پیمان قیصری

تاریخ عضویت:

مرداد 1402

پیمان قیصری

@Peiman198913

18 دنبال شده

93 دنبال کننده

www.goodreads.com/peiman198913
Peiman198913Books

یادداشت‌ها

نمایش همه
         مقدمه‌ای بر رستم و اسفندیار نه فقط روایت داستان بلکه شرح و تفسیری از ریشه‌‌ی شروع رزم، منش، روحیات و تفکرات شخصیت‌های داستانه. قبل از ورود به داستان رستم و اسفندیار باید نگاهی کنیم به گشتاسب، پادشاهی که به هر حیلتی بود تاج رو از پدر گرفت و به هر حیلتی بود نمی‌خواست تاج به پسر بده. گشتاسب اسفندیار رو به جنگ می‌فرسته با قول تقدیم پادشاهی در صورت پیروژی و او پیروز برمی‌گرده


گشتاسپ که در مهلکه‌ی نبرد برای برانگیختن اسفندیار و نجات خود چنان قولی داده بود، پس از دور شدن خطر دیگر دل آن نداشت که از شهریاری دست بشوید. بدین سبب پیوسته در کار دور کردن اسفندیار از خود و شهریاری خود است. گرچه او را به جنگ می‌فرستد اما این کفایت نمی‌کند. سرانجام دیر یا زود باز خواهد گشت. او باید اسفندیار را از هستی خود جدا کند، روح خود را از اندیشه‌ی او برهاند و گردا گرد قلبش حصاری روئین بیفرازد تا از آسیب مهر پدری در امان بماند. او نیازمند چنین «نعمتی» است که در این زمان گرزم فرا می‌رسد و با چند کلمه ساده وجدان بی آرام و شاید شرم‌زده‌ی گشتاسپ را آسودگی می‌بخشد. گشتاسپ باید دروغ گرزم را باور بدارد و باور می‌دارد. زیرا این دروغ سروش جان و دل گنهکار اوست.


پس اسفندیار رو به بند می‌کشه اما نبود پهلوانی چون اسفندیار تورانیان و ارجاسپ رو ترغیب به حمله به ایران می‌کنه، گشتاسب توان رویارویی نداره و باز با قول تقدیم تاج دست به دامان اسفندیار میشه


جنگ تمام می‌شود. ارجاسپ می‌گریزد و زمان وفای به عهد فرا می‌رسد. باز همان روش دیرین. گشتاسپ پسر را برای رهایی دختران اسیر به روئین‌دژ می‌فرستد که از هفت‌خان بگذرد و به کام دشمن درآید تا اگر از چنین سفر بی‌بازگشتی پیروز بازگشت پادشاهی را به وی دهد. سرانجام اسفندیار، همراه خواهران از توران زمین باز می‌گردد. گشتاسپ همه بزرگان را به پیشباز گرد می‌آورد. جشن و سور و سرور است اما از پادشاهی خبری نیست و پادشاه پیاپی از هفت‌خان می‌پرسد تا از آنچه او را نگران می‌کند سخن بمیان نیاید. پس از آن همه صبوری دیگر اسفندیار از رفتار پدر دلگیر و خشمگین است و سرانجام به زبان می‌آید که آخر:

بهانه کنون چیست من بر چه ام؟
پر از رنج پویان ز بهر که ام؟

پس آن وعده‌های فریبنده چه شد و آن جنگ‌های خطیر از هزیمت دادن ارجاسپ تا گشودن رویین‌دژ برای چه؟ تا یکی با جان خود خطر کند و دیگری جان ناسزاوارش را آسوده و ایمن بدارد؟ دیگر کار بر گشتاسپ دشوار است. باید این‌بار فرزند را به جایی بفرستد که بی‌گمان بازگشتی در کار نباشد. این‌ست که سنجیده گام بر می‌دارد. نخست از وزیر اختر شناسش می‌پرسد که مرگ اسفندیار به دست کیست و سپس او را به جنگ یل زابلستان می‌فرستد و آنچنان می‌فرستد که جنگ ناگزیر است و مرگ اسفندیار بی چون و چرا. اما برای این بیداد بهانه‌ای باید. آخر جنگ با رستم برای چه؟ مگر او چه گناهی کرده است که سزاوار چنین پاداشی است؟ در نظر گشتاسپ گناهش اینست که:

بمردی همان ز آسمان بگذرد
همی خویشتن کهتری نشمرد
بپیچد ز رای و ز فرمان من
سر اندر نیارد به پیمان من
بشاهی ز گشتاسپ راند سخن
که او تاج نو دارد و من کهن

دروغ است زیرا همین گشتاسپ آنگاه که اسفندیار به زندان بود، دو سالی میهمان رستم بود و میزبان و دودمانش همه فرمانبردار پادشاه بودند.


اما همه از جمله اسفندیار هم می‌دونند که هدف، جان اسفندیاره نه رستم.


در تمام شاهنامه کسی تبهکارتر و دل آسوده‌تر از این فرزندکش نیست. درست به خلاف کیخسرو پادشاه خرد و رادمردی، گشتاسپ شهریار دسیسه و خود پرستی است که ناروا بر تخت اهورایی سلطنت به‌دینان جای گرفته است.


مورد جذاب این کتاب بسنده نکردن به داستان شاهنامه‌ست و استفاده از منابع دیگه مثل اوستا، مثلاً در مورد گشتاسب


چنین است گشتاسپ شاهنامه. اما در اوستا پادشاهی پارساتر از گشتاسپ نیست. او جان پناه زرتشت و نخستین مجاهد این دین اهورایی است. اوستا در ستایش او چنین
می‌سراید:
فروهر کی‌گشتاسپ دلیرتن‌، ایزدین کلام، گرزقوی، آزنده‌ی اهورایی را می‌ستاییم که با گرز سخت از برای راستی راه آزاد جست، که با گرز سخت از برای راستی راه آزاد یافت، کسی که بازو و پناه این دین اهورایی زرتشت بود.


مسکوب در مورد تفاوت گشتاسب از نظر شاهنامه و اوستا می‌نویسه:


بنابراین در يک دوره‌ی تاریخی بهترین پادشاه مذهب، به صورت بدترین شخصیت حماسه‌ی ملی پیروان همان مذهب در آمد. گشتاسپ رسمی و مذهبی چیزی بود و گشتاسپی که مردم ساخته بودند چیزی دیگر. گویی عدالت این جهانی انوشیروان‌ها و رستگاری آن جهانی موبدان چندان مطلوب رعایای افسانه پرداز نبود. تمام خصوصیات اوستایی گشتاسپ دگرگونه شد و این دگرگونی بسیار با معنی و هشیار کننده ایست.
سرانجام نیز کشت و کشتار در خاندان سلطنتی، دوری مردم از دستگاه حاکم، محدودیت و بی‌عدالتی سیستم کاست و فساد رژیم اجتماعی و بیزاری از آن کار را به جایی کشاند که در جنگ سلاسل با اعراب، فرماندهان از ترس فرار سپاهیان آنان را با زنجیر به هم بستند و به میدان فرستادند و پیداست که جنگ این اسیران بی‌دل با آن مؤمنان دریا دل چه عاقبتی داشت.



در مورد رویین‌تن بودن اسفندیار با اینکه چیزی در شاهنامه نیومده، اینجا داریم


بنا به سنت مزدیسنا و افسانه، زرتشت اسفندیار را در آبی مقدس می‌شوید تا روئین‌تن و بی‌مرگ شود. اما اسفندیار بنا به ترسی غریزی و خطاکار به هنگام فرو رفتن در آب چشم‌هایش را می‌بندد. آب به چشم‌ها نمی‌رسد و زخم پذیر می‌مانند. ترس از جایی فرا می‌رسد که درست در همان‌جا باید نابود می‌شد. ترسیدن از آبی که شستشو در آن مایه‌ی روئین‌تنی است! در اینجا ترس برادر مرگ است.


در ادامه وقتی به انتهای کتاب نزدیک می‌شیم و کمک سیمرغ به رستم، ممکنه به ذهن برسه که این اتفاق چندان پهلوانانه نیست. مسکوب شرح جالبی بر این قضیه داره


اسفندیاری که روئین‌دژ را به چاره گشود و در هفت‌خان اژدها و سیمرغ و زن جادو را به چاره کشت، سرانجام خود نیز نه به زور بازو بلکه به چاره گری سیمرغ جان داد. چنین نبردی در آغاز مردانه نمی‌نماید زیرا رستم نه به نیروی بازو و با خطر کردن جان، بلکه به مدد رازی که از آن آدمیان نیست پیروز می‌شود. اما با روئین‌تنی که هیچ تیری بر او کارگر نمی‌افتد چه می‌توان کرد؟ آخر اسفندیار نیز خود از نیرویی غیر بشری برخوردار است که توانایی آدمیان در برابرش به هیچ است. رستم در نبرد نخستین هر چه می‌کوشید بیهوده بود. تازه آن وقتی که بر چوب گز دست یافت، رزم‌آوران برابر شدند. هر دو پهلوان و هر یک برخوردار از نیرویی هم‌سنگ و اسرار آمیز. هم‌چنان‌که مذهب به جوانی مقدس موهبت روئین‌تنی بخشید، پیروزی و عدالت در جنگی ناخواسته به یاری پیری بی‌گناه شتافتند.


و در انتها رزم رستم و اسفندیار رزمی نیست که خواننده یا شنونده از شکست یک نفر خوشحال بشه، چون


درد کار رستم و اسفندیار در بزرگی و پاکی آنهاست و به خلاف آن اندیشه‌ی کهن ایرانی، در این افسانه از جنگ اهورا واهریمن نشانی نیست، این جنگ نیکان است. هر دو مردانی اهورایی‌اند، یکی خود گسترنده‌ی جنگاور دین بهی است، اما فریفته‌ی هم‌کیشی خودپرست و افسون‌کار و دیگری مردیست که عمری بس دراز به مردانگی ایزدان، با دستیاران و سپاهیان اهریمن جنگیده است.


قلم مسکوب شیوا و شیرینه، هر چقدر هم شما داستان و شرح و بسط‌ش رو بدونید باز جذابیت متن باعث میشه که با علاقه تا انتها ادامه بدید ضمن اینکه اگر فقط شاهنامه رو خونده باشید مطالب جدید هم داره.
      

9

پیمان قیصری

پیمان قیصری

3 روز پیش

        

این اولین کتابی بود که از این مجموعه یعنی عشق‌های فراموش شده می‌خوندم. چند نکته به ذهنم میاد در مورد این کتاب که در ادامه بهش اشاره می‌کنم. اول اینکه اضافه کردن شخصیت‌ها یا روایت‌های فرعی به داستان‌های کهن یا معروف برای اینکه مناسب فیلم بشه یا حجم بیشتری پیدا کنه و جذابیت بیشتری مثلاً برای کودکان و نوجوانان داشته باشه امر مرسومی هست توی دنیا و مثلاً توی هالیوود هم زیاد دیدیم که کتابی به فیلم تبدیل میشه و مثلاً یک ماجرای عشقی به موضوع اصلی که به فرض جنگی بوده اضافه میشه تا جذابیت بیشتری به فیلم داده بشه، در این کتاب هم سعی شده با اضافه شدن چند شخصیت این اتفاق رقم بخوره همون‌طور که در پیشگفتار کتاب به این موضوع اشاره شده


«داستان زال و رودابه برگرفته از شاهنامه، اثر فاخر حکیم ابوالقاسم فردوسی است. فردوسی در سال ۳۱۹ شمسی چشم به جهان گشود و در سال ۳۷۰ شمسی نوشتن شاهنامه را آغاز کرد. داستان زال و رودابه یکی از عاشقانه‌ترین و جذاب‌ترین روایت‌های عاطفی شاهنامه است. اصل داستان بیانگر عشقی است که از مرز کشور و نژاد فراتر می‌رود و هیچ کدام از اندیشه‌های پلید و دشمنانه سد راه آن نمی‌شود. زال که جوانی سپید مو و سرخ‌روی است با دختر فرمانروای کابل آشنا می‌شود و به او دل می‌بندد. داستان زال و رودابه فقط عشق رودابه به زال نیست بلکه عشق تمام انسان‌ها از هر رنگ و نژاد و قبیله‌ای به یکدیگر است. کتاب حاضر شکل جدیدی از داستان بی‌نظیر و شیرین زال و رودابه است. در این کتاب سعی شده با افزودن چندین شخصیت فرعی به داستان، آن را از شکل مرسوم خارج و برای مخاطب نوجوان خود دلچسب تر کند. همچنین از شیوه‌ی روایت داستان‌های کهن به زبان ساده پرهیز شده و داستان به کمک ده شخصیت جدید در کنار شخصیت‌های اصلی داستان پیش می‌رود.



اما نکته‌ی خیلی مهمی که راجع به این موضوع هست اینه که در این پروسه‌ی افزودن جذابیت ما نباید نقاط اصلی داستان رو تغییر بدیم. توی هر داستان چند اتفاق هست که نقاط عطف یا نقاط اوج داستان هستند، شما نمی‌تونید به دلخواه این اتفاقات رو حذف با تغییر بدید برای مثال آیا ممکنه در باز تعریف داستان رستم و سهراب به دلخواه صحنه‌ای که سهراب رستم رو به زمین می‌زنه حذف کرد؟ قطعاً خیر. در داستان زال و رودابه یک صحنه‌ی کلیدی داره که وقتی زال برای دیدن رودابه به قصر میره، رودابه موهاش رو از بالا به پایین می‌ریزه تا زال با استفاده از موهای رودابه بتونه از دیوار بالا بره اما زال این کار رو نمیکنه و با یک طناب بالا میره و در واقع دلش نمیاد که به معشوق درد و رنجی وارد کنه، حالا نویسنده‌ی محترم این کتاب این قسمت رو عوض کرده و راپونزل رو ریخته توی رودابه و زال موهای رودابه رو میگیره و میره بالا!
نکته‌ی بعدی که می‌خوام اشاره کنم، سلیقه‌ای هست، این حجم از ساده‌سازی یک داستان اسطوره‌ای مورد پسند من نیست و به نظرم حداقل باید رنگ و بوی قدمت و اصالت روایت توی هر اثر اقتباسی وجود داشته باشه که اینجا وجود نداره. برای آشنایی با مدل متن این قسمت رو می‌نویسم:


زال چشم در چشمان رودابه دوخت که زیر مهتاب شبانه به نمناکی شوق دخترانه می‌درخشید و طوری که انگار از خود بپرسد گفت کی باور می‌کنه تو از خاندان شیطان باشی؟ رودابه از ناراحتی صورتش را چرخاند. زال دست پاچه شد و گفت خداوند من رو تا صبح زنده نگذاره اگر با کلامم دلت رو شکسته و روح نازکت رو رنجونده باشم. من همونی رو گفتم که شنیدم. همون دلیلی که مانع شد سر سفره‌ی پدرت بنشینم و از دشمنی هفت نسل پیش ما حکایت داشت. رودابه آهی کشید و زمزمه کرد: سوگند به مهری که از تو به دل دارم، من و والدینم هیچوقت دست به گناه و خیانت آلوده نکرده‌ایم اما انگار نام پر ننگ ضحاک پلید تا ابد روی پیشانی ما حک شده و دامن ما تا ابد از این آلودگی پاک نمیشه.



و اما ناامید کننده‌ترین قسمت این کتاب اشتباهی بود که راجع به شاه ایران در زمان داستان شده بود. اینکه مدام و بارها به جمشیدشاه اشاره میشه در حالی که شاه ایران در اون زمان منوچهر بوده واقعا اذیت کننده بود.
در نهایت ۳ امتیاز دادم اما از این ۳ امتیاز ۲ امتیازش فقط و فقط برای فردوسی و داستان اصلی زال و رودابه بود که اسمش روی جلد این کتاب آورده شده


      

17

پیمان قیصری

پیمان قیصری

4 روز پیش

        این کتاب اقتباسی‌ست از داستان رستم و سهراب. اقتباس از داستان‌های شاهنامه زیاده اما نکته‌ی جالب توجه این کتاب اینه که نویسنده‌ی این کتاب انگلیسی‌ست. این که برداشت و اقتباس یک شاعر انگلیسی رو نسبت به یک داستان کهن ایرانی بخونی به اندازه‌ی کافی هوس برانگیز هست برای خوندن این کتاب. مقدمه‌ی مترجم کتاب بسیار جالب و روشنگر در مورد نویسنده و نحوه‌ی سرایش این اشعاره. ترجمه‌ی خود شعر‌ها هم به نظرم خیلی خوب بود.

سپس سهراب با چهره‌ای گستاخ چنین پاسخ داد: 
با اینکه تو گمنامی بیهوده لاف میزنی. ای مرد خود پسند گزافه گو
تومرا نکشته‌ای، نه! نام رستم و این دل پر از مهر فرزندی مرا به کشتن داد. 
چه اگر من با ده مرد چون تو هم‌نبرد میشدم، 
و من همان بودم که تا به امروز بودم، 
اينک آن ده تن بایستی اینجا افتاده باشند 
و من آنجا ایستاده باشم. 
اما آن نام گرامی زور از بازویم گرفت،
آن نام و چیزی که اقرار میکنم در تو هست، 
که دلم را دردناک می‌کند و همین دو سبب شد که 
سپر را رها کنم و نیزه‌ی تو از تن دشمنی بی سلاح بگذرد. 
اکنون تو لاف میزنی و از بهر چونین
سرنوشت سرزنشم می‌کنی 
اما تو ای مرد سنگدل اینکه می‌گویم بشنو 
و از ترس بر خود بلرز: 
رستم نیرومند کین مرگ مرا از تو بخواهد.
آری پدر من رستم، همانکه در همه جهان میجویمش! 
وی به خونخواهی من بر خیزد و تو را کیفر دهد.

      

1

پیمان قیصری

پیمان قیصری

4 روز پیش

        
داستان رستم و سهراب مشهورترین داستان شاهنامه و یکی از غم‌انگیزترین‌هاست. این کتاب خلاصه‌ای از این داستان به نظم و نثر همراه با شرح ابیات ارائه داده. این کتاب از این جهت نسبت به بقیه‌ی کتاب‌ها برای من برجسته بود که در ابتدا در بخشی به نام دیدگاه‌ها، سخنان زیادی رو راجع به شاهنامه و فردوسی از دیگر نویسندگان ایرانی و خارجی آورده بود که بسیار جالب بود. و حتی در ابتدای داستان رستم و سهراب نظراتی راجع به همین داستان آورده، مثلاً از کتاب با کاروان حله‌ی دکتر عبدالحسین زرین‌کوب:


داستان رستم و سهراب از شورانگیز ترین قسمت‌های شاهنامه است. زبونی و درماندگی انسان در برابر سرنوشت (که در این داستان به صورت جنگی بین پدر و پسر بیان شده است) در ادبیات بیشتر ملتهای جهان به همین صورت (یا چیزی شبیه بدان) آمده است. اما هیچ داستانی این مایه شورانگیزی و دلربایی ندارد. عظمت و قدرت هراس‌انگیز سرنوشت که سرانجام پسر را به دست پدر تباه می‌کند و فاجعه‌ی رستم و سهراب را پدید می‌آورد، هیچ جا این اندازه نمایان نیست و از همین روست که بعضی نقادان، این اثر فردوسی را به مثابه یک شاهکار عظیم تلقی کرده‌اند و گاه آن را با بزرگترین تراژدی‌های یونان برابر شمرده‌اند. در حقیقت مقایسه داستان فردوسی با آنچه ماتیو آرنولد (یک شاعر انگلیسی نزدیک به زمان ما) از همین مضمون ساخته است، نشان می‌دهد که آفریدگار رستم در پدید آوردن این داستان تا چه حد به اوج هنر گراییده است.


      

20

پیمان قیصری

پیمان قیصری

6 روز پیش

        دوزخ ضحاک یک کتاب کمیکه که داستانش الهام گرفته از دو داستان قدیمی هست. ضحاک ماردوش بعد از اسیر شدن به دست فریدون در کوه دماوند به بند کشیده میشه. و داستان دوم مربوط به شخصی هست به نام ارداویراف که با خوردن یک معجون سه روز بی‌هوش میشه و پس از به هوش اومدن کتابی با نام ارداویراف‌نامه می‌نویسه در مورد سفرش به دوزخ و ... کتابی که قبل‌تر از کمدی الهی دانته نوشته شده. در ابتدای این کتاب اومده:


«کتاب پیش رو برداشتی آزاد از سرنوشت ضحاک است؛ ضحاکی که آفریدون بر او چیره گشته و در دماوندکوه به بندش کشیده است، اما چنان که در متون تاریخی و اسطوره‌ای ثبت شده، ضحاک همچنان در بند و زنجیر است و پس از سه دوره‌ی چهار هزار ساله یا چهار دوره‌ی سه هزار ساله از بند رها خواهد شد و نبرد نهایی میان خیر و شر رخ می‌دهد.
نگارنده ی این داستان رویدادی را با الهام از کیش مغان در دوره ی ساسانی و سرانجام ضحاک طرح ریخته و داستانی نو پدید آورده...»



پ.ن : یک انیمیشن به اسم «آخرین داستان» ساخته شده که اقتباسی آزاد از داستان ضحاک و فریدونه. به نظرم جالبه و ارزش دیدن داره و بهتره که قبل خوندن این کمیک دیده بشه. لینک دانلود و تماشای آنلاین انیمیشن و چند تا عکس نمونه از صفحات کتاب رو توی این کانال گذاشتم که تا امروز حکم دفتر یادداشت کتابی من رو داشته، اگه دوست داشتید میتونید عضو هم بشید :))

@peiman198913books
      

8

        کتاب ضحاک ماردوش همون‌طور که در مقدمه‌ی کتاب اومده حاصل یک ترم کلاسی در مورد شاهنامه و قسمت ضحاکه. در ابتدای کتاب به عنوان پیشگفتار توضیحات مفصل و بسیار جالبی راجع به چگونگی اوضاع و احوال مردم و حکومت در دوران سرودن شاهنامه اومده که علاوه بر روشنگر بودن بر اهمیت شاهنامه هم تاکید می‌کنه. در ادامه هم راجع به کلیت داستان توضیح کوتاهی داده میشه


در داستان ضحاک خواننده‌ی اشارت شناس اهل تأمل، با دو عامل قوی سر و کار دارد، یکی ذهن افسانه ساز هوشمندان روزگاران کهن و دیگری طبع نکته پرداز فردوسی. افسانه ضحاک به صورت موجود محصول تجارب مردمی است که هزاران سال پیش از ما گرفتار پنجه‌ی شاه ستمگر خونخواری بوده‌اند و داستان روزگار سیاه سلطه‌ی او را سینه به سینه منتقل کرده‌اند و در هر انتقالی به اقتضای زمانه شاخ و برگی بر آن افزوده‌اند، و این افسانه‌ی سرگرم کننده به تدریج مایه‌ی عقده گشایی و امیدواری نسل‌های بعدی شده است. که پایان شب سیه سپید است. و فرزندان و نوادگان آن اجداد که به نوبه‌ی خود در پنجه ظلمی گرفتار آمده‌اند، برای تهییج کاوه‌ای و فریدونی به چاره جوئی برخاسته‌اند و از افسانه‌ای دیرینه برای انعکاس تباهی روزگارشان مدد گرفته‌اند.



کتاب به این صورته که همزمان که به صورت نثر و نظم داستان رو تعریف می‌کنه، تحلیل و تفسیر شخصی از داستان و علائم هم ارائه میده. پس شروع داستان ضحاک از جمشید شروع میشه و شکوه پادشاهی جمشید و اینکه همه چیز عالی و آرامه


و چه آفت خطرناکی است دوران طولانی آرامش و اطاعت و رفاه و بی مرگی، آن هم در دیاری که پیش از آن دستخوش آفت‌ها بوده است و در میان آدمیزادگانی که به هر حال تحوّل جویند و تنوع طلب. در چونین بهشت یخ زده‌ای تکلیف طبیعت هیجان طلب مردم چیست؟ گروه خرده گیران که در دل غارهای کوهستان خزیده و از جامعه بریده‌اند، طبقات سه‌گانه‌ی دیگر هم سرشان هست و کارشان. در همچو حال و هوایی سران مملکت و مقربان بساط سلطنت چه مشغله‌ای می‌توانند داشته باشند جز از می و رود و رامشگران کام دل گرفتن و مدیح ذات مبارک سرودن و دعا به دولت شهریاری کردن. در چونین محیطی بازار چاپلوسی گرم است و مسابقه تملق هیجان‌انگیز. در نتیجه، فرمانروایی بدان قدرت و هوشمندی، بازیچه‌ی هوس چاپلوسان درباری می‌شود و از گزافه‌گویی‌های فرصت جویان به وجد می‌آید.



بعد به ضحاک و ابلیس و قتل پدر و آشپزی ابلیس می‌رسیم


و ابلیس در هیأت طباخان درآمده که یقین دارد جوان تازی چون همه‌ی سبک‌مغزان عالم بنده‌ی شکم است و لذت‌های محسوس مادی را بر همه‌ی فضایل و معنویات ترجیح می‌نهد، شادمان از موفقیت نقشه‌ی اهریمنی خویش، متوسل به حربه فراوانْ تأثیر دیگری می‌شود: آفرین خوانی و مدیحه‌سرایی، که لذت، دومین مطلوب کم‌خردان است و خودپسندان با تعظیمی غرا و دعای همیشه بزی شاد به تسخیر احمق می‌پردازد و عرض حاجت



و بوسیدن شانه‌های ضحاک توسط ابلیس و پدید آمدن دو مار از شانه‌های ضحاک


برآمدن مار از شانه آدمی کنایه از چیست؟ آیا در آن روزگاران هم جنگاوران خونریزی که به قیمت جان آدمیزادگان به فرماندهی می‌رسیده‌اند، معرف منصب از خون بر آمده‌شان نشانه‌هایی بر سر شانه ها بوده است؟ آیا سران محتشم و یکه‌تازان دشت سواران نیزه‌گزار دنباله‌ی دستار دور سر و صورت پیچیده را از زیر چانه می‌گذرانده و بر کتف می افکنده‌اند؟ آیا کسانی که اختیار جان مردم را در دست هوس‌های جبارانه‌ی خود داشته‌اند به شیوه‌ی سرداران رومی طاقه شالی بر شانه می‌انداخته‌اند؟ به هر حال عرصه‌ی گمان پردازی تنگ نیست اما در هر تعبیر و تفسیری باید برای شناخت ماران بدین نکته‌ی کلیدی توجه کرد که ابلیس به عنوان طبیبی متخصص غذای این جانوران مزاحم را منحصر به مغز آدمیان کرده است و در تجویز طبیبانه‌ی خود پافشرده که بلای ماران علاج ناپذیر است؛ مداوای او جنبه‌ی
تسکینی دارد و مسکن آزار طاقت فرسایشان مغز جوان است و بس. و نیز بخاطر داشته باشیم که در ایران باستان هم چون روزگار ما همه‌ی فعالیت‌های ذهنی و نیروی تعقل و قدرت خلاقه‌ی بشر را محصول همین توده‌ی خاکستری رنگ اندک حجمی می‌دانسته‌اند که به نام مغز در جمجمه‌ی آدمیزادگان قرار گرفته است. و نیز متوجه این واقعیت تاریخی باشیم که جباران زمانه، برای تحکیم موقعیت و توسعه‌ی قلمرو خویش چاره‌ای نداشته‌اند جز مبارزه با مغزها و ابلیس در آغاز آشنایی و اخذ بیعت به جوان جاه‌طلب تازی وعده‌ی پادشاهی سرتاسر جهان داده است.
اما قصد و غرض ابلیس ازین زمینه‌سازی‌ها و راهنمایی‌ها چیست؟ عاشق دلداده‌ی ضحاک است؟ ابداً. مقصود اصلی این دشمن قسم خورده‌ی نسل بشر را از زبان فردوسی بشنویم:

سر نره دیوان ازین جست و جوی
چه جست و چه دید اندرین گفت و گوی
مگر تا یکی چاره سازد نهان
که پردخته ماند ز مردم جهان

آری ابلیس فتنه‌گر همه‌ی جد و جهدش را منحصر بدین کرده است که سطح زمین از مردم تهی گردد. و این دقیقه لطیف را هم به خاطر داشته باشیم که «مردم» در زبان فردوسی غالباً معنایی بالاتر از آدمیزاد و بشر دارد. همچنان که مردمی در روزگار ما آنمایه فراوان نیست که صفت عام همه‌ی ابنای بشر باشد.



همزمانی پادشاهی ضحاک و به بیراهه رفتن جمشید باعث شد که بزرگان ایران از ضحاک درخواست کمک کنند


در این مقوله که چرا سران ملک رو به ضحاک می‌آورند، توضیح ضمنی فردوسی رعشه‌آور است و در جهان امروز نه چندان مایه افتخار: بزرگان ایران چون می‌شنوند در سرزمین تازیان مهتر پر از هول اژدها پیکری‌ست، رو بدو می‌آورند تا این مظهر هراس و وحشت را بر جان و مال خود مسلط کنند. خیلی دلم می‌خواست حتی در یکی از نسخه های کهن شاهنامه بجای «پر از هول شاه اژدهاپیکر است» مصراعی بود ازین قبیل که پر از مهر شاهی هنرپرور است تا پا بر فرق امانت ادبی و ضوابط نسخه شناسی می‌نهادم و این مصراع رسوا کننده را از دخالت‌های کاتبان معرفی می‌کردم، اما کجای کارها بر آرزوی امثال بنده بوده است که اینجا باشد می‌دانم قبول این مصراع صورت حاضر یعنی تسلیم در مقابل این عقیده که اجداد بزرگوار ما ذاتاً آقاطلب بوده‌اند و دلداده‌ی اربابی که از هول و هیبت‌ش مو بر اندامشان راست گردد. فرمانروایی را لایق ستایش میشمرده‌اند که نقش پرچم‌ش تصویر اژدها باشد و به جای دل در سینه‌ی نازنینش سنگ خارا؛ تا بتوانند ازع برکات قدرت وحشت آفرین او مملکت را تبدیل به قبرستان خاموشان کنند و خود به چپاول و غارت پردازند و سرانجام به حکم لطيفه‌ی من أعان ظالماً، خود روزگاری به آتش خشم همین معبود خود ساخته بسوزند. چه کنم فردوسی چنین گفته است و چاره ای نیست.
و اما خوشبختانه راه گریز و توجیهی باقی است که هواداران و طلب‌کاران ضحاك هولناک اژدها پیکر، بزرگان و سران مملکتند نه افراد رعیت. این شاهتراشان و بتگران حرفه‌ای هستند که راهی سرزمین تازیان می‌شوند و تازی ماردوش را به شاهی می‌گزینند، توده‌ی مردم در این انتخاب سهمی ندارند. اگر مدعی سرسختی پیدا شود و انگشت بر توجیه بنده نهد که «اگر ملت ایران در دعوت ضحاک سهمی نداشته‌اند چرا حکومتش را تحمل کردند؟ چاره‌ای ندارم جز توسل به دو احتمال و تحلیل، یکی اینکه رعایای قلمرو جمشید وصف مرداس خداترس مهربان را شنیده‌اند و بدین گمان که فرزندش هم کسی چون پدر است و میوه از درخت چندان دور نیفتاده، از هول حلیم عدالت در دیگ جوشان قساوت سرنگون می‌شوند و از چاله‌ی غرور جمشیدی بر می‌آیند تا در چاه جنایت ضحاکی معلق مانند. احتمال دیگر دخالت دلسوزانه‌ی همان ابلیس نابکاری است که در دل ناپاک ضحاک رخنه کرده و به او وعده شاهنشاهی روی زمین داده است. کار ابلیس با ضحاک تمام شده و اژدهای خونخواری برای سیه روزی ایران و ایرانیان پرورش داده است، اما با ملت ایران کارها دارد. لازمه‌ی طبیعت ابلیس، فریب خلق است و بستن چشم حقایق‌بین و ربودن عقل عاقبت‌اندیش ملت‌ها. بعید است موجود فتنه‌انگیزی که بدان مهارت و دقت جوان تازی را به دام خود کشانده و با بوسه‌ی ارادتی دو مار سیاه بی آرام بر شانه‌هایش کاشته، قلمرو عملش را منحصر به کویر خشکیده‌ی تازیان کند و از کار مریدانی که در این سوی دجله به حکم جهالت پذیرای ارشاد اویند غفلت نماید و مردم را به حال خود گذارد، تا با فکری دور از هیجان و تأملی کافی به انتخاب پیشوا پردازند چه معلوم که این فریبگر کهنه کار در شوراندن ایرانیان سهمی نداشته است و از آن بالاتر در جلب توجه مردم به ضحاک تازی به عنوان رهبری نجات بخش و فرمانروایی پاکدل.



و پس از ورود ضحاک به کاخ شهرناز و ارنواز رو تقدیم به ضحاک کنند. در این مورد سعید سیرجانی تفسیر جالبی داره


منظور راویان داستان، اعم از فردوسی و کسانی که پیش از فردوسی به جمع و حفظ اخبار گذشتگان همت گماشته‌اند، از این دو خاتون حرمسرای جمشیدی چیست؟ آیا درباریان فرومایه در لباس دلالان محبت، واقعاً دو زیباروی حرم سلطنتی را برده و به آغوش هوس ضحاک سپرده‌اند؟ یا روایت جنبه‌ی کنایی دارد؟ اگر منظور زیبارویان حرم است، چرا باید به معاشران بزم عشرت کژی و بدخویی بیاموزند و عیش خوش تازی خونخوار را با کج تابی و بد لعابی معشوقكان تباه کنند؟ درست است که ضحاک جز از کشتن و غارت و سوختن هنری ندارد و مصاحبانش باید به مقتضای طبع و سلیقه او عمل کنند اما برای مقاصد -البته عاليه- و اهداف شاهانه‌ای از این دست، دژخیمان و جلادان و آدمکشان کم نبوده‌اند. نه در ایران و نه در موکب از دشت تازیان آمده ضحاک. نکند منظور از این دو پاکیزه روی حرمسرایی، دو منبع قدرتی است که طبعاً در اختیار فرمانروا قرار میگیرد، سپاه و خزانه؟



همینطور جریانات رو ادامه میده و تفسیرهای جالبی ارائه میشه تا می‌رسیم به خواب دیدن ضحاک و پیشگویی و تعبیر خواب ضحاک. اینجا هم اتفاق جالبی می‌افته


ضحاک از پیشگویی مرد غرق وحشت می‌شود و به شیوه‌ی همه‌ی جباران خود را مستحق سرنوشتی بدین شومی نمی‌داند

بدو گفت ضحاک ناپاک دین
چرا بنددم؟ چیست از منش کین؟

سؤال ضحاک حیرت‌انگیز است. مرد به خونریزی خوگرفته که با لحن حق به جانبی می‌پرسد «چرا بنددم چیست از منش کین؟» آیا به راستی از قبح اعمال خویش بی خبر است؟ آیا تلقین ابلیس چنان در زوایای ذهن تاریکش رسوب کرده است که راه خود را حق می‌داند و کشتار جوانان بی‌گناه را شرط بقای خویش و دوام حکومتی که بستگی به وجود او دارد؟ آیا جنون قدرت و تلقین چاپلوسان درباری کار مرد را چنان ساخته است که خود را صاحب فره ایزدی می‌پندارد و مردم‌کشی‌های بل‌هوسانه‌اش را اجرای فرمان الهی؟ آیا کشتار جوانان صاحب مغزی که باید آینده‌سازان مملکت باشند و به تباهی کشاندن جامعه به بهانه‌ی تسکین ماران و تحکیم پایه‌های قدرت، از نظرگاه او امری ناگزیر است و به حکم ضرورت هر ناروایی روا؟



و همینطور داستان ضحاک و سرانجامش اومده تا انتها


اکنون که به فر فریدون و مقاومت فرانک و همت کاوه و قیام مردم تازی مردم فریب در غار تاریخ به میخ لعنت ابدی آویخته مانده است، و افسانه عبرت‌آموز حکومت جهل و جنونش بر صحیفه‌ی روزگاران باقی است؛ بیایید به شکرانه سقوط ضحاک و با آرزوی اینکه بعد از این کابوس اختناق هیچ ضحاکی بر سرزمین مقدس ما سنگینی نکند گوش دل به سخن حکمت آموز فردوسی دهیم:

بیا تا جهان را به بد نسپریم
به کوشش همه دست نیکی بریم
نباشد همی نیک و بد پایدار
همان به که نیکی بود یادگار
همان گنج دینار و کاخ بلند
نخواهد بدن مر ترا سودمند
سخن ماند از تو همی یادگار
سخن را چنین خوارمایه مدار
فریدون فرخ فرشته نبود
ز مشک و ز عنبر سرشته نبود
به داد و دهش یافت آن نیکویی
تو داد و دهش کن فریدون تویی



این کتاب ارزش خوندن داره با اینکه شاید همه داستان ضحاک رو از بر باشند.
      

2

        نمایشنامه‌ی ضحاک از غلامحسین ساعدی از دسته‌ی کتاب‌هایی هست که از یکی از داستان‌های شاهنامه اقتباس گرفته شده و یک داستان اسطوره‌ای رو به واقعیت تبدیل کرده تا در قالب این اقتباس اسطوره‌ای حرف‌های سیاسی و احتمالاً جامعه‌شناسانه/روانشناسانه‌ش رو بزنه و البته زیاد هم به داستان اصلی وفادار نبوده و به جز اسم فقط یک دورنمای کلی از اون داستان برداشته، یک پادشاه بیگانه که با درخواست بزرگان برای نجات کشور اومده. به نظرم زیاد نمایشنامه‌ی قدرتمندی نیست و باگ هم زیاد داره. از ضعف‌های نمایشنامه میشه به شخصیت‌پردازی اشاره کرد که با توجه به ایجاد شخصیت‌های جدید و امروزی از دل یک داستان اسطوره‌ای، نیاز به ساخت و پرداخت شخصیت‌ها بود اما چنین چیزی وجود نداره. دومین ضعف لحن نمایشنامه‌ست که بین لحن امروزی و محاوره و لحن قدیمی و ادبی در رفت و آمده و هرچند به نظر میاد از قصد این اتفاق افتاده اما نه به داستان و مفهموم کمک کرده و نه حتی چاشنی طنز به نمایشنامه داده و بیشتر باعث سردرگمی خواننده شده. از ورود به ماهیت نمایشنامه و نظرات سیاسی نویسنده هم پرهیز می‌کنم چون نظرات شخصی میشه و برای هر کس متفاوت.
      

7

        داستان سیاوش از نظر من بهترین، تاثیرگذارترین و غم‌انگیزترین داستان شاهنامه ‌ست. از کودکی تا نوجوانی و داستانش با سودابه، گذر از آتش، جنگ و صلح با افراسیاب، ازدواج و مرگ و حتی اتفاقات پس از مرگش همه جذاب و تاثیرگذاره. مثلا در قسمت مرگ سیاوش داریم که لاله‌ای شاهد مرگ سیاوش بود پس،

چو سرو سیاوش نگون‌سار دید
سراپرده‌ی دشت خون‌سار دید
بیفکند سر را ز انده نگون
بشد زان سپس لاله‌ی واژگون

و این چنین شد که لاله‌ی واژگون به وجود اومد.


سیاوش می‌تازد. رنگ‌های سرخ و زرد، نوری سبز را چون نگین زمرد در میان می‌گیرند. نور سبز بیشتر رنگ می‌گیرد. سیاوش می‌اندیشد که به جهانی دیگر پا گذاشته و آن نور نشانی از بهشت دارد. آوای شعله‌ها فرو می‌نشینند و هیاهویی تازه اوج می‌گیرد. پهلوان نمی‌تواند آنچه را که با چشم می‌بیند باور کند. فریاد می‌زند همراه من پیروز شدیم شاد باش که آتش به بیگناهی ما گواهی داد.
اسب سیاه از نفس افتاده بر خاک می‌افتد. کاووس با لبی خندان و چشمی نگران پیش می‌آید. سیاوش را بلند می‌کند و در آغوش می‌کشد، سر بلندم کردی فرزند و آبرویم را خریدی باید می‌دانستم این دست‌ها که خون من در رگ‌هایشان جاری است، به من خیانت نمی‌کنند. شرم بر من که تو را در آتش افکندم و در برابر چشم خویش به شعله‌هایی چنین سرکش سپردم. مرا ببخش که اگر پاکدلی چون تو از گناهم نگذرد، نه در زمین و نه آسمان روی آسایش نخواهم دید.
پهلوانان و بزرگان یک یک پیش می‌آیند؛ یکی بر چهره‌ی سیاوش گلاب می‌پاشد و یکی زیر پایش زر می‌ریزد. یکی اسپند دود می‌کند و یکی عود می‌سوزاند.
- بریده باد زبانی که سخن از ناراستی تو گفت و شرم بر دلی که شعله های هوس از آن زبانه کشید و آتش در این خانه انداخت.

- امروز را از یاد نمی‌بریم که نور این شعله ها بر دل‌های تاریک‌مان روزنه‌ای تازه گشود.

مردان آب بر آتش می‌پاشند. ناگاه آوای شیون و زاری از بام بر می‌خیزد. سودابه می‌نالد و روی می‌خراشد: او افسونگری است هزار چهره، فریبش را مخورید.
کاووس فریاد میزند: افسونگر تویی که می‌خواستی پدر را بر پسر بدگمان کنی و چون گیاهی هرز ریشه‌ی این درخت کهن را بخشکانی.
به فرمان شاه ایران، سودابه را از پلکان پایین می‌کشند و در برابرش بر خاک می‌اندازند. کاووس چهره در هم می‌کشد. سال‌ها به تو مهر ورزیدم و هر چه داشتم به پایت ریختم چون تاجی گوهر نشان بر سرم می‌درخشیدی و آسمان و زمین به شکوهت رشک می‌بردند. چه شد که چون ماری خوش نقش و نگار زهر در جانم ریختی و داغ ننگ بر پیشانی‌ام نشاندی.
سودابه بوسه بر پای کاووس می‌زند: تو هم این دروغ را باور میکنی؟
کاووس روی بر می‌گرداند بر دارش کنید که می‌ترسم باز با گفتار جادویم کند.
سیاوش پیش می‌دود و دست پُر مهرش را بر شانه ی پدر می گذارد: «تو بزرگواری از گناهش در گذر و بخشش‌ات را از او دریغ مکن. شاید پند گیرد و از کردارش پشیمان شود. بزرگی‌ات را بر او و مردمان آشکار کن که گذشت شیوه‌ی برگزیدگان است.»
دو خورشید در چشم‌های کاووس می‌درخشند. به سودابه می‌نگرد: «به پایش بیفت و بخشش بخواه که مرگ و زندگی‌ات در دست‌های اوست و من از این پس جز برآوردن خواست سیاوش آرزویی در دل ندارم.»


      

7

        وقتی سهراب به خواست افراسیاب به ایران لشکرکشی می‌کنه، به یک قلعه می‌رسه به نام دژ سپید که سردار دژ، پهلوان ایرانی گژدهم بود. گژدهم دختری دلیر و شجاع و جنگ‌آور داشت به نام گردآفرید که داستانش رو در جلد هفتم قصه‌های شاهنامه به روایت آتوسا صالحی می‌خونیم. گردآفرید مبارزه‌ی کوتاهی با سهراب می‌کنه و به نظر می‌رسه هر دو دل به هم می‌بازند اما سرنوشت ساز خودش رو می‌زنه.


در سپید دژ تنها گردآفرید ناآرام است که در درونش گردبادی است. گژدهم او را در آغوش می‌کشد. گردآفرید غمی سیاه را می‌بیند که در ژرفای چشم‌های پدر پنهان است. و این همان غمی است که چون مادر برای همیشه چشم بر دختر کوچکش بست، در چشم‌های پدر دیده بود. گردآفرید می‌کوشد ترس و نگرانی را از صدایش براند. پدر سپاهی پر ساز و برگ است، جنگیانی هزار هزار در جامه‌ی رزم با پرچم‌هایی سرخ در مشت و اسب‌های تیزپا به این سو می‌تازند.
گژدهم گوش تیز می‌کند آوای طبل‌های‌شان نزدیک‌تر شده.
- باید پیش از آن که دیرتر شود چاره ای بیندیشیم و دامی برای این گرگ‌های خون‌ریز بگستریم.
گژدهم می‌کوشد دختر را آرام کند، بیمناک مباش که به هجیر بسیار امید دارم، دلاوری بی همتاست.
گردآفرید بر زمین می‌نشیند و چون کوهی از یخ بر خویش می‌لرزد گفتی هجیر؟ اما پدر از نگهبانی که هرگز پای در میدانی چنین نگذاشته و بر سرداری شمشیر نکشیده چه کار بر می‌آید؟ نه چون خواب‌زدگان سخن مگو که اگر دمی درنگ کنیم دژ را سراسر به آتش می‌کشند و از آن ویرانه ای بر جا می‌گذارند.


      

2

        بهرام چوبین از سرداران هرمز شاه ایران بود که پیروزی با سپاه دوازده هزار نفره بر سپاهی با بیش از صد هزار نفر از افتخاراتش بود. هرمز و بهرام چوبین با هم به اختلاف می‌افتند و بهرام هوای شاه شدن به سرش میزنه و در تمام این مدت کسی که غمخوار و هشدار دهنده به بهرام چوبین هست، کسی نیست جز خواهر دلیرش، گردیه. داستان بهرام چوبین و خواهرش گردیه موضوع ششمین جلد از کتاب قصه‌های شاهنامه به روایت آتوسا صالحی است.


گردیه پیش می‌دود چشم‌هایش گدازه‌های‌های سرخ‌اند که از آنها خشم زبانه می‌کشد،
ای ناموران چه می‌کنید؟ این تیغ‌ها نشانه چیست؟ آیا پیام جنگ می‌دهید؟ آیا پیروزی بر ترکان آن چنان مستتان کرده که از جنگ با سپاه ایران هراسی نمی‌کنید؟
سرداران همچنان خاموش می‌نگرند و آمد و شد پی می‌گیرند؛ چنان که گویی سخنان گردیه را هیچ نشنیده‌اند. امید هنوز در دل گردیه نمرده است که می‌گوید: پشیمان شوید از جنگ که آیا هیچ به سرانجام کارتان اندیشیده‌اید؟ می‌خواهید خانه مان زیر و زبر شود؟ می‌خواهید دریای خون به راه بیندازید؟ خشم هرمز ما را به آتش می‌کشد. اندیشه‌ای دیگر کنید که این چنین، سرانجام‌مان مرگ است.
پس دور می‌چرخد و در چشمان یک یک سرداران خیره می‌شود زنان و کودکانتان را از یاد برده‌اید؟ نگاهشان کنید. گل‌های سرخ را بر لبانشان ببینید و چه‌چه بلبلان بیدل را از دهانشان بشنوید. چگونه می‌توانید دل‌های پر آرزویشان را با دست خویش در گور بگذارید؟
بهرام پیش می‌آید. دست گردیه را می‌کشد و او را خشمگین بر تخت می‌نشاند. خاموش شو ای بدگمان چرا شکست؟ چرا خواری؟ چرا ترس؟ آیا از یاد برده‌ای ساوه چگونه بر خاک افتاد؟ آیا ده‌ها هزار سپاهش را همین مردان تار و مار نکردند؟ هرمز را ما به پیروزی رساندیم. اینک چرا در برابر ناسزای او خاموش بمانیم؟ چرا توان‌مان را نادیده بگیریم؟ ما پیروز می‌شویم و هرمز به سزای گستاخی‌اش خواهد رسید او و سپاهش زیر سم اسبان ما چون موری له خواهند شد.
- بلند پروازی می‌کنی برادر سپاه او از سپاه ترکان بیش است. بزرگ است. او را کوچک مگیر


      

3

        داستان بیژن و منیژه یکی از مشهور‌ترین داستان‌های شاهنامه‌ست و همین داستان موضوع پنجمین جلد از کتاب قصه‌های شاهنامه به روایت آتوسا صالحی است. وقتی ارمانیان پیش کیخسرو شکایت از گرازهایی بردند که زندگیشون رو مختل کرده، بیژن تنها کسی بود که داوطلب شد تا شر گرازها رو کم کنه. گرگین میلاد هم به عنوان راهنما با بیژن همراه میشه و طی اتفاقاتی بیژن با منیژه دختر افراسیاب آشنا میشه و در نهایت به دست افراسیاب اسیر میشه. این مجموعه خیلی روان و جالب نوشته شده و باز توصیه میکنم برای بچه‌ها و نوجوانان اطرافتون بخرید.


بیژن از سیاهی گریزان بود.
روی تخته سنگ دراز کشید، زیر سر انگشت‌ها را در هم فرو برد. به ماه چشم دوخت، ابر سیاه نزدیک آمد. دل بیژن پیش از آن که ابر شمد سیاهش را رویش بیندازد تاریک شد. بیژن و سیاهی دشمنانی دیرینه بودند. دشمنانی چون مار و پونه و بیژن می‌بایست همیشه دشمنش را چون سایه بر دوش کشد، بختک شب سایه‌وار بر سینه‌اش سنگینی می‌کرد. نه بادی می‌رسید تا ابر سیاه را بر کناری زند و نه ماه جنبشی می‌کرد تا خود را از چنگ این دیو پلید برهاند. اکنون که ماه در چهاردهمین شب فرمانروایی می‌خواست با شکوه‌ترین جشن نورافشانی‌اش را بر پا کند، چرا باید ابری سیاه این چنین شادمانی را به کامش زهری می‌کرد؟ بیژن به گذشته‌اش اندیشید که چون چنین شبی بود، مادام چشم به راه می‌ماند تا کامی از جهان برگیرد؛ اما چون زمان می رسید، در چشم بر هم زدنی، شهد زهر میشد و نوش نیش، گویی یزدان سرنوشت هر آدمی را به شیوه ای می‌نگاشت. یکی دیر می‌رسید، یکی زود از دست می‌داد، یکی هرچه بیشتر می‌دوید دورتر میشد و یکی همیشه بر سر دو راهی می‌ماند.



      

1

        وقتی سیاوش از ایران به توران میره، ابتدا با دختر پیران، جریره، یکی از سرداران تورانی ازدواج می‌کنه و حاصل این ازدواج پسری هست به اسم فرود. بعد از جریره سیاوش با دختر افراسیاب، فرنگیس ازدواج می‌کنه که حاصل اون کیخسرو میشه. در لشکرکشی ایران به کین‌خواهی خون سیاوش، توس سردار ایران بر خلاف دستور کیخسرو از مسیری میره که محل زندگی فرود و جریره هست و همین باعث اتفاقاتی میشه که شرحش در شاهنامه اومده و این کتاب با دید خودش به اون پرداخته. مثل جلدهای قبلی جالب و مناسب برای همه‌ی سنین هست با اینکه هدف سنی نوجوانانه.


سیاوش پیش از سیاوشگرد، گنگ دژ را برای فرمانروایی خود برگزیده بود. دورادور دژ دیواری کشیده بود از سنگ و مرمر و گچ، دیواری بلند که دشمن با هیچ جنگ افزاری نمی‌توانست به آن دست یابد، ولی سیاوش با آن همه شکوه، در اندوه بود.
پیران از او پرسیده بود از چیست که تو را چنین پر اندیشه می بینم؟
و سیاوش گفته بود دلم گواهی می‌دهد که فرجام این نیکبختی جز شوربختی نخواهد بود.
پیران خندیده بود. پندارهای بیهوده از سر بیرون کن. از چه بیمناکی که اکنون پیوند تو با افراسیاب، نزدیک‌تر شده است و خود فرمانروای بخش گسترده ای از توران زمینی. پس دل آسوده دار که من نیز هرگز نخواهم گذاشت به تو کوچکترین گزندی رسد.
- تو از خرد می‌گویی و من از دل؛ و سخن دل همیشه راست تر است. پس باش تا روز شوربختی فرا رسد.


      

1

        جلد سوم از کتاب قصه‌های شاهنامه به روایت آتوسا صالحی به داستان اسفندیار پرداخته. از جایی که اسفندیار در بند پدرش اسیره و تورانیان از فرصت استفاده کردند و به ایران حمله‌ور شدند و حالا گشتاسب در آستانه‌ی شکست وزیر خودش ارجاسب رو پیش اسفندیار فرستاده تا شاید اسفندیار ایران رو از شر حمله‌ی توران نجات بده. بعد از این جنگ، به هفت‌خوان اسفندیار می‌رسیم تا اسفندیار خواهرانش رو از بند تورانیان نجات بده و در انتها جنگ اسفندیار و رستم. راوی این کتاب بهمن، پسر اسفندیاره.


- رستم را نکش به بندش بکش و این فرمان است
نام رستم همه را به هم می‌ریزد فرمان بر اسفندیار سنگین است. خشمگین از تالار بیرون می‌رود زنان به ایوان می‌آیند و کتایون پیشاپیش آنها. همه جا پر از گفت وگو شده. کتایون خود را بر زمین می‌اندازد چهره می‌خراشد و می نالد
«نه، با رستم نجنگ قلب مادرت را نشکن. بمان.»
- گشتاسب او را دست بسته می‌خواهد.
- سرانجام شوم خواهد داشت. بمان اسفندیار
اسفندیار روی بر نمی‌گرداند به سوی دروازه می‌رود جانش به درد آمده «گشتاسب رستم را دست بسته میخواهد»
و باز جنگی نو آرایش سپاه و لشکرکشی به زابل.


      

4

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.