معرفی کتاب چهار دقیقه و همان چهار دقیقه اثر نغمه ثمینی

چهار دقیقه و همان چهار دقیقه

چهار دقیقه و همان چهار دقیقه

3.3
3 نفر |
2 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

3

خواهم خواند

2

ناشر
نشر نی
شابک
9786220603108
تعداد صفحات
138
تاریخ انتشار
1399/9/23

توضیحات

کتاب چهار دقیقه و همان چهار دقیقه، نویسنده نغمه ثمینی.

یادداشت‌ها

          دو نمایش‌نامه‌ی «چهار دقیقه» و «همان چهار دقیقه» به قلم نغمه ثمینی متن دو نمایش اجرا شده‌ای است که هر دو در تابستان 98، اولی به کارگردانی الهام کردا و دومی به کارگردانی صابر ابر، به روی صحنه رفته است. دو نمایش‌نامه ماجرایی یکسان را از دو زاویه‌ی دید روایت می‌کند و البته هر کدام به تنهایی اثری مستقل است. 
چهار دقیقه نمایش‌نامه‌ای است مربوط به استانبول؛ شهری که برای نویسنده در جهان بی‌مانند است. «شهری که شادی و حزن در آن به توازنی غریب می‌رسند، شهر صداها و طعم‌ها و عکس‌ها، شهر رنگ‌ها و آواها.» «شهری با دروازه‌های گشوده به روی ما که تمام شهرهای زیبای جهان دروازه‌های‌شان را به روی‌مان بسته‌اند.» استانبول از نظر او شهر دوپاره‌هاست.«آسیا و اروپا، آب و خشکی، تاریخ و جغرافیا، اسلام و مسیحیت، حزن و شادی، مهاجران بی‌پناه و پناهگاه مهاجران.» 
استانبول شهری است که موقعیت جغرافیایی آن همواره در مسیر مهاجرت قرارش داده، مهاجرت کسانی که یا از آن گذر کرده یا در آن استقرار یافته‌اند و چهار دقیقه ماجرای این آدم‌هاست. و حالا آوا و یونس به استانبول آمده‌اند. آوا می‌گوید: «می‌دونی می‌شه روی پل گالاتا ایستاد و به دو تا قاره نگاه کرد؟ این طرف آسیا، گرم و دیوونه و باز و سرگردون، و اون طرف اروپا، ترسیده با مرزهای بسته رو غریبه‌ها.» آوا همینطور صحبت می‌کند: «و می‌رسیم به اون حرفش که می‌گه شبانه‌روز بیست و سه ساعت و پنجاه و شش دقیقه است و اگه مرغ‌ها رو تو شرایط شبانه‌روزی بیست و سه ساعت و پنجاه و شش دقیقه‌ای قرار بدیم، هیچ‌وقت پیر نمی‌شن، و جوون می‌مونن. تا یهو می‌میرن. (...) می‌گم پس ما تو چهار دقیقه پیر می‌شیم.» یونس می‌گوید: «می‌شه خاطره‌مو از چهار دقیقه بگم؟»
اولین بار ایده‌ی چهار دقیقه در استانبول به ذهن نویسنده رسیده و مکان برای این نمایش‌نامه دراماتیک است و نمی‌شود با هیچ‌جای دیگر عوضش کرد. «کجا هستیم؟ استانبول.» استانبولی که از زبان یکی از شخصیت‌های نمایش زیبایی‌اش را فقط برای توریست‌ آشکار می‌کند. عین عروس خسته‌ی پیری که سال‌ها منتظر معشوقش مانده و چون منتظر مانده زیبا مانده، وگرنه سال‌ها منتظر ماندن سخت است و رنج‌ و لاجرم زشت. اما ما از آن زشتی خبر نداریم و فقط زیبایی را می‌بینیم. رویا و واقعیت ذهن آوا و استانبول انگار به یک موجود بدل شده‌اند.
نمایشنامه‌های خانم ثمینی همیشه در دو فضا روایت می‌شوند، در خواب و بیداری، در گذشته و حال، در قدیم و جدید، در واقعیت و در ذهن. درست مثل استانبول محبوبش دو رو دارند. 
و اما همان چهار دقیقه داستانی است که زیر آب می‌گذرد، در یک خیسی ناتمام، در اعماق بوسفور، که یونس دوست می‌داشته خودش را در مرز نامشخصی از آن گم می‌کرده است. شخصیت‌ها در پی اتوپیا می‌گردند «می‌خندی؟ تو خودت ننوشتی اتوپیا هست، و همون‌جا هست، زیر پل گالاتا، تو آب که آسیا و اروپا از هم جدا می‌شن؟» همان چهار دقیقه به زعم نویسنده «به استانبول محدود نمی‌شود. فضایش هرجایی است که آدم‌ها گیر افتاده‌اند و اسیر شده‌اند و نه راه پس دارند و نه راه پیش.» به کجای جهان می‌شود پناه برد؟ «کجا مثلا؟» حتی تاج محل با آن‌همه زیبایی، جادویش در دیدن و گذشتن است، نه ماندن و زندگی کردن. و کیوتو، که سکوت معابد چوبی‌اش به نظر نجات‌بخش است، این‌طور نیست، سکوتش سرماست. و حالا یک سوال باقی مانده است: آیا اتوپیایی که در ذهن یونس است جا دارد برای همه‌ی درمانده‌ها و ازپای‌افتاده‌ها و کشتی‌شکسته‌ها و گریبان‌دریده‌ها و شکنجه‌شده‌ها و پای چوبه‌ی دار رفته‌ها؟ 
می‌شود چند ساعتی در دنیای نمایش‌نامه به اتوپیایی در اعماق آب سفر کنیم و نفس بگیریم و دوباره برگردیم. جادوی کلمات نغمه ثمینی دوپاره‌‌ی‌مان می‌کند همزمان طعم شور دریا و طعم شیرین اتوپیای وسط آب به جانمان می‌نشیند. با خواندن کتاب چند لحظه به ناکجاآباد ذهن نویسنده سفر کرده‌ایم.
منتشر شده در نشریه‌ی جهان کتاب،  ش 381-382، بهمن و اسفند 1399
        

27

فاطیما

فاطیما

4 روز پیش

          یک روزی در زمستان پارسال که با استادم صحبت می‌کردم بهم گفته بودند: «اگر واقعاً ادبیات نمایشی رو دوست داری هر چقدر که می‌تونی نمایشنامه بخون. یادش به‌خیر، منم یک وقتی خیلی می‌خوندم. تئاتر هم کلی می‌دیدیم. اون موقع تئاترها ارزون و باکیفیت بود. توی تالار مولوی که نزدیک‌مون بود با دوست‌های دانشگاهمون بعد از دانشگاه. توام بخون، ببین.» خاطرم مانده بود. از سال‌ها قبل‌تر وقتی هنوز نوجوانی بیش‌تر نبودم بیشتر از اینکه بگویم دوست دارم نویسنده شوم، می‌گفتم دوست دارم نمایشنامه‌نویس شوم. بی‌هیچ دلیل خاصی. آن موقع حتی نمایشنامه‌های چندانی هم نخوانده بودم. الان که فکر می‌کنم شاید صرفاً از کلمه «نمایشنامه‌نویس» خوشم می‌آمد و فکر می‌کردم عجب آدم‌هایی هستند آن‌ها که نمایشنامه می‌نویسند. یک چیزی همان شانزده سالگی نوشتم اما گذاشتم یک گوشه خاک بخورد چون اصلاً به درد نمی‌خورد. اسفند پارسال همان را برای یک مسابقه در دانشگاه فرستادم و در کمال ناباوری برتر شد و به خاطرش بهم جایزه دادند. که البته هنوز هم فکر می‌کنم داور خوبی نداشته‌اند که متوجه بشود نمایشنامه من اصلاً نمایشنامه واقعی نیست. تنها فکر‌های بی‌سر و ته یک دختر شانزده ساله است.

اصلاً قرار نبود این‌ها را بنویسم. می‌خواستم بگویم ترم پیش یک کارگاه دو واحدی نمایشنامه‌نویسی داشتم که اصلاً نمایشنامه نمی‌نوشتیم. نمایشنامه می‌خواندیم. استاد بهمان یک طرح درس داده بود که بیشتر شامل نمایشنامه‌نویس‌های فارسی بود. با کلی آدم جدید آنجا آشنا شدم. چون یادم است روز اول کلاس که استاد پرسید نمایشنامه فارسی چی خوندین؟ من هیچ‌چیز فارسی‌ای نخوانده بودم. نمایشنامه‌ای از یک نمایشنامه‌نویس عرب خوانده بودم حتی اما فارسی؟ نه! حتی بیضایی نخوانده بودم. آن کلاس باعث شد از رادی، مفید، فرسی، بیضایی، رضایی‌راد و بقیه بخوانم. برای نمایشنامه‌خوانی تمرین کنیم و برای نوشتن در مورد چیزهایی که می‌خوانم تلاش کنم. تجربهٔ جالبی بود. 

یک روزی در این تابستان هم تصمیم گرفتم ده روز ده‌تا نمایشنامه بخوانم. قطعاً این برنامه در ده روز اجرا نشد. چون بعضی‌ها را بیشتر از یک روز خواندم. اما دیشب که آخرین صفحات دهمی را می‌خواندم فکر کردم همین است! من ادبیات نمایشی را دوست دارم چون حین خواندن، همه‌چیز را طوری که دلم بخواهد توی سرم روی صحنهٔ تئاتر کنار هم می‌چینم. شخصیت‌ها را با فکر خودم و کلماتی که نمایشنامه‌نویس کنار هم چیده می‌سازم و حتی تصور می‌کنم دیالوگ را با چه لحنی ادا می‌کنند. یک تجربه‌ای شبیه کتاب مصور خاله سوسکه در بچگی‌هایم. انگار از زنده شدن چیزها و بیرون آمدنشان از دل داستان خوشم می‌آید. دیگر فقط قصه‌ی کاغذی نیستند. زنده می‌شوند، روی صحنه‌ی تئاتر می‌ایستند، به من خیره می‌شوند و با من حرف می‌زنند. این را دوست دارم. خواندن ده نمایشنامه را با الگوی یک روز ادبیات جهان و یک روز فارسی خواندم. با پرنده‌ی آبی شروع کردم و با دو نمایشنامه چهار دقیقه و همان چهار دقیقه از نغمه ثمینی تمام. بعد از تمام کردن این آخری حوالی یکِ شب گیج شده بودم. داشتم خودم را روی همان صحنه تصور می‌کردم. کنارِ یونس. داشتم می‌شنیدم که آوا دارد به من هم می‌گوید: «تو به سرطان خاطره دچاری. نمی‌تونی از مرور کردن خاطرات بد دست برداری. وقتی یه جا زلزله می‌‌شه انگار تو زیر آوار موندی، وقتی حلب با خاک یکسان می‌‌شه انگار تو با خاک یکسان شدی.» 
صدای آوا توی سرم می‌پیچد که داد می‌زد: «وقتی نمی‌تونی زندگی خودت رو نجات بدی. چطوری می‌خوای دنیا رو نجات بدی؟» 
مثل آوا به خودم می‌گفتم: «چرا سرنوشت آدم‌های زندگی من رفتن و تبعیده؟» 
سرم یک خرده مه‌آلود بود و در یک کافه‌ی نمور زیر آب در استانبول کنار آدم‌های عجیبی گیر افتاده بودم. زل زده بودم به صحنه‌ی تئاتری که در سرم ساخته شده و به آوا، یونس، آشیان و بقیه نگاه می‌کردم. من هم شبیه آن‌ها بودم. شبیه همه‌شان. شبیه مسافرهای آن کافه که سه قطره امیدشان ناامید شده و با سه قطره امید الکی منتظر ماندند و پوسیدند. بعدش فکر کردم باید خورشید که در آمد یک چیزی در مورد تئاترهای توی سرم بنویسم‌.

ده روز- ده نمایشنامه 
روز دهم، چهار دقیقه و همان چهار دقیقه 
        

7