پیمان قیصری

پیمان قیصری

@Peiman198913

16 دنبال شده

71 دنبال کننده

پیشنهاد کاربر برای شما

یادداشت‌ها

نمایش همه
        در یتیم نوشته‌ای بیشتر توصیفی-فلسفی و کمتر روایی است از آخرین روزهای زندگی صادق هدایت در تلاش برای توصیف نتیجه‌ی زخم‌‌هایی که در انزوا روح آدم را می‌خورد و می‌تراشد... این کتاب به دلیل نداشتن یک روایت مستحکم از نظر من ضعیف‌تر از بقیه‌ی آثار دولت‌آبادی هست ضمن اینکه حرف جدید زیادی هم نداره، اکثر مطالب کتاب چند سال پیش به عنوان خبر/گزارش/مصاحبه در روزنامه و مجلات چاپ شدند ولی برای کسی که اونها رو مطالعه نکرده باشه احتمالاً مطالب جالبی داره مثل نقش زن/مادر در آثار هدایت، نوشته‌های نیمه تمام هدایت و اتفاقات روزهای آخر هدایت


آدم‌ها گنگ و گم به دنیا می‌آیند٬ گنگی‌شان به تدریج رفع می‌شود، اما گم بودنشان باقی می‌ماند. و کسانی به ندرت به جستجوی خودشان در می‌آیند که درماندگی‌شان از همان آغاز می‌شود


انسان در زندگی همه چیز را می‌تواند شکار کند، اما عشق و محبت را نمی‌شود شکار کرد، و شکار آن جز روی گردانیدن از عشق و محبت نیست

      

2

        کمدی الهی دوزخ

دانته در میانه‌ی عمر (۳۵ سالگی) خودش رو در جنگلی تاریک و ظلمات میبینه، میاد به طرف نوری که در دوردست دیده حرکت کنه که سه حیوان درنده اون رو به داخل جنگل برمیگردونن، به این معنا که رهایی از گناهان و تاریکی و ظلمات ساده نیست. ناگهان ویرژیل به کمک دانته میاد تا راهنمای اون باشه برای عبور از مسیر ظلمات. دانته با در هم آمیختن عقاید مذهبی مسیحی خودش و اساطیر قدیمی این کتاب و دو کتاب بعدی رو نوشته تا کمدی الهی شکل بگیره. دانته در کتاب دوزخ به کمک ویرژیل از دوزخ عبور می‌کنه و طبقات مختلف دوزخ رو مشاهده می‌کنه و با بعضی از دوزخیان هم کلام میشه و عذاب‌هایی که می‌کشن رو شرح میده. دوزخ در کتاب ویرژیل در داخل کره‌ی زمین و زیر نیمکره‌ی مسکونی زمین هست و به صورت مخروطی به مرکز کره میرسه. اولین طبقه، بزرگترین و آخرین طبقه کوچکترین طبقه‌ست. این طبقات به ترتیب عبارتند از
طبقه اول: بزرگان دوران کهن
طبقه دوم: شهوت رانان
طبقه سوم: شکم پرستان
طبقه چهارم: خسیسان و مسرفین
طبقه پنجم: ارباب غضب
طبقه ششم: زندیقان
طبقه هفتم: تجاوزکاران
طبقه هشتم: حیله گران
طبقه نهم: خیانتکاران
و در انتها منزل شیطان

با وجود اینکه عقاید دانته برای من قابل قبول نیست اما از ارزش ادبی و جذابیت روایت نمیشه چشم پوشید و صد البته توضیحات شجاع‌الدین شفا بسیار روشنگر و کمک کننده هست در خوندن کتاب
      

32

        کتاب شرق بهشت با توصیف دره‌ی سالیناس شروع میشه و در همین ابتدا در حالی که شما رو از روان بودن و جذابیت توصیف‌ها شگفت زده کرده، اولین کد رو راجع به فلسفه‌ی کتاب ارائه می‌کنه

«قله‌های گابلین را یادم هست که در سمت خاور بر دره مشرف بودند، قله‌هایی روشن و شاد، آفتابگیر و زیبا، قله‌های افسون کننده ای که آدم دلش می‌خواست از کوره‌ راه های ولرم‌ش با تلاش بالا برود، انگار از زانوان مادری عزیز بالا بلغزد. کوه‌های دلفریبی بودند که زینت‌شان علف‌های سوخته از هرم آفتاب بود. در طرف باختر سلسله کوه‌های سانتالوچا، در دل آسمان نقش بسته بودند، توده‌ای تیره و مرموز که میان دریا و دره حائل بودند، غیردوستانه و خطرناک. از باختر همیشه می‌ترسیدم و خاور را همیشه دوست داشتم. نمی‌توانم بگویم چرا»

دره‌ی سالیناس در میان دو رشته کوه، یکی زیبا و آفتابگیر، یکی ترسناک و خطرناک، خیر و شر...ه

«آدم زیر لاک بزدلی‌اش به نیکی گرایش دارد و میخواهد همه دوستش داشته باشند. اگر به راه فساد رفته، به این علت است که گمان کرده این میان‌بری است برای رسیدن به عشق. وقتی مردی به نقطه‌ی پایان زندگی‌اش می‌رسد، میزان استعداد، قدرت و نبوغش هیچ اهمیتی ندارد، اگر مورد نفرت باشد و بمیرد، زندگی‌اش شکست کاملی است و مرگش وحشتی سرد. به گمانم من و شما، در لحظه‌ی انتخاب میان دو راه باید همیشه به فکر پایان کارمان باشیم و طوری زندگی کنیم که هیچکس از مرگ‌مان خوشحال نشود. همه‌ی ما یک تاریخچه‌ی زندگی داریم. همه‌ی داستان‌ها و شعرها بر اساس کشمکش بی‌امانی بنا شده که دائماً در وجود ما در جریان است. شر همیشه باید از نو زنده شود، حال آنکه خیر و فضیلت جاودانه‌اند. فساد همیشه چهره‌ای جوان‌ و با طراوت از خودش نشان می‌دهد، حال آنکه فضیلت آسیب‌پذیرترین همه‌ی صنعت ها در دنیاست.»

بعد وقتی وارد داستان چارلز و آدام، دو برادر از دو مادر، میشیم به جز کد خیر و شر و انتخاب، کد بعدی ارائه میشه راجع به داستانی که الهام بخش نوشتن این داستان بوده، هدیه‌ی دو برادر به پدر و بی توجهی پدر نسبت به یکی از هدیه ها

«چارلز نعره زنان گفت: سالگرد تولدش را یادت هست؟ من شش سنت پول داشتم و با آن یک چاقوی آلمانی برایش خریدم، سه تیغه داشت و یک در بطری باز کن، دسته‌اش هم صدفی بود. این چاقو کجاست؟ هیچ دیده‌ای از آن استفاده کند؟ داده است به تو؟ هرگز ندیده ام آن را تمیز کند. این چاقو توی جیب تو است؟ چه کارش کرده؟ فقط یک متشکرم خشک و خالی گفت، همین. و پس از آن هرگز درباره‌ی چاقوی شش سنتی من حرفی نزد.
- روز تولدش چکار کردی؟ تصور می‌کنی ندیدمت؟ چقدر برایش خرج کردی؟ شش سنت یا چهار سنت؟ برایش توله سگ بی نام و نشانی آوردی که توی کوچه پیدا کرده بودی. مثل یک احمق خندیدی و به او گفتی سگ شکاری خوبی برایش خواهد شد. این سگ توی اتاقش می‌خوابد، موقع مطالعه با آن بازی می‌کند، تربیتش کرده. و در این میان چاقوی من چه شد؟ یک متشکرم خشک و خالی به من گفت، فقط یک متشکرم.»

چارلز و آدام بزرگ میشن و هر یک زندگی خودشون رو دارن و در نسل دوم خانواده باز فلسفه‌ی خیر و شر و انتخاب مطرح میشه. کالب و آرون پسران آدام رفتارها و اتفاقاتی شبیه به چارلز و آدام از خودشون نشون میدن تا اینکه دوباره هدیه‌ای مورد قبول واقع نمیشه و اینجاست که برای بار دوم اما اینبار به طور نتیجه بخش یک کد دیگه وارد داستان میشه، در حالی که در دفعه‌ی اول چارلز موفق نشده بود کارش رو به سرانجام برسونه، کشتن برادر! و تمام این کد‌ها به علاوه‌ی مباحثه‌ای که هنگام انتخاب اسم برای بچه‌ها بین لی، ساموئل و آدام شکل میگیره، آیینه‌ی تمام نمای داستان هابیل و قابیل، تقابل خیر و شر و موضوع انتخاب و اختیاره جایی که در انتها نویسنده با کلمه‌ی «تیمشل» فلسفه و اعتقاد خودش رو بیان می‌کنه. 

«چرا خشمناک شدی و چرا سر خود به زیر افکنده‌ای؟ اگر نیکویی میکردی آیا مقبول نمی‌شدی؟ و اگر نیکویی نکردی گناه در کمین است و اشتیاق تو دارد. اما تو (می‌توانی) بر وی مسلط شوی»

تیمشل: کلمه‌ی عبری به معنای تو میتوانی

جذابیت این کتاب در روان و گیرا بودن روایت و همچنین توصیف دقیق احساسات و تفکرات  انسانه. نویسنده سعی در قضاوت هیچ شخصی نکرده و این برای من جالب بود. و در نهایت جمله‌ی مورد علاقه‌ی من از کتاب:

«- از حالت با خبرم می‌کنی؟
-نمی‌دانم. باید در این باره فکر کنم. می‌گویند زخم آشکار زودتر جوش می‌خورد. به نظرم از دوستی‌ای که فقط به چسباندن تمبری به یک پاکت و فرستادن نامه‌ای ختم می‌شود، چیزی غم‌انگیز تر وجود ندارد. وقتی آدم دیگر نمی‌تواند کسی را ببیند، صدایش را بشنود، لمسش کند، همان بهتر که پیوند‌ها میان‌شان بریده شود.»
      

8

        اگر کتاب «کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم» رو خونده باشید کاملاً حس میکنید که فضای این کتاب چقدر شبیه به اونه. این کتاب حاوی چندین روایت از افراد و اتفاقات در طول جنگ یوگسلاویه با تاکید بیشتر بر رفتار آدم‌ها و تغییر شخصیت‌ها و احساسات. این کتاب از مرگ و زندگی در دوران جنگ هر دو صحبت می‌کنه که هر دو چقدر سخت هستند

مسئله فقط این نیست که مرگ همه‌جا ما را احاطه کرده است. در هنگام جنگ مرگ تبدیل به واقعیتی ساده و اجتناب‌ناپذیر می‌شود، مسئله این است که خودِ زندگی هم تبدیل به جهنم می‌شود

و نقدی داره به آدم‌ها در مواجهه با این اتفاقات

من نمی‌گویم مسئولیت همه‌ی ما به یک اندازه است و قصد ندارم قربانیان را با قاتلانی که در کمال خونسردی آنها را می‌کشند یکی بدانم. همه‌ی حرفم این است که نوعی همدستی پنهان وجود دارد؛ می‌خواهم بگویم همه‌ی ما از سر فرصت‌طلبی و ترس در تداوم‌ یافتن این جنگ شریک و همدستیم. زیرا با بستن چشم‌هایمان، با ادامه‌دادن به خریدمان، با کارکردن رویِ زمینمان، با تظاهر کردن به اینکه اتفاقی نیفتاده است، با این فکر که این مشکل ما نیست، در واقع داریم به آن «دیگری‌ها» خیانت می‌کنیم و نمی‌دانیم آیا این مسئله اصلاً راه‌حلی دارد یا نه. اما آن‌چه متوجهش نیستیم این است که با چنین مرزبندی‌هایی داریم خودمان را هم گول می‌زنیم. با این کار در واقع خودمان را هم در معرض این خطر قرار می‌دهیم که در شرایطی متفاوت، ما تبدیل به آن «دیگری» شویم

کتاب دردناک و آشنایی برای ما هست
      

4

        همین الان برید «والس شماره دو» ساخته‌ی دیمیتری شاستاکویچ رو گوش کنید و بعد بیاید بقیه‌ی این ریویو رو بخونید


بسیار زیبا و مشهور بود نه؟ خب کتاب هیاهوی زمان درباره‌ی زندگی دیمیتری شاستاکویچ خالق این اثر زیبا و چندین اثر عالی دیگه‌ست. آهنگسازی که در دوره‌ی استالین با اثر «اپرای لیدی مکبث ناحیه‌ی متسنسک» به شهرت فراوانی رسید و همین باعث دردسرش شد تا جایی که خود استالین نقدی بر اثرش نوشت

«بنابراین این تحلیل بی‌نام و نشان به قلم کسی که همان قدر با موسیقی آشنا بود که یک خوک با پرتقال، آکنده بود از برچسب های آشنا و تند و تیز… در متن سه عبارت وجود داشت که نیش پیکان را به سوی گمراهی تئوریکش نگرفته بود، مستقیم به شخص خودش اشاره داشت. (عیان است که آهنگساز هرگز به خود زحمت نداده که بفهمد مخاطبان موسیقی در شوروی از موسیقی چه خواسته‌ها و انتظاراتی دارند.) همین کافی بود تا عضویتش در اتحادیه آهنگسازان باطل شود. (خطر این جور گرایش‌ها در موسیقی شوروی روشن است.) همین بس بود تا دیگر نگذارند موسیقی بسازد و اجرا کند. و بلاخره (این بازی خطرناکِ مثلا نوآورانه ممکن است پایان بدی داشته باشد.) همین کافی بود تا جانش را بگیرند.»

در قسمت اول کتاب می‌بینیم که دیمیتری در پاگرد جلوی آسانسور می‌خوابه تا در صورت دستگیری جلوی عزیزان‌ش دستگیر نشه. اما این رابطه بین دیمیتری و حکومت بالا و پایین فراوان داره و این کتاب به خوبی ترس و وحشت عیان موجود در دوران استالین و همچنین دورویی و وحشت پنهان در دوران پسا استالین رو نشون میده. 

«در آن دوران دو عبارت وجود داشت، یکی سوالی و یکی خبری، که می‌توانست عرق جاری کند و باعث شود قوی‌ترین مردان توی شلوارشان برینند. جمله‌ی سوالی این بود (استالین می‌داند؟) و جمله‌ی خبری (استالین می‌داند.)»

نکته‌ی جالب اینکه این کتاب از نظر محتوا بسیار شبیه به کتاب امید علیه امید هست و من بدون هیچ شناختی از این کتاب، بلافاصله بعد اون کتاب این رو خوندم! برای خودم عجیب بود.

از متن کتاب:

«استبداد سالیان سال را صرف کشتن کشیشان و بستن کلیساها کرده بود. با این حال، اگر تبرک کشیش‌ها باعث می‌شد سربازها سرسختانه‌تر بجنگند، حاضر بود آن‌ها را به خاطر سودمندی موقتشان به صحنه بازگرداند. به همین ترتیب، اگر در زمان جنگ، مردم برای حفظ روحیه به موسیقی نیاز داشتند، آهنگسازها هم به کار گرفته می‌شدند»

«بله، موسیقی نامیراست، ولی افسوس که آهنگسازها نامیرا نیستند. می‌شود به‌راحتی ساکتشان کرد، و حتی راحت‌تر از آن، می‌شود آن‌ها را کشت.»


خب حالا برید سرچ کنید و بقیه‌ی آثارش رو گوش کنید.
      

6

        امید علیه امید مجموعه خاطراتی‌ست در فاصله‌ی سال‌های ۱۹۳۴ تا ۱۹۳۸ از نادژدا ماندلشتام همسر اوسیپ ماندلشتام شاعر مشهور روسی در زمان استالین که به دلیل سرودن اشعار ضد استالینی دو بار دستگیر شد و در نهایت در دومین باری که به اردوگاه کار اجباری فرستاده شد، در آغوش مرگ آرام گرفت.

قرن گرگ بر شانه‌ام می‌جهد
اما من از خون گرگ نیستم
همچون کلاهی در آستین، مرا بی دغدغه
به پوستین داغ دشت‌های سیبری فرو کن
«اوسیپ ماندلشتام»

نادژدا با توصیف جامعه‌ی تحت دیکتاتوری‌ استالین و به تبع اون رفتار مردم نسبت به هم که پر بوده از شک و بدبینی پرده از بسیاری از اتفاقاتی که بر سر خودش و همسرش و تعداد زیادی از به اصطلاح روشنفکران اومده، بر میداره.

هر زمان خبر دستگیری کسی را می‌شنیدیم هرگز نمی‌پرسیدیم به خاطر چی دستگیرش کردند. آنها برای پیدا و سرهم بندی کردن دلایل بدیع جهت موجه ساختن دستگیری دیگران رقابت جانانه‌ای با یکدیگر داشتند. خب میدونی اون در واقع قاچاقچی بود اون دیگه خیلی تندروی میکرد .... هر کدام از این دلایل کفایت میکرد که هر فردی دستگیر و نابود شود: خودی نبود، بیش از حد حرف میزد، شخصیت بدی داشت، هر زمانی که فردی از آشنایانمان این سوال را می‌پرسید، آخماتووا با عصبانیت بر سرش فریاد میزد: «واقعا منظورت چیه وقتی میپرسی برای چی؟ الان وقتش رسیده بفهمی آدمها رو برای هیچی دستگیر میکنند!»

مردمی که در زیر یک نظام دیکتاتوری زندگی می‌کنند به سرعت آکنده از احساس عجز می‌شوند و همواره بهانه‌ای برای بی عملی خود پیدا میکنند. «آخه من چطوری میتوانم با بلند کردن صدای اعتراض خودم جلوی اعدام‌ها را بگیرم؟ این جور چیزها فراسوی قدرت و توانایی من است. حالا کی به حرف من گوش می‌دهد؟» چنین حرف‌هایی را سرآمدان جامعه ما بر زبان می‌آوردند و عادتِ تلاش نکردن برای به چالش‌طلبی قدرت فائقه حکومتی به معنای آن بود که هر داوودی که با دستان خالی به جنگ جالوت میرفت با قیافه های متعجب آدمها روبرو می‌شد.
مخالف همه بودن و مخالف زمانه بودن کار چندان آسانی. نیست تا حدی همگی ما زمانی که به یک دو راهی می‌رسیم وسوسه میشویم همان جاده ای را انتخاب کنیم که اکثریت انتخابش کرده‌اند ما دوست داریم به آنهایی ملحق شویم که به خیالمان راه و مقصد را بلدند‌. قدرت اراده عمومی بیکران است...

از نکته‌های جالب کتاب برای من این بود که با اینکه نویسنده‌ی کتاب نادژدا است حضور خودش در کتاب محسوس نیست و محور اتفاقات اوسیپ و دیگران هستند و نکته‌ی دیگه اینکه قضاوت‌های جالبی که در کتاب راجع به افراد میشه کاملاً رک و بی‌پرده است و البته از نظر من از دایره‌ی انصاف هم خارج نشده. مثلاً پس از ماجرای سیلی‌ای که اوسیپ به آلکسی تولستوی میزنه، داریم:

طولی نکشید که خبردار شدیم گورکی به تولستوی گفته بوده است: «ما به او (ماندلشتام) خواهیم فهماند که حمله کردن به نویسندگان روسی یعنی چه.» حالا با قاطعیت به من می‌گویند گورکی نمی‌توانسته چنین حرفی گفته باشد. آنها می‌گویند گورکی واقعاً متفاوت از آن تصویری بود که ما از او در آن زمان در ذهن خودمان تصور می‌کردیم حالا گرایش گسترده ای وجود دارد که می‌خواهد گورکی را بدل به قربانی رژیم استالینیستی کند. حالا خیلی‌ها هستند که میخواهند از گورکی یک قهرمان آزادی اندیشه بسازند و او را حامی روشنفکران در دوره‌ی لنین و استالین جلوه دهند.

شخصیت دیگه‌ای که ازش بسیار در کتاب نام برده میشه آنا آخماتووا، شاعر و دوست صمیمی اوسیپ و نادژدا است. آخماتووا پس از دستگیری اوسیپ شعری سرود

آن‌جا پشت سیم‌های خاردار
درست در دل تایگای انبوه
آن‌ها سایه‌ی مرا برای بازجویی می‌بردند


چند خطی از کتاب:

وقتی یک گاو را به سلاخ‌خانه هدایت می‌کنند هنوز امیدوار است که از دستِ قصابانش بگریزد و آنهارا لگدکوب کند گاوهای دیگر نتوانسته‌اند این آگاهی را به هم نوعانشان منتقل کنند که چنین اتفاقی هرگز رخ نمی‌دهد و از سلاخ‌خانه هیچ راه
بازگشتی به گله وجود ندارد. من هرگز نشنیده ام آدمی در حال بُرده شدن به سکوی اعدامش، توانسته باشد فرار کند اغلب از خود می‌پرسیدم آیا جیغ کشیدن در زمانی که تو را کتک می‌زنند و زیر پا له میکنند کار درستی ست؟

هیچ چیزی به اندازه‌ی شریک کردن مردم عادی در جنایت‌های رژیم باعث تشدید احساس همبستگی این آدم‌ها با رژیم نمی‌شد هر چقدر پای مردم بیشتری به داخل جنایت های رژیم کشیده میشد و تعداد خبرچین‌ها و جاسوسان پلیس مخفی بیشتر میشد بر تعداد حامیان رژیم و کسانی که خواهان عمر هزار ساله ی آن بودند نیزاضافه میشد.

در سال ۱۹۳۷ یک سرباز تازه مرخص شده به من گفت: «هیچ انتخاباتی در جهان به اندازه‌ی انتخاب ما منصفانه نیست؛ آنها [حکومت] نامزدها را معرفی می‌کنند و ما از بین آنها انتخاب می‌کنیم.» ماندلشتام هم خام شد و فریب این انتخابات قلابی را خورد. او پس از انداختن رأی خود در صندوق به من گفت: «آنها حالا انتخابات را دارند این طوری برگزار می‌کنند اما به تدریج یاد خواهند گرفت که آن را بهتر برگزار کنند و در این صورت در آینده انتخابات مناسب‌تری خواهیم داشت.»
      

7

        وقتی خوندم یوسا گفته: «اگر مجبور شوم روزی از میان آتش فقط یکی از کتاب‌هایم را نجات دهم، آن گفتگو در کاتدرال است.» فهمیدم که قراره روزهای سختی رو با کتاب بگذرونم، سخت و لذت‌بخش. این کتاب بیشتر از هر کتاب دیگه وقت منو گرفت چون بارها و بارها شد که یک صفحه رو چندین بار بخونم مخصوصا در یک سوم ابتدای کتاب البته الان که تموم شده میفهمم که قرار نبوده از همون اول همه چیز رو بفهمم و فقط باید با تمرکز به ذهن می‌سپردم تا کم‌کم همه چیز روشن بشه. تصور کنید یک مقصد خوش آب و هوای فوق‌العاده زیبا داریم با یک مسیر صعب‌العبور، این کتاب دقیقا برای من همین حالت رو داشت و خوشحالم که در طول اون مسیر صعب‌العبور بیخیال مقصد نشدم. یک روز باز این کتاب رو خواهم خواند و شاید از معدود کتابهایی باشه که دوباره میخونم حتما اما نه فوراً. اما در مورد داستان، کتاب با سانتیاگو زاوالا شروع میشه یک‌ خبرنگار جوان که در روزنامه‌ای اخیراً در مورد هاری مطلب می‌نویسه چون دردسرش از نوشتن در مورد ویتنام و کوبا کمتره! همون ابتدای کتاب سانتیاگو دو تا سوال برای خودش مطرح می‌کنه، کی و چگونه پرو خودش رو به گاج داد و خود من چطور؟ من کی خودم رو به گاج دادم. این کتاب چند صد صفحه به دنبال پاسخ این پرسش‌هاست. یک روز که سانتیاگو به خونه میره متوجه بی‌تابی همسرش میشه و اونجاست که می‌فهمه ماموران سگشون رو بردن و سریع به دنبال سگ میره. در محل نگهداری و کشتن سگ‌ها آمبروسیو رو میبینه، راننده‌ی پدرش در گذشته. با آمبروسیو به یک بار به اسم کاتدرال میرن و اونجا شروع به صحبت و گفتگو می‌کنند، گفتگویی که به قول مترجم بر خلاف تصور در همون صفحات ابتدایی تموم نمیشه و تا انتهای کتاب ادامه داره. کتاب تا همین جاهای داستان هنوز آنچنان سخت‌خوان نیست ولی از شروع گفتگو‌ها چنان زمان و مکان در هم پیچیده میشه که گاهی جواب درست یک جمله از نظر زمانی و مکانی ممکنه در یکی دو صفحه‌ی بعد داده بشه. گاهی ده جمله‌ی نوشته شده به صورت دیالوگ، مربوط به سه گفتگو و در سه زمانه که شاید فقط به خاطر یک کلمه شباهت دنبال هم اومدن. در بین این گفتگو از زندگی این دو نفر آگاه میشیم، اینکه سانتیاگو پسر یک سیاستمدار قدرتمند و البته ثروتمنده، اینکه سانتیاگو با پدرش زاویه داره و مدتی به حزب کمونیست پیوسته اما به اهداف و آرزوهاش نرسیده، و اینکه آمبرسیو چه زندگی سختی داشته و به چه کارهایی دست زده. در خلال این گفتگو و گفتگوهای دیگه یک دوره‌ی تاریخی حدود ۷-۸ ساله از پرو نمایش داده میشه، یک دوره‌ی دیکتاتوری نظامی که حتی گفتگو در مکان‌های عمومی جایز نیست و هر شخص گویا برای خودش یک پا دیکتاتوره، همون‌طور که یوسا میگه: «بیشتر از آن که دیکتاتور بزرگ فاجعه باشد، دیکتاتورهای کوچک که در اصل خود ملت اند فاجعه هستند.» در نهایت در کتاب اوضاع وخیم پرو و اهالی پرو در ذیل دیکتاتوری نظامی به نمایش در اومده. چند جمله از کتاب رو مینویسیم که فکر میکنم اولی، معروف‌ترین جمله‌ی کتاب باشه

اینجا آدم‌ها عوض می‌شوند، نه اوضاع.

دیگر نمی‌توانم یک جور زندگی کنم و فکرم جور دیگر باشد.

دن فرمین گفت: «همه از اودریا شکایت داشتند چون می‌دزدید. امروز همان قدر دزدی هست، حتی بیشتر، آن وقت همه‌کس هم راضی است.»

گفت: انتخابات ظاهرسازی است, سرهنگ, اما یک ظاهرسازی لازم... گرینگوها به ظاهرسازی عقیده دارند, باید منظورشان را درک کنیم. آنها از ژنرال راضی اند و تنها چیزی که می خواهند این است که ظواهر دموکراتیک حفظ شود. وقتی اودریا رییس جمهور منتخب بشود با آغوش باز به ما اعتبار می دهند.

مگر شما پرویی ها را نمی شناسید... ما مردم غریبی هستیم, دوست داریم از بازنده حمایت کنیم, از کسی که قدرت ندارد.

من قصد ندارم در چیزی دکتر شوم. توی این مملکت هرکسی که می بینی دکتر یک چیزی ست.


      

10

        رمان ماه غمگین ماه سرخ به پنج روز آخر زندگی میرزاده عشقی میپردازه. اما میرزاده عشقی کیست؟ میرزاده عشقی، شاعر، روزنامه‌نگار و نویسنده‌ی دوران مشروطه و مدیر نشریه‌ی قرن بیستم بود. در سال ۱۲۷۳ متولد و در سال ۱۳۰۳ ترور شد. در ابتدا با ملک الشعرای بهار و سید حسن مدرس مخالف بود و اشعار تندی علیه آنها نوشت اما در جریان مشروطه با آنها علیه رضاخان دست دوستی داد. (اطلاعات از ویکیپدیا) در این رمان با راویان مختلف روبرو هستیم در نتیجه با نگاه افراد مختلف درگیر در قضیه‌ی ترور و زندگی میرزاده عشقی سعی شده ابعاد ماجرا روشن بشه. اگه بخوام منطقی نگاه کنم هم موضوع و هم سعی در صحیح بودن از لحاظ تاریخی در کتاب کاملاً قابل قبول بود اما قصه آنچنان چارچوب مستحکمی نداشت. در واقع برای نوشتن یک رمان تاریخی به قصه‌ی بیشتری نیازه و صرفاً تاریخ کافی نیست. با اینکه صفحات کتاب زیاد نیست اما بعضی مواقع واقعاً خسته کننده میشه. کتاب متوسطی بود در مجموع. در آخر چند بیت از شعرای میرزاده عشقی رو بخونیم با هم

این مجلس چارم به خدا ننگِ بشر بود
دیدی چه خبر بود؟!
هر کار که کردند، ضرر رویِ ضرر بود
دیدی چه خبر بود؟!
این مجلسِ چارم، خودمانیم، ثمر داشت؟
والله ضرر داشت
صد شکر که عمرش چو زمانه به گذر بود
دیدی چه خبر بود؟!
دیگ وکلا جوش زد و کف شد و سر رفت
باد همه در رفت
ده مژده که عمر وکلا عمر سفر بود
دیدی چه خبر بود!
دیگر نکند هو نزند جفته مدرس
در ساحت مجلس 
بگذشت دگر مدتی ار محشر خر بود
دیدی چه خبر بود!
دیگر نزند با قر و قنبیله معلق
یعقوب جعلق
یعقوب خر بارکش این دو نفر بود
دیدی چه خبر بود؟
سرمایه بدبختی ایران دو قوام است
این سکه بنام است
یک ملتی از این دو نفر خون بجگر بود
دیدی چه خبر بود!
      

23

        من بدون هیچ پیش زمینه‌ای رفتم سراغ این کتاب، ابتدا تصور میکردم رمان یا داستان بلند باشه، اما اصلا چنین چیزی نیست. برادر نویسنده که ازش ۱۶ سال بزرگتره به شاخه‌ی نظامی اس.اس ارتش آلمان پیوسته و به جنگ رفته حالا یادداشت‌ها و نامه‌هاش دست برادرشه و اون ضمن نوشتن و صحبت از اون یادداشت‌ها نظرات خودش رو هم میگه. اولین چیزی که ما در این کتاب از زبان برادرش می‌خونیم نامه‌ای هست که در زمان مجروح شدن فرستاده و گفته هر دو پاش، یکی از زانو و یکی از ران، قطع شده و به زودی برمیگرده، اما هرگز برنمی‌گرده و چند روز بعد میمیره. این کتاب خیلی پراکنده است. به نظر من هر کتابی به جز کتابهای تخصصی، باید حداقلی از جذابیت برای خواننده داشته باشه تا شما رو همراه کنه برای ادامه دادن در غیر این صورت هرچقدر هم حرف‌های مهم و عمیقی داشته باشه وقتی کسی رغبت به خوندنش نکنه چه فایده؟ این کتاب برای من جذابیت حداقلی رو نداشت و به سختی تا انتها خوندم با اینکه صفحات زیادی هم نداشت و همین باعث شد اونقدری که باید عمیق نشم توی مطالب. در نهایت دید متفاوت کتاب از نگاه آلمان نکته‌ی خوب و جالب کتاب بود.
      

1

        اساطیر و خدایان یونانی از جذاب‌ترین موضوعات برای منه. قهرمان کتاب کاهنه‌های باکوس دیونیزوس هست. دیونیزوس خدای شراب و انگور و شهوته و جوان ترین ایزد در بین خدایان یونان. 
حاصل ازدواج کادموس و هارمونیا چهار دختر به نام های سمله، آگاوه، آتونوئه و اینو و یک پسر به نام پلیدروس بود. زئوس پادشاه خدایان، فرزند رئا و کرونوس، عاشق سمله میشه و حاصل این عشق دیونیزوس هست. آگاره که به این عشق باور نداشت، به سمله گفت از زئوس در خواست کند که خودش را به تمامی به او نشان دهد. زئوس که عهد کرده بود به تمام درخواست‌های سمله  پاسخ مثبت دهد، خود را به سمله نمایاند و سمله چنان سوخت که حتی پس از مرگش هم دود از آرامگاهش بلند بود. زئوس، دیونیزوس را در ران خود جا می‌دهد و تا زمان متولد شدن از او نگهداری میکند. پس از اعلام خدایی، پنتئون پسر آگاوه از پرستش دیونیزوس سر باز میزنه و میخواد با اون بجنگه اما گرفتار کینه‌ی دیونیزوس میشه و این نمایشنامه شرح ماجرایی هست که در برخورد دیونیزوس و پنتئوس به وجود میاد. یک رویارویی همراه با شیدایی، جنون، نفرت و سنگدلی. دیونیزوس یک خدای بسیار انتقام گیرنده هست و سرنوشت دشمناش بسیار غم‌انگیزه. این نمایشنامه میتونه برای علاقه‌مندان به این ژانر جذاب و کمی سخت خوان باشه.
      

1

باشگاه‌ها

📚باشگاه فیلتاب📽

69 عضو

بنجامین باتن موردی استثنائی

دورۀ فعال

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

سیدارتها
          آخ هرمان هسه...
فیلسوف بزرگ و معجزه ی نویسندگی . نابغه ی شرح حالات درونی و اسطوره ی تصویر گری جهان با ابزار سخت و پیچیده کلمات..
جهانی که هرمان هسه می دید و از آن معنا استخراج می‌کرد و فلسفه پرورش میداد ، همان جهانی است که به چشمان من هم می آید؟ رنگ و لعاب و عطر و مزه اش همان است؟ محال است..
این روزها هرمان هسه برایم تمثیلی از حافظ شده است . افکارم را می خواند ، سوالاتم را در کمال شنوایی گری می مکد و در نهایت امعان و مداقه پاسخم می دهد. فانوسی آتش می‌کند و بر جاده ی سراسر ظلماتم می نشاند . چشمانم را عینکی است بینا..
هسه پیش از نویسندگی اش ، معلمی است توانمند . شاگردیست در مکتب عالی جهانِ واقعیت . انسانی است عمیق به ژرفای عوالم عقول.
نویسنده ایست مظهر اعجاز ..
هرمان هسه که دست در دست سروش حبیبی برای ما و به زبان ما سخن می‌گوید، گوهری است برای هرکس که توان خواندن و نوشتن دارد. باید بخوانیم.آخ که چقدر از او آموختم. 
 باید از عالم عالی و بالا به عمق خاک زیر بیاییم . باید از اوج نجابت و بندگی به قعر گناه و پستی بیاییم تا ببینیم کدام را به حقیقت فهمیده ایم و در قاعده ی اختیار انتخاب کرده ایم . کدامش را با تمام حواس مدرکه ، ادراک کرده ایم و درونی ساخته ایم . انتخاب گری آگاهانه بوده ایم یا منفعلی در لباس مختار ؟ مجبوری در محبس جبر و ادعای اختیارگری عالم ؟
عابدی که تا کنون طعم شهوت را نچشیده ؛ زاهدی که عطر ناپختگی و صورت حقیقی لذائذ مادی را نبوییده و ندیده ؛ کی توان انتخاب آگاهانه دارد؟
هرمان هسه فیلسوفی است که مزه ی دهانش را از ملاصدرا وام گرفته است . وحدت وجود را در کتاب عمیقا بحث کرد و به کرسی نشاند. 
هرمان هسه همان داستایفسکی است که گفت " برادران از گناه آدم ها نهراسید آدمی را در گناهش نیز دوست بدارید" .
هسه در سیدارتها گفت : "دوست عزیز ، دنیا ناقص نیست، در تحولی کند به سوی کمال نیست . دنیا در هر لحظه کامل است .هر گناهی برائت را هم اکنون در خود دارد . پیر هم اکنون در کودکی حاضر است .طفل شیرخوار مرگ را هم اکنون با خود دارد و ابدیت هم اکنون با همه ی فانیان است . "
می گفت که همه چیز را باید دوست داشت . سنگ را نه چون خاک خواهد شد و شاید موجودی زنده شود.. باید دوست داشت چون هم اکنون تمام چیزهایی است که می تواند بشود. همواره همانست. انسان را اگر گناه کار باشد نیز باید دوست داشت. در وجود گناهکار ، توبه کاری هست.  همه چیز را باید دوست داشت. ..
هرمان هسه در سیدارتها از قول تمام ژرف نگرانِ جهانِ انسان به معنی والا سخن گفت . 
درود بر او.
بر قلمش.
بر اندیشه اش.
بر رشد و کمال یافتگی اش.
درود بر او...


        

37

سرباز ناساز

9

چراغ هائی که روشن نشدند

27

در یتیم (خشکیدن آب دهان عنکبوت)
          در یتیم نوشته‌ای بیشتر توصیفی-فلسفی و کمتر روایی است از آخرین روزهای زندگی صادق هدایت در تلاش برای توصیف نتیجه‌ی زخم‌‌هایی که در انزوا روح آدم را می‌خورد و می‌تراشد... این کتاب به دلیل نداشتن یک روایت مستحکم از نظر من ضعیف‌تر از بقیه‌ی آثار دولت‌آبادی هست ضمن اینکه حرف جدید زیادی هم نداره، اکثر مطالب کتاب چند سال پیش به عنوان خبر/گزارش/مصاحبه در روزنامه و مجلات چاپ شدند ولی برای کسی که اونها رو مطالعه نکرده باشه احتمالاً مطالب جالبی داره مثل نقش زن/مادر در آثار هدایت، نوشته‌های نیمه تمام هدایت و اتفاقات روزهای آخر هدایت


آدم‌ها گنگ و گم به دنیا می‌آیند٬ گنگی‌شان به تدریج رفع می‌شود، اما گم بودنشان باقی می‌ماند. و کسانی به ندرت به جستجوی خودشان در می‌آیند که درماندگی‌شان از همان آغاز می‌شود


انسان در زندگی همه چیز را می‌تواند شکار کند، اما عشق و محبت را نمی‌شود شکار کرد، و شکار آن جز روی گردانیدن از عشق و محبت نیست

        

2

بانوی سایه ها
          یادداشتی که این پایین می خونید شرح حالی از حال و روز من در حین خوندن بانوی سایه هاست:)

کتابخانه ی کوچکم را زیر و رو می کنم و به دنبال کتابی می گردم که بعد از وسپرتین بخوانم. همان طور که زیر لب اصوات نامفهومی را زمزمه می کنم، چشمم به بانوی سایه ها می افتد. کتابی با طرح جلدی که همیشه جزو طرح جلد های محبوبم بوده. تاریک، مرموز و زیبا. 
و بانوی سایه ها می شود انتخاب بعدی ام. با خوشحالی در دستم می گیرمش، کنار بخاری می نشینم و پتو رو روی پاهای همیشه یخم می اندازم و شروع می کنم به خواندن.
اولین جمله ی کتاب را می خوانم و ناخودآگاه نیشم باز می شود و میزنم زیر خنده.دوباره اولین جمله ی کتاب را با صدای بلند می خوانم:« خوزه نیلسون دوس لاینوس وقتی کشته شد داشت شوره های سرش را می تکاند.»
صدای برادرم که کمی آن طرف تر نشسته و دارد انار میوه ی محبوب این روزهایش را می خورد به گوش می رسد:« عییی این دیگه چه کار کثیفیه، واقعا کتابه با همچین چیزی شروع شده؟»
برای اینکه کفرش را در بیاورم دو یا سه بار دیگر هم این جمله را می‌خوانم و تماشای واکنشش سرگرمم می کند.بعد سرم را با بی تفاوتی تکان می دهم و جمله های بعدی را می خوانم. دارن همیشه جزو نویسنده های محبوبم بوده. نویسنده ی محبوب دوران نوجوانیم. همیشه او را در قامت دوستی می دیدم که در کنارم نشسته و با شُسته رُفته ترین جمله ها داستان هایش را برایم تعریف کرده نه نویسنده ای مشهور در ژانر وحشت. 
دلم می خواهد باز هم به او اعتماد کنم و اجازه بدهم مانند دوران نوجوانی در کنارم بنشیند و داستانش را برایم بگوید.
صفحه های بانوی سایه ها ورق به ورق می گذرند و فصل ها می آیند و می روند. دارن در بانوی سایه ها فضای متفاوتی خلق کرده، عشق را به تصویر کشیده و شخصیت اصلی اش برخلاف دیگر کتاب هایش نوجوانی سرکش و کله شق نیست که با کارهایش گند میزند به زندگی که تا به حال داشته و همین باعث عوض شدن مسیر زندگی اش می شود.
اد نویسنده ای میانسال، پخته و آسیب دیده ای است که گذشته ای مبهم دارد و شش روح عجیب و مرموز دنبالش می کنند.
جوری که دارن فضای لندن (به قول خودش مه شهر بزرگ) و زندگی و دغدغه های روزمره ی یک نویسنده را توصیف می کند دوست دارم‌. عشقی که دارن به تصویر می کشد کلیشه و اعصاب خردکن نیست، زیبا و رازآلود است. مثل هوای مه گرفته و بارانی لندن. 
کمی که داستان پیش می رود به این نتیجه می رسم که شاید خبری از عناصر ماوراءطبیعی و روح های خبیث نباشد و بیشتر باید شاهد یک داستان هیجان انگیز عاشقانه معمایی جنایی باشم. کمی ناامید می شوم اما دلسرد نه‌.
بیشتر می خوانم و بیشتر جذب داستان می شوم خوبی دارن این است که در بانوی سایه ها همانند سایر آثارش یک راست می رود سر اصل مطلب. حوصله ی مخاطب را با توصیف های پیچیده و اتفاقات غیرمهم سر نمی برد.
نیمه دوم داستان ضرباهنگ تند تری به خود می گیرد، نفس عمیقی می کشم کتاب را می بندم، تند از پله ها بالا می روم در اتاقم را محکم باز می کنم و به خواهرم که قبل از من کتاب را خوانده، می گویم :« می‌دونی چرا آندیانا با اد رابطه نداره؟» سرش را از روی کتاب ریاضی اش بالا می آورد و می گوید:« چرا؟» 
:«معلومه. به خاطر اینکه آندیانا یا دو جنسه س یا ایدز داره به احتمال زیاد.»
نگاهم می کند و کمی بعد قاه قاه می زند زیر خنده:« واییی.وایییی.» مسخره ام می کند و ادامه می‌دهد:« این ایده تو برو به دارن بگو شاید تو کتاب های بعدی اش استفاده کرد.»😂
زیر لب بیشعوری می گویم، پایین می روم و ادامه ی کتاب را می خوانم.
:«اههه.اینطوری نمیشه.» بافت موهایم را باز می کنم و آن ها را به حالت گوجه ای بالای سرم می بندم تا بتوانم بهتر فکر کنم. بهتر فرضیه بسازم و شاید هم بتوانم روند داستان را حدس بزنم.
به یاد نمی آورم چندبار دیگر پیش خواهرم رفتم و تئوری های دیوانه وارم را برایش گفتم و او چند بار با آن لبخند های حرص درآرش گفت:« من هیچی بهت نمی گم خودت باید بخونی.»
زمین گذاشتن بانوی سایه ها غیر ممکن است مخصوصا در یک سوم انتهای کتاب. دست هایم جلد کتاب را می فشارد، ضربان قلبم بالا رفته و قطره های عرق روی پیشانی ام ظاهر شده اند. دیگر نمی توانم ساکن سرجایم بنشینم با هر صفحه که می خوانم یا طول اتاق را راه می روم یا روی شکمم می خوابم یا بالشم را در بغل می گیرم و منتظرم این جنون وحشتناک پایان یابد.
به صفحات انتهای کتاب می رسم. کتاب که تمام می شود من و مغز بیچاره ام در پوکرفیس ترین حالت ممکنیم.😐
دستم را روی شقیقه هایم فشار می دهم:« آخ، سرم، چرا اینجوری تموم شد اخه؟» شوکی که به مغزم وارد شده قابل هضم نیست. حالم گرفته بود و بانوی سایه ها بیشتر حالم را گرفت.
پیش خواهرم می روم. این دفعه سرش را کرده توی آن کتاب زیست لعنتی اش. می گویم:« عاقا چرا اینجوری بود، چرا اینجوری تموم شد؟ وای حالم چرا اینقدر گرفته س!»
سرش را بدون آن که بالا بیاورد می گوید:« حقت بود، یادته اون روز می خواستم یه کتاب حال خوب کن بعد امتحانم بخونم بانوی سایه ها رو معرفی کردی و من بعدش کلی حالم گرفته بود و نتونستم تا چند روز کتاب بخونم؟ حالا می تونی با کارمای عزیزت روبه رو بشی زیبا.» 
برای اینکه کم نیاورم می گویم:« اصلا خیلیم خوب بود و من الان کلی هم حالم خوبه و همه چی عین این انیمیشن پرنسسی ها اکلیلیه.»
گوشه ی اتاق نگاهم کشیده می شود به کتابخانه فسقلیم. به سمتش می روم و به خواهرم می گویم:« به نظرت چی بعدش بخونم که بشوره ببره؟ اژدهای لایق خوبی چطوره؟.»
می گوید:« نههه جولیوس عزیزمو( شخصیت اصلی کتاب) رو بذار وقتی حالت خوبه بخون.»
باز هم به کتابخانه ام نگاه می کنم، کتاب ها را از نظر می گذارنم و سرانجام کتاب بعدی را انتخاب می کنم و این چرخه ادامه می یابد.:)

        

76

آخرین روز یک محکوم به اعدام
          «آخرین روز یک محکوم به اعدام» از اون کتاب‌هایی بود که با تموم شدنش نتونستم راحت رهاش کنم و قطعا قراره اگر از این به بعد حکم اعدامی رو میشنوم راحت از کنار قضیه رد نشم. داستان از زبان مردی روایت می‌شه که به مرگ محکوم شده و لحظه به لحظه انتظار اعدام رو می‌کشه. انگار داری باهاش قدم به قدم به سمت چوبه دار می‌ری. از ترس، ناامیدی و امیدهای کوچیکش می‌گه، از اینکه حتی یه پرنده رو تو آسمون می‌بینه و برای یه لحظه فکر می‌کنه شاید نجات پیدا کنه.
این کتاب یه اعتراض بزرگه به مجازات اعدام. ویکتور هوگو نمی‌گه این مرد بی‌گناهه یا گناهکاره، چون اصلاً مهم نیست. چیزی که می‌خواد نشون بده، درد روانی و عذابیه که محکوم به مرگ می‌کشه. اینکه چطور زندگی ازش گرفته می‌شه، حتی قبل از اینکه چوبه دار بهش برسه.
یه چیزی که توی داستان جالب بود، پایان بازش بود. هوگو هیچ‌وقت نمی‌گه واقعاً چه اتفاقی افتاد. این ابهام، فکر آدم رو بیشتر درگیر می‌کنه. اعدام شد؟ فرار کرد؟ یا همه چیز فقط یه تخیل بود؟ هر جوابی که به ذهنت برسه، باز هم حس خفگی و سنگینی داستان رو نمی‌تونه کم کنه.
از نظر ادبی، هوگو مثل همیشه بی‌نظیره. نوشته‌هاش ساده‌ است، ولی تا عمق قلب آدم نفوذ می‌کنه. بدون اینکه مستقیم بگه اعدام بده، تو رو می‌بره تو ذهن یه محکوم تا خودت حس کنی این مجازات چقدر غیرانسانیه.
این کتاب برای کسایی که به حقوق بشر علاقه دارن یا دنبال داستان‌هایی هستن که عمیق و تأثیرگذار باشه، یه انتخاب عالیه. فقط باید بدونی که بعد از خوندنش، یه مدت فکر و ذهنت مشغول می‌مونه. این اثر یه تلنگر بزرگه که بگه زندگی، حتی زندگی کسی که اشتباه کرده، ارزشمندتر از اونه که به راحتی ازش گرفته بشه
        

39

آخرین روز یک محکوم و کلود ولگرد

27

چهار صندوق

35