احمد رضائیان

احمد رضائیان

@ahmad_rezaiyan75

9 دنبال شده

33 دنبال کننده

پیشنهاد کاربر برای شما

یادداشت‌ها

نمایش همه
        طبق معمول و مطابق انتظار از جناب داستایفسکی، داستانی لایه لایه و پرکشش با شخصیت پردازی‌هایی کامل و جامع و در نهایت بیان این عقیده که زندگی آدمی همیشه هم بر وفق مرادش نمی‌چرخد.
البته به نسبت سایر آثار بزرگ این نویسنده به نظر من چندان جلب توجه نمی‌کند مگر اینکه بخشی از رنج و خواری نقل شده در کتاب، برای کسی در زندگی‌اش رخ داده باشد...
.
ترجمه با اینکه از نسخه نگلیسی صورت گرفته اما بسیار روان و به زبان اصیل نویسنده نزدیک می‌آید؛ تنها مشکلش «ویرگول»‌های سرشاری است که نمیدانم از کجا نشأت گرفته، از نویسنده، از مترجم یا از حروفچین؟! مثلاً در صفحه ۸۸ کتاب نقل شده است: «در چنین مواقعی، و خاصه وقتی برمی‌گشت، همیشه خیلی بدخلق و خشن، و حتی خرده‌گیر، می‌شد، هم با من و هم با آنا آندری‌یونا، تو گویی...»!!
این حجم ویرگول از کجا آمده خدا می‌داند؟!
.
در آخر اینکه شخصیت‌های این کتاب صفر و صدی‌اند، سیاه و سفید، به ندرت می‌توان آدمی نرمال و بینابینی پیدا کرد؛ آدم‌های این کتاب یا «فقیر هستند و شریف» یا «ثروتمند هستند و کثیف»!
و این مسئله سیر داستان را برای مخاطب تا حدودی لو می‌دهد.
.
      

0

        وه که آدمی چه آرزو‌هایی در سر می‌پروراند!
وه که آدمی چه بی‌اساس انتظاراتی از زندگی دارد!
وه که آدمی چه حقایقی را نمی‌خواهد با چشمانش ببیند!
وه که زندگی چه رویی به آدمی نشان بدهد و چه حسابی از او بکشد!
.
«بیابان تاتار‌ها» کتاب عجیبی است. کسل می‌شوی از خواندن داستان، انگاری نویسنده افیونی را لابه‌لای صفحات کتاب پاشیده باشد، بعد با خودت می‌گویی شاید درست شود، شاید بهتر شود، شاید نتیجه بدهد؛ یک‌باره می‌بینی 230 صفحه خوانده‌ای و درست نشده است، بهتر نشده است، نتیجه نداده است. همان‌طور که برای «جووانی دروگو» هم نه درست شد، نه بهتر شد و نه نتیجه داد!
.
این‌طور که سایت سازمان اسناد و کتابخانه ملی می‌گوید، ترجمه این اثر در سال 1349 منتشر شده و احتمالاً جز اولین ترجمه‌های سروش حبیبی است. با این اوصاف خرده‌ای نیست اما استفاده بیش از حد از مصادر و حتی «مصدر سازی» در ترجمه‌های سروش حبیبی برایم سؤالم است؟! کلماتی مانند «قلعگیان»، «از‌شهر‌بازگشتگان»، «شادی‌انگیزان» و ...
      

6

        اگر بنا را بر این بگذاریم که با خواندن یک اثر از هر نویسنده او را ارزیابی کنیم؛ قطعاً «داستان دو شهر» از «چارلز دیکنز» نشان طلای نویسندگی را از آنِ خالقش می‌کند.
.
داستانی بی‌نهایت کِشنده و استخوان‌دار،تعلیقاتی به‌جا و توصیفاتی به‌اندازه، شخصیت‌هایی کاملاً پرداخته و ملموس، رفت و برگشت‌هایی صحیح و به‌قاعده، همه و همه بیانگر هنرمندی دیکنز در خلق این اثر است.
دیدم بیشتر دوستان از پایان‌بندی «بی‌نظیر» کتاب گفته‌اند -که در آن شکی نیست- ولی مگر این پایان‌بندی از خودِ داستان و اتفاقات و شخصیت‌ها و دیالوگ‌ها و خرده‌طنز‌های نویسنده جداست؟! می‌خواهم بگویم از «بی‌نظیری» این کتاب نمی‌توان چنین پایانی را انتظار نداشت!
.
من کتاب را با ترجمه مهرداد نبیلی خواندم و بسیار راضی‌ام. ترجمه‌ای که به گفته مترجم چهل و اندی سال طول کشیده و تلاش کرده با دنیای دیکنز یگانه و بعد ترجمه شود.
الحق و الانصاف که از عهده کار هم برآمده؛ کافی است همان شروع فصل اول کتاب یکم را از متن اصلی ببینید و بین دو ترجمه بزرگ این اثر مقایسه‌ای برقرار کنید...
      

28

        دهه اول محرم امسال را مهمان «حسینِ علی» اثر استاد م.مؤید بودم؛ و الحق که چه میزبانی!
کتاب سرتاسر متن پارسی است -به جز اسامی و اماکن- که در نوع خودش بی‌نظیر است، هم توانایی و هنر نویسنده را می‌رساند و هم جلوه‌ای است از انعطاف بی‌حد و مرز زبان شیرین پارسی. خود نویسنده در صفحه ۵ کتاب می‌گوید: «گفتار ایرانی برگزیدم و بدان کوشیدم بر این پندار که ایرانی بر خاندان بگریم که خاندان خود با ما پارسی گفتند و شنفتند ...چه، همه زبانها می‌دانند و ناخوانا چونان خوانا می‌خوانند.»
.
از لحاظ متن، کتاب تکه‌تکه و در حدود ۱۳۰ قطعه است که از مرگ معاویه لعنت الله علیه شروع می‌شود و تا ظهر عاشورا و شهادت حسینِ علی صلوات الله علیه ادامه پیدا می‌کند.
از لحاظ منابع و مآخذ، کتاب رویکرد تدوینی دارد و ماجرای هر قطعه را از چند منبع روایت می‌کند که اکثراً جزو منابع معتبر و دست‌ اول است.
البته ناگفته نماند، فارغ از متن دقیق تاریخی، نویسنده به قدری زیبا روایت کرده که خودش یک پا مجلس روضه است و گریه امان نمی‌دهد پیوسته خواندنش را...
.
حیف کتاب به این زیبایی و شیرینی که مهجور است، حیف!
.
یک‌جایی از کتاب، در پانوشتی از قول ملک الشعرای بهار نوشته است: «و جای افسوس است که باید جملات تمام‌پارسی را برای فهم عامه فارسی‌زبانان به عربی ترجمه کرد.»
این جمله خیلی غم داشت...


      

2

        کتاب حاصل یک ایده گفت‌وگو محور از چهار شخص است که هر کدام نمادی از جامعه هستند:
-دسته اول: افراد عامی که بیشتر درگیر خرافات و شبه‌علم هستند و به هیچ عنوان هم آبشان با منطق در یک جو نمی‌رود!
-دسته دوم: افراد نسبی‌گرایی که جرئت گفتن «درست» و «نادرست» یا «حق» و «باطل» را ندارند و معتقدند هر نظری می‌تواند صحیح باشد و به هیچ عنوان هم آبشان با منطق در یک جو نمی‌رود!
-دسته سوم: افرادی که به مبانی و روش علم تجربی بیش از هر چیز دیگری بها می‌دهند و معتقدند آنچه علم به آن می‌رسد و می‌گوید، نقطه پایان هر بحثی است و آنچه هم علم به آن نمی‌رسد و نمی‌گوید، اصلاً نقطه‌ای به حساب نمی‌آید!
-دسته چهارم: افرادی که سر و کارشان با منطق است و از سه دسته بالا حرصشان در می‌آید و تمام تلاششان را می‌کنند تا افراد را به راه «درست» هدایت کنند!
.
در کل کتاب جالبی است و به‌نظرم ارزش خواندن دارد (خوانش کاربردی‌اش حقیقتاً نیاز به صرف زمان و تأمل بیشتری است؛ یعنی کتاب در حین گفت‌وگو سرشار از نکته است.)
.
یک نکته‌ای هم به‌شدت اذیت‌کننده بود. متأسفانه متن از نظر ویرایشی یک‌دست نشده است، یعنی در حین یک جمله از زبان یک شخص هم واژه کتابی وجود دارد و هم واژه محاوره («نمی‌دانیم» و «نمی‌تونه»)! البته بنده چاپ سوم سال ۹۹ را دارم، امیدوارم در چاپ های جدید اصلاح شده باشد...

      

13

        به زور جای پارک ماشین را پیدا کرده بودم که تازه فهمیدم چند ساعتی باید در صف دکتر بمانیم! چون کتابی همراهم نبود به اولین کتابفروشی سر زدم و بالاخره در آن جهنمِ بی‌کتابی، خواستم «مرگ وزیرمختار» خنکای قلبم باشد. شد؟! نشد؟!
.
همانطور که خود مرحوم سحابی در مقدمه مترجم هم اذعان می‌کند، کتاب در ابتدا ضرباهنگ بسیار کندی دارد بالاخص که یکدفعه‌ای وسط خانه‌ای همراه مادری و بعدش هم بین دوستانی در شهری که دیگر در کتاب تکرار نمی‌شوند، ما با جناب گریبایدوف آشنا می‌شویم!
انگاری سردی و رخوت سن‌پترزبورگ و مسکو را آقای نویسنده ریخته باشد لای سطرهای کتاب، هر کاری بکنیم این کتاب تا یک سوم ابتدایی گرم‌شدنی نیست که نیست!
همین که پای گریبایدوف به سمت شرق باز می‌شود و جغرافیای آشنای این تکه از قصه کم‌کم برای ما رنگ و بوی آشنایی می‌گیرد، نویسنده انگاری خودش هم دارد گرم می‌شود و کتابش جان می‌گیرد؛ پس دو سوم میانی کتاب تازه ما سر کیف می‌شویم و بر جد اندر جد این روس‌ها شروع می‌کنیم لعن و نفرین فرستادن!
و امان از «تبریز» و «تیران» -یا همان تهران خودمان به قول گریبایدوف-؛ نویسنده مثل اینکه فقط همین تکه از داستان را بلد بوده و بعد زوری بقیه قصه را برایش ساخته و پرداخته است، یکهو موتورش روشن می‌شود و لحظه به لحظه برای ما اتفاقات جدیدی رو می‌کند، آن‌قدر جدید که از دلش «میرزا مسیح مجتهد» و  «ظل‌السلطان» و «حمله به سفارت روسیه» و «مرگ وزیرمختارش» بیرون می‌آید و اعصاب آدم سر «الماسِ فتحعلی‌شاه» که حالا در مسکو است به هم می‌ریزد. در نهایت نویسنده کاری می‌کند که سه سوم انتهایی کتاب یک خاطره خوش از خواندش برایمان به ارمغان می‌گذارد و لعن و نفرینمان به روس‌ها و قاجار‌ها شدت بیشتری می‌گیرد!
.
خلاصه اینکه باید تحملش کنید تا خنکای کتابش را بچشید؛ یکدفعه‌ای شدنی نیست!
.
      

25

        اگر نویسندگان روس را خالق بی‌چون‌وچرای «روابط درونی» افراد بدانیم، بی‌شک نویسندگان فرانسوی خالق بی‌بروبَرگرد «روابط بیرونی» افراد‌ می‌شوند!
انتظار نابجایی است که از بالزاک و رولان و هوگو و پروست کتابی بخوانید و فکر کنید که نویسنده بی‌خیال ترسیم نقطه به نقطه زندگی سینوسی قهرمانانش شود و فقط به رسم بر مبنای نمونه‌برداری کفایت کند؛ پس برای خواندن هر کتاب قطور فرانسوی ابتدا چند روزی مراقبه کنید تا آمادگی آنالیز هزاران هزار جزئیات ریز و درشت -اما مؤثر- در روند داستان را داشته باشید...
.
بالزاک در «آرزو‌های بر باد رفته» ماجرای دو رفیق را روایت می‌کند، هر دو سرشار از هنر اما بدون ذره‌ای روحیه تحلیل: یکی «ساده» و دیگری «ساده‌تر». دستِ روزگار یک رفیق را از شهرستان به «پاریس» می‌کشاند و آنجا در زرق و برق پاریس دچار استحاله می‌کند و رفیق دیگر با اینکه در شهرستان مانده اما شهرستانی‌های «پاریس رفته» او را دچار استحاله می‌کنند؛ هر دو هم چوب یک چیز را می‌خورند: «سادگی». سادگی‌ای که برای «لوسین دوروبامپره»  با طمعِ شهرت پیوند خورده و برای «داوید سشار » با طمعِ ثروت!
.
خلاصه اینکه:
از امیرِ کلام (علیه السلام) منقول است که: «و لا أفسَدَ الرَّجُلَ مِثلُ الطَّمَعِ»، گمانم همه حرف بالزاک همین است؛ چه آرزوها و چه رؤیاها و چه جان‌ها و چه جهان‌هایی که به خاطر طمع از بین نرفته است...
      

2

4

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

          به نام او

در ستایش ملال

آلبر کامو در کتاب «یادداشت‌ها» که به نظر من یکی از بهترین کتابهایش است درباره «یکنواختی» چنین می‌نویسد:
«درباره‌ی یکنواختی.
یکنواختی آثار واپسین تالستوی. یکنواختی کتاب‌های هندوها –پیامبران صاحب‌کتاب- بودا. یکنواختی کتاب‌های مذهبی. یکنواختی نیچه – پاسکال – چخوف – یکنواختی وحشتناک پروست، مارکی دوساد، و غیره، و غیره ...»
(آلبر کامو، یادداشت‌ها به‌ترجمه خشایار دیهیمی، ص161، نشر ماهی)
در اینجا «یکنواختی» یا به‌عبارت بهتر «ملال‌انگیزی» یک نقصان نیست بلکه یک ویژگی و ممیزه است. خیلی‌ها «مرگ ایوان ایلیچ» تالستوی را بهترین اثرش می‌دانند با اینکه ملال‌انگیزترین داستان اوست یا چخوف در نظر خیلی از مخاطبان جدی ادبیات «بهترین داستان‌کوتاه‌نویس تمام دوران‌ها» است در عین اینکه داستان‌هایش با «ملال» و «یکنواختی» عجین است. از «در جستجوی زمان ازدست‌رفته» پروست که دیگر نباید چیزی گفت که به قول کامو وحشتناک ملال‌انگیز است و مرد می‌خواهد که آن را به پایان ببرد. سختی خواندن اثر پروست تنها به طولانی‌بودنش نیست بلکه بیشتر به‌خاطر ملال‌انگیزبودنش است.
حالا اینها را گفتم تا یک رمانِ فوق‌العاده و در عین حال ملال‌انگیز را معرفی کنم؛ «استونر» نوشته جان ویلیامزِ امریکایی.

«استونر» داستان زندگی ویلیام استونر است کسی که در دانشگاه میزوریِ امریکا استاد ادبیات انگلیسی است. جان ویلیامز که خود در همین دانشگاه استاد ادبیات انگلیسی بود، زندگی استونر را از سالهای نوجوانی و ورودش به دانشگاه به‌عنوان محصل شروع می‌کند و پس از آن به تحصیل و ازدواج و تدریسش و ... می‌پردازد. رمان یک داستان زندگی‌نامه‌ای است و بر محور زندگی این استاد دانشگاه و پژوهشگر ادبی جلو می‌رود. همین جا است که می‌توان ملال‌انگیز بودن داستان را حدس زد مگر زندگی یک علاقمند به ادبیات چه فراز و فرود جالبی برای روایت دارد؟ زندگیی است تقریبا تخت مانند بیشتر افراد معمولی جامعه. جان ویلیامز نیامده به این زندگی یکنواخت داستان‌ها و خرده‌روایت‌های عجیب و غریبی اضافه کند بلکه با بازگوکردن جزئیاتی جالب از زندگی استونر، که اکثراً ما در نگاه اول از توجه به آنها غفلت می‌ورزیم، زندگی یکنواختش را جذاب و خواندنی روایت کرده است، به‌طوری که بعید می‌دانم کسی این رمان را شروع کند و به‌راحتی آن را کنار بگذارد و مشتاق ادامه‌دادنش نباشد. از این جهت این کتاب من را به یاد رمان «وجدان زنو» نوشته ایتالو اِسوِوو انداخت. آن کتاب هم تنها رمان شناخته‌شده نویسنده‌اش بود ضمن اینکه نویسنده در نوشتن آن تاثیرات زیادی را از زندگی شخصیش گرفته بود؛ مانند «استونر»

کامو درجای دیگری در همان کتاب «یادداشت‌ها» درباره نیچه چنین می‌نویسد:
«نیچه که یکنواخت‌ترین زندگی بیرونی ممکن را داشت، ثابت می‌کند که اندیشه به‌تنهایی و دنبال‌کردنش در تنهایی ماجرایی دهشتناک است.»
(آلبر کامو، یادداشت‌ها به‌ترجمه خشایار دیهیمی، ص228، نشر ماهی)
آری از بیرون که به زندگی بزرگی چون نیچه هم نگاه کنی چیزی جز یکنواختی نمی‌بینی ولی اتفاقات اصلی در درون این متفکر می‌گذشته که موجب دگرگونی دنیای پیرامونی‌اش هم شده است. در مقیاسی کوچکتر در شخصیت ویلیام استونر هم چنین است. زندگی یک استاد ادبیات چیز خاص درخور توجهی ندارد ولی اینکه چه در درونش می‌گذرد و این شور چه تاثیری بر محیط پیرامونی‌اش دارد امر جالبی است بخصوص برای کسانی که به‌نوعی شبیه استونر هستند؛ عاشقان کتاب و ادبیات او را بیشتر از هرکس دیگری درک می‌کنند و با او حس همذات‌پنداری دارند. کسانی که مانند او مورد طرد جامعه قرار گرفته‌اند و به درون‌گرایی گرایش دارند و از آن طرف به‌خاطر علاقه‌شان و گوشه‌گیری ناشی از آن از پس بسیاری از وظایفی که جامعه برعهده‌شان گذاشته برنیامده‌اند. در واقع «استونر» روایتِ زندگی فردی است که به‌خاطر علایقش گوشه‌گیر شده و کمترین ارتباط را با جامعه‌اش دارد. چیزی که به‌طور نسبی برای هرکدام از ما که علاقمند کتاب و ادبیات هستیم مصداق پیدا می‌کند.

«استونر» در 1965 در امریکا نوشته شد ولی در حدود نیم قرن بعد، سال‌ها پس از مرگ جان ویلیامز، در اروپا مورد اقبال گرفت و بار دیگر بر سر زبان‌ها افتاد و یکی از کسانی که در شهرت دیرهنگام این رمان نقش داشت جولیان بارنز، نویسنده مشهور انگلیسی، بود او این کتاب را بهترین رمانی خواند که در سال ۲۰۱۳ خوانده است. از «استونر» به‌عنوان «بهترین رمان مغفول‌مانده امریکایی» نیز نام می‌برند.  در ایران هم اولین ترجمه این رمان در سال ۱۳۹۵ به بازار کتاب عرضه شد و تا به امروز چهار ترجمه از آن شده است. ولی ترجمه‌ای که بیش از پیش این رمان را به مخاطبان فارسی‌زبان شناساند ترجمه اخیر آن به قلم محمدرضا ترک‌تتاری بود که توسط نشر ماهی عرضه شده است. ترک‌تتاری مترجم خوب و شناخته‌شده‌ای است که کتابهای متعددی را از ادبیات انگلیسی‌زبان به مخاطبان عرضه کرده. این کتاب هم از ترجمه‌های خوب اوست هرچند که باید بدانیم در این زمینه فضل تقدم با او نیست. 

نکته جالبی که می‌خواهم در آخر به آن اشاره کنم؛ فضایی است که جان ویلیامز از دانشگاه‌های امریکا و مناسباتی که در آن وجود دارد، ترسیم می‌کند. ویلیامز تصویری از دانشگاه امریکا به دست می‌دهد که برای ما نیز آشنا است. همان رقابت‌ها بر سر کسب عنوان و قدرت، همان مقاله‌محوربودن و همان روابط خشک دانشگاهی که بر همه‌چیز از جمله فراگیری دانش سایه افکنده است. خواندن این رمان را بیش از همه به کسانی که تحصیلات تکمیلی را گذرانده‌اند و یا در دانشگاه مشغول تدریس هستند، توصیه می‌کنم.
        

27

77