معرفی کتاب درک یک پایان اثر جولیان بارنز مترجم حسن کامشاد

درک یک پایان

درک یک پایان

جولیان بارنز و 1 نفر دیگر
3.6
135 نفر |
35 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

5

خوانده‌ام

217

خواهم خواند

79

ناشر
نشر نو
شابک
9786007439340
تعداد صفحات
208
تاریخ انتشار
1399/7/12

توضیحات

        تونی وبستر عادی بودن زندگی اش را پذیرفته: کار و بازنشستگی، ازدواج و طلاقی دوستانه. اما او هم مثل ما جوانی اش را درون خود نگه داشته و به سالمندی رسیده است. مهم ترین واقعه ی عمرش دوستی با ایدریئن تیزهوش و مستعد فاجعه است؛ مرید آلبر کامو. چهل سال بعد دفتر خاطرات همین دوست که طبق وصیت نامه به او واگذار شده، او را بر می انگیزد تا زندگی خود را بازخوانی کند. درک یک پایان برنده ی مهم ترین جایزه ی ادبی بریتانیا در 2011 شد. رئیس هیئت داوران (بوکر) در توصیف آن گفت: (کتاب مایه های یک اثر کلاسیک انگلیسی را دارد. این داستانی است که با انسان قرن بیست و یکم سخن می گوید.)
      

لیست‌های مرتبط به درک یک پایان

نمایش همه
شیرفروشآدمکش کورمیراث از دست رفته

کتاب های برنده جایزه من بوکر از ۲۰۰۰ تا ۲۰۱۸

12 کتاب

جایزهٔ ادبی من بوکر، که با نام ساده‌تر جایزهٔ بوکر نیز شناخته می‌شود، یکی از معتبرترین و برجسته‌ترین جوایز ادبی در سطح جهانی است. این جایزه هر ساله به بهترین رمان جدید به زبان انگلیسی که در بریتانیا یا ایرلند منتشر شده باشد، تعلق می‌گیرد. در ابتدا، تا سال ۲۰۱۴، این جایزه تنها به کتاب‌های نویسندگانی که شهروند کشورهای مشترک‌المنافع (کامنولث) یا جمهوری ایرلند بودند، اهدا می‌شد. اما از آن پس، تمامی آثار نوشته‌شده به زبان انگلیسی، بدون در نظر گرفتن ملیت نویسنده، می‌توانند در این رقابت شرکت کنند. اولین بار در سال ۱۹۶۹ این جایزه به پی اچ نیوبی برای کتاب «چیزی برای پاسخ دادن» اهدا شد، و از آن زمان تاکنون، نویسندگان برجسته‌ای از سراسر دنیا موفق به دریافت این جایزه شده‌اند. هرچند در طول این سال‌ها تغییرات زیادی در روند آن به وجود آمده است، اما ارزش و اعتبار این جایزه همچنان در دنیای ادبیات بدون تغییر باقی مانده است. جایزهٔ بوکر نه تنها شهرت جهانی به نویسنده اهدا می‌کند، بلکه تأثیر قابل توجهی بر فروش کتاب‌ها دارد. برندهٔ این جایزه علاوه بر کسب شهرت، مبلغ ۵۰,۰۰۰ پوند به‌عنوان جایزه نقدی دریافت می‌کند که از سال ۲۰۰۲ با حمایت گروه مَن به میزان قابل توجهی افزایش یافته است.

77

پست‌های مرتبط به درک یک پایان

یادداشت‌ها

          اغلب در چالش‌های روحی گمان می‌بریم که از شواهدی متقن به نتیجه‌ای رسیده‌ایم و آن نتیجه ویرانمان کرده است: روزها و ساعت‌ها، آدم‌ها و حرف‌ها و رفتارشان را رصد و کنترل می‌کنیم و مطمئن که شدیم، ویران می‌شویم. اما ساز و کار ذهن آدمی این نیست؛ نخست نتیجه است که گرفته می‌شود و بعد در پی شواهدی می‌گردیم تا آن را تایید کند با روزها و ساعت‌ها رصد و کنترل آدم‌ها و حرف‌ها و رفتارشان. صرف‌نظر از این که حقیقت چه باشد.

«درک یک پایان» درباره‌ی ساز و کار فهم ما از تاریخ، گذشته و البته حقیقت است. داستان پسری در مدرسه که با چالشی جدی رویارو شده: اگر همه چیز، روایت است (که هست) پس حقیقت کجاست و کدام است؟

تاریخ، یقینی است که در نقطه‌ی تلاقی نارسایی حافظه و نابسندگی مدارک حاصل می‌شود. چند سالی بعد پسر قصه‌ی ما وارد رابطه‌ای شده که مدتی بعد با ورود فرد سومی به آن رابطه تمام می‌شود و سال‌ها ذهن راوی درگیر این که چه به سر رابطه‌اش آمده و او در واکنش چه کرده و چه باید می‌کرده می‌ماند. بعدها در پیری، وکیلی خبرش می‌کند که دوستی که حالا مرده، وصیت کرده دفتر خاطراتش را به راوی بسپارند، اما دوست‌دختر قدیم راوی که دفتر نزد او بوده می‌گوید آن را سوزانده است! پس سرانجام تکلیف حقیقت چه می‌شود؟

نام کتاب «درک یک پایان» کلید حل معماست: آدمی راهی جز آن ندارد که تاریخ و گذشته را در چهارچوب روایت یا داستانی درآورد: داستانی معنادار، دارای نقطه‌ی اوج،‌ و البته حسی از پایان، با پاسخ‌های روشن. با این حال بارنز در پایان رمانش، نشان داده که آن همه شواهد یافتن (و بافتن) چه اندازه می‌تواند همه نادرست و پرت باشد، حقیقت چه اندازه می‌تواند از روایتی که ما برساخته‌ایم دور باشد، و واقعیت، حی و حاضر پیش روی تو ایستاده باشد و به تو بگویند: «حضور شما او را ناراحت می‌کند.»

درک یک پایان، در سطح نخست، داستان یک رابطه و درگیری‌های ذهنی آن است، و در لایه‌ای عمیق‌تر داستانی درباره‌ی فهم ما از حقیقت. رمانی کوتاه، خوشخوان، عمیق و جستارگونه، که در پایان مبهوتتان می‌کند.

#درک_یک_پایان
#جولین_بارنز
#معرفی_کتاب
#julianbarnes
#thesenseofanending
        

19

          «درک یک پایان» را احتمالا خیلی‌ها برای فصل دومش می‌خواهند؛ آنجا که تونی وبستر که یک‌بار روایت ساده و نسبتا بی‌هیجانی از زندگی‌اش را در فصل اول ارائه کرده، مدارک و اسناد جدیدی به دستش می‌رسد و به کمک آنها، قصه زندگی‌اش را جور دیگر و واقعی‌تر و دقیق‌تر به خاطر می‌آورد و حالا زندگی‌اش رنگ‌وبوی هیجان و تعلیق می‌گیرد. حافظه‌ای که آن داستان ساده و بی‌هیجان را سرهم کرده بود، در مقابل اسناد و مدارک جدید تسلیم می‌شود و واقعیت سال‌های رفته را جلوی چشم تونی به نمایش می‌گذارد تا دقیق‌تر یادش بیاید زندگی‌اش به چه گذشته. آخر فصل دوم هم که یک غافل‌گیری تمام‌عیار منتظر تونی و خواننده است تا این همه تعلیق فصل دوم ارزشش را داشته باشد.

برای من اما، اگر «درک یک پایان» در همان فصل اول هم به پایان می‌رسید و تونی وبستر همان زندگی ساده و بی‌غل‌وغش و بی‌تعلیق‌اش را هم تعریف می‌کرد و وسطش درباره زندگی و جوانی و میان‌سالی و پیری کمی منبر هم می‌رفت، باز این کتاب خواندنی و حتی یک شاهکار به حساب می‌آمد. همه خواندنی و شاهکاری‌اش هم به راوی‌اش برمی‌گردد؛ راوی‌ای که از پس سال‌ها دارد به زندگی‌اش نگاه می‌کند و روایتش را ارائه می‌دهد و هیچ ادعایی هم در دقیق و مستند بودنش ندارد. خودش هم می‌داند حافظه کارش بیش از آن که ثبت و ضبط وقایع باشد، حفاظت کردن از آدم است. کارش ساخت و پرداخت داستانی‌ست که آدم لازمش دارد تا از هم نپاشد و دوام بیاورد. کارش برای تونی وبستر طراحی تصویری بوده که در آن تونی زندگی‌اش همین بوده؛ مقداری کامیابی و مقداری سرخوردگی و عادی عادی، کار و بازنشستگی، ازدواج و طلاقی دوستانه و حالا گذران دوران سالمندی به اموری که معنایی بدهد به این همه سال‌خوردگی‌اش.

آدم خودش، قصه زندگی‌اش را می‌سازد، نه براساس وقایعی که آن بیرون بر او رفته، که براساس آنچه احساس کرده نیازش دارد و قصه‌اش این‌طوری و با این وقایع و جزئیات، به دردش می‌خورد. هرچه هم عمر بیشتر طول بکشد، از تعداد نزدیکانی که می‌توانند روایت آدم را زیر سوال ببرند، کم می‌شود، از تعداد کسانی که می‌توانند تذکر بدهند که این زندگی، زندگی آدم نیست و فقط و فقط قصه‌ای‌ست که آدم درباره زندگی خود سرهم کرده و به دیگران و بیش از همه به خود گفته است.

تونی وبستر راوی «درک یک پایان» قصه زندگی خودش را که حافظه‌اش تا سال‌های آخر عمرش نگه داشته، با صداقت تعریف می‌کند، خودش هم خوب می‌داند این نه همه واقعیت است و نه گاهی اصلا خود واقعیت. اقرار می‌کند که اینها را حافظه‌اش به عنوان تاریخ دارد تحویلش می‌دهد و تاریخ با هر تعریفی، با واقعیتی که رخ داده توفیر دارد. تاریخ چه دروغ فاتحان باشد، چه خودفریبی شکست‌خوردگان، چه خاطره‌های بازماندگان که اغلب‌شان نه فاتح بوده‌اند و نه شکست‌خورده، روایتی‌ست که آدمی برای بقا به آن نیاز داشته و سرهم کرده. و به قول ایدریئن روشن‌فکر و صریح، تاریخ یقینی‌ست که در نقطه تلاقی نارسایی حافظه و نابسندگی مدارک حاصل می‌شود. و به همین خاطر تاریخی که جلوی چشم ما روی می‌دهد و  انتظار داریم روشن‌ترین باشد، خطاپذیرترین است، و به همین خاطر تاریخ زندگی گذشته خودمان، مشکوک‌ترین و تحریف‌شده‌ترین.
        

17

          راستش این کتاب منو به وجد آورد از داستانش از پایانش و از پاراگراف‌هایی که منو به فکر وا می‌داشت باعث می‌شد کتاب رو ببندم و نتونم ادامش رو پی بگیرم

و اما صحبت‌هایی که از روایت تاریخ شد که دونستن اون‌ها برای فهم داستان خیلی مهمه:
اول این که باید تاریخ تاریخ‌نگار را دانست تا بشود روایتی را که در برابر ما می‌نهد فهمید
دوم تاریخ دروغ فاتحان است به شرطی که فراموش نکنید که خودفریبی شکست خوردگان هم هست
سوم تاریخ یقینی‌ست که در نقطه‌ی تلاقی نارسایی حافظه و نابسندگی مدارک حاصل می‌شود.

ولی خوب احتمالا زیاد هستند کسایی که ازین داستان خوششون نیاد و فکر کنند که نویسنده حرفای فلسفی خودش رو یه جوری تو داستان جا داده که تو ذوق می‌زنه ولی خوب من متأسفانه شاید هم خوش‌بختانه درگیر این فرم و محتوا نشدم هنوز حس و شناختی که حین و بعد خوندن کتاب ایجاد می‌شه برام مهم‌تره.

خودم را که با او مقایسه می‌کنم می‌بینم من همیشه آشفته‌فکر بوده‌ام، و از معدود درس‌هایی که زندگی در برابرم قرار داد چیزی یاد نگرفته‌ام. به تعبیر خودم، به واقعیات زندگی تن دادم، تسلیم ضروریات آن شدم: چنین و چنان کردم و عمر گذشت؛ به تعبیر ایدریئن، من از زندگی قطع امید کردم، از آزمودن آن دست کشید، هر چه را پیش آمد پذیرفتم. به این ترتیب، برای اولین بار، دچارنوعی ندامت عمیق شدم - احساسی مابین دل‌سوزی به حال خود و نفرت از خود - نفرت از تمامی زندگی‌ام، سرتاپا. دوستان جوانی‌ام را از دست دادم. عشق همسر ازدلم رفته است. از آمالی که در سر می‌پروراندم دیگر اثری نیست. می‌خواستم زندگی چندان کاری به من نداشته باشد و در این مورد چه موفق شدم و این چه سودای اسف‌باری بود

فقط یک چیزی که اوایل کتاب آزارم می‌داد ولی بعد مثل سبک نویسنده بهش عادت کردم تغییر ناگهانی موضوع بندها بود.

و این که از ترجمه‌ی ادبی کتاب هم بسیار لذت بردم.

و همین‌طور روایت بخش اول کتاب از دهه شصت میلادی هم برایم شیرین بود.
        

8

Soli

Soli

1404/4/14

          منکر این حقیقت نیستم که اگر چند سال بعد خونده بودمش، احتمالا ازش بیشتر لذت می‌بردم_گرچه برعکسش هم ممکنه_اما از خوندنش لذت بردم و پشیمون نیستم.
حرف‌های نویسنده در طول داستان که بعضا حالت اعلام عقاید داشت شاید به مذاق برخی خوش نیاد. یادم نیست از کی این حرف رو شنیدم، ولی می‌گفت که نویسنده حق نداره همراه با روایت داستانش عقاید خودش رو هم به زور تو سر مخاطب فرو کنه. اما من مشکلی نداشتم با طرز روایت داستان و حتی از اون عقاید که بعضیاشون حالت شعار به خودشون گرفته بودن خوشم اومد.
دو تا بخش کتاب که دوست داشتم:

تاریخ دروغ فاتحان نیست _ که من معکوس آن را روزی به راحتی به جو هانت نازنین گفتم؛ این را حالا می‌فهمم. تاریخ بیشتر خاطره‌های بازماندگان است، که اغلبشان نه فاتح‌اند نه مغلوب.
_صفحه ۶۵

اما زمان... زمان چگونه ابتدا ما را بر جای خود می‌نشاند و سپس به شگفتی می‌اندازد. خیال می‌کردیم بالغ و عاقل شده‌ایم در حالی‌که فقط جانب احتیاط نگه می‌داشتیم. گمان می‌کردیم مسئولیت‌پذیر شده‌ایم و حال آن‌که فقط ترسو شده بودیم. آنچه واقع‌گرایی می‌خواندیم رو گرداندن از چیزها به جای روبرو شدن با چیزها از کار درآمد. زمان... بگذار زمان کافی بگذرد، آن وقت بهترین تصمیمات‌مان دمدمی و یقین‌هایمان بلهوسی جلوه خواهد کرد.
_صفحه ١٠۶

*درمورد پایان داستان برداشتی کردم، اما مطمئن نیستم که منظور نویسنده همین بوده باشه. خوشحال و ممنون می‌شوم اگر کسی روشنمان کند.
        

0

          درک یک پایان داستانی‌ست درباره‌ی تاریخ، حافظه، قضاوت و مسئولیت... داستان به دو قسمت تقسیم شده، قسمت ابتدایی به دوران نوجوانی راوی بر میگرده که با دو نفر دیگه یک جمع دوستانه‌ی سه نفره رو تشکیل میدادن که یک نفر چهارم بهشون اضافه میشه، نفر چهارمی که مثل اونها نیست ولی با هم جور میشن، باهوش‌تر و عاقل‌تر از اون سه نفره. در قسمت اول به داستان این دوستی با محوریت راوی و روابطش و حضور افتخاری همین نفر چهارم میپردازه. در قسمت دوم به سالها بعد میریم و راوی با اتفاقاتی رو برو میشه که مدام در حال کشف حقیقت از طریق حافظه و اطلاعات ناقصی هست که داره اما روای اونقدر ها هم قابل اعتماد نیست و جالبی داستان اینجاست که شما در طول خوندن کتاب مدام با تعاریف همین راوی غیرقابل اعتماد قضاوت می‌کنید. داستان کشش خوب و حرفای جالبی داشت.ه

این جمله‌ی کتاب هم جالب بود، «ما توی این زندگی عاشق آدم‌های زیادی نمی‌شویم، یکی، دو تا یا سه تا. و گاهی متوجه نمی‌شویم تا وقتی که دیگر خیلی دیر است.»ه
        

1