فاطیما

فاطیما

بلاگر
@fatima_koorki
عضویت

اسفند 1403

43 دنبال شده

66 دنبال کننده

dornaandstars

یادداشت‌ها

نمایش همه
فاطیما

فاطیما

1404/7/3 - 21:27

        ادبیات جنگ از یک‌جایی به بعد توجه‌م رو جلب کرد. ارتباطی که جنگ و قصه‌ها پیدا می‌کنند. وقتی که توی روزهای جنگ دنبال چیزهای این‌شکلی می‌گشتم و فهمیدم چقدر می‌تونن تاثیرگذار باشن. توی ذهنم ادبیات جنگ و همدلی روایی با یک ریسمان نامرئی به هم وصل شدن. امشب از دوستم در مورد ادبیات جنوب پرسیدم و اینکه چقدر دوست دارم منسجم برم سراغشون و بخونم. ادبیات جنوب هم من رو به ادبیات جنگ وصل می‌کنه و هم به شهر و ادبیات. دقیقاً چیزهایی که دوست دارم. به قدری به وجد اومده بودم که همون موقع رفتم قاضی ربیحاوی بخونم. وقتی که دود جنگ در آسمان دهکده دیده شد رو خوندم و فقط چهل صفحه بود اما مثل تابستان همان سالِ تقوایی (که اون هم در مورد کودتای ۲۸ مرداده) به دلم نشست. به دل نشستن رو در مورد کتاب‌هایی استفاده می‌کنم که باعث بشن عمیقاً توی قلبم غصه رو احساس کنم، گریه کنم و لبخند واقعی و کشدار بزنم. این نوشتهٔ ربیحاوی جنگ داشت، یک بچه در جنگ داشت و جنوب داشت. باز هم همه‌ی چیزهایی که چشم‌های من رو پُر می‌کنند و دلم می‌خواد یقه‌ی آدم‌ها رو بگیرم و بهشون بگم بخونید. این چیزها رو بخونید لطفاً.
      

3

فاطیما

فاطیما

1404/6/31 - 10:35

        نمی‌دونم چرا چند روزه چیزهایی می‌خونم که بعدش دلم می‌خواد در موردش برای همه‌ی آدم‌ها -با چهارتا چشم و ذوق- تعریف کنم؛ از طرفی هم وقتی چیزی رو خیلی دوست داشتم نمی‌تونم خوب در موردش بگم. من اینجا هم نوشته بودم که کتاب‌های کودک و نوجوان رو چقدر دوست دارم. تقریباً یه عادت قدیمیه که هرازچندگاهی برم سراغ کتاب‌های این‌شکلی. یک دفعه دلم برای خوندنشون تنگ می‌شه و حتی اگر بین خوندن هزارتا چیز مثلاً بزرگونه‌ی دیگه هم باشم یه رمان نوجوان می‌خونم. راستش بیست سالگی هم این عادت رو از سرم ننداخته. دیروز یا روز قبلش بود که برای دوست‌هام نوشتم: «دلم برای لطافت و صداقت کتاب‌های نوجوان تنگ شده. پس پیش به سوی یک کتاب نوجوان»
«از طرف آبری، با عشق» کتابی بود که شروعش کردم و همون چند صفحه‌‌ی اول بهم ثابت کرد حتی اگر عدد سن آدم بزرگ هم بشه کتاب‌های نوجوان جادوی خودشون رو حفظ می‌کنن و همیشه موقع خوندن دورت یه حباب شگفت‌انگیز می‌سازن. همه‌چیز واقعی‌تر پیش می‌ره. هیچ کتاب روانشناسی یا رمان بزرگسالی نمی‌تونه طوری که این کتاب سوگ رو برای من نشون می‌ده این کار رو انجام بده. سوگ، دوستی، خانواده، تعلقات، غصه، دلتنگی و همه‌ی احساساتی که ما آدم‌ها داریم اونجا صادقانه‌ست. خب بدیهیه که این به خاطر بچه‌ها و دنیای اون‌هاست. به قدری جملات این کتاب رو دوست داشتم که خدا می‌دونه. چند ساعتی یه آدم کنار آبری بودم. شاهدِ دلتنگی‌ها، ترس‌ها، غصه‌ها و دوستی، محبت و جریان زندگیش. ادامه دادن‌هاش علی‌رغم سوگی که تجربه کرده. جمله‌های من هر چقدر هم باشن نمی‌تونن به خوبی احساسی که کتاب به من داده رو منتقل کنند اما دوست داشتم چیزی بنویسم. شاید چندتا جمله از کتاب بذارم. حالا توی غروب نزدیک پاییز به دیوار زُل زدم، کتاب تموم شده و من منتظرم من هم نامه‌ای بگیرم که آخرش نوشته شده باشه:
از طرف آبری، با عشق.
      

4

فاطیما

فاطیما

1404/6/28 - 12:55

        استونر تمام شد. دوست دارم چیزی در موردش بنویسم. اصلاً فکر می‌کنم وقتی چیزی را می‌خوانم، می‌بینم، تجربه می‌کنم باید به آدم‌ها نشانش بدهم یا قصه‌اش را تعریف کنم تا واقعی شود و خاطر خودم بماند. این هم از آن کارهاست که فکر می‌کنم تا چیزی برای بقیه کلمه نشود آن قدرها واقعی نیست و در خیالات من اتفاق افتاده‌ است. داشتم می‌گفتم استونر تمام شد. استونر را شب آخرین امتحانم وقتی از دنیا مستأصل بودم و نمی‌دانستم باید با زندگی‌ام چیکار کنم شروع کردم. شروع در حد دو-سه صفحه و دیگر چند روزی نخواندم. می‌دانستم من قرار است در دام قصه‌ی زندگی یک آدم عاشق ادبیات بیوفتم که عمرش را در دانشگاه گذرانده است. همین‌طور هم شد. کُند خواندمش چون تحمل رنجی که به من می‌داد را نداشتم. یک رمان پر از رنجِ آدمیزاد بودن. هر فصلی که جلو می‌رفت بیشتر هم می‌شد. نمی‌دانم. فکر کنم توضیح بیشتر در موردش درست نباشد برای آدم‌هایی که می‌خواهند بخوانند. وقتی یک رمان تمام می‌شود چشم‌هایم را می‌بندم و به صحنه‌هایی که خاطرم مانده -درست مثل صحنه‌های یک فیلم با تمام جزئیات- فکر می‌کنم. به آدمی که در کلاس درس با یک شعر که استادش می‌خواند فکر می‌کند باید برود سراغ ادبیات تا صحنه‌ی آخرِ آخر داستان که اشک‌های آدم در چشمش جا نمی‌شود و می‌افتد بین کلمات. از آن کتاب‌هایی است که فکر کردن به آدمش رهایم نمی‌کند. آخرش نوشته ادبیات کیش استونر است و همین کیش است که او را رستگار می‌کند. در نهایت فکر می‌کنم من یک‌جایی در قلبم دارم مخصوص غصه‌های شخصیت‌های داستان‌هایی که می‌خوانم. رنج‌های استونر می‌رود می‌نشیند کنار آن دختر در سنجاب‌ماهی عزیز، آدم‌های پریشان نمایشنامهٔ خانه، مردِ داستان آخر جایی دیگر، چشم‌های غمگین ایزا در ترانه‌ی ایزا، یک مرد تنها در تنهایی پرهیاهو، خانم پالفری در کلرمانت و کلی آدمِ دیگر با رنج‌هایی که دارند.
      

12

فاطیما

فاطیما

1404/5/23 - 13:11

        خیلی دوستش داشتم و برام کتاب عزیزی شد. به اندازه‌ی روز رهایی و امیلی شاید. احساسات و حرف‌های مشترکی با فرنکی داشتم. اصلاً از روزی که اسم این کتاب رو دیدم می‌دونستم من باید این رو بخونم و دوستش خواهم داشت چون که من هم مثل بقیه‌ی آدم‌ها در جست‌وجوی یک پیوندم. بحث تعلق همیشه برام جالب بوده و همیشه با خودم گفتم دوست دارم در این باره بنویسم‌.

اینکه آدم تیکه‌های مختلفی از خودش رو توی قصه‌ها پیدا می‌کنه به نظرم خیلی بامزه و جالبه. انگار شبیه به پازل هر کدوم از ویژگی‌ها، علایق و فکرهات توی قصه‌های مختلف باشه و با خوندن اون‌ها رو کنار هم بچینی. دارم در جست‌وجوی یک پیوند مکالرز رو می‌خونم و فرنکی من رو یاد گالا در روز رهایی می‌ندازه. خودم رو بین حرف‌ها و کارهای گالا پیدا می‌کردم و حالا نوبت فرنکیه. توی یک تابستون شبیه به تابستون فرنکی که به قول خودش مثل رؤیایی کال و بیمارگونه‌ست یا مثل جنگل سوت‌وکور آشوب‌زده‌ای زیر یک حباب شیشه‌ای.
      

55

فاطیما

فاطیما

1404/5/19 - 10:59

        یک روزی در زمستان پارسال که با استادم صحبت می‌کردم بهم گفته بودند: «اگر واقعاً ادبیات نمایشی رو دوست داری هر چقدر که می‌تونی نمایشنامه بخون. یادش به‌خیر، منم یک وقتی خیلی می‌خوندم. تئاتر هم کلی می‌دیدیم. اون موقع تئاترها ارزون و باکیفیت بود. توی تالار مولوی که نزدیک‌مون بود با دوست‌های دانشگاهمون بعد از دانشگاه. توام بخون، ببین.» خاطرم مانده بود. از سال‌ها قبل‌تر وقتی هنوز نوجوانی بیش‌تر نبودم بیشتر از اینکه بگویم دوست دارم نویسنده شوم، می‌گفتم دوست دارم نمایشنامه‌نویس شوم. بی‌هیچ دلیل خاصی. آن موقع حتی نمایشنامه‌های چندانی هم نخوانده بودم. الان که فکر می‌کنم شاید صرفاً از کلمه «نمایشنامه‌نویس» خوشم می‌آمد و فکر می‌کردم عجب آدم‌هایی هستند آن‌ها که نمایشنامه می‌نویسند. یک چیزی همان شانزده سالگی نوشتم اما گذاشتم یک گوشه خاک بخورد چون اصلاً به درد نمی‌خورد. اسفند پارسال همان را برای یک مسابقه در دانشگاه فرستادم و در کمال ناباوری برتر شد و به خاطرش بهم جایزه دادند. که البته هنوز هم فکر می‌کنم داور خوبی نداشته‌اند که متوجه بشود نمایشنامه من اصلاً نمایشنامه واقعی نیست. تنها فکر‌های بی‌سر و ته یک دختر شانزده ساله است.

اصلاً قرار نبود این‌ها را بنویسم. می‌خواستم بگویم ترم پیش یک کارگاه دو واحدی نمایشنامه‌نویسی داشتم که اصلاً نمایشنامه نمی‌نوشتیم. نمایشنامه می‌خواندیم. استاد بهمان یک طرح درس داده بود که بیشتر شامل نمایشنامه‌نویس‌های فارسی بود. با کلی آدم جدید آنجا آشنا شدم. چون یادم است روز اول کلاس که استاد پرسید نمایشنامه فارسی چی خوندین؟ من هیچ‌چیز فارسی‌ای نخوانده بودم. نمایشنامه‌ای از یک نمایشنامه‌نویس عرب خوانده بودم حتی اما فارسی؟ نه! حتی بیضایی نخوانده بودم. آن کلاس باعث شد از رادی، مفید، فرسی، بیضایی، رضایی‌راد و بقیه بخوانم. برای نمایشنامه‌خوانی تمرین کنیم و برای نوشتن در مورد چیزهایی که می‌خوانم تلاش کنم. تجربهٔ جالبی بود. 

یک روزی در این تابستان هم تصمیم گرفتم ده روز ده‌تا نمایشنامه بخوانم. قطعاً این برنامه در ده روز اجرا نشد. چون بعضی‌ها را بیشتر از یک روز خواندم. اما دیشب که آخرین صفحات دهمی را می‌خواندم فکر کردم همین است! من ادبیات نمایشی را دوست دارم چون حین خواندن، همه‌چیز را طوری که دلم بخواهد توی سرم روی صحنهٔ تئاتر کنار هم می‌چینم. شخصیت‌ها را با فکر خودم و کلماتی که نمایشنامه‌نویس کنار هم چیده می‌سازم و حتی تصور می‌کنم دیالوگ را با چه لحنی ادا می‌کنند. یک تجربه‌ای شبیه کتاب مصور خاله سوسکه در بچگی‌هایم. انگار از زنده شدن چیزها و بیرون آمدنشان از دل داستان خوشم می‌آید. دیگر فقط قصه‌ی کاغذی نیستند. زنده می‌شوند، روی صحنه‌ی تئاتر می‌ایستند، به من خیره می‌شوند و با من حرف می‌زنند. این را دوست دارم. خواندن ده نمایشنامه را با الگوی یک روز ادبیات جهان و یک روز فارسی خواندم. با پرنده‌ی آبی شروع کردم و با دو نمایشنامه چهار دقیقه و همان چهار دقیقه از نغمه ثمینی تمام. بعد از تمام کردن این آخری حوالی یکِ شب گیج شده بودم. داشتم خودم را روی همان صحنه تصور می‌کردم. کنارِ یونس. داشتم می‌شنیدم که آوا دارد به من هم می‌گوید: «تو به سرطان خاطره دچاری. نمی‌تونی از مرور کردن خاطرات بد دست برداری. وقتی یه جا زلزله می‌‌شه انگار تو زیر آوار موندی، وقتی حلب با خاک یکسان می‌‌شه انگار تو با خاک یکسان شدی.» 
صدای آوا توی سرم می‌پیچد که داد می‌زد: «وقتی نمی‌تونی زندگی خودت رو نجات بدی. چطوری می‌خوای دنیا رو نجات بدی؟» 
مثل آوا به خودم می‌گفتم: «چرا سرنوشت آدم‌های زندگی من رفتن و تبعیده؟» 
سرم یک خرده مه‌آلود بود و در یک کافه‌ی نمور زیر آب در استانبول کنار آدم‌های عجیبی گیر افتاده بودم. زل زده بودم به صحنه‌ی تئاتری که در سرم ساخته شده و به آوا، یونس، آشیان و بقیه نگاه می‌کردم. من هم شبیه آن‌ها بودم. شبیه همه‌شان. شبیه مسافرهای آن کافه که سه قطره امیدشان ناامید شده و با سه قطره امید الکی منتظر ماندند و پوسیدند. بعدش فکر کردم باید خورشید که در آمد یک چیزی در مورد تئاترهای توی سرم بنویسم‌.

ده روز- ده نمایشنامه 
روز دهم، چهار دقیقه و همان چهار دقیقه 
      

9

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نشده است.

چالش‌ها

این کاربر هنوز به چالشی نپیوسته است.

لیست‌ها

نمایش همه

پست‌ها

این کاربر هنوز پستی منتشر نکرده است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.