محمد مهدی شاطری

تاریخ عضویت:

آبان 1403

محمد مهدی شاطری

پدیدآور کتابدار
@shateri

3 دنبال شده

63 دنبال کننده

                دانشجوی کارشناسی کم سواد رشته علوم تربیتی!
              

کتاب‌های نویسنده

یادداشت‌ها

نمایش همه
        خیلی طول کشید کتاب را بخوانم. کار پیش می‌آمد مدام. من خاطره مشترکی با معصوم ندارم و نداشتم. او مال جهان دیگری و من هم بنا بر ضرورت جبر برای جهانی دیگرم. اما با او پیر شدم. حسرت خوردم. گریه کردم. و در انتهای کتاب احساس کردم تمام شده‌ام. 
غمی تمام وجودم را فرا گرفته و مدام به این فکر می‌کنم که معصوم را چقدر زود بی آنکه بخواهد در خاک گذاشتند. بی‌آنکه بمیرد...
به این فکر می‌کنم که من جوان و خام چرا رسیدن به ۵۰ سالگی انقدر برایم دور است؟ دوست دارم خود پنجاه ساله‌ام را تصور کنم و قبل از آنکه بهش برسم درکش کنم.
دوست دارم در ۵۰ سالگی‌ام خوشحال باشم، عاشق باشم و دلم نخواهد به گذشته برگردم. دوست دارم خدا باشد. خانواده‌ام باشند و من هم با تمام وجود بودنشان را حس کنم.
من فکر می‌کنم ما برای پولمان فکر پس‌انداز هستیم اما برای احساسات و کنار دیگران بودنمان زمانی را پس‌انداز نمی‌کنیم‌.
مثلا کتاب نمی‌خوانیم، دوره نمی‌بینیم و سعی نمی‌کنیم از تجربیات دیگران و قرآن به خوبی بهره ببریم برای آنکه بفهمیم چطور عاشقانه در کنار همدیگر زندگی کنیم.
این می‌‌شود که می‌بینیم زوج های جوان خیلی زود عشقشان با گذر زمان دفن می‌شود.
چون پس‌انداز نکرده‌اند احتمالا
چون برنامه‌ای مدون و دقیق نریخته‌اند برای حفظ کردن علاقه‌شان
چون...

پ.ن: نمی‌دانم این حرف ها چقدر به کتاب مربوط می‌شود. فقط می‌دانم کتاب باعث شده این فکر ها در ذهن من پررنگ شوند.
      

3

        امتحان زندگی دانشجویی تمام شده است.  بعد از گپ و گفتی طولانی سوار ون های دانشگاه شده و به سمت مترو گلشهر می‌روم. کلاس پرنده اریش کستنر که مدت هاست با صدای منصور ضابطیان در طاقچه دانلود کردم تا در فرصتی مناسب گوش دهم را شروع می‌کنم. 
ذهنم شلوغ و پراکنده است. تا نیمه کتاب نمی‌توانم خط روانی منسجمی را تصور کنم. یکی از مشکلاتم همیشه با کتاب صوتی همین بوده است اما این بار من عذاب وجدان دارم بابت این سهل انگاری در گوش دادنم.

مدت قابل توجهی را در راه هستم. به نیمه کتاب می‌رسیم و من آن را با سرعت دو برابر گوش می‌دهم و ناگهان دکتر بوق یقه من را می‌گیرد و تا به خودم می‌آیم می‌بینم صورتم از گریه خیس شده است.
از اینجاست که با جان و دل تک تک کلمات در وجودم فرو می‌روند و من گریه خودم را نمی‌توانم کنترل کنم.

کلاس پرنده احساساتی که مدتی است سرکوب شده اند را با چنگ و دندان بیرون می‌کشد و نمایان می‌سازد.
شب به بهانه گوش کردن کتاب و در عین حال نگرفتن عذاب وجدان نخواندن برای امتحان فردا باقی کتاب را گوش می‌دهم و باز گریه امانم را می‌برد.
ساعت ۲:۳۰ دقیقه شب است. و من درحالی که کتاب روانشناسی پرورشی نوین را می‌خوانم گریه می‌کنم. گریه ای که حاصل یادآوری بخش هایی از کتاب است و گریه ای که هیچ توضیح درست و منطقی برای آن پیدا نمی‌شود.

درس را تمام می‌کنم. در رخت خواب می‌روم. وارد بهخوان می‌شوم و متنی را راجع به "کلاس پرنده" می‌نویسم و اشک چشم سمت راستم لیز می‌خورد و به سمت پایین حرکت می‌کند. ((چه باکلاس و لوس))

با خودم می‌گویم؛ دادن پنج ستاره منطقی است؟ 
_فعلا گور پدر منطق ...
      

3

        میان این همه کار و کتاب هایی که قطعا خواندنشان برایم بسیار مهم بود، کتاب گردان قاطرچی ها را در کتاب های قدیمی مادرم دیدم و احساس کردم حال مهم ترین وظیفه ام خواندن آن است.
پس آن را به سرقت برده و خارج از برنامه شروع به مطالعه کردم .

صحبت از اینکه گردان قاطرچی ها شخصیت ها و قلم نویی را در میان کتاب های دفاع مقدس دارد اصلا برایم جذاب نیست.
دیگران گفتند و می دانیم.
مسئله ای که برای من جالب توجه هست و مرا به فکر فرو برد شاید اصلا هدف اولیه نویسنده نبوده باشد اما مهم ترین نکته ای است که به نظر من می آید.

زمانی که از شهدا و درکل  رزمندگان  دوران دفاع مقدس صحبت می کنیم نا خودآگاه با ((احترام و افتخار)) همراه با نام آن ها تداعی می شوند.
تاجایی که من گاهی با خودم‌ می گویم :
خوش به حالشان کاش منم آن دوران بودم و یک خودی نشان می دادم و....
اما موقع خواندن گردان قاطرچی ها رزمندگانی را دیدم که چه‌بسا با پا گذاشتن در این مسیر اعتبار اجتماعی خود را از دست داده و رابطه سرد‌‌‌تری مردم با آن ها برقرار می کنند.
نمونه اش پدربزرگی که در کتاب پاهایش بخاطر آسیب دیدن بوی بدی گرفته است و خانواده و اطرافیان از این بو رنج می برند، یا فردی که زیبایی اش را از دست داده است، و یا گردانی که رزمندگان او با عنوان "قاطرچی ها" شناخته و گاه مسخره می شوند.

خیلی دوست دارم بیشتر درمورد این مسئله صحبت کنم اما با کلمات قادر به بیان احساس و فکرم نیستم .
فقط می توانم بگویم قشری را پیدا کردم که واقعا برایم عزیز تر از ....

نمی دانم حرفی که می خواهم بگویم درست است یا خیر پس 
نمی گویم .
      

3

        نمی دانم چرا اما موقع خواندن قیدار ، من او و داستان سیستان امیرخانی گرمایی (بر) خودم حس کردم. 
این گرما از جنس استعاره ویا شاعرگونه نبود بلکه به معنای واقعی کلمه احساس می شد.

بهتر بگویم ؛ انگار من در آنجا حضور دارم و آنجا صاحب گرمای ملایمی است و این گرما را با من شریک می شود.
......
اگر من را در یک زندان حبس کنند و اجازه دهند با خودم ۲۰ کتابی که قبلا خوانده ام را ببرم (که به نظر می رسد واقعا به همچین اتفاقی نیاز دارم) قطعا یکی از آن کتاب ها "قیدار" است که می توانم بارها و بارها آن را بخوانم و باز در آن نکته ای جدید کشف کرده و یادبگیرم.
....
نصیحتی که معمولا به افراد جوانمرد و دلسوز می کنند این است که ؛
بهتر است از ((آن ور بوم)) نیفتی و خیلی افراط در لطف کردن و دلسوز بودن برای دیگران نکنی!

اما انگار قیدار خیلی مایل به پایبند بودن به این نصیحت نیست.
و این ویژگی او را برای من جذاب تر می کند.
زمانی که تاوان خوبی هایت را می دهی و باز به همان مسیر سابق را ...
......
قیدار برای  من ثروتمندی است که لیاقت داشتن پول فراتر از نیاز خود را دارد.


      

3

        از صمیم قلب گاهی می خواهم به حرف دوستانم گوش بدهم که در مقابل برخی از گیر و گور هایی که از آثار رسانه ای به ذهنم آمده و اذیتم می کند، می گویند:
           بابا بس کن دیگه تو هم خیلی گیر می دی ها!
           این فراستی بازی ها چیه درمیاری؟
            حالا اونقدرام مهم نیستا....
            تو کی هستی که از فلان آدم ایراد می گیری!

کتاب "واقعا جدی جدی امیلی ریوار" از آن دست کتاب هاست.
...
کتاب واقعا جدی جدی را نخستین بار برای دو خواهر کوچک ترم خواندم و می توانم بگویم تمام کردنش برایم بسیار سخت بود.
زمانی که مدام جلوی خودم را می‌گرفتم تا اشکم جاری نشود.
در آخر هم شکست خوردم.
به گریه افتادم یا بهتر به گویم، به گریه افتادیم.

بعد از آن بارها و بارها آن را خواندیم و باز احساسات بر ما غلبه یافت .

از همان بار اول مسئله آزارم می داد و سعی می کردم آن را توجیه کنم.
آن مسئله این بود :
پدر بزرگ پس از بیان هر واقعه ای که هم ما و هم گویا پسر به خیالی بودن آن اطمینان دارد لفظ تاکیدی " واقعا جدی جدی " را بر زبان می آورد.
در کلام پدر بزرگ سعی در بیان دروغ به وضوح قابل مشاهده است.

در کار کودک حتی کوچک ترین جزئیات نیز به چشم می آیند. مخصوصا در صورت بالا بودن "کیفیت فرصت شناختی" ،  آن کار چندین بار مرور می شود و آن جزئیات تاثیر خود را بیشتر روی مخاطب خود می گذارند.

البته که این تاثیر را با پرسیدن سوالاتی که کودک را از مخاطب منفعل به فعال تبدیل کند، می توان کاهش داد‌ اما در بررسی محتوا نمی توان از آن چشم پوشی کرد.


      

2

        کتاب، همانطور که خود نویسنده اشاره کرد، ساده و شاید کمی حوصله سر بر هست، مهدی حجوانی مثل خیلی از ما علاقمند به تعمیم و بازنمایی افراطی است که صحبت درمورد مورد دومی را نمی شود در چند خط خلاصه کرد و در این یادداشت نمی گنجد.

ولی تعمیم را مسئله اساسی هست می شود تا حدودی باز کرد.

  شما با روایتگری مواجه هستید که چند روز از زندگی خودش را در شهر مونیخ  آلمان سپری کرده و با افراد محدودی در ارتباط بوده.
محل سکونت خود او نیز تهران هست ولی میشه گفت کل یک سومی که من خوندم خلاصه میشه توی (ما) و (آنها).
او از جز به کل می رسد.

اگر حجوانی به نانوایی برود که نانوا نان خوشمزه می پزد با راحتی نتیجه می گیرد؛ نان ها در آلمان خوشمزه هستند ولی نانوایی های ایران مزه خوبی ندارد(مثال برای تعمیم این حرف در کتاب زده نشده  و صرفا بیانگر الگوی برخورد در مواجه با مسائل است).

خود او در مقدمه اشاره می کنه که من از دید خودم برای شما مطالب را بیان می کنم.

 ولی مدام پایش رو فراتر می گذارد و مباحث کلی و گاه اشتباهی را مطرح می کند و وارد حوزه جامعه شناسی می شود که گویا دید عمیقی از آن ندارد.

این مسئله برای ما خیلی عجیب به نظر نمی رسد.
و همیشه برایم جالب بوده است.

من در از کودکی در کشور ایران و در خانواده ایرانی چشم با جهان گشوده ام اما اطلاعات عمیق و دقیقی از بسیاری یا بهتر بگویم همه وجوب فرهنگ، آموزش، جامعه و... ندارم حال چگونه می توانم در مواجهه با یک جامعه دیگر آنچه را مشاهده می کنم به راحتی تعمیم بدهم؟

تعمیم می تواند ما را سطحی، ساده انگار، مغرور بخاطر احساس
دانستن و همینطور خطاکار کند و در عین حال به راحتی  قابل قضاوت و بررسی نباشد.

در هر صورت کتاب مونیخ به افق تهران در قضاوت با سفرنامه های افراد ایرانی مانند رضا امیرخانی و منصور ضابطیان حرفی برای گفتن ندارد.(در چند مسئله تعمیم در آثار این نویسندگان نیز مطرح است.)
      

1

        آقای سبزی ، معلم فلسفه من روزی بهم پیشنهاد کرد تا کتاب "چرا من مسیحی نیستم" راسل را مطالعه کنم.
راستش برایم اتفاق جذابی بود ؛ معلم مذهبی فلسفه من پیشنهاد می کند ، کتابی را بخوانم که قرار است حرفی بر ضد عقایدش بزند.

نوشته ها و نقطه نظرات دیگران را  که می خواندم داستان برایم جالب تر می شد.

راسل چطور دین را به چالش کشیده که این چنین نظراتی را از هر هر طرف به خود جلب کرده است؟

با این انتظار کتاب را خواندم و هر صفحه که تمام می شد متعجبانه به صفحه بعد می رفتم.

"راسل اصلا مسیحیت و ایضا دین را به طور کامل توصیف و فهم نکرده است ، او از این دو ، کاریکاتوری خلق کرده و آن کاریکاتور را مورد نقد قرار می دهد"
(اصطلاح کاریکاتور در اینجا به معنای حذف پیچیدگی ها و استدلالات قوی دیگر در موضوع مورد نظر ، پرداختن به سطح  و آنچه علوم می فهمند می باشد.)

این احساسی بود که هنگام خواندن کتاب در من ایجاد می شد و هفته بعد که انتظار می رفت ساعت ها به گفت و گو در باب این کتاب با استاد خواهیم پرداخت،در ۵ دقیقه ابتدایی خلاصه شد.

من فیلسوف نیستم و ادعای فهم فلسفه برایم مشکل و دردسر آفرین است ، اما با کمال احترام اگر اجازه بروز احساساتم را بدهم. باید به افرادی که کتاب "چرا مسیحی نیستم " راسل را جدی
می پندارند  بگویم : ابتدا آنچه راسل مقابل خود قرار می دهد را بشنوید ، توصیف و فهم کنید و سپس به بررسی آن بپردازید.

      

4

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.