یادداشت Soli
1404/5/8
بالاخره و بعد از هشت ماه، این کتاب رو تموم کردم. هرکس من رو نگاه کنه، احتمالا میتونه حدس بزنه که این کتاب در حد قد و قوارهم نیست. (شاید هم نمیتونه و این فقط تصور منه، نمیدانم.) درسته که یکی دو سالی میشه که فهمیدهم ادبیات روسیه اون غول ترسناک و دهشتناکی که من تصور میکردم نیست و چند تا اثر شاخص هم در این مدت خوندهم، ولی خوندن کتابی از داستایفسکی اون هم به این حجم، هیچوقت توی برنامهی این سالهای زندگیم نبود. در واقع ابله، همیشه یکی از اون کتابهایی بود که از بچگی توی کتابفروشیها و کتابخونهها میدیدم و از خودم میپرسیدم: «کسی هم این کتاب رو میخونه؟» در نهایت هم به اختیار خودم نرفتم سراغش. ترم پیش استادمون گفت باید همه ابله رو بخونیم و چهار تا از شخصیتهای اصلیش رو تحلیل کنیم و من هم گفتم چشم؛ ولی تا آخر ترم فقط شصت درصد کتاب رو خوندم و اون گزارش رو هم بر اساس دانستههای اون زمانم نوشتم. بعد دیگه نرفتم سراغ کتاب، چون وقت و حوصلهش رو نداشتم. تمام مدت اینکه اینطور ناتموم مونده بود توی قفسهی «در حال مطالعه»م، عصبیم میکرد و خلاصه این شد که بالاخره نشستم و یه برنامهریزی کردم تا خوندن این کتاب رو تموم کنم. از اونجایی که تازه تموم شده، هنوز خیلی چیزها توی ذهنم خام و زیادی تازهن و لازمه که بیشتر بهشون فکر کنم. دیشب که داشتم فصلهای پایانی رو میخوندم، به مامانم گفتم: «همهی شخصیتهای این کتاب دیوانهن. راه افتادهن و دیگران رو دیوانه خطاب میکنن، ولی در واقع، همهشون بلااستثناء حال عصب دارن!» راستش وقتی آخرین صفحه رو هم خوندم، یه کم احساس پوچی میکردم. تقریبا دیر وقت بود و من چند دقیقه تو فضای نیمهتاریک خونه به هیچی خیره شده بودم و تلاش میکردم اتفاقاتی که افتاده رو هضم کنم. امروز پنجاه صفحهی آخر که یک جورهایی نقد و بررسی داستان بود رو خوندم و حالا تیکههای جورچین تا حد خوبی سر جاشون قرار گرفتهن و به اندازهی دیشب سردرگم نیستم. عجب، عجب، پس اینطور. احتمالا چند وقت دیگه باز هم برگردم و این پنجاه صفحهی پایانی رو بخونم تا ببینم اون موقع نظرم چیه. خودم رو در حدی نمیدونم که بخوام اثر داستایفسکی رو مورد نقد و بررسی قرار بدم، بیشتر دوست داشتم از تجربهی خودم از مواجهه با این اثر بگم. این هم از هشت ماه از زندگی ما.
(0/1000)
Soli
1404/5/8
0