محمد مهدی شاطری

محمد مهدی شاطری

پدیدآور کتابدار
@shateri

125 دنبال شده

40 دنبال کننده

            دانشجوی کارشناسی کم سواد رشته علوم تربیتی!
          

یادداشت‌ها

        فیلم باغ کیانوش را که دیدم ، از همان ابتدا ایده کلی برایم جالب انگیز بود و با اینکه سیر روایت فیلم و شخصیت پردازی ها اذیتم می کرد ، بعد از مدتی تصمیم گرفتم با آن مهربان باشم.
راستش را بخواهید از لحظه خروج از سینما تا توانستم در ذهنم به فیلم ضربه زدم و جانی برای آن باقی نگذاشتم اما با دیدن مصاحبه کارگردان فیلم و محمد قادری از کرده خود پشیمان گشته و در درگاه ایزد متعال توبه کردم :)
فهمیدم با تمام مشکلات فیلم باغ کیانوش قدم رو به جلویی در سینمای یخزده و محافظه کار ایران است و باید از آن حمایت کرد.

بعد از اینکه تصمیم گرفتم با فیلم باغ کیانوش مهربان باشم ، قصد مطالعه کتاب را کردم .
این بار با خودم قرار گذاشتم به نکات مثبت بیشتر توجه کنم .
اما  جناب عزتی پاک فقط همان هسته کلی و ایده از نظر من جالب و متفاوت بود .
نه فضا خلق کردید 
نه شخصیت های عمیق و با اصالتی 
نه ابتکار خاصی 
جهان داستانی شما اصلا برای من جذاب نبود ، شخصیت هاتان پلاستیکی بودند چون اقداماتی را انجام می دادند که شما خواسته بودید.
اراده ای نداشتند  ، آن می کردند که می گفتید و دلیلی هم برای انجام کارشان نداشتند.

از آنجایی که شکاف زیادی میان نظرات افراد پیدا می کنم ، احتمالا باید برای ایراد هایی که گرفتم دلایل موجهی بیاورم .
این صرفا مختص کتاب هستند و شخصیت پردازی ها اما افرادی فیلم را دیدند ممکن است نقاط مشترکی پیدا کنند.

 شخصیت مرد خلبان عراقی برای من تداعی گر ، دایی یا پدر صرفا عصبانی است که کاری که می خواهد را کیانوش ، حمزه و عباس انجام نمی دهند و در مقابل از طرف او مجازاتی دریافت می کنند که در همان حد حدود دایی و پدر عصبانی باقی می ماند و فراتر نمی رود.
البته که اتفاقی فراتر هم در پایان کتاب می افتد اما با ابزار تاسف مرد اثر خود را از دست می دهد.

حال مشکل چیست؟ 
شخصیت خلبانی که بمب بر روی مردم بی دفاع می اندازد برای من منفور است و البته که باید منفور باشد !
نویسنده سعی دارد خلبان را ناآگاه از آسیب های عینی این اقدام زد انسانی جلوه بدهد ، اما برای من مخاطب اصلا قانع کننده نبود.
حتی اگر اختلافی در نوع نگاه داشته باشیم شخصیتی که در تعلیق نقش بسیار پررنگی را بازی می کند نباید آنقدر حرکاتش قابل حدس باشد.
تهش قرار است چه کند؟
بیشتر به بچه ها و کیانوش کتک بزند؟

کیانوش چرا خلبان را آزاد کرد؟
من نمی گویم نباید جان آن را نجات می داد اما با نشان دادن نجات جانش باید دلیل و پشتوانه کیانوش شرح داده می شد و ما را با استفاده از ریشه شخصیتی او قانع می ساخت.

حمزه و عباس چرا مردم را خبر نکردند؟
می خواهید بگویید کله شق بودند؟
قبول، اما این ویژگی که به نظر محور تمام اتفاقات داستان است و شرایط را پیچیده تر می کند دو اشکال را برای خود به وجود می آورد. 
۱.از دو نوجوان داستان قهرمان زاده نمی شود ، قهرمانانی که نویسنده قصد به وجود آوردن آن ها را دارد ، می توانستند با انتخاب راه بهتری کمترین آسیب را به خود و دیگران بزنند و انتخاب آنان فقط شرایط را پیچیده تر می کند.
۲.حتی این کله شق بودن را ما در این دو پسر به درستی مشاهده نمی کنیم مخصوصا عباس که رهبری این اتفاقات را در دست دارد.

اشکال بعدی که می توان به شخصیت ها وارد کرد ، نقش کم رنگ مردم روستا در وقایع است .
مردمی که در ۹۰ درصد کتاب ردی از آن ها نیست با وارد شدنشان فقط مقدمه شعار های بیرون زده کیانوش را فراهم می کنند و حرکت موثر دیگری نه تنها رقم‌نمی زنند بلکه حتی در هیچ کار نکردن و انفعال هم موفق نیستند.
بیشتر شبیه تلاشی ناکام هستند..‌.

اما نمی خواهم نامردی کنم ، ایده ای داشتید برایم متفاوت بود و احساس می کنم دوست دارم در کتب مربوط به دفاع مقدس بیشتر از این دست کتاب ها بخوانم.
      

3

        برایم بسیار بسیار عجیب است که چرا به نکته ای که به نظر من مهم ترین نقطه قوت کتاب است خیلی اشاره نشده است؟

در کتاب معبد زیر زمینی اتفاقات نو و جالبی رخ داده است.

مانند اینکه ما این بار رزمندگانی را در قامتی متفاوت می بینیم.
قامتی که شاید کمتر دیده شده و بخاطر نظام ارزش گذاری کاذبی که در محتوا های رسانه ای دفاع مقدس بنا شده است کمتر به چشم می خورد .
در این نظام ارزش گذاری هرکس اسلحه دست بگیرد و خط مقدم برود شجاع و دلیر مرد حساب می شود و باقی به نسبت فاصله با این ویژگی عقب رانده می شوند.
اما این‌نکته برای من مهم ترین نبود.

من فکر می کنم مهم ترین ویژگی این کتاب به تصویر کشیدن رزمنده ای است که مهم ترین دلیل ورود به جبهه برایش کسب مقام مردانگی ، اعتبار اجتماعی و... بوده است.
این تصویر جدید یک کلیشه شکنی مهم است. تصویر ای که مانند فیلم هایی از جمله اخراجی ها کاریکاتور گونه نیست.
زمانی که رزمندگان دفاع مقدس و شهدا را از همان ابتدا فرشته گونه به تصویر بکشیم و نقطه رشدی برای آن ها نگذاریم به نظرم نوجوانی مانند من‌ نا امید می شود.
از رسیدن ، از رشد و...
مخصوصا اگر آن شهید یا رزمنده ای که به تصویر کشیده می شود نوجوان باشد.

هرچند مشکلاتی در داستان وجود داشت که مرا از لحاظ فرم به شدت آزار می داد.
مثلا ما تاثیرات زادگاه را بر شخصیت ها نمی بینیم.
نه لهجه ای حس می شود و نه فرهنگ خاصی.
همه آن ها گویا شبیه به هم هستند و برای من خیلی واقعی به نظر نمی رسند.
      

3

            * چطور دلم می آید درباره این کتاب بد بگویم؟*

کتابی که هادی محمدیان تصویر گری اش کند و کلر ژوبرت داستانش را بنویسد چقدر رویایی است ، نه؟

من هم اینگونه فکر می کردم اما با اینکه مشتاق بودم ، فرصت نمی شد برای دو خواهر کوچک ترم بخوانمشان .
تا اینکه یک شب یک دفعه به دلم افتاد برایشان بخوانم ، سریع وارد طاقچه شدم و نسخه الکترونیکی آن را خریدم.

تا به حال یک اثر آنقدر نا امیدم نکرده بود. اطلاعاتی که درباره منجی عالم می دهد بسیار مهم و برای من و بچه ها آموزنده است اما کاش کاش کاش کاش خانم ژوبرت بیشتر روی متن و پرداختن به شخصیت ها وسواس بخرج می داد.

شخصیت ها و فضای داستان جان ندارند و هنر کنیم ((به نظر شخصی خودم)) شاید بتوانیم یک بار بچه ها را پای حرفشان بنشانیم.

گفت و گو ها یخ زده و سرد و تصنعی هستند و خواننده را از جهان داستان به بیرون پرت می کنند. تجربه شخصی خواندن برای خواهر هایم که در واقع مخاطب هدف این کتاب محسوب می شوند اینگونه بود و آن ها به معنای واقعی این کتاب را ((تحمل کردند)).

خانم ژوبرت شما مگر آن کسی نیستید که کلوچه های خدا ، خداحافظ راکون پیر و... را نوشتید؟ 
چرا این فرصت بی نظیر را برای موضوع به این مهمی از دست دادید؟
تصویر سازی به این خوبی ...اما....:(

پ.ن: با تمام این ها باید گفت کتاب ((یک داستان دنباله دار)) قدم رو به جلویی  بوده و با تمام ایراداتش می توان گفت جزء انگشت شمار کتاب های قابل قبول بازار با این موضوع است.
      

5

        *معلم قبل از بیان شرع باید به خود مشروعیت دهد.*

گفتنش راستش برایم خیلی سخت است و از این بابت احساس گناه می کنم. گفتن اینکه من از هیچکدام از معلمان ابتدایی خودم در بچگی خوشم نمی آمد ، گفتن اینکه هیچ وقت درکشان نمی کردم و این احساس که آن ها از دنیای دیگر در حال خراب کردن دنیای من هستند مرا آزار می داد .
آن ها نه از من و نه برای من بودند، یا حداقل من اینگونه گمان می کردم.

خانم کربی در کتاب ((معلم من یک هیولاست)) مرا یاد بعضی از آن ها می اندازد.
اما من رابرت نبودم که ای کاش ...

رابرت معلم خود را یک هیولا می داند ، چرا که خانم کربی واکنشی همراه با عصبانیت و خشم در مقابل شیطنت  های او نشان می دهد. 
روزی برخورد خانم کاربی با رابرت در پارک باعث می شود تصور رابرت کم کم نسبت به معلم خود تغییر کرده و کمتر او را به شکل یک هیولا ببیند.

پیشنهاد می کنم این کتاب را قبل از اینکه برای بچه ها بخوانیم تا چیزی بیاموزند ، برای خود خوانیم تا چیزی بیاموزیم، چیزی که از نگاه خود نمی توانیم ببینیم.

      

4

        این کتاب از حیث نوع روایت و تصویرگری مرا یاد دماغ دراز کوچولو می اندازد.
خلاقانه،گرم ،جذاب و البته با روندی دوست داشتنی.

از طرف دیگری از نظر نوع نگاه محتوایی من به یاد کتاب دشمن دیوید کالی می افتم. نگاهی کاریکاتور گونه به مسئله سیاست ، جنگ و درگیری میان کشور ها .

آیا همیشه درگیری و اختلاف نظر های کشور های مختلف که  با ادامه آن می تواند جنگی  باعث جنگ شود آنقدر سطحی است؟

اگر نظر من‌را بخواهید بدانید می گویم؛ گاهی اختلاف نظر میان کشور ها می تواند بر سر مسئله انسانیت‌باشد.
کشور یا تفکری خط و مرز های انسانی را کنار گذاشته  و در مقابل کشور یا تفکر دیگری که پایبند به این‌مرز های انسانی است بخواهد در مقابل ((کشور ظالم)) مخالفت خود را بیان‌کند.

این دیدگاه سطحی می تواند باعث شود که کودکان مسائل میان کشور ها را به اختلاف های به اصطلاح این‌کتاب ((دیگ‌و ملاقه))گونه تعمیم دهند.

از طرف دیگری نمی توان اختلاف میان کشور ها را صرفا در مشکلات حکام تعریف کرد.

گاهی مردمی با حاکم خود اختلاف دارند.
گاهی حاکم با مردم خود.
گاهی مردم با حاکمی دیگر.
گاهی حاکمی با مردمی دیگر.
گاهی مردمی با مردم دیگر.
حاکمی به حاکم دیگر.
آن هم به هزار دلیل انسانی و غیر انسانی...
البته بیش از یک گزینه نیز از  این دسته بندی ها می تواند در یک زمان در جریان باشد.
      

6

        اسم کتاب را که می بینیم"دهکده خاک بر سر" اگر بدانیم سفرنامه ای از حدود یک سال زندگی خانم نویسنده در سوئیس است احتمالا بوی نفرت او را  از این کشور حس کنیم.
اما کم کم که جلو می رویم و کتاب را می خوانیم می فهمیم که این اسم ، یکی از چندین شیطنت نویسنده در باب بازی با مفاهیم و جملات است.
نویسنده ای که بدون تحلیل های پیچیده و عجیب و غریب و ژئوپلتیک و... قرار است داستان حدود یک سال زندگی خود در لوزان سوئیس را با ما در میان بگذارد.
کتاب را باز می کنیم و با مقدمه ای آشنا می شویم که می شود این چنین برداشتش کرد :
لطفا با من مهربان باشید این نوشته ها برای دلم خودم بوده ، پیش از این قصد انتشارش را نداشتم.
و شاید واقعا هم باید کمی صبر داشته باشیم و بدون سخت گیری سفرنامه را بخوانیم اجازه بدیم نویسنده زندگی اش را کند ، دوست پیدا کند و این غربت ۱ ساله اجباری را که بخاطر درس خواندن همسر دچارش شده بگذراند و  فرزند خود را مدرسه ببرد و در کلاس فرانسه شرکت کند تا با محیط خود بتواند ارتباط بر قرار کند و طعم همه این تحولات و یادگیری مهارت هارا در طول این حدود ۴۰۰ صفحه کم کم بچشاند .

نکته جالبی که در این کتاب برای من وجود داشت ، تاثیر جنسیت  و نقش بر روی چگونگی زیستن و نوشتن بود.
پیش از این من سفرنامه هایی از مردانی چون امیرخوانی و منصور ضابطیان خوانده بودم که ویژگی جذاب و مشترکشان ماجراجویی های سرخودشان بود.
اما در دهکده خاک برسر دیدم که یک مادر چگونه محافظه کارانه سفر می رود ، ارتباط می گیرد و در شهری غریب زندگی می‌کند و جالب اینجاست که برایم خسته کننده نبود((البته تا حدودی خسته کننده نبود))

در این کتاب ما با فائضه غفارحدادی همراه می شویم و سعی می کنیم در محیط غریبی با آدم های غریب آشنا شده و از دانسته ها‌و احساسات آن ها با خبر شویم.
      

4

        من معمولا درباره کتاب هایی که می خوانم نظر قاطعی را برای خود ثبت می کنم و دلیل پذیرفتن و عدم پذیرش کتاب را برای خودم مشخص می کنم. اما راستش انگشت شماری از کتاب هایی که خواندم در  نظر قاطع من خدشه ای وارد کردند ،((رهش)) یکی از آنان بود.
.........
من از زمان کلاس دوم که به تهران آمدم میانه خوبی با آن نداشتم . درگیری و جدال ما هر روز پررنگ تر می شد  و  چند دلیل مشخص داشت ؛ دلم برای شهرستان ، خانه مادر بزرگ هایم ،فامیل هایم و البته مدرسه ام تنگ شده بود و شاید این ها باعث می شد من همه چیز را تقصیر تهران بیندازم.

وقتی وارد دوم راهنمایی شدم سعی کردم با تهران بابت تجربیات و البته تغییراتی که من فکر می کنم نام آن ها را رشد درونی می توان گذاشت ،  آشتی کنم ، اما معماری این شهر من را از این کار باز می داشت.

حال اوضاع بدتر شده است و من درحال چشیدن طعم منطقه ۲۲ تهران که اگر فرصت کند کل تهران را به خود مانند می کند هستم. جایی شبیه به جلد و البته متن ((رهش)).

من وقتی جمله به جمله و لحظه به لحظه تجربه زیسته شخصیت های این کتاب را درک می کنم و موقع خواندن  به خود می‌گویم:چه عجب بالاخره یکی حرف دل من را واقعا همانطور که بود زد. با این حال در آخرین صفحه کتاب ((رهش خودم)) درباره این می نویسم که ؛ امیرخوانی جعبه سیاهی را برایم توصیف و رسم کرد ، نشان و من را در آن قرار داد ، اما این جعبه راهی برای فرار ندارد!

تفاوت توصیف ((رهش)) از معماری تهران با برداشت من از این فضا این بود که من نمی دانستم چگونه ، اما امیدی به تغییر این فضا داشتم .
در ((رهش))جبر نوینی را می بینیم که در حال شکستن استخوان های روح و جسم انسان است و  خوانشی جنایتگونه از معماری نوین تهران داریم که شاید بتوان گفت بیراه نیست!
اما کاش کاش کاش  خانه مادربزرگ کتاب ((رهش)) نقطه ای برای تغییر حداقلی بود .
کاش آن خانه محل بازی بچه ها و گفتمان انسان هایی می شد که مدتی است از هم فاصله گرفته اند.
کاش زمین بازی کنار آن خانه ساخته می شود .
کاش ارمیا برای جهان ما کاری می کرد. ((کاری جز فاصله گرفتن از ما)).
نمی دانم می شود یا نه  ، صرفا احساسم را می‌گویم.
احساسی که در انتهای کتاب برایم اینگونه بود:
این شهر مرده است!
راهی جز فرار نیست.
چیزی برای اصلاح یا ساختن باقی نمانده است.

مدتی کم از خواندن ((رهش)) گذشته بود و منی که دوباره گوش مفتی برای حرافیدن گیر آورده بودم شروع به بد گویی درباره معماری منطقه ۲۲ و اشکالاتش کردم.((گوش طفلکی  ، از آن راننده اسنپی بود))
صاحب گوش کار خود را به بهترین شکل انجام داد و بعد از حرف من شروع به دادن راهکار هایی کرد.
مثلا گفت: اطراف همین خونتون یه باغ گیاه شناسی هست  می تونی گاهی بری اونجا خیلی قشنگه و....
گرچه راهکار راننده سطحی و در حد توان او بود ، اما با این حال نمی توان تلاشش را ستایش نکرد.
وقتی از ماشین پیاده شدم یاد رمان ((رهش)) افتادم و البته شخصیت هایی که با آن همه ادعایشان به اندازه یک راننده اسنپ در راستای حال بهتر من تلاشی نکردند.

مدتی بعد در بخش یادداشت های گوشیم ،قسمت سوالاتم از آدم های معروف نام امیر خوانی را اضافه کردم و"عینا" این جمله را نوشتم:

راه خروج از رهش چیه؟

البته فکر می کنم تا اینجا در حق کتاب خیلی نامردی کردم ، همیشه قرار نیست با بیان و توصیف یک چالش ، مشکل و یا حتی بحران راهکاری داده شود.
حداقل ترین کاری که ((رهش)) انجام می دهد فریاد این جمله است:
چرا هیچکس حواسش به معماری تهران نیست؟
چرا احساس نمی کنید این وسط مشکلی وجود دارد؟
و...

هرچند با گفتن این نکته مثبت سوالی در ذهنم نقش می بندد:
رهش در راستای تغییر است یا فقط زجر دادن انسان هایی که خود را درون جبری به نام معماری نوین تصور می کنند؟
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

6

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

باغ کیانوش
          فیلم باغ کیانوش را که دیدم ، از همان ابتدا ایده کلی برایم جالب انگیز بود و با اینکه سیر روایت فیلم و شخصیت پردازی ها اذیتم می کرد ، بعد از مدتی تصمیم گرفتم با آن مهربان باشم.
راستش را بخواهید از لحظه خروج از سینما تا توانستم در ذهنم به فیلم ضربه زدم و جانی برای آن باقی نگذاشتم اما با دیدن مصاحبه کارگردان فیلم و محمد قادری از کرده خود پشیمان گشته و در درگاه ایزد متعال توبه کردم :)
فهمیدم با تمام مشکلات فیلم باغ کیانوش قدم رو به جلویی در سینمای یخزده و محافظه کار ایران است و باید از آن حمایت کرد.

بعد از اینکه تصمیم گرفتم با فیلم باغ کیانوش مهربان باشم ، قصد مطالعه کتاب را کردم .
این بار با خودم قرار گذاشتم به نکات مثبت بیشتر توجه کنم .
اما  جناب عزتی پاک فقط همان هسته کلی و ایده از نظر من جالب و متفاوت بود .
نه فضا خلق کردید 
نه شخصیت های عمیق و با اصالتی 
نه ابتکار خاصی 
جهان داستانی شما اصلا برای من جذاب نبود ، شخصیت هاتان پلاستیکی بودند چون اقداماتی را انجام می دادند که شما خواسته بودید.
اراده ای نداشتند  ، آن می کردند که می گفتید و دلیلی هم برای انجام کارشان نداشتند.

از آنجایی که شکاف زیادی میان نظرات افراد پیدا می کنم ، احتمالا باید برای ایراد هایی که گرفتم دلایل موجهی بیاورم .
این صرفا مختص کتاب هستند و شخصیت پردازی ها اما افرادی فیلم را دیدند ممکن است نقاط مشترکی پیدا کنند.

 شخصیت مرد خلبان عراقی برای من تداعی گر ، دایی یا پدر صرفا عصبانی است که کاری که می خواهد را کیانوش ، حمزه و عباس انجام نمی دهند و در مقابل از طرف او مجازاتی دریافت می کنند که در همان حد حدود دایی و پدر عصبانی باقی می ماند و فراتر نمی رود.
البته که اتفاقی فراتر هم در پایان کتاب می افتد اما با ابزار تاسف مرد اثر خود را از دست می دهد.

حال مشکل چیست؟ 
شخصیت خلبانی که بمب بر روی مردم بی دفاع می اندازد برای من منفور است و البته که باید منفور باشد !
نویسنده سعی دارد خلبان را ناآگاه از آسیب های عینی این اقدام زد انسانی جلوه بدهد ، اما برای من مخاطب اصلا قانع کننده نبود.
حتی اگر اختلافی در نوع نگاه داشته باشیم شخصیتی که در تعلیق نقش بسیار پررنگی را بازی می کند نباید آنقدر حرکاتش قابل حدس باشد.
تهش قرار است چه کند؟
بیشتر به بچه ها و کیانوش کتک بزند؟

کیانوش چرا خلبان را آزاد کرد؟
من نمی گویم نباید جان آن را نجات می داد اما با نشان دادن نجات جانش باید دلیل و پشتوانه کیانوش شرح داده می شد و ما را با استفاده از ریشه شخصیتی او قانع می ساخت.

حمزه و عباس چرا مردم را خبر نکردند؟
می خواهید بگویید کله شق بودند؟
قبول، اما این ویژگی که به نظر محور تمام اتفاقات داستان است و شرایط را پیچیده تر می کند دو اشکال را برای خود به وجود می آورد. 
۱.از دو نوجوان داستان قهرمان زاده نمی شود ، قهرمانانی که نویسنده قصد به وجود آوردن آن ها را دارد ، می توانستند با انتخاب راه بهتری کمترین آسیب را به خود و دیگران بزنند و انتخاب آنان فقط شرایط را پیچیده تر می کند.
۲.حتی این کله شق بودن را ما در این دو پسر به درستی مشاهده نمی کنیم مخصوصا عباس که رهبری این اتفاقات را در دست دارد.

اشکال بعدی که می توان به شخصیت ها وارد کرد ، نقش کم رنگ مردم روستا در وقایع است .
مردمی که در ۹۰ درصد کتاب ردی از آن ها نیست با وارد شدنشان فقط مقدمه شعار های بیرون زده کیانوش را فراهم می کنند و حرکت موثر دیگری نه تنها رقم‌نمی زنند بلکه حتی در هیچ کار نکردن و انفعال هم موفق نیستند.
بیشتر شبیه تلاشی ناکام هستند..‌.

اما نمی خواهم نامردی کنم ، ایده ای داشتید برایم متفاوت بود و احساس می کنم دوست دارم در کتب مربوط به دفاع مقدس بیشتر از این دست کتاب ها بخوانم.
        

3

وقت تنهایی (چهار شهر چهار فصل و لذت تنهایی)
          باسمه
🔰 تنهایی موضوعیه که معمولاً بهش فکر کردم یا اینکه باعث شده به چیزهای مختلف فکر کنم؛ بعضی موقع‌ها خودم به استقبالش می‌رم و بعضی موقع‌ها هم از دستش کلافه می‌شم... همین دست‌وپنجه نرم‌کردن با تنهایی باعث شد کتاب حاضر برام موضوعیت داشته باشه. حالا اینکه عطری از سفر هم داشته باشه که چه بهتر! بحث سفر و مسافرت همیشه برام جذابیت خاصی داشته؛ به همین دلیل معمولاً این کتاب‌ها رو نگه می‌دارم برای روزهای سخت. فشار کاری این روزها هم بهانه‌ای شد برای خوندن کتاب «وقت تنهایی»...

🔰 همون‌جور که کتاب میگه تنهایی، مطلوب و نامطلوب داره؛ به تعبیری تنهاییِ خواسته و ناخواسته. محور اصلی کتاب، دعوت به استفاده از فرصت تنهایی استفاده هست و در عین حال دوری از انزوا. تلاش نویسنده قابل تقدیره؛ اما فکر می‌کنم نهایتاً به این سمت رفتیم که برچسب خواسته رو روی تنهایی ناخواسته بزنیم... راستش وقتی با تنهایی بیش از حد دمخور باشی (ناخواسته)، دیگه جوری می‌شه که اینقدرها طاقت حضور و فعالیت توی جمع رو نداری... اینجا ممکنه بگن طرف «خواست» که حرف نزنه یا نیاد؛ ولی در اصل دیگه «نمی‌تونه» حرف بزنه یا بیاد... خواسته‌ای که از ناخواسته‌ها حاصل شده... بگذریم...

🔰 بدون تعارف فصل پاریس بدجور توی ذوقم زد؛ چون اصلاً اون چیزی نبود که فکر می‌کردم. بیشتر از سفر با اون چیزی که توی سر مسافر می‌گذشت، سروکار داشتم. ذکر اسامی پرشمار اشخاص و مکان‌ها در کنار فینگلیش معکوس و حتی نگارش تلفظ فرانسوی (مملو از غ)، دلایل دیگه اون بودن... بااین‌حال، کتاب هرچقدر جلو اومد، بهتر و بهتر شد؛ طوری که فصل نیویورک در نقطه اوج به این رسید که فارغ از اینکه «خونه» کجا باشه، چقدر حس بودن توی «خونه» دوست‌داشتنی هست... 

🔰 معرفی ابزارهای آخر کتاب هم ایده جالبی بود. سایت‌ها و اپلیکیشن‌های معرفی‌شده حتی اگه در اون موقع کاربردی هم براتون نداشته باشه، جذابیت‌های خاص خودش رو داره که با جستجوی اینترنتی می‌تونین کشفشون کنین.

✅ چاپ و ویرایش کتاب، خوب هست؛ اما همون‌طور که گفتم فارسی‌نویسی اسامی خاص، به‌خصوص در فرانسه، اذیت می‌کرد. در مجموع کتاب رو برای خوندن در همچین موقعیت‌هایی توصیه می‌کنم؛ نه همیشه. شاید اگه زمان دیگه‌ای این کتاب رو می‌خوندم، نظرم خیلی منفی‌تر بود؛ ولی الآن به «از هر دری، سخنی» بعضاً عمیق نیاز داشتم.
        

25