معرفی کتاب مردی که زنش را با کلاه اشتباه می گرفت اثر الیور ساکس مترجم ماندانا فرهادیان لنگرودی

مردی که زنش را با کلاه اشتباه می گرفت

مردی که زنش را با کلاه اشتباه می گرفت

الیور ساکس و 1 نفر دیگر
3.8
25 نفر |
10 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

10

خوانده‌ام

46

خواهم خواند

90

ناشر
نشر نو
شابک
9786007439333
تعداد صفحات
375
تاریخ انتشار
1399/11/12

توضیحات

        دکتر آلیور ساکس، از برجسته ترین پزشکان نویسنده ی قرن بیستم و بیست و یکم، در کتاب شگفت آور مردی که زنش را با کلاه اشتباه می گرفت دایستان های عجیب اما واقعی انسان هایی را روایت می کندکه در دنیای غریب و به ظاهر گریز ناپذیر انواع اختلال های عصب روان شناختی به دام افتاده اند.در این کتاب حکایت افرادی آمده که گرفتار ناهنجاری های فکری و ادراکی باورنکردنی هستند: بیمارانی که خاطراتشان را از دست داده اند، و همراه آن بخش بزرگی از گذشته شان را؛ بیمارانی که قادر به تشخیص افراد یا اجسام آشنا نیستند؛ دست ها و پاهایشان برایشان بیگانه شده و حتی انسان هایی عقب افتاده قلمداد شده اند، اما در همین حال از استعدادهای هنری و ریاضیاتی ناشناخته و فوق العاده ای برخوردارند.این داستان های بی نظیر هرچند به شکلی باور نکردنی عجیب به نظر می رسند، اما در روایت همدلانه ی دکتر ساکس عمیقا انسانی دیده می شوند. کتاب ماجرای مواجهه ی بیماران، نزدیکان آنها و پزشکان با مشکلات عصب روان شناختی است.دکتر ساکس لحظه ای هم فراموش نمی کند که مسئولیت نهایی پزشک در برابر کیست: (انسانی دردمند که رنج می کشد و مبارزه می کند.)
      

لیست‌های مرتبط به مردی که زنش را با کلاه اشتباه می گرفت

یادداشت‌ها

نرگس🐚

نرگس🐚

1404/4/16

🧠 دکتر سا
          🧠 دکتر ساکس (نویسنده این کتاب) یک پزشک متخصص مغز و اعصاب بوده. در حقیقت این کتابش شامل ۲۴ روایت از بیمارانی است که او یا پزشک معالج آنها بوده و یا درمورد آنها اطلاع پیدا کرده. بیمارانی که درگیر انواع اختلال‌های عصب و روانشناختی هستند.
🧠 نقطه تمایز و جالب‌ترین وجه کتاب این بود که دکتر ساکس اقرار می‌کند طبق هنجارهای موجود در حیطه شغلی‌اش، همیشه به عیوب و نداشته‌های مراجعین خود نگاه می‌کرده. اما بعد از برخورد به تعدادی از مراجعین داخل کتاب، متوجه اشتباه خود می‌شود و درمان را در داشته‌ها (استعدادها و علایق عجیب و غیرمنتظره آنها) جستجو می‌کند.
🧠 کتاب مملو از توضیحات و اصطلاحات علمی است. در حقیقت انگار نوعی کتاب نیمه‌تخصصی در زمینه عصب‌شناسی باشد. به عنوان کسی که همان اول ورود به دبیرستان از خیر نیمچه علاقه‌اش به پزشکی زد و هنگام انتخاب رشته دانشگاه هم بیخیال روانشناسی شد؛ باید بگویم تقریبا تمام توضیحات علمی کتاب را نخوانده رد کردم. پس اگر قصد خواندن این کتاب را دارید، حتما به این فاکتور توجه کنید: اصطلاحات و توضیحات تخصصی، هم در میان روایت‌ها و تنیده در آنها وجود دارد و هم در ابتدا و انتهای آنها و بصورت مجزا.
🧠 زبان کتاب داستانی نیست و وجود اصطلاحات و نکات تخصصی، خواندنش را کمی سخت می‌کند.
🧠 از خریدن این کتاب پشیمان نیستم اما از به پایان رسیدنش بسیار خوشحالم. کتاب را از قصد و برای نیت خاصی خریدم. می‌خواستم از داستان‌هایش در خلق شخصیت و کاراکترسازی استفاده کنم و فکر می‌کنم انتخابم درست بوده.  :)
🧠 از روی ماجراهای این کتاب و زندگی دکتر ساکس، یک فیلم خوب به نام "Awakenings" با بازی "رابرت دنیرو" و "رابین ویلیامز" (در نقش دکتر ساکس) ساخته شده. پیشنهاد می‌کنم ببینیدش.
علاوه بر اون در روند خوندن کتاب، یاد فیلم‌های
"Shutter Island" ، "Forrest Gump" و حتی "Change of habit" افتادم. هرچند این فیلم‌ها ارتباطی با دکتر ساکس ندارن اما به نظرم شباهت‌های جالبی با بعضی سوژه‌ها و نکات کتاب داشتن.
🧠 کتاب را به دوستداران این حوزه پیشنهاد می‌کنم اما برای من کتاب درحد ۲.۵ است.
🧠 پ.ن¹: دوست عزیزی دارم که در رشته روانشناسی تحصیل می‌کند. می‌گفت یکی از همکلاسی‌ها ارائه این کتاب را بر عهده داشته و گویا ارائه جنجالی هم بوده. آنطور که می‌گفت، به نظر می‌رسد روایت‌های این کتاب بیش از حد با نگاه عصب‌شناسانه نوشته شده و علت و چیستی این اختلال‌ها در علم روانشناسی طور دیگری تبیین می‌شود و خلاصه که محل بحث‌ و جدل است.
🧠 پ.ن²: سبحان‌الله از مغز که ممکن است غیبت یک سلول در آن زندگی را مختل، و فعالیت بیش از حد یک سلول دیگر آن زندگی را عذاب‌آور کند. خداوندا مرکز فرماندهی ما را در سلامت و اعتدال حفظ کن. آمین
🧠پ.ن³: تصویر ابتدای یادداشت: دکتر ساکس در مطبش 
        

20

          این کتاب دوست‌داشتنی برای من آورده‌های بسیار ارزشمندی داشت. من با فیلم «بیداری‌ها» با الیور ساکس عزیزِعزیز آشنا شدم و بعد تازه فهمیدم این کتابش ترجمه شده. این کتاب مجموعه‌ای از مواجهه‌های الیور ساکس با بیمارانیه که مشکلات عصب‌شناسانه دارن. با اینکه ساکس یه پزشکه، ولی نویسنده‌ی بسیار توانایی هم هست و متن کتاب روان و خواندنیه. با نقل‌قول‌هایی از ادبیات و فلسفه متن دلنشینش رو شیرین‌ترهم کرده.
الیور ساکس یه عصب‌شناسِ بسیار عجیب و غریبه. اول اینکه مثل پزشکای دیگه نگاه از بالا به پایین به بیمارانش نداره، با اونا در وهله‌ی اول مثل یه انسان برخورد می‌کنه، انسانی که بیمار شده. در وهله‌ی دوم دغدغه‌ش فقط درمان بیماری جسمانی اون آدما نیست چون بیشترشون در وضعیتی نیستن که حتی بشه درمان بشن، بااین‌حال، هرکار از دستش بربیاد می‌کنه تا «حالِ روح» اون آدما خوب باشه. براشون وقت می‌ذاره، نگاهشون می‌کنه، تو زندگی عادی و روزمره می‌ره سراغشون نه تو مطبش و زیرِ ذره‌بینِ آزمایش‌های پزشکی، باهاشون حرف می‌زنه و دوستشون می‌شه.
بگذریم از این‌که موسیقی چه نقش پررنگی در ذهن و ساختار فکری ساکس داره و این برای من بسیار ارزشمنده، حس همدلی‌ای که ساکس نسبت به بیمارانش داره و تلاش برای درک شرایط اونا، باعث می‌شه به شدت احساس کنم انسانی واقعی است.
تمام روایت‌ها برام به‌شدت تکان‌دهنده بودن، اما اگه بخوام فقط یکی‌شون رو انتخاب کنم، ماجرای بانوی بی‌بدن بود که بعد از ازدست‌دادن حس گیرندگی عمقی، یعنی همون حسِ ششم، دیگه بدنش رو احساس نمی‌کرد. این‌که بدن انقدر در نوع تجربه‌ی در جهان بودنِ ما تأثیرگذاره و ما علی‌رغم پرداخت ظاهری بهش، به این جنبه‌ش توجهی نداریم، خیلی من رو شگفت‌زده کرد. البته این بدن‌مندی و تأثیرش در شناخت و تجربه‌ی ما از جهان و واقعیت، کمابیش در بیشتر روایت‌ها پررنگ بود.
        

12

Farideh

Farideh

1404/4/10

          کتاب مجموعه ای از داستان های واقعی هستش که نویسنده در طول سال های کارش به عنوان متخصص مغز و اعصاب باهاشون برخورد کرده. نویسنده کتاب یعنی الیور ساکس هر مورد رو با نگاهی انسانی بررسی کرده و سعی کرده تو هر بیمار روح و جسم رو به صورت توامان ببینه. اون معتقده بیمار انسانی هستش که در رنجه و باید کمکش کرد.
داستان ها به سه دسته تقسیم میشن. دسته اول بیمارانی ان که از یه فقدان رنج میبرن. شاید جذاب ترین داستان این بخش داستان زنی باشه که بدنش رو احساس نمیکنه و تنها وقتی به اجزای بدنش نگاه میکنه میتونه کنترل اونا رو در اختیار بگیره. برای همین ایستادن تو یه ماشین سرباز و خوردن باد روی صورتش میتونه بهش احساس زنده بودن و انسان بودن بده. دسته دوم از زیادی یه ویژگی مثل حافظه یا احساس لذت جنسی زیاد بهش مراجعه کردن. دسته سوم هم بیماران اوتیسم یا معلول ذهنی ان.
چیزی که تو همه این داستان ها مشترکه و ذهن رو به فکر وامیداره، نهایت توانمندی های انسانی هستنش، چه این ویژگی ها از فقدان باشه و چه از زیادی. مثلا وقتی بیمار نابینایی که علیل حرکتی هم هست برای شصت سال به دستاش حرکتی نداده و فکر میکرده این دست ها تیکه ای گوشت هستن و هیچ کارایی ای ندارن، ناگهان در اثر گرسنگی زیاد که به حالت عصبی هم رسیده دستاش رو به سمت غذا میبره و تازه اونجاست که میفهمه عمری رو در ناآگاهی گذرونده. 
خلاصه خوندن این کتاب شما رو به شناخت بیشتری نسبت به جسم و روان و رابطه این دو با هم نزدیک میکنه. بد نیست بدونید سه عامل میتونن به حفظ تعادل کمک کنن. گوش داخلی، بینایی و حس وجودی که محل دقیقی نداره ولی تو نخاع هستش. نبود هر کدوم از اینا باعث میشه دوتای دیگه با توان بیشتری کنترل رو دست بگیرن.
نزدیک شدن به دنیای انسان های دارای اوتیسم هم به خوبی توصیف شده.
        

0

dream.m

dream.m

1404/4/22

          یکروز صبح از خواب بیدار شدم و هیچ چیز اتاق برام آشنا نبود. با وحشت روی تخت نشستم و دنبال یک نشونه آشنا روی در و دیوار گشتم. یادم نمیومد کی ام. اینجا کجاست و من وسط این اتاق چکار میکنم. حتی اسمم یادم نمیومد. بزرگترین وحشت زندگیم رو تجربه کردم. کسی اسمی رو صدا میکرد که اسم من نبود. مغزم خالی بود. هیچ نشونه آشنایی با این دنیا نداشتم. خالیه خالیه خالی بودم. تنها حسم وحشت بود و تهی بودن عمیق. حتی میترسیدم از اتاق بیرون برم و بگم چیزی یادم نمیاد. میترسیدم دیوونه شده باشم. چند دقیقه طول کشید تا یادم اومد کی ام. افتادم روی تخت و به شدت گریه کردم. اون چند دقیقه وحشتناک ترین لحظات زندگیم بودن. بخاطر همین وقتی دکتر ساکس توی کتابش میگه بی خاطرگی و فراموشی ترسناکترین اتفاق برای یک انسانه ، من باور میکنم.
.....
این کتاب رو با اشتیاق خوندم چون توی یه دوره رایگان روانشناسی عمومی که دانشگاه ییل گذاشته بود، دکتر پل بلوم پیشنهادش کرده بود و خب نوروساینس هم مبحث مورد علاقه منه.
        

0

          به نظرتون زندگی بدون به خاطر سپردن یا بدون شناختن چهر‌ه‌ها چطور می‌شد؟

تصور کنید کلا قادر به تشخیص چهره‌ها، حتی چهرهٔ خودتون، نبودید... 

یا اینکه دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونستید چیزی رو به حافظه بسپرید، هر روز براتون یه روز جدید بود و هیییچ چیزی از روز قبل یا حتی ساعت‌های قبل به خاطر نمی‌آوردید...

و یا اینکه حس می‌کردید تو هوا معلقید و هیچ درکی از بدنتون نداشتید...

دکتر اولیور ساکس تو این کتاب برای ما داستان آدمایی رو تعریف می‌کنه که به خاطر مشکلات متنوعی که تو سیستم عصبیشون به وجود اومده دچار مسائل عجیب و غریبی از همین انواعی که گفتم شدن. 

کتاب خیلی روون نوشته شده و تمرکز دکتر ساکس بیشتر روی ابعاد انسانی قضیه‌ست تا ابعاد پزشکیش و سعی می‌کنه تا وارد زندگی این آدما بشه، دنیا رو از دریچهٔ نگاه اونا ببینه و بفهمه چطور آدما حتی با وجود بدترین و عجیب‌ترین مشکلات همچنان می‌تونن به زندگیشون ادامه بدن و به تجربه‌هاشون معنا ببخشن.

اصولا با توجه به اینکه رشتهٔ تحصیلم خیلی نزدیک به این مباحثه، داستان‌های کتاب برام جذابیت دوچندان داشت، ولی واقعا به نظرم این کتاب برای مخاطب خاصی نوشته نشده!

خودم اون وقتایی که داشتم برای کنکور، علوم اعصاب می‌خوندم همه‌ش تو یه حالت شگفت‌زدگی بودم... 
می‌گفتم خدایا! چقدددددر بخش‌های ریز و درشتی تو وجودم هست که چون دارن درست و هماهنگ کار می‌کنن من می‌تونم اینقدر راحت و بی‌دغدغه ببینم، درک کنم، حرف بزنم، گوش کنم، بنویسم، به خاطر بسپرم و ... 
و این حس، دوباره با خوندن این کتاب در من زنده شد، حس شگفتی همراه با شکرگزاری.
        

24

          بالاخره بعد چند ماه تمام شد. این طول کشیدنش هم به خاطر عدم جذابیتش نبود من خودم خیلی فاصله انداختم بین خوندن فصل‌ها و بخش‌های کتاب
اگر که تا حدی به علوم اعصاب و بیماری‌های اعصاب و روان علاقه دارید و دوست دارید جای این که یه توصیف صرفا علمی بخونید توصیف انسانی و همدلانه بخونید، این کتاب شدیدا توصیه می‌شه.
و من این رویکرد نویسنده رو که سعی می‌کرد جای تمرکز رو نقص و آسیب‌ها، دنیای بیمار رو درک کنه و روی استعداد‌ها و ویژگی‌های فوق‌العاده‌ای که به خاطر نقص‌ها ایجاد شده تمرکز کنه به شدت دوست داشتم.
یه فصل‌هایی از کتاب هم آدم رو به فکر وا می‌انداخت که ما در صورت نداشتن یک سری از توانایی‌های شناختیمون چه جور انسانی هستیم ؟هویت ما در گرو چیست؟
بخش اول کتاب کیس‌های خیلی جالبی داشت که آدم رو یاد داستان‌های علمی تخیلی می‌انداخت ولی بخش مورد علاقم بخش چهار بود «دنیای ساده‌ها» که دنیای اوتیستیک و عقب‌مانده‌ها رو به تصویر کشیده بود.
این نقل‌قول هم از از همین بخش دنیای ساده‌ها انتخاب کردم.

او را تماشا کردم که روی نیمکت نشسته بود و غرق تماشای مناظر طبیعت بود، مناظری که هم ساده بودند و هم مقدس. پیش خودم فکر کردم که آزمایش‌های ما، نگرش‌های ما، ارزیابی‌های ما به طرز مسخره‌ای ناکافی‌اند. آن‌ها فقط نقص‌ها را نشان می‌دهند، و قدرت‌ها را معلوم نمی‌کنند؛ جایی که نیاز داریم موسیقی و روایت و نمایش را ببینیم، که شخص خود را چه‌طور به شیوه‌ی طبیعی‌اش هدایت می‌کند، فقط معماها و طرح‌واره‌ها را نشان می‌دهند.
        

5