من معمولا درباره کتاب هایی که می خوانم نظر قاطعی را برای خود ثبت می کنم و دلیل پذیرفتن و عدم پذیرش کتاب را برای خودم مشخص می کنم. اما راستش انگشت شماری از کتاب هایی که خواندم در نظر قاطع من خدشه ای وارد کردند ،((رهش)) یکی از آنان بود.
.........
من از زمان کلاس دوم که به تهران آمدم میانه خوبی با آن نداشتم . درگیری و جدال ما هر روز پررنگ تر می شد و چند دلیل مشخص داشت ؛ دلم برای شهرستان ، خانه مادر بزرگ هایم ،فامیل هایم و البته مدرسه ام تنگ شده بود و شاید این ها باعث می شد من همه چیز را تقصیر تهران بیندازم.
وقتی وارد دوم راهنمایی شدم سعی کردم با تهران بابت تجربیات و البته تغییراتی که من فکر می کنم نام آن ها را رشد درونی می توان گذاشت ، آشتی کنم ، اما معماری این شهر من را از این کار باز می داشت.
حال اوضاع بدتر شده است و من درحال چشیدن طعم منطقه ۲۲ تهران که اگر فرصت کند کل تهران را به خود مانند می کند هستم. جایی شبیه به جلد و البته متن ((رهش)).
من وقتی جمله به جمله و لحظه به لحظه تجربه زیسته شخصیت های این کتاب را درک می کنم و موقع خواندن به خود میگویم:چه عجب بالاخره یکی حرف دل من را واقعا همانطور که بود زد. با این حال در آخرین صفحه کتاب ((رهش خودم)) درباره این می نویسم که ؛ امیرخوانی جعبه سیاهی را برایم توصیف و رسم کرد ، نشان و من را در آن قرار داد ، اما این جعبه راهی برای فرار ندارد!
تفاوت توصیف ((رهش)) از معماری تهران با برداشت من از این فضا این بود که من نمی دانستم چگونه ، اما امیدی به تغییر این فضا داشتم .
در ((رهش))جبر نوینی را می بینیم که در حال شکستن استخوان های روح و جسم انسان است و خوانشی جنایتگونه از معماری نوین تهران داریم که شاید بتوان گفت بیراه نیست!
اما کاش کاش کاش خانه مادربزرگ کتاب ((رهش)) نقطه ای برای تغییر حداقلی بود .
کاش آن خانه محل بازی بچه ها و گفتمان انسان هایی می شد که مدتی است از هم فاصله گرفته اند.
کاش زمین بازی کنار آن خانه ساخته می شود .
کاش ارمیا برای جهان ما کاری می کرد. ((کاری جز فاصله گرفتن از ما)).
نمی دانم می شود یا نه ، صرفا احساسم را میگویم.
احساسی که در انتهای کتاب برایم اینگونه بود:
این شهر مرده است!
راهی جز فرار نیست.
چیزی برای اصلاح یا ساختن باقی نمانده است.
مدتی کم از خواندن ((رهش)) گذشته بود و منی که دوباره گوش مفتی برای حرافیدن گیر آورده بودم شروع به بد گویی درباره معماری منطقه ۲۲ و اشکالاتش کردم.((گوش طفلکی ، از آن راننده اسنپی بود))
صاحب گوش کار خود را به بهترین شکل انجام داد و بعد از حرف من شروع به دادن راهکار هایی کرد.
مثلا گفت: اطراف همین خونتون یه باغ گیاه شناسی هست می تونی گاهی بری اونجا خیلی قشنگه و....
گرچه راهکار راننده سطحی و در حد توان او بود ، اما با این حال نمی توان تلاشش را ستایش نکرد.
وقتی از ماشین پیاده شدم یاد رمان ((رهش)) افتادم و البته شخصیت هایی که با آن همه ادعایشان به اندازه یک راننده اسنپ در راستای حال بهتر من تلاشی نکردند.
مدتی بعد در بخش یادداشت های گوشیم ،قسمت سوالاتم از آدم های معروف نام امیر خوانی را اضافه کردم و"عینا" این جمله را نوشتم:
راه خروج از رهش چیه؟
البته فکر می کنم تا اینجا در حق کتاب خیلی نامردی کردم ، همیشه قرار نیست با بیان و توصیف یک چالش ، مشکل و یا حتی بحران راهکاری داده شود.
حداقل ترین کاری که ((رهش)) انجام می دهد فریاد این جمله است:
چرا هیچکس حواسش به معماری تهران نیست؟
چرا احساس نمی کنید این وسط مشکلی وجود دارد؟
و...
هرچند با گفتن این نکته مثبت سوالی در ذهنم نقش می بندد:
رهش در راستای تغییر است یا فقط زجر دادن انسان هایی که خود را درون جبری به نام معماری نوین تصور می کنند؟
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.