الینور آلیفنت زنی است که با جهانی داخلی بسیار منظم و بیرونی کاملا بی نظم زندگی می کند. همه چیز در او شبیه به یک نقاب است . نقابی از سلامت ، از عادی بودن، اما پشت این نقاب دنیایی پر از شکست و سکوت مدفون شده است.
ما با الینور همراه می شویم اما نه از بیرون ، ما با او از میان ذهن پیچیده اش، از لابه لایه زوایای آشفته اش می گذریم .
در نگاه اول شاید عجیب باشد . شاید حتی خنده دار.
زنی که نمیفهمد چرا مردم دست می دهند یا چه فرقی دارد وقتی کسی می گوید حالت چطوره ؟ و خودش پاسخ می دهد کاملا خوبم، اما این پاسخ ، شعار اوست . او نه تنها به دیگران ، بلکه به خودش دروغ می گوید و این دروغ نه از روی بی صداقتی ، که از سر ضرورت بقاست.
الینور زندگی را با گارد سختی شروع کرده ، کودکی اش نه تنها پر از آسیب بوده، بلکه پر از بی کسی بوده .
مادری که نه تنها مادر نیست ، بلکه خودش منبع آسیب است . مادرش صدایی است در تلفن، مثل سایه ای تاریک که هنوز روح او در چنگ خودش دارد حتی پس از سال ها , هنوز در ذهن او حکمرانی می کند. و این دقیقا همان چیزی است که کتاب را اینقدر قدرتمند. انسانی میکند: تصویر ظریفی از چگونگی زنده ماندن قربانیان پس از واقعه .
الینور همان قدر که زنده است . نیمه مرده است
او خودش را با جزییات کوچک بی اهمیت سرگرم می کند . نوشیدن و با فانتزی عاشقانه ای درباره مردی که حتی با او یک بار هم صحبت نکرده ، این رفتار شاید در نگاه اول سطحی به نظر بیاید اما در بطن خودش چیزی عمیق حمل می کند: نیاز به لمس شدن، دیده شدن و عشق ورزیدن
و بعد داستان او با ورودی فردی به نام ریموند، تغییراتی به همراه خودش داره که واقعا قشنگه.
این داستان در پایان خودش ، به ما این پیام رو می رسونه که تا وقتی که خود واقعی را با تمام زخم ها ، خاطرات و زخم هایت بپذیری، هیچ چیز واقعا خوب نخواهد بود. ، حتی اگر ظاهر زندگی ات مرتب باشد .
نجات، نه در تغییر دنیا ، بلکه در آشتی با خویشتن است .