پیمان قیصری

پیمان قیصری

@Peiman198913

8 دنبال شده

40 دنبال کننده

            
          

یادداشت‌ها

نمایش همه
                سایه‌های سکوت
ه«فقط قسمت شماره‌ی ۴ در مورد کتابه، بقیه صرفاً خاطراتی که با خوندن کتاب یادم اومد»ه

۱
اوایل آذر ماه سال ۸۶ بود که یه خبری توی اصفهان پیچید، یک نفر با کلاشینکف کیوسک پلیس خیابون چهارباغ رو به گلوله بسته. چند روز بعد در یکی از ترمینال‌های مسافری اصفهان یک نفر با اسلحه شروع به تیراندازی می‌کنه و یک توریست فرانسوی به قتل می‌رسه. اونجا بود که چند عکس توسط پلیس منتشر شد و داستان شخصی به نام کاظم شفیعی دهان به دهان می‌چرخید. کاظم شفیعی به همراه دو برادر و مادرش و پسر عمه‌هاش در استان فارس یک گروه تبهکاری تشکیل داده بودند که کاظم دستگیر میشه اما مادرش با رسوندن یک کلاشینکف در دادسرا به پسرش اون رو فراری میده و خانوادگی به اصفهان کوچ می‌کنند. مهر سال ۸۶ در اصفهان با کشتن یک راننده ماشینش رو می‌دزدند و در حین دزدی به یک فرد دیگه که شاهد ماجرا بوده هم شلیک می‌کنند. طی چند روز بعدی از یک طلافروشی و بانک هم سرقت مسلحانه می‌کنند و بعد از چند روز ماشینی که دزدیده بودند رو آتش می‌زنند. با تمام تلاشی که پلیس می‌کنه نمیتونه اونها رو دستگیر کنه و فقط یکی از پسرعمه‌ها دستگیر میشه که هیچ حرفی نمیزنه. همین زمانه که کاظم و برادرش کیوسک پلیس رو به گلوله می‌بندند و نامه‌ای میذارن مبنی بر اینکه اگر پسرعمه‌شون آزاد نشه اتفاقات بدتری خواهد افتاد و چند روز بعد به خاطر آزاد نشدن پسرعمه توریست فرانسوی رو می‌کشند. پس از این اتفاق یک سرقت مسلحانه در استان مرکزی اتفاق افتاد که طی تحقیقات مشخص شد کار باند شفیعی بوده و امروز که حدود ۱۷ سال از این ماجرا میگذره هنوز کاظم شفیعی و برادراش و مادرش دستگیر نشده‌اند. یادمه اون روزها توی مدرسه هر صدایی که میومد به شوخی می‌گفتیم کاظم حمله کرده، یک شوخی که ترس عمیقی پشتش بود! عکس سه مرد و یک زنی که همه‌جا بود و هر لحظه فکر میکردی یک نفر از یه جایی بیرون میاد و اسلحه می‌گیره توی صورتت.

۲
می‌گفت دو سال دوست صمیمی بودیم، هیچ وقت حرف جدی در مورد رابطه نزده بودیم اما هر دو میدونستم که به هم حس داریم و بالاخره این اتفاق خواهد افتاد. تمام جیک و پوک زندگی هم رو میدونستم تا اینکه یک شب عکس یه بچه شش ساله رو برام فرستاد گفت این دخترمه! اول باور نکردم ولی آخر فهمیدم حقیقت رو میگه، منم بهش گفتم اشکال نداره منم زن دارم، بهت نگفته بودم؛ بهش دروغ گفتم.

۳
هر موقع می‌خواستیم بریم خونه‌ی قدیمی‌شون راه رو دور میکرد و از یک کوچه اونطرف‌تر می‌رفتیم. یه بار بهش گفتم این کوچه چه هیزم تری بهت فروخته؟ گفت فلانی رو میشناسی؟ خونه‌ش توی همون کوچه بود و ۷-۸ سالی از ما بزرگتر. گفتم آره. گفت یه بار که از مدرسه برمیگشتم جلومو گرفت دستشو کرد توی شلوارم. 

۴
کتاب سایه‌های سکوت دست روی موضوع مهمی گذاشته. استفاده از روایت‌های تو در تو و زمان غیر خطی برای داستان مناسب بود اما از پس کار بر نیومده بود. لحظه‌هایی که برای برش خوردن انتخاب شده بود به نظر من مناسب نبود. در ابتدای کتاب قسمت‌هایی با عنوان بریده روزنامه بین فصول وجود داشت که اطلاعات مستندی ارائه میداد اما ادامه پیدا نکرد، اگر قرار به ادامه ندادن بود، بهتر بود در انتها یا ابتدای کتاب به عنوان پیشگفتار یا پسگفتار بیاد ولی اگر به عنوان یک سبک بین فصول قرار گرفته، باید تا انتها ادامه‌دار میشد. به جز داستان‌های تو در تو، هیچ تکنیک ادبی قابل ملاحظه‌ی دیگه‌ای توی کتاب به چشم نمیاد. اما در مورد داستان، با اینکه روان بیان میشه ضرب‌آهنگ یکسانی نداره، بعضی مواقع خیلی خیلی طولانی میشه سر یک موضوع. اتفاقاتی که توی کتاب برای راوی و شخصیت اصلی کتاب می‌افته یکم بیش از اندازه است، یعنی نویسنده سعی کرده تمام دغدغه‌هاش رو با بلاهایی که سر این شخص میاره بیان کنه که این باعث شده از واقعی بودن (به معنای رئال) دور بشه، همینطور این موضوع که جور شدن تمام اتفاقات با هم تا زمینه برای چیزی که نویسنده مد نظر داره مهیا بشه مثلاً در همون زمانی که باید شخصیت اصلی چند روزی نباشه تا اتفاق مورد نظر نویسنده بیفته، یک سنگ از آسمون میخوره تو سر اون شخص. اما انتهای کتاب داستان جوری تموم میشه که به یک نتیجه‌گیری‌ای ختم میشه که لزوماً درست نیست. اینکه هر کس در کودکی/نوجوانی یک اتفاقی براش می‌افته پس در آینده عامل اون اتفاق میشه، نتیجه‌ی اشتباهی هست که به نظرم نویسنده ما رو به طرفش هل میده. منکر این نیستم که اون اتفاق ممکنه زمینه‌ساز بشه، اما لزوما چنین چیزی نیست چه بسا که اگر با این نتیجه بریم جلو قضیه‌ی مرغ و تخم‌مرغ پیش میاد که پس اولین نفر چرا این کار رو کرده؟
در انتها باید بگم کتابی نیست که به کسی پیشنهاد بدم، موضوع خوب توسط تکنیک بد شهید شده. به نظرم راوی اول شخص برای این کتاب مناسب نبود، شخصیت‌ها شکل نگرفته بودند و داستان ساختار محکمی نداشت و از پس لحظه‌های احساسی بر نیومده بود هرچند چند جا توصیفات جالبی داشت مثل توصیف پادری جلوی اتاق و تصویرش.
        

0

2

                داستان در اهمیت مرگ بی‌مورد آقای بادیاری با این جمله شروع میشه

«در نیمه شب بیست و چهارم دی ماه آقای بادیاری خودکشی کرد»

در همین اولین جمله ذهن پرت میشه به داستان ملکوت بهرام صادقی

«در ساعت یازده شب چهارشنبه آن هفته جن در آقای مودت حلول کرد»

این همسانی جالب و همچنین سبک نوشتار باعث شده عده‌ای این کتاب رو کپی‌برداری از ملکوت بدونند که قطعاً اشتباه می‌کنند و یکسان بودن سبک به معنای کپی‌برداری نیست و تاثیر گرفتن در دنیای کتاب امری رایجه. خودکشی آقای بادیاری همه رو متعجب می‌کنه چون ظاهراً آقای بادیاری سرشار از شوق زندگی بوده، معشوقه‌ی جوانی داشته، بسیار متمدنانه با همسرش متارکه کرده و به فرزندانش افتخار می‌کنه. بعد از این خودکشی به مرور با اعضای خانواده و اطرافیان آقای بادیاری که در تلاش برای فهم این خودکشی هستند آشنا میشیم که هر کدوم به نوبه‌ی خودشون عجیب‌اند، از سامیار و نوشته‌های عجیبش تا کوهیار و رفتار مشکوکش به جسد دوستی یا رفتارهای عجیب همسر، دختر و معشوقه‌ی آقای بادیاری. همچنین سری به گذشته‌ی آقای بادیاری می‌زنیم و پدر و مادرش و چیزهایی که نباید میدید اما دید. تکنیک جا به جایی مکانی و زمانی خیلی جالب به کار رفته تا تاثیر انسان‌ها بر انسان‌ها نمایش داده بشه. تاثیر پنهان گذشته بر حال و حال بر آینده‌ی خود و بقیه هم حرف دیگه‌ای بود که به نظرم این کتاب تلاش داشت در موردش حرف بزنه در کنار فلسفه‌ی مرگ و زندگی. اما جالب‌ترین و مرموزترین شخصیت کتاب برای من نه انسان‌ها که باغ خانوادگی آقای بادیاری بود. باغی اسرارآمیز که گویا با حلول در جسم سامیار و از طریق نوشتن سعی در به کرسی نشوندن تصمیم خودش برای به زوال کشیدن تمام اعضا خانواده‌ی بادیاری داره. یکی از نقاط قوت کتاب که باید بهش اشاره کنم توصیفات دقیق و به‌جا و به اندازه‌ی کتابه که گه‌گاه با توجه به موضوع مورد توصیف آزار دهنده هم میشه اما به هر حال نقطه‌ی قوت کتاب و نویسنده هست. در انتها از نظر من این کتاب شبیه به یک ساختمان با فونداسیون بسیار قوی اما نقص در ظاهر و نماست. هرچقدر تکنیک و تسلط نویسنده در جای جای کتاب مشخصه اما حجم روایت و قصه برای این کتاب کمه. استفاده از خرده روایت‌ها برای توصیف آدم‌ها و اتفاقات جالبه اما کافی نیست، دونه‌های تسبیح بسیار زیباست اما نخ تسبیح نداریم. کمبود یک روایت جامع برای اتصال این خرده روایت‌ها به هم حس میشه چون مرگ بی‌مورد آقای بادیاری کافی نیست
        

6

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

فعالیت‌ها

            سایه‌های سکوت
ه«فقط قسمت شماره‌ی ۴ در مورد کتابه، بقیه صرفاً خاطراتی که با خوندن کتاب یادم اومد»ه

۱
اوایل آذر ماه سال ۸۶ بود که یه خبری توی اصفهان پیچید، یک نفر با کلاشینکف کیوسک پلیس خیابون چهارباغ رو به گلوله بسته. چند روز بعد در یکی از ترمینال‌های مسافری اصفهان یک نفر با اسلحه شروع به تیراندازی می‌کنه و یک توریست فرانسوی به قتل می‌رسه. اونجا بود که چند عکس توسط پلیس منتشر شد و داستان شخصی به نام کاظم شفیعی دهان به دهان می‌چرخید. کاظم شفیعی به همراه دو برادر و مادرش و پسر عمه‌هاش در استان فارس یک گروه تبهکاری تشکیل داده بودند که کاظم دستگیر میشه اما مادرش با رسوندن یک کلاشینکف در دادسرا به پسرش اون رو فراری میده و خانوادگی به اصفهان کوچ می‌کنند. مهر سال ۸۶ در اصفهان با کشتن یک راننده ماشینش رو می‌دزدند و در حین دزدی به یک فرد دیگه که شاهد ماجرا بوده هم شلیک می‌کنند. طی چند روز بعدی از یک طلافروشی و بانک هم سرقت مسلحانه می‌کنند و بعد از چند روز ماشینی که دزدیده بودند رو آتش می‌زنند. با تمام تلاشی که پلیس می‌کنه نمیتونه اونها رو دستگیر کنه و فقط یکی از پسرعمه‌ها دستگیر میشه که هیچ حرفی نمیزنه. همین زمانه که کاظم و برادرش کیوسک پلیس رو به گلوله می‌بندند و نامه‌ای میذارن مبنی بر اینکه اگر پسرعمه‌شون آزاد نشه اتفاقات بدتری خواهد افتاد و چند روز بعد به خاطر آزاد نشدن پسرعمه توریست فرانسوی رو می‌کشند. پس از این اتفاق یک سرقت مسلحانه در استان مرکزی اتفاق افتاد که طی تحقیقات مشخص شد کار باند شفیعی بوده و امروز که حدود ۱۷ سال از این ماجرا میگذره هنوز کاظم شفیعی و برادراش و مادرش دستگیر نشده‌اند. یادمه اون روزها توی مدرسه هر صدایی که میومد به شوخی می‌گفتیم کاظم حمله کرده، یک شوخی که ترس عمیقی پشتش بود! عکس سه مرد و یک زنی که همه‌جا بود و هر لحظه فکر میکردی یک نفر از یه جایی بیرون میاد و اسلحه می‌گیره توی صورتت.

۲
می‌گفت دو سال دوست صمیمی بودیم، هیچ وقت حرف جدی در مورد رابطه نزده بودیم اما هر دو میدونستم که به هم حس داریم و بالاخره این اتفاق خواهد افتاد. تمام جیک و پوک زندگی هم رو میدونستم تا اینکه یک شب عکس یه بچه شش ساله رو برام فرستاد گفت این دخترمه! اول باور نکردم ولی آخر فهمیدم حقیقت رو میگه، منم بهش گفتم اشکال نداره منم زن دارم، بهت نگفته بودم؛ بهش دروغ گفتم.

۳
هر موقع می‌خواستیم بریم خونه‌ی قدیمی‌شون راه رو دور میکرد و از یک کوچه اونطرف‌تر می‌رفتیم. یه بار بهش گفتم این کوچه چه هیزم تری بهت فروخته؟ گفت فلانی رو میشناسی؟ خونه‌ش توی همون کوچه بود و ۷-۸ سالی از ما بزرگتر. گفتم آره. گفت یه بار که از مدرسه برمیگشتم جلومو گرفت دستشو کرد توی شلوارم. 

۴
کتاب سایه‌های سکوت دست روی موضوع مهمی گذاشته. استفاده از روایت‌های تو در تو و زمان غیر خطی برای داستان مناسب بود اما از پس کار بر نیومده بود. لحظه‌هایی که برای برش خوردن انتخاب شده بود به نظر من مناسب نبود. در ابتدای کتاب قسمت‌هایی با عنوان بریده روزنامه بین فصول وجود داشت که اطلاعات مستندی ارائه میداد اما ادامه پیدا نکرد، اگر قرار به ادامه ندادن بود، بهتر بود در انتها یا ابتدای کتاب به عنوان پیشگفتار یا پسگفتار بیاد ولی اگر به عنوان یک سبک بین فصول قرار گرفته، باید تا انتها ادامه‌دار میشد. به جز داستان‌های تو در تو، هیچ تکنیک ادبی قابل ملاحظه‌ی دیگه‌ای توی کتاب به چشم نمیاد. اما در مورد داستان، با اینکه روان بیان میشه ضرب‌آهنگ یکسانی نداره، بعضی مواقع خیلی خیلی طولانی میشه سر یک موضوع. اتفاقاتی که توی کتاب برای راوی و شخصیت اصلی کتاب می‌افته یکم بیش از اندازه است، یعنی نویسنده سعی کرده تمام دغدغه‌هاش رو با بلاهایی که سر این شخص میاره بیان کنه که این باعث شده از واقعی بودن (به معنای رئال) دور بشه، همینطور این موضوع که جور شدن تمام اتفاقات با هم تا زمینه برای چیزی که نویسنده مد نظر داره مهیا بشه مثلاً در همون زمانی که باید شخصیت اصلی چند روزی نباشه تا اتفاق مورد نظر نویسنده بیفته، یک سنگ از آسمون میخوره تو سر اون شخص. اما انتهای کتاب داستان جوری تموم میشه که به یک نتیجه‌گیری‌ای ختم میشه که لزوماً درست نیست. اینکه هر کس در کودکی/نوجوانی یک اتفاقی براش می‌افته پس در آینده عامل اون اتفاق میشه، نتیجه‌ی اشتباهی هست که به نظرم نویسنده ما رو به طرفش هل میده. منکر این نیستم که اون اتفاق ممکنه زمینه‌ساز بشه، اما لزوما چنین چیزی نیست چه بسا که اگر با این نتیجه بریم جلو قضیه‌ی مرغ و تخم‌مرغ پیش میاد که پس اولین نفر چرا این کار رو کرده؟
در انتها باید بگم کتابی نیست که به کسی پیشنهاد بدم، موضوع خوب توسط تکنیک بد شهید شده. به نظرم راوی اول شخص برای این کتاب مناسب نبود، شخصیت‌ها شکل نگرفته بودند و داستان ساختار محکمی نداشت و از پس لحظه‌های احساسی بر نیومده بود هرچند چند جا توصیفات جالبی داشت مثل توصیف پادری جلوی اتاق و تصویرش.
          

0

اول از همه بخش دی رو بخون که ضعیف‌تر از همه بود، سه تای بعدی خیلی از نظر خوب یا بد بودن برای من تفاوتی نداشت و هر سه جالب بود، اما این ترتیب شاید بهتر باشه، یکی پس از دیگری، در قفل شده و هرگز دروغ نگو

6

6

1

27

            به لطف باشگاه نمایشنامه خوانی فرصتی شد تا دوباره این اثر مرور بشه...
استریندبرگ به همراه ایبسن از غول های نمایشنامه نویسی تاریخند و در این شکی نیست ، هرچند که استریندبرگ سایه ایبسن رو با تیر میزده..
این دوگانگی و دشمنی بین غول های ادبیات کم سابقه نیست...
از دعوای یوسا و مارکز بگیرید که یکی با مشت تو صورت اون یکی میزنه تا دعوای تورگنیف و تولستوی 
گرچه این آخری ختم به خیر شد و تورگنیف در آخر عمرش در نامه ای به تولستوی نوشت :
از شما خواهش میکنم بنویسید ، ما به نوشتن شما احتیاج داریم.
اما دشمنی استریندبرگ و ایبسن از نوع دیگه ای بود...
ایبسن با خانه عروسک و هدا گابلر طرفداری زنها رو می‌کرد اما استریندبرگ به علت شکست ها و ناکامی های زندگی اش که در بیشتر اونها پای یک زن در میان بود ، دید خوبی نسبت به زنها نداشت 
استریندبرگ نویسنده پر آوازه تری از ایبسنه و در این شکی نیست و پدر هم یکی از آثار خوب خلق شده توسط این نویسنده ست.
پدر به نوعی واکنش و جوابی به خانه عروسک ایبسنه اما هیچوقت به قدرتمندی اون اثر نیست به این علت که مسئله اصلی نمایش امروزه با یک آزمایش DNA قابل حل شدنه اما همین آزمایش گرفتن خودش توهین بزرگی میشه به زن و کار راحتی نیست...
نمایشنامه دردناکه ، نمیشه گفت زنی مثل لارا وجود نداره ... اگر نورا هست ، لورا هم هست و اگر هلمری وجود داره ، سروان هم وجود داره...
اما ای کاش این داستان زن و مرد و این دوگانگی روزی تموم و حل بشه و همه قبول کنیم که انسانیم و به یک اندازه از این جهان حق داریم...
پدر همونقدر مهمه که مادر  اهمیت داره
زن همونقدر ارزش داره که مرد اررش داره



          

11

41

زری از یوسف می‌پرسد: "تو می‌دانی سووشون چیست؟"
یوسف می‌گوید: "یک نوع عزاداری است. همهء اهل ده بالا امشب می‌روند."
کتاب سووشون روایت زندگی زری و یوسف در بازه زمانی جنگ جهانی دوم(حضور متفقین در کشور یعنی حدود سال ۱۳۲۰) در شیراز است...
.
نمیدونم چی میتونم درمورد این کتاب بنویسم، حس می‌کنم هرچه بنویسم تکراریه!
«سووشون» به عنوان یه شاهکار شناخته می‌شود و منم با همین تصور شروعش کردم، شاید یکی از دلایلی که باعث شد کمی توی ذوقم بخورد همین بود؛ اینکه توقع خیلی زیادی از این کتاب داشتم.
.
✨چند نکته:( فاقد اسپویل)
۱. این کتاب بیشتر حول محور نگرانی‌ها، دل‌مشغولی‌ها و دغدغه‌های زری است. وقتی کتاب‌رو می‌خواندم کتاب «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» در ذهنم تداعی می‌شد.
به نظرم کتاب خوبی برای علاقمندان آثار خانم پیرزاد است.

۲. سبک نوشتاری سیمین دانشور خاص خودش است.
از جلال آل احمد فقط «مدیر مدرسه» را خوانده‌ام( امیدوارم در آینده بیشتر از او بخوانم) ولی باز هم تفاوت سبک نوشتاری آن‌ها براحتی قابل تشخیص است.
جایی می‌خواندم از خانم دانشور نقل شده بود: «بسیاری از نویسندگان از سبک جلال آل‌احمد تأثیر گرفته‌اند. اما من ترجیح می‌دهم خودم باشم و سبک خودم را دنبال کنم.»

۳. داستان روند ملایمی دارد و از قهرمان خودش، اسطوره‌ نمی‌سازد. یوسف قهرمان داستان است ولی او با همه جوانب شخصیتی‌ش تصویر می‌شود. 
و همینطور زری، که ترس زنانه‌ش روی تمام داستان سایه انداخته و زمان خواندن کتاب خواننده هم همراه زری واهمه و اضطراب‌ رو احساس می‌کند.

۴. از کلمات عامیانه در کتاب زیاد استفاده شده که باعث شد کتاب رو بیشتر دوست داشته باشم.
«عمه به حوضخانه رفت تا بقیه‌ی دینارهای طلا را در کت آخر جا بدهد‌ و دور آن‌ها را شلال بکند.»
آخرِ کتاب بعضی از این کلمات به همراه معنی‌شان فهرست شده‌اند.

۵. کتاب تماما حال‌و‌هوای شیراز رو برام تداعی می‌کرد. خانه یوسف و زری، عزت‌الدوله و همگی رو برای خودم معادل‌سازی می‌کردم. یکی ساکن نارنجستان و آن یکی صاحب ملک زینت‌الملوک بود...

۶. « دو جان گرفتار » اصطلاحیه که خیلی ازش استفاده می‌کنم و بدون آن انگار دست و بالم برای انتقال منظورم بسته می‌شود. البته نباید دنبال معنی‌ش گشت، فکر نمی‌کنم پیدا بشود؛ این یه اصطلاح مربوط به زادگاه منه.
ولی مفهومش میشه بین دو حالت گیر کردن، یا وقتی که تصمیم‌گیری سخت میشه و نمی‌دانی باید چه کار کنی!
وضعیت مردم در بازه زمانی کتاب سووشون همینطور است، از یک طرف شراب می‌خورند، از طرفی دیگر راهی حرم معصومین‌اند. حسابی «دو جان گرفتارند».
مردم بین عقایدشان و ارزش‌هایی که به آن‌ها عرضه شده بود، معلق مانده بودند.

۷. فکر و خیال‌های زری خیلی اذیتم کرد! صفحات زیادی باید توی تفکرات زری دست و پا بزنی، بلکه داستان کمی جلو برود.

.
📔متن کتاب:
زن، آرامشی که براساس فریب باشد چه فایده‌ای دارد؟ چرا نباید جرأت داشته باشی که تو روی آن‌ها بایستی... زن، کمی فکر کن. وقتی خیلی نرم شدی همه تُرا خم می‌کنند...

نزدیک‌های ظهر به خانه برمی‌گشت و به مجرد ورود به جای سلام می‌گفت:« بنده مسیحی هستم.» اما هنوز ظهر نشده یادش می‌رفت و به ابوالفضل‌العباس قسم می‌خورد.
.
عکس‌ها:
پایین سمت چپ، باغ عفیف آباد و باقی عکس‌ها مربوط به عمارت شاپوری است.( مربوط به ۰۲ و ۰۳ شیراز🌱)
.
۳ مرداد ۰۳
            زری از یوسف می‌پرسد: "تو می‌دانی سووشون چیست؟"
یوسف می‌گوید: "یک نوع عزاداری است. همهء اهل ده بالا امشب می‌روند."
کتاب سووشون روایت زندگی زری و یوسف در بازه زمانی جنگ جهانی دوم(حضور متفقین در کشور یعنی حدود سال ۱۳۲۰) در شیراز است...
.
نمیدونم چی میتونم درمورد این کتاب بنویسم، حس می‌کنم هرچه بنویسم تکراریه!
«سووشون» به عنوان یه شاهکار شناخته می‌شود و منم با همین تصور شروعش کردم، شاید یکی از دلایلی که باعث شد کمی توی ذوقم بخورد همین بود؛ اینکه توقع خیلی زیادی از این کتاب داشتم.
.
✨چند نکته:( فاقد اسپویل)
۱. این کتاب بیشتر حول محور نگرانی‌ها، دل‌مشغولی‌ها و دغدغه‌های زری است. وقتی کتاب‌رو می‌خواندم کتاب «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» در ذهنم تداعی می‌شد.
به نظرم کتاب خوبی برای علاقمندان آثار خانم پیرزاد است.

۲. سبک نوشتاری سیمین دانشور خاص خودش است.
از جلال آل احمد فقط «مدیر مدرسه» را خوانده‌ام( امیدوارم در آینده بیشتر از او بخوانم) ولی باز هم تفاوت سبک نوشتاری آن‌ها براحتی قابل تشخیص است.
جایی می‌خواندم از خانم دانشور نقل شده بود: «بسیاری از نویسندگان از سبک جلال آل‌احمد تأثیر گرفته‌اند. اما من ترجیح می‌دهم خودم باشم و سبک خودم را دنبال کنم.»

۳. داستان روند ملایمی دارد و از قهرمان خودش، اسطوره‌ نمی‌سازد. یوسف قهرمان داستان است ولی او با همه جوانب شخصیتی‌ش تصویر می‌شود. 
و همینطور زری، که ترس زنانه‌ش روی تمام داستان سایه انداخته و زمان خواندن کتاب خواننده هم همراه زری واهمه و اضطراب‌ رو احساس می‌کند.

۴. از کلمات عامیانه در کتاب زیاد استفاده شده که باعث شد کتاب رو بیشتر دوست داشته باشم.
«عمه به حوضخانه رفت تا بقیه‌ی دینارهای طلا را در کت آخر جا بدهد‌ و دور آن‌ها را شلال بکند.»
آخرِ کتاب بعضی از این کلمات به همراه معنی‌شان فهرست شده‌اند.

۵. کتاب تماما حال‌و‌هوای شیراز رو برام تداعی می‌کرد. خانه یوسف و زری، عزت‌الدوله و همگی رو برای خودم معادل‌سازی می‌کردم. یکی ساکن نارنجستان و آن یکی صاحب ملک زینت‌الملوک بود...

۶. « دو جان گرفتار » اصطلاحیه که خیلی ازش استفاده می‌کنم و بدون آن انگار دست و بالم برای انتقال منظورم بسته می‌شود. البته نباید دنبال معنی‌ش گشت، فکر نمی‌کنم پیدا بشود؛ این یه اصطلاح مربوط به زادگاه منه.
ولی مفهومش میشه بین دو حالت گیر کردن، یا وقتی که تصمیم‌گیری سخت میشه و نمی‌دانی باید چه کار کنی!
وضعیت مردم در بازه زمانی کتاب سووشون همینطور است، از یک طرف شراب می‌خورند، از طرفی دیگر راهی حرم معصومین‌اند. حسابی «دو جان گرفتارند».
مردم بین عقایدشان و ارزش‌هایی که به آن‌ها عرضه شده بود، معلق مانده بودند.

۷. فکر و خیال‌های زری خیلی اذیتم کرد! صفحات زیادی باید توی تفکرات زری دست و پا بزنی، بلکه داستان کمی جلو برود.

.
📔متن کتاب:
زن، آرامشی که براساس فریب باشد چه فایده‌ای دارد؟ چرا نباید جرأت داشته باشی که تو روی آن‌ها بایستی... زن، کمی فکر کن. وقتی خیلی نرم شدی همه تُرا خم می‌کنند...

نزدیک‌های ظهر به خانه برمی‌گشت و به مجرد ورود به جای سلام می‌گفت:« بنده مسیحی هستم.» اما هنوز ظهر نشده یادش می‌رفت و به ابوالفضل‌العباس قسم می‌خورد.
.
عکس‌ها:
پایین سمت چپ، باغ عفیف آباد و باقی عکس‌ها مربوط به عمارت شاپوری است.( مربوط به ۰۲ و ۰۳ شیراز🌱)
.
۳ مرداد ۰۳
          

74

            لحظه‌های آخر نمایشگاه کتاب به یادماندنی ۱۴۰۳ (البته برای ما) دوست عزیزم ترتیب آشنایی با آقای حاجیانی مدیر نشر گمان را برایم داد. از همان ابتدای دیدار فهمیدم که از آن آدم‌هایی است که عاشق کارشان هستند و تفاوت انتشارات را با سوپر مارکت متوجه می‌شوند. از آنهایی که تا کتابش حرف نداشته باشد چاپش نمی کند. با کلی هیجان و آب و تاب در مورد کتاب بعدی احمد اخوت صحبت می کرد و برای من حس و حالش دوست داشتنی بود. و در پایان دیدار این کتاب را برداشت و در آن نوشت و برای من به یک هدیه ارزشمند تبدیلش کرد.
من احمد اخوت را دوست دارم. تمام حرفهایش برایم خواندنی است. البته اگر ادبیات برایتان خیلی جدی نیست و خیلی کتاب‌خوان محسوب نمی‌شوید کتاب را توصیه نمی کنم. اما برای اهلش خواندنی است.
اگر صد سال تنهایی را خوانده اید و به مارکز علاقه دارید سری هم به این کتاب بزنید.
اگر دون کیشوت و آثار شکسپیر را خوانده‌اید بد نیست پرونده جذاب آن را مطالعه کنید.
اگر شما هم مثل من هر موقع از بورخس شنیده‌اید احساس می‌کنید با یک ابهامی در موردش صحبت می‌شود، شاید برایتان جالب باشد.
بحث‌‌هایی درباره ترجمه و فلسفه نوشتن متن برای دیگری مطرح شده. در مورد شخصیت درگیر روزمره بورخس و شخصیت نویسنده‌اش و تقابل آن دو.
درباره کتاب های دیگری هم اینجا بحث های جالبی شده مثل مادام بواری یا «مثل آب برای شکلات» و چند کتاب دیگر که فراموش کرده‌ام.
در پایان کتاب هم مباحثی در مورد استعاره آمده که من دوستشان داشتم.
نیازی هم نیست حتما از ابتدا تا انتهایش را بخوانید. هر بخشی را دوست داشتید بخوانید.
          

76