Soli

Soli

@Solii
عضویت

تیر 1404

10 دنبال شده

26 دنبال کننده

                چون از گودریدز اومده‌م این‌جا، تاریخ نوشتن مرورها مشخص نیست. لطفا بهشون اعتماد نکنید، موقع نوشتن خیلی‌هاشون پونزده سال بیشتر نداشته‌م. :') 
              
tamashagarr.blog.ir

یادداشت‌ها

نمایش همه
Soli

Soli

3 روز پیش

        حرف‌هایی که در ادامه خواهم زد، درباره‌ی ترجمه‌ی انتشارات اندیشه بیگی از این کتاب خواهد بود و نه لزوما اثر اصلی.
راستش نمی‌دونم از کجا باید شروع کنم. چند دقیقه پیش کتاب رو تموم کردم و حالا بیشتر از همه احساس عصبانیت و کمی سردرگمی می‌کنم.
اول از همه، واقعا خوشحالم که نخریده بودمش. اگر سیصد هزار تومن پول بی‌زبون رو داده بودم پای همچین کتابی، خودم رو به همراه کتاب آتش می‌زدم. اگر مجبور نبودم بخونمش، همون اوایل رهاش می‌کردم.
ترجمه‌ی کتاب، افتضاح بود. واقعا وحشتناک، طوری که حتی نمی‌تونید تصور کنید. مخصوصا این اواخر، کتاب‌های زیادی خونده‌م که ترجمه‌شون بد بوده، ولی این کلا در یک سطح دیگه‌ای از مزخرف قرار داشت. مترجم نه فارسی بلد بود و نه انگلیسی و نه حتی با عقل سلیم و کامن سنس آشنایی داشت. حاضرم قسم بخورم که اگر کل کتاب رو داده بودن به هوش مصنوعی، نتیجه کار دست‌کم پنج برابر بهتر از این از کار در می‌اومد. در واقع ترجمه اون‌قدر بد و آزاردهنده بود که من مطمئن نیستم چیز زیادی از داستان متوجه شده باشم. وسط کتاب یکی دو جا به نسخه زبان اصلی رجوع کردم و متوجه شدم که یک سری جاها کاملا بی‌دلیل حذف شده‌ن یا تغییر کرده‌ن. کوچک‌ترین مثالش این‌که یه جا شخصیت‌ها دارن ماریو بازی می‌کنن و مترجم تصمیم گرفته اسم بازی ماریو رو نیاره و به‌جاش بگه داشتن کارت‌بازی می‌کردن! (ماریو کارت رو نفهمیده یا به نظرش رسیده به صلاحه که شخصیت‌ها این‌جا حتما کارت‌بازی کنن؟ گمونم هیچ‌وقت نفهمیم.) نمی‌دونم چرا یه ناشر ایرانی که می‌دونه قراره کتابش بره زیر تیغ سانسور، اصرار داره همچین اثری رو ترجمه و چاپ کنه. اون بیرون پر از کتاب‌های خوبه، این کتاب چه مزیتی نسبت به بقیه داشت؟ چرا طرح جلدش رو عوض کرده‌ید؟ داستان عاشقانه‌ای که شخصیت‌های اصلی‌ش دو تا (یا در این مورد چند تا!) پسر باشن با ارزش‌ها سازگار نیست، ولی به اختیار خودتون تصمیم گرفتید این پسری که روی جلده رو طوری دستکاری کنید که انگار سه من آرایش روی صورتشه؟ (برید اسم کتاب رو جست‌وجو کنید و طرح جلد نسخه ترجمه رو ببینید، ای‌کاش این حرف‌هایی که می‌زنم اغراق بود.) خلاصه که تمام مراحل ترجمه، سانسور و چاپ کتاب در بی‌سلیقه‌ترین و نفرت‌انگیزترین حالت ممکن صورت گرفته بود.
و اما درباره‌ی خود داستان.
همون‌طور که گفتم، ترجمه چنان درخشان بود که حتی مطمئن نیستم چیزهایی که از داستان فهمیده‌م تا چه حد درست بوده‌ن، ولی همینی که فهمیدم رو هم دوست نداشتم. اکثر جزئیات داستان، بی‌مورد و بی‌معنی به نظر می‌رسیدن. هیچ‌کدوم از شخصیت‌ها رو دوست نداشتم و به‌خصوص خود شخصیت اصلی رو اعصابم بود و منزجرم می‌کرد و دلم می‌خواست کتکش بزنم. هارو هم آدم رومخی بود و راستش من آخر هم متوجه نشدم اصلا چه لزومی داشت که وجود داشته باشه. تنها شخصیت‌هایی که تونستم کمی باهاشون ارتباط برقرار کنم، جاسمین و کوین بودن که مسخره‌ست چون هردوی اون‌ها سرجمع بیست صفحه هم در داستان‌ حضور نداشتن. پایان کتاب کمی احساسی و تا حدودی تاثیرگذار بود، ولی اصلا عمدی به نظر نمی‌رسید. اگر از من بپرسی، می‌گم که نویسنده مونده بود که چه‌طور می‌تونه کتاب رو تموم کنه و برای همین هم دم‌دستی‌ترین چیزی که به ذهنش می‌رسید رو انجام داد. در واقع تمام داستان کاملا دم‌دستی بود. مجموعه‌ای از تروپ‌های (انگلیسی بنویسم متن به‌هم می‌ریزه، به بزرگی خودتون ببخشید.) احساسی و دوست‌داشتنی و محبوب و به ظاهر عمیق و روان‌شناختی رو ریخته بود روی‌هم و یه آش شلم‌شوربای بدمزه درست کرده بود که اگر به من بود، درسته می‌ریختمش دور. آه خدایا چه‌قدر عصبانی‌ام. چه‌قدر همه‌چیز کلیشه‌ای، احمقانه و بی‌معنی بود. خوشحالم که لااقل زود تموم شد و بیشتر از این زجرم نداد.
      

2

Soli

Soli

1404/5/16

        راستش نمی‌دونم باید چه احساسی درباره‌ش داشته باشم. اوایل داستان خیلی براش هیجان‌زده بودم و نمی‌تونستم دست از گوش دادنش بردارم (مخصوصا عاشق بخش‌هایی بودم که جونی روند ویرایش و چاپ و تبلیغ کتاب رو توضیح می‌داد)، ولی گمونم چند صفحه‌ی آخرِ فصل آخر، یه کم ذهنم رو به‌هم ریخت.
به نظرم یه نکته‌ای که درباره‌ی کتاب وجود داره، اینه که به شدت... آمریکاییه؟ منظورم اینه که ایده‌ی اصلی داستان، بحث نژاده و به طور اختصاصی‌تر، این که آیا سفیدپوست‌ها حق دارن داستان‌های افراد نژادها و قومیت‌های دیگه رو بنویسن و اگر بله، تا چه حد. به واسطه‌ی بوک‌توب می‌دونم که این یه بحث نسبتا داغ این سال‌های اخیر در ادبیاته، ولی از اون‌جایی که من احساس می‌کنم بحث‌های نژادی در فضای فرهنگی جامعه‌ای که من توش زندگی می‌کنم اساسا توی یه سطح دیگه‌ن و از بیخ و بن متفاوت هستن، اون‌طور که باید و شاید برای من حل‌شده نیست و هرچی هم بهش فکر می‌کنم، خیلی به نتیجه خاصی نمی‌رسم. علاوه بر این، حس می‌کنم یک چیزهایی در ترجمه از دست رفته بودن. ترجمه‌ی نشر نارنگی متوسط بود. یه سری ایراد داشت، ولی افتضاح و غیرقابل‌تحمل نبود. مترجم همچنین سعی کرده بود هر جایی که می‌تونه از معادل‌های فارسی استفاده کنه و من از این تلاش خیلی لذت بردم. گوینده (رویا شهرام) هم که واقعا عالی بود، عملا نقش تک‌تک شخصیت‌ها رو درست مطابق با توصیف‌های کتاب بازی کرده بود. ولی در نهایت، حس می‌کنم اگر نسخه‌ی زبان اصلی رو خونده بودم، شفافیت بیشتری می‌داشتم.
مرورها رو که می‌خوندم، یه عده از حضور پررنگ نویسنده توی کتاب و ردپای واضحش، شکایت کرده بودن. من همچین چیزی رو ندیدم، احتمالا به این خاطر که چیزی از نویسنده نمی‌دونستم و اولین کتابی بود که ازش می‌خوندم.
نکته‌ی دیگه‌ای که ذهنم رو درگیر کرده، اینه که توی کتاب چند بار آتنا رو دزد خطاب می‌کنن و می‌گن این‌که آتنا حرف‌ها و خاطرات مردم رو وارد داستان‌هاش می‌کرده یا با افراد مصاحبه می‌کرده و بر اساس اون حرف‌ها داستان و رمان می‌نوشته، دزدی و غیراخلاقی بوده. نمی‌دونم این حرف رو جونی فقط برای ساکت کردن عذاب وجدانش می‌زد، یا واقعا همچین عقیده‌ای داشت. بارها تکرارش کرد. برام عجیبه. با این دید اگر بخوایم جلو بریم، آیا نویسنده‌ای هم هست که دزد نباشه؟
ولی در نهایت، می‌تونم بگم که از خوندنش (یا شنیدنش، در واقع) لذت بردم. ایده‌ی اولیه و پرداخت رو دوست داشتم؛ هرچند که بعضی جاهاش به دلم ننشست یا به نظرم خوب نچسبیده بود و پایانش یه کم، یه کوچولو، ناامید و سردرگمم کرد. به خصوص تماشای تغییرهای شخصیت جونی و واگویه‌های درونی‌ش برام شگفت‌انگیز بود. 

پی‌نوشت: کتاب هدیه بود و اون رو به چند قطره آب شاتوت مدیونم.
      

0

Soli

Soli

1404/5/14

        وقتی می‌خواستم برم دبیرستان، یه مدت طولانی درگیر بودم. نمی‌تونستم بین ریاضی و انسانی انتخاب کنم، چون هردو رو خیلی دوست داشتم. این‌قدر رفته بودم و اومده بودم و چیزها رو بالا و پایین کرده بودم و با دیگران مشورت کرده بودم که تقریبا همه دوروبری‌هام از این مشکلم خبر داشتن. یه روز یکی از فامیل‌ها که خیلی هم دوستش دارم و برام آدم محترمیه، بهم گفت که به صلاحم نیست که برم ریاضی و وقتی دلیلش رو جویا شدم، گفت: «اگر بری ریاضی، باید مهندس شی و توی فضای صنعت و کارخونه و این‌جور جاها کار کنی. بعد می‌دونی چی می‌شه؟ تو هوای محیط کارخونه‌های صنعتی، یه ماده‌ای وجود داره که باعث می‌شه زن‌ها ریش در بیارن. من به چشم خودم این رو دیده‌م.»
از اون ماجرا گذشت و من هم انسانی رو انتخاب کردم، با این‌که این بحث ریش نقشی در تصمیمم نداشت. ولی از همون موقع، من خیلی به این موضوع فکر می‌کنم. موقع خوندن فصول مربوط به محیط کار این کتاب، باز یادش افتادم. درسته که استدلال یه کم تو دیوار بود و اصلا نمی‌دونم همچین چیزی از لحاظ علمی ممکنه یا نه (به نظر من عجیب می‌آد، ولی خب شاید هم از بی‌سوادی منه.)، ولی ایده‌ی پشتش اصلا حرف جدیدی نبود و نیست. با وجود گذر زمان و پیشرفت و فلان و بیسار، هنوز هم عقیده‌ی غالب توی خیلی از بخش‌های جامعه همینه که دختر همون بهتر که شوهر کنه و اگر هم می‌خواد بره سرکار، معلم شه. چرا؟ چون «فضای اون محیط کار» برای زن‌ها مناسب‌تره. چه راه‌حل مناسبی. مثل این‌که بگیم «چون ابزارهایی مثل قیچی، دربازکن و امثال اون‌ها معمولا برای افراد راست‌دست طراحی شده‌ن و می‌تونن به چپ‌دست‌ها آسیب برسونن، بهتره همه‌ی چپ‌دست‌های عزیز تا اطلاع ثانوی از این ابزارها فاصله بگیرن؛ برای امنیت خودشون.» نویسنده‌ی این کتاب در نهایت نتیجه می‌گیره که بله، اکثر محیط‌های کاری واقعا برای زن‌ها نامناسب هستن، ولی راه‌حل این موضوع در نهایت اینه که زن‌های بیشتری وارد حوزه‌های مختلف کاری بشن تا بتونن محیط‌ها رو برای هم‌جنس‌های خودشون مناسب‌تر کنن.
راستش موقع خوندن این کتاب، سرجمع خیلی غمگین و خشمگین بودم. خیلی چیزهایی که گفته بود رو از قبل می‌دونستم، ولی خیلی‌هاش هم جدید بود. مخصوصا ادعای اولیه‌ش که می‌گفت ادعای «خنثاجنسیت‌بودن»، معمولا در نهایت به «مردانه‌بودن» ختم می‌شه، چون مردانگی جنسیت پیش‌فرضه. من از این آدم‌هایی بودم که جنسیت رو کم‌اهمیت تلقی می‌کنن و معتقدن تصمیم‌ها باید با در نظر گرفتن مسائل دیگه‌ای اتخاذ بشن؛ولی حالا دارم فکر می‌کنم که شاید همچین عقیده‌ای بیشتر به درد یه دنیای ایده‌آل بخوره. نمی‌دونم. باید بیشتر به همه‌ش فکر کنم و بالا و پایینش کنم. عجالتا، اگر می‌تونستم، این کتاب رو به خیلی‌ها یا شاید اصلا به همه پیشنهاد می‌کردم. حتی اگر خودش چیز خاصی نباشه، به نظرم می‌تونه درهای جدیدی رو به روی آدم باز کنه.
      

1

Soli

Soli

1404/5/8

        بالاخره و بعد از هشت ماه، این کتاب رو تموم کردم.
هرکس من رو نگاه کنه، احتمالا می‌تونه حدس بزنه که این کتاب در حد قد و قواره‌م نیست. (شاید هم نمی‌تونه و این فقط تصور منه، نمی‌دانم.) درسته که یکی دو سالی می‌شه که فهمیده‌م ادبیات روسیه اون غول ترسناک و دهشتناکی که من تصور می‌کردم نیست و چند تا اثر شاخص هم در این مدت خونده‌م، ولی خوندن کتابی از داستایفسکی اون هم به این حجم، هیچ‌وقت توی برنامه‌ی این سال‌های زندگی‌م نبود. در واقع ابله، همیشه یکی از اون کتاب‌هایی بود که از بچگی توی کتاب‌فروشی‌ها و کتابخونه‌ها می‌دیدم و از خودم می‌پرسیدم: «کسی هم این کتاب رو می‌خونه؟»
در نهایت هم به اختیار خودم نرفتم سراغش. ترم پیش استادمون گفت باید همه ابله رو بخونیم و چهار تا از شخصیت‌های اصلی‌ش رو تحلیل کنیم و من هم گفتم چشم؛ ولی تا آخر ترم فقط شصت درصد کتاب رو خوندم و اون گزارش رو هم بر اساس دانسته‌های اون زمانم نوشتم. بعد دیگه نرفتم سراغ کتاب، چون وقت و حوصله‌ش رو نداشتم. تمام مدت این‌که این‌طور ناتموم مونده بود توی قفسه‌ی «در حال مطالعه»م، عصبی‌م می‌کرد و خلاصه این شد که بالاخره نشستم و یه برنامه‌ریزی کردم تا خوندن این کتاب رو تموم کنم.
از اون‌جایی که تازه تموم شده، هنوز خیلی چیزها توی ذهنم خام و زیادی تازه‌ن و لازمه که بیشتر بهشون فکر کنم. دیشب که داشتم فصل‌های پایانی رو می‌خوندم، به مامانم گفتم: «همه‌ی شخصیت‌های این کتاب دیوانه‌ن. راه افتاده‌ن و دیگران رو دیوانه خطاب می‌کنن، ولی در واقع، همه‌شون بلااستثناء حال عصب دارن!»
راستش وقتی آخرین صفحه رو هم خوندم، یه کم احساس پوچی می‌کردم. تقریبا دیر وقت بود و من چند دقیقه تو فضای نیمه‌تاریک خونه به هیچی خیره شده بودم و تلاش می‌کردم اتفاقاتی که افتاده رو هضم کنم. امروز پنجاه صفحه‌ی آخر که یک جورهایی نقد و بررسی داستان بود رو خوندم و حالا تیکه‌های جورچین تا حد خوبی سر جاشون قرار گرفته‌ن و به اندازه‌ی دیشب سردرگم نیستم. عجب، عجب، پس این‌طور. احتمالا چند وقت دیگه باز هم برگردم و این پنجاه صفحه‌ی پایانی رو بخونم تا ببینم اون موقع نظرم چیه.
خودم رو در حدی نمی‌دونم که بخوام اثر داستایفسکی رو مورد نقد و بررسی قرار بدم، بیشتر دوست داشتم از تجربه‌ی خودم از مواجهه با این اثر بگم. این هم از هشت ماه از زندگی ما.
      

11

Soli

Soli

1404/4/16

        سه و نیم.
اولین کتاب صوتی انگلیسی باکیفیتی که شنیدم.
خیلی داستان جالبی بود راستش. در واقع احتمالا ایده اولیه اون سایت بود که من رو خیلی جذب کرد. در طی داستان مدام فکر می‌کردم که اگر من بودم در این موقعیت‌ها چه کار می‌کردم؟
یک چیزی که برای من خیلی جالب توجهه، اینه که چه‌طور افرادِ گروه‌های خاصْ اجتماع‌های کوچک خودشون رو دارن که یک آدم عادی حتی از وجودشون خبر نداره. مثلا یک آقایی بود توی این کتاب که عاشق آزمون انگلیسی تویک (اگر انگلیسی بنویسم به‌هم می‌خوره) بود و هر وقت برگزار می‌شد توش شرکت می‌کرد و می‌گفت ما خودمون یک گروهیم. کلا خیلی برام جالبه که وقتی وارد این اجتماع‌ها می‌شی، می‌بینی که زبان خاص خودشون رو دارن و لطیفه‌های خودشون و همه‌چیز.
نکته جالب دیگه، گستردگی مطالعه‌ی نویسنده و شخصیت اصلی بود. من همیشه فکر می‌کردم که خیلی کتاب‌خوان قهاری هستم و خفنم خفنم خفنم خفنم، ولی مخصوصا این اواخر که یه کم بیشتر وارد فضای کتاب شده‌م، می‌بینم که چه‌قدر حوزه‌های مطالعه‌م محدود بوده و تو همون حوزه‌های محدود هم چه کتاب‌های کمی خونده‌م. شاید لزومی نداشته باشه که همه‌ی ما مثل ناناکو در هزار جور ژانر و گونه‌ی مختلف کتاب‌ خونده باشیم و حرفی برای زدن داشته باشیم، همه‌مون که کتاب‌فروش نیستیم؛ ولی این‌که مثل من این‌قدر محدود باشیم هم به نظرم خوب نیست.
یک ایراد کتاب به نظر من این بود که گاهی یک سری مطالب خیلی تکرار می‌شدن. یعنی یک ایده‌، یک عقیده یا حتی یک جمله چندین بار در یک مدت کوتاه می‌اومد و می‌خواستم به نویسنده بگم که باشه بابا، فهمیدم، بریم جلو.
در کل کتابی جالب و تجربه‌ای جدید بود. خوشم اومد.
      

0

Soli

Soli

1404/4/16

        سه و نیم.
اولین کتاب صوتی انگلیسی باکیفیتی که شنیدم.
خیلی داستان جالبی بود راستش. در واقع احتمالا ایده اولیه اون سایت بود که من رو خیلی جذب کرد. در طی داستان مدام فکر می‌کردم که اگر من بودم در این موقعیت‌ها چه کار می‌کردم؟
یک چیزی که برای من خیلی جالب توجهه، اینه که چه‌طور افرادِ گروه‌های خاصْ اجتماع‌های کوچک خودشون رو دارن که یک آدم عادی حتی از وجودشون خبر نداره. مثلا یک آقایی بود توی این کتاب که عاشق آزمون انگلیسی تویک (اگر انگلیسی بنویسم به‌هم می‌خوره) بود و هر وقت برگزار می‌شد توش شرکت می‌کرد و می‌گفت ما خودمون یک گروهیم. کلا خیلی برام جالبه که وقتی وارد این اجتماع‌ها می‌شی، می‌بینی که زبان خاص خودشون رو دارن و لطیفه‌های خودشون و همه‌چیز.
نکته جالب دیگه، گستردگی مطالعه‌ی نویسنده و شخصیت اصلی بود. من همیشه فکر می‌کردم که خیلی کتاب‌خوان قهاری هستم و خفنم خفنم خفنم خفنم، ولی مخصوصا این اواخر که یه کم بیشتر وارد فضای کتاب شده‌م، می‌بینم که چه‌قدر حوزه‌های مطالعه‌م محدود بوده و تو همون حوزه‌های محدود هم چه کتاب‌های کمی خونده‌م. شاید لزومی نداشته باشه که همه‌ی ما مثل ناناکو در هزار جور ژانر و گونه‌ی مختلف کتاب‌ خونده باشیم و حرفی برای زدن داشته باشیم، همه‌مون که کتاب‌فروش نیستیم؛ ولی این‌که مثل من این‌قدر محدود باشیم هم به نظرم خوب نیست.
یک ایراد کتاب به نظر من این بود که گاهی یک سری مطالب خیلی تکرار می‌شدن. یعنی یک ایده‌، یک عقیده یا حتی یک جمله چندین بار در یک مدت کوتاه می‌اومد و می‌خواستم به نویسنده بگم که باشه بابا، فهمیدم، بریم جلو.
در کل کتابی جالب و تجربه‌ای جدید بود. خوشم اومد.
      

0

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.