خیلی دوستش داشتم و برام کتاب عزیزی شد. به اندازهی روز رهایی و امیلی شاید. احساسات و حرفهای مشترکی با فرنکی داشتم. اصلاً از روزی که اسم این کتاب رو دیدم میدونستم من باید این رو بخونم و دوستش خواهم داشت چون که من هم مثل بقیهی آدمها در جستوجوی یک پیوندم. بحث تعلق همیشه برام جالب بوده و همیشه با خودم گفتم دوست دارم در این باره بنویسم.
اینکه آدم تیکههای مختلفی از خودش رو توی قصهها پیدا میکنه به نظرم خیلی بامزه و جالبه. انگار شبیه به پازل هر کدوم از ویژگیها، علایق و فکرهات توی قصههای مختلف باشه و با خوندن اونها رو کنار هم بچینی. دارم در جستوجوی یک پیوند مکالرز رو میخونم و فرنکی من رو یاد گالا در روز رهایی میندازه. خودم رو بین حرفها و کارهای گالا پیدا میکردم و حالا نوبت فرنکیه. توی یک تابستون شبیه به تابستون فرنکی که به قول خودش مثل رؤیایی کال و بیمارگونهست یا مثل جنگل سوتوکور آشوبزدهای زیر یک حباب شیشهای.