یادداشت Soli

Soli

Soli

2 روز پیش

        حرف‌هایی که در ادامه خواهم زد، درباره‌ی ترجمه‌ی انتشارات اندیشه بیگی از این کتاب خواهد بود و نه لزوما اثر اصلی.
راستش نمی‌دونم از کجا باید شروع کنم. چند دقیقه پیش کتاب رو تموم کردم و حالا بیشتر از همه احساس عصبانیت و کمی سردرگمی می‌کنم.
اول از همه، واقعا خوشحالم که نخریده بودمش. اگر سیصد هزار تومن پول بی‌زبون رو داده بودم پای همچین کتابی، خودم رو به همراه کتاب آتش می‌زدم. اگر مجبور نبودم بخونمش، همون اوایل رهاش می‌کردم.
ترجمه‌ی کتاب، افتضاح بود. واقعا وحشتناک، طوری که حتی نمی‌تونید تصور کنید. مخصوصا این اواخر، کتاب‌های زیادی خونده‌م که ترجمه‌شون بد بوده، ولی این کلا در یک سطح دیگه‌ای از مزخرف قرار داشت. مترجم نه فارسی بلد بود و نه انگلیسی و نه حتی با عقل سلیم و کامن سنس آشنایی داشت. حاضرم قسم بخورم که اگر کل کتاب رو داده بودن به هوش مصنوعی، نتیجه کار دست‌کم پنج برابر بهتر از این از کار در می‌اومد. در واقع ترجمه اون‌قدر بد و آزاردهنده بود که من مطمئن نیستم چیز زیادی از داستان متوجه شده باشم. وسط کتاب یکی دو جا به نسخه زبان اصلی رجوع کردم و متوجه شدم که یک سری جاها کاملا بی‌دلیل حذف شده‌ن یا تغییر کرده‌ن. کوچک‌ترین مثالش این‌که یه جا شخصیت‌ها دارن ماریو بازی می‌کنن و مترجم تصمیم گرفته اسم بازی ماریو رو نیاره و به‌جاش بگه داشتن کارت‌بازی می‌کردن! (ماریو کارت رو نفهمیده یا به نظرش رسیده به صلاحه که شخصیت‌ها این‌جا حتما کارت‌بازی کنن؟ گمونم هیچ‌وقت نفهمیم.) نمی‌دونم چرا یه ناشر ایرانی که می‌دونه قراره کتابش بره زیر تیغ سانسور، اصرار داره همچین اثری رو ترجمه و چاپ کنه. اون بیرون پر از کتاب‌های خوبه، این کتاب چه مزیتی نسبت به بقیه داشت؟ چرا طرح جلدش رو عوض کرده‌ید؟ داستان عاشقانه‌ای که شخصیت‌های اصلی‌ش دو تا (یا در این مورد چند تا!) پسر باشن با ارزش‌ها سازگار نیست، ولی به اختیار خودتون تصمیم گرفتید این پسری که روی جلده رو طوری دستکاری کنید که انگار سه من آرایش روی صورتشه؟ (برید اسم کتاب رو جست‌وجو کنید و طرح جلد نسخه ترجمه رو ببینید، ای‌کاش این حرف‌هایی که می‌زنم اغراق بود.) خلاصه که تمام مراحل ترجمه، سانسور و چاپ کتاب در بی‌سلیقه‌ترین و نفرت‌انگیزترین حالت ممکن صورت گرفته بود.
و اما درباره‌ی خود داستان.
همون‌طور که گفتم، ترجمه چنان درخشان بود که حتی مطمئن نیستم چیزهایی که از داستان فهمیده‌م تا چه حد درست بوده‌ن، ولی همینی که فهمیدم رو هم دوست نداشتم. اکثر جزئیات داستان، بی‌مورد و بی‌معنی به نظر می‌رسیدن. هیچ‌کدوم از شخصیت‌ها رو دوست نداشتم و به‌خصوص خود شخصیت اصلی رو اعصابم بود و منزجرم می‌کرد و دلم می‌خواست کتکش بزنم. هارو هم آدم رومخی بود و راستش من آخر هم متوجه نشدم اصلا چه لزومی داشت که وجود داشته باشه. تنها شخصیت‌هایی که تونستم کمی باهاشون ارتباط برقرار کنم، جاسمین و کوین بودن که مسخره‌ست چون هردوی اون‌ها سرجمع بیست صفحه هم در داستان‌ حضور نداشتن. پایان کتاب کمی احساسی و تا حدودی تاثیرگذار بود، ولی اصلا عمدی به نظر نمی‌رسید. اگر از من بپرسی، می‌گم که نویسنده مونده بود که چه‌طور می‌تونه کتاب رو تموم کنه و برای همین هم دم‌دستی‌ترین چیزی که به ذهنش می‌رسید رو انجام داد. در واقع تمام داستان کاملا دم‌دستی بود. مجموعه‌ای از تروپ‌های (انگلیسی بنویسم متن به‌هم می‌ریزه، به بزرگی خودتون ببخشید.) احساسی و دوست‌داشتنی و محبوب و به ظاهر عمیق و روان‌شناختی رو ریخته بود روی‌هم و یه آش شلم‌شوربای بدمزه درست کرده بود که اگر به من بود، درسته می‌ریختمش دور. آه خدایا چه‌قدر عصبانی‌ام. چه‌قدر همه‌چیز کلیشه‌ای، احمقانه و بی‌معنی بود. خوشحالم که لااقل زود تموم شد و بیشتر از این زجرم نداد.
      
18

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.