشی.
این‌جوری رنج‌های اون شخصیت می‌شه رنج خودت و درکِ احساساتِ عجیبش هم راحت‌تره.
من تو این کتاب «تونی» بودم. چون همیشه تو زندگیم تو یه منطقه‌ی امن موندم، نتونستم شجاع باشم. نتونستم عادی نباشم.
خیلی کارها کردم که پشیمونم، اصلا وقتی بهشون فکر می‌کنم خجالت‌زده‌ام!
همه‌ی این‌ها باعث می‌شه این کتاب رو دوست داشته باشم.

تونی روزهای جوونی رو پشت سر گذاشته و حالا تنها کاری که نسبت به اون روزها می‌تونه انجام بده مرور خاطراتشونه.
خاطرات رو برای ما تعریف می‌کنه؛ از دوران مدرسه و چند تا دوست صمیمی، از روابط نصفه و نیمه، برداشت‌های اشتباه و ماجراهای ناتموم.
با مرور این خاطرات، تازه با حسِ پشیمونی آشنا می‌شه، ولی خب دیره، نه؟

یه شخصیتی تو این داستان هست به اسمِ ورونیکا؛ که شخصیتِ نامحبوبم بود.
دقیقا مثل ایگرید که هی می‌گفت «تو هیچی نمی‌دونی جان اسنو»، ایشون هم فقط به تونی می‌گفت تو هیچی نمی‌فهمی. 
دوست دارم بدونم آدم‌هایی که به جای توضیح و کمک یا سکوت، فقط بهت یادآوری می‌کنن که اشتباه می‌کنی دقیقا چه کار مفیدی انجام می‌دن؟:/
        

16

          درک یک پایان داستانی‌ست درباره‌ی تاریخ، حافظه، قضاوت و مسئولیت... داستان به دو قسمت تقسیم شده، قسمت ابتدایی به دوران نوجوانی راوی بر میگرده که با دو نفر دیگه یک جمع دوستانه‌ی سه نفره رو تشکیل میدادن که یک نفر چهارم بهشون اضافه میشه، نفر چهارمی که مثل اونها نیست ولی با هم جور میشن، باهوش‌تر و عاقل‌تر از اون سه نفره. در قسمت اول به داستان این دوستی با محوریت راوی و روابطش و حضور افتخاری همین نفر چهارم میپردازه. در قسمت دوم به سالها بعد میریم و راوی با اتفاقاتی رو برو میشه که مدام در حال کشف حقیقت از طریق حافظه و اطلاعات ناقصی هست که داره اما روای اونقدر ها هم قابل اعتماد نیست و جالبی داستان اینجاست که شما در طول خوندن کتاب مدام با تعاریف همین راوی غیرقابل اعتماد قضاوت می‌کنید. داستان کشش خوب و حرفای جالبی داشت.ه

این جمله‌ی کتاب هم جالب بود، «ما توی این زندگی عاشق آدم‌های زیادی نمی‌شویم، یکی، دو تا یا سه تا. و گاهی متوجه نمی‌شویم تا وقتی که دیگر خیلی دیر است.»ه
        

1

          از آن کتاب‌هایی است که بابت دیرخواندنشان حسرت می‌خورم. تونی وبسترِ پیر، داستانش را از دوران مدرسه روایت می‌کند؛ داستان خودش، دوستان نزدیکش، روابط پیچیده‌اش و معرفتی که نسبت به زندگی داشته و دارد. 
«انتظار» معشوق ماست؛ به پایش می‌سوزیم و می‌سازیم. انتظار می‌کشیم چیزی را که نمی‌دانیم چیست. شک نداریم که خواهد آمد؛ اما نه امروز بلکه فردا. با این وجود، «آن چیز» به همان دلیلی هرگز نمی‌رسد که «فردا» هیچ‌وقت در «امروز» یافت نمی‌شود.
«درک یک پایان» یعنی مسئله‌ای مهم  برای اندیشیدن درمورد زمان:
۱. این‌گونه است؛ زمان آن را ثابت می‌کند.
۲. این‌گونه نیست؛ زمان آن را ثابت می‌کند.
خب، هرکدام از دو گزینه‌ی بالا، پیامدهایی در پی دارد. اگر زمان همان چیزی باشد که روایت‌های ما را اثبات می‌کند، انسان به چه موجود بی‌ارزشی تبدیل می‌شود! بنده‌ی زمان! و اگر زمان برای اثبات اشتباهات ما سر گذرگاه‌های تاریخ ایستاده، یعنی انسان از زمان قدرتمندتر است.
این را هم بگویم که پایان‌بندی را اصلاً دوست نداشتم. به‌نظرم بیش از اینکه «خلاقانه» باشد، تلاش نویسنده برای رفتن بی‌دلیل از مسیری دیگر بود. 
        

22

          https://khoshi.net/the-sense-of-an-ending.html

از بحث‌های فلسفی حول خودکشی و چیز‌های دیگر، شخصیت جذاب ایدرئین و طنزِ موجود در نثر حرفی نمی‌زنم. غیر از این‌ها، کتاب از ابتدا دارد هشدار می‌دهد که هر روایت و هر روایت‌گری قابل اعتماد نیستند. تمام تلاشش را می‌کند تا با پر رنگ کردن ضعف حافظه، برداشت‌های شخصی و بحث‌های فلسفی در مورد روایتگران بگوید که نمی‌شود به تاریخ اعتماد کرد.

«باید به عقب برگردم و نگاهی به چند حادثه بیندازم که حالا به صورت حکایت واقعی درآمده‌اند، به صورت خاطره‌هایی شبیه به واقع که زمان آن‌ها را تغییر شکل داده و به قطعیت مبدل کرده است.
اگر هم دیگر نتوانم از چیزهایی که واقعا رخ داد مطمئن باشم، دست کم می‌توانم نسبت به تأثیرات ذهنی بر جا مانده از آن‌ها صادق باشم. بیش از این از من ساخته نیست.»


«تاریخ یقینی‌ست که در نقطه تلاقی نارسایی حافظه و نابسندگی مدارک حاصل می‌شود.»


«به نظر من، این آغازی بر پایان رابطه ما بود. یا شاید من این جور به خاطر سپرده‌ام که این طور به نظر برسد، و تقصیر را به گردن او بیندازم؟»


«باز هم تاکید کنم که این استنباطِ اکنون من از چیزی‌ست که آن وقت اتفاق افتاد. یا بهتر بگویم، یادماندهٔ من از استنباط آن روزم از رخدادِ آن زمان است.»

به این حرف‌های گنگ در مورد حافظه بسنده نمی‌کند و تمام روایت خودش را هم زیر سوال می‌برد:

«شاید این حرف به نظرتان یاوه بیاید. یاوه‌ای موعظه‌مانند و خودتوجیه‌گر. چه بسا عقیده داشته باشید که رفتار من با ورونیکا مانند همه مردانِ بی‌تجربه بود، و «نتیجه‌گیری»هایم همه آب برمی‌دارد. برای مثال، «پس از آن که قطع رابطه کردیم شبی را با من گذراند» را می‌توان به آسانی برگرداند به «پس از آن که شبی را با هم گذراندیم، از او جدا شدم». و نیز شاید فکر کنید که فوردها خانواده‌ای از طبقه متوسط عادی انگلیسی بودند و من دارم خصمانه تئوری‌های قلابی آسیب‌دیدگی را به آن‌ها می‌چسبانم؛ و خانم فورد مدبرانه دلواپس من نبود، بلکه به دخترش وقیحانه حسادت می‌کرد.»

این بند را که خواندم، خواندن را متوقف کردم. با آن همه هشدارهای قبلی، من باز هم حرف‌های راوی را تمام و کمال پذیرفته بودم؟ چرا من همهٔ روایت‌های اول شخص در همهٔ داستان‌ها را بی چون و چرا می‌پذیرفتم؟ در کتاب‌های غیر داستانی کمی با شک به حرف‌ها نگاه می‌کنم اما روایت‌های شخصی تماما درست در نظر گرفته می‌شوند. مگر منبع دیگری هم هست که بخواهم گفته‌های گوینده را با آن بسنجم؟ آیا این نشان دهندهٔ اعتماد بیش از حد من به روایت خودم از حقیقت است؟
این جا برگشتم و دوباره از اول فصل خواندم. با شک و تردید بیشتر. شاید بشود تمام داستان‌ها را دوباره خواند؛ این بار با در نظر گرفتن قصد و غرضِ پنهان راوی، یا بیماری‌اش یا هر دلیل دیگری که راوی را زیر سوال می‌برد. قبلا در کتاب همزاد با راویِ نامطمئن مواجه شده بودم، اما آن هم باعث نشده بود که من اعتمادم را به اول شخصِ قضیه از دست بدهم. قصد و غرض پنهان من از روایتی که از داستان زندگی‌ام دارم چیست؟ چقدر می‌توانم به خودم اعتماد کنم؟

بعد از این که مشکل در فصل اول مطرح شد، فصل دوم می‌خواست ابعاد آن را نشان دهد و اگر بتواند، درمانش کند. با ضربه‌های پشتِ هم تلاش می‌کرد تا بالاخره جا بیافتد. هر بار که ویکتوریا به تونی می‌گفت «تو حالی‌ات نیست، هیچ وقت حالی‌ات نبود.» من تلاش می‌کردم به خودم نگیرم اما غافلگیری‌های داستان را نمی‌شد نادیده گرفت. تا آن ضربهٔ نهایی که ویکتوریا مستقیم در چشمانم خیره شد و با قطعیت گفت:«تو هنوز حالی‌ات نیست. هیچ وقت حالی‌ات نبود، هیچ وقت هم نخواهد بود. پس بی‌خود به خودت زحمت نده.»

واقعا حالی‌ام نخواهد شد؟

پی‌نوشت: ترجمه هم خوب بود.
        

1

        دیشب کتاب رو شروع کردم و امروز تموم شد.
درک یک پایان، وقتی بعد از چهل سال باید بگردی دنبال اینکه حرفها، حسادتها و کنایه های به خیال خودت کوچک چهل سال پیش چه تاثیری روی زندگی بقیه داشته و چقدر به پایانی که بسیار تلخ و عجیب بود منجر شده؟
متکلم وحده بودن کتاب نقش به سزایی در تعریف داستان داره، تفکرات، نتیجه گیری ها، کشمکش های ذهنی راوی داستان، همه از همین طریق منتقل میشه، پایان یک زندگی اتفاق میفته، یک دوست تصمیم میگیره به زندگی. خودش پایان بده، علی رغم اهمیت و ارزش دوست در زندگی هیچکدام به دنبال کشف حقیقت نمیرن، و جمله طلایی داستان، تاریخ رو ملت فاتح نقل میکنن یا سرخوردگان شکست خورده، سرخورده شکست خورده ای که نمیتونست با این واقعیت روبرو بشه که چقدر حسرت در زندگی دیگران ایجاد کرده. 
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

0

          به نام او

یادداشت من در مورد درک یک پایان در سایت شهرستان ادب

<img src="https://shahrestanadab.com/Portals/0/Images/Content-Images/%D8%B1%D9%88%D8%B2%D9%87%D8%A7%DB%8C%20%D8%AC%D9%88%D8%A7%D9%86%DB%8C.jpg" alt="description"/>

«درک یک پایان» مهمترین اثر جولین بارنز نویسنده شناخته شده و پرکار انگلستانی است.

جولین بارنز در  سال 1947 در انگلستان به دنیا آمد و فعالیت ادبی خود را با نقدنویسی آغاز کرد و در سال 1980 با کتاب سرزمین مترو  به رمان نویسی رو آورد و با کتابهایی چون طوطی فلوبر ، انگلیس، انگلیس  و آرتور و جرج که هر سه نامزد جایزه من بوکر شده­اند، جایگاه خود را به عنوان یکی از مهم­ترین نویسنده­های حال حاضر ادبیات انگلستان تثبیت کرد.

جولین بارنز با انتشار «درک یک پایان» در سال 2011 تواست برای اولین بار جایزه مهم من بوکر را از آن خود کند، این اثر در سال 1395 توسط حسن کامشاد مترجم شناخته شده به فارسی برگردانده شد و توسط انتشارات فرهنگ نشر نو به چاپ رسید. از دیگر رمان­های مهم جولین بارنز می­توان به رمان «هیاهوی زمان» اشاره کرد که به نوعی زندگینامه دیمیتری شوستاکوویچ آهنگساز پرآوازه روسی­ست، این اثر پس از نشر در انگلستان بلافاصله به فارسی ترجمه شد و با استقبال خوبی از جانب علاقمندان به ادبیات داستانی روبرو شد.

در ادامه بخشی از رمان «درک یک پایان» با ترجمه حسن کامشاد آورده شده است:

 «پا که به سن می‌گذارید، انتظار کمی آسایش دارید، نه؟ فکر می‌کنید استحقاقش را دارید. به هر حال، من این‌جور فکر می‌کردم. ولی بعد می‌فهمید که زندگی پاداش شایستگی سرش نمی‌شود.

همچنین، جوان که هستید، فکر می‌کنید می‌توانید درد و رنج پیری را پیش‌بینی کنید. خود را در عالم خیال تنها می‌بینید – طلاق گرفته‌اید، شوهر از دست داده‌اید، بچه‌ها بزرگ شده‌اند و به راه خود رفته‌اند، دوستان یکی یکی می‌میرند. نبودِ مقام و منزلت به ذهنتان می‌آید، نبود هوا و هوس – و هوس برانگیزی. چه بسا از این هم پیشتر بروید و تصور کنید در شُرف مرگ هستید، که هرچه‌قدر هم دوست و رفیق داشته باشید، باید تنها با آن روبه‌رو شوید. ولی اینها همه آینده‌نگری‌ست. کاری که ما باید بکنیم و نمی‌کنیم آن است که ضمن نگاه به جلو به این فکر کنیم که از آن نقطه‌یِ آتی به عقب نگاه می‌کنی. احساس‌های تازه‌ای را که زمان می‌آورد بیاموزیم. برای مثال، درک کنیم که هرچه گواهان زندگی ما از میان می‌روند، تایید کمتر می‌شود، و این از یقینِ ما که کی هستیم و کی بوده‌ایم می‌کاهد. حتی چنانچه سوابق را -کتبی یا صوتی یا تصویری- مجدانه نگه داشته باشیم، ممکن است پی نبریم که در ضبط سوابق به خطا رفته‌ایم. جمله‌ای که ایدریئن اغلب نقل می‌کرد چه بود؟ «تاریخ یقینی‌ست که در نقطه‌یِ تلاقی نارسایی حافظه و نابسندگی مدارک، حاصل می‌شود.»

من هنوز تاریخ زیاد می‌خوانم، و البته تاریخ رسمی را که در زمان خودم روی داد به طور کامل دنبال می‌کنم – سقوط کمونیسم، خانم تاچر، 11 سپتامبر، گرمای جهانی هوا – به اضافه‌یِ آمیزه‌‌یِ مرسوم هراس و نگرانی و خوش‌بینی احتیاطآمیز. ولی هیچ‌گاه به این تاریخ رسمی اعتماد نکرده‌ام، یا همان احساسی را درباره‌یِ آن نداشته‌ام که نسبت به رویدادهای یونان و روم، یا امپراتوری بریتانیا، یا انقلاب روسیه دارم. شاید در قبال تاریخی که کمابیش مورد توافق قرار گرفته ‌است، بیشتر احساس ایمنی می‌کنم. شاید هم این همان ضد و نقیض‌گویی همیشگی است: تاریخی که جلو چشم ما روی می‌دهد باید روشن‌ترین باشد، در حالی که خطاپذیرترین است. ما در زمان به‌سر می‌بریم، زمان مار ار محدود و متعیّن می‌کند، و زمان است که وظیفه دارد تاریخ را محک بزند، مگر نه؟ ولی اگر زمان را نفهمیم، از راز آهنگ و پیشروی آن سر در نیاوریم، چه بخت و مجالی با تاریخ داریم – حتی با تکه‌ای کوچک و مشخص و معمولاً غیر مستند، یعنی تاریخ معاصر خودمان؟-

در جوانی افرادی که بیش از سی سال دارند به نظر ما میان‌سال و افراد پنجاه به بالا سالخورده می‌آیند و با گذشت زمان می‌فهمیم که خیلی هم اشتباه نکرده‌ایم. آن تفاوت‌هایی جزئی سنی، که در جوانی آن‌قدر مهم و فاحش می‌نمود، می‌فرساید، همه در پایان به یک گروه می‌پیوندیم، به گروه ناجوانان. من از این رهگذر هیچ‌وقت چندان شکایتی نداشته‌ام.

ولی این قاعده استثناهایی دارد. بعضی افراد، تفاوت سنیی را که در جوانی وجود دارد، هرگز واقعاً از یاد نمی‌برند: مسن‌تر مسن‌تر باقی می‌مانَد، حتی وقتی که هر دو ریش‌سفید شده‌اند و آب از دهن‌شان سرازیر است. برای بعضی افراد پنج ماه تفاوت در سن و سال، برای مثال، به معنای آن است که – برای مرد یا زن – با لجاجت همیشه خود را عاقل‌تر و پرمعلومات‌تر از دیگری بدانند، هرچند هم دلایل مغایر با این تصور در دست باشد. شاید هم باید بگویم به خاطر دلایل نغایر است که آنها چنین توهمی دارند. با آن‌که برای هر ناظر واقع‌بین کاملاً روشن است که موازنه به سود نفرِ اندکی کم‌سن و سال تر به هم خورده است، باز او همچنان هرچه بیشتر و هرچه عصبی‌تر، قیافه‌یِ حق به جانب به خود می‌گیرد.»
        

2

          راستش این کتاب منو به وجد آورد از داستانش از پایانش و از پاراگراف‌هایی که منو به فکر وا می‌داشت باعث می‌شد کتاب رو ببندم و نتونم ادامش رو پی بگیرم

و اما صحبت‌هایی که از روایت تاریخ شد که دونستن اون‌ها برای فهم داستان خیلی مهمه:
اول این که باید تاریخ تاریخ‌نگار را دانست تا بشود روایتی را که در برابر ما می‌نهد فهمید
دوم تاریخ دروغ فاتحان است به شرطی که فراموش نکنید که خودفریبی شکست خوردگان هم هست
سوم تاریخ یقینی‌ست که در نقطه‌ی تلاقی نارسایی حافظه و نابسندگی مدارک حاصل می‌شود.

ولی خوب احتمالا زیاد هستند کسایی که ازین داستان خوششون نیاد و فکر کنند که نویسنده حرفای فلسفی خودش رو یه جوری تو داستان جا داده که تو ذوق می‌زنه ولی خوب من متأسفانه شاید هم خوش‌بختانه درگیر این فرم و محتوا نشدم هنوز حس و شناختی که حین و بعد خوندن کتاب ایجاد می‌شه برام مهم‌تره.

خودم را که با او مقایسه می‌کنم می‌بینم من همیشه آشفته‌فکر بوده‌ام، و از معدود درس‌هایی که زندگی در برابرم قرار داد چیزی یاد نگرفته‌ام. به تعبیر خودم، به واقعیات زندگی تن دادم، تسلیم ضروریات آن شدم: چنین و چنان کردم و عمر گذشت؛ به تعبیر ایدریئن، من از زندگی قطع امید کردم، از آزمودن آن دست کشید، هر چه را پیش آمد پذیرفتم. به این ترتیب، برای اولین بار، دچارنوعی ندامت عمیق شدم - احساسی مابین دل‌سوزی به حال خود و نفرت از خود - نفرت از تمامی زندگی‌ام، سرتاپا. دوستان جوانی‌ام را از دست دادم. عشق همسر ازدلم رفته است. از آمالی که در سر می‌پروراندم دیگر اثری نیست. می‌خواستم زندگی چندان کاری به من نداشته باشد و در این مورد چه موفق شدم و این چه سودای اسف‌باری بود

فقط یک چیزی که اوایل کتاب آزارم می‌داد ولی بعد مثل سبک نویسنده بهش عادت کردم تغییر ناگهانی موضوع بندها بود.

و این که از ترجمه‌ی ادبی کتاب هم بسیار لذت بردم.

و همین‌طور روایت بخش اول کتاب از دهه شصت میلادی هم برایم شیرین بود.
        

8