معرفی کتاب استونر اثر جان ویلیامز مترجم محمدرضا ترک تتاری

استونر

استونر

جان ویلیامز و 1 نفر دیگر
4.4
52 نفر |
25 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

15

خوانده‌ام

75

خواهم خواند

121

ناشر
ماهی
شابک
9789642090709
تعداد صفحات
288
تاریخ انتشار
1403/1/1

توضیحات

        استونر هنگام تدریس در کلاس گاه چنان غرق در موضوع درس می‌شد که نه‌تنها بی‌کفایتی‌اش، بلکه وجود خود و حتی دانشجویان را از یاد می‌برد. گاه آن‌قدر سر شوق می‌آمد که لکنت می‌گرفت، با دستانش حرف می‌زد و یادداشت‌هایی را که از پیش آماده حرده بود به کل فراموش می‌کرد. اوایل از فوران احساسات این‌چنینی شرم‌زده می‌شد، اما وقتی دید دانشجویان بعد از کلاس بیشتر به نزدش می‌آیند تهییج شد تا کاری را بکند که هرگز کسی به او یاد نداده بود. شروع کرد به فاش کرد عشقش، عشق به ادبیات، به زبان، به رازهای سربه‌مهر عقل و احساس در ترکیبات موجز و غریبو نامنتظره‌ی حروف و کلمات در سردترین و سیاه‌ترین حروف چاپی… عشقی که پیش‌تر طوری پنهانش کرده بود که گویی ممنوعه است و خطرناک، و حالا در ابتدا محتاطانه و سپس با قاطعیت و در نهایت با غرور و افتخار از آن پرده برمی‌داشت.


      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به استونر

نمایش همه

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

تعداد صفحه

20 صفحه در روز

لیست‌های مرتبط به استونر

نمایش همه

یادداشت‌ها

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          
کاترین یکبار گفت: «شورمندیِ عشق و آموختن. این‌ها تنها چیزهایی‌اند که واقعا اهمیت دارند، مگر نه؟!» ص ۲۰۹


رمان با مرگ خود استونر آغاز می‌شود. جان ویلیامز حرف آخرش را اول می‌زند و تعیین می‌کند که در طول رمان قرار است با چه چیز مواجه شویم. 
استونر کودکی است زاده شده در خانواده‌ای مرده. پدر و مادرش برزگرانی هستند که به زحمت در خاک مرگ تخم زندگی می‌کارند اما هر سال بیشتر زحمت می‌کشند و در عوض کمتر می‌دروند. از همین رو خانواده استونر خانواده‌ای هستند بی‌روح و بی‌جان. گویی تمام خانواده از همان ابتدا تسلیم را پذیرفته‌اند و تلاش چندانی برای رویگرداندن از آن نمی‌کنند.
اما روزی پدر ویلیام تصمیم میگیرد که او را به دانشگاه کلمبیا بفرستد تا کشاورزی بخواند و بتواند بلکم این خاک مرده را قدری به تحرک وا دارد. ویلیام به قیمت مشقت بیشتر خود و خانواده‌اش به کلمبیا میرود و در کمال ناامیدی بعد از دو ترم کشاورزی خواندن عاشق ادبیات انگلیسی شده و تغییر رشته می‌دهد. ویلیام خبر‌ تغییر رشته‌اش را در پایان اخذ مدرک کارشناسی به والدین خود میدهد و آنها هم به جای جار و جنجال به راحتی آن را می‌پذیرند.
سیر رمان تا به آخر همین گونه است؛ مرگ، کور سوی امید و دوباره مرگ. این سیر در تحصیل، ازدواج، به دنیا آمدن فرزند، رابطه خارج از ازدواج و حتی کار آکادمیک استونر نیز در جریان است و هر دفعه او بدون کوچک‌ترین عصیانی مرگ ثانویه را پذیرفته و داستان به خط سیر بعدی منتقل میشود. تا اواسط رمان از انفعال استونر کفرم در می‌آمد اما بعداً فهمیدم عدم عصیان او نه به علت نقص روانی بلکه از پذیرفتن واقعیت است. استونر میداند که همه چیز در نهایت به مرگ منتهی میشود و لزومی نمی‌بیند که مانند دیگران خود را گول زده و تلاش دروغینی کند تا شرایط را تغییر بدهد. برای همین هم هست که مرگ نهایی که مرگ جسمانی اوست، نه تنها برایش سنگین و غیرقابل درک نیست بلکه شاید به تعبیری رهایی بخشش نیز باشد و او نیز با آسودگی به استقبالش می‌رود.
استونر هجویه‌ای است بر علیه واقعیت و به نفع مرگ. ویلیامز در هر رخداد با نیشخندی به واقعیت مرگ را یادآوری می‌کند و با سیر داستان نشان می‌دهد که چه امید و چه تلخ‌کامی هر دو سرنوشتی جز نیستی در انتظارشان نیست.

حقیر آدم احساسی‌ای نیستم و عمدتا نمایش عواطف چه در تلویزیون و سینما و چه در کتاب‌ها اصلا درگیرم نمیکند. اما در حین خواندن استونر صفحه به صفحه افسرده‌تر میشدم. حدس میزنم که ویلیامز در زمان نوشتن این رمان در افسردگی عمیقی به سر می‌برده و معنای زندگی اصلی‌ترین مسئله‌اش بوده است.
        

23

axellee

axellee

1404/2/15

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          استونر عزیزم تموم شد..و خیلی حرف دارم..خیلی خیلی حرف دارم و حتی نمیدونم از کجا شروع کنم!
فکر کنم اول باید از آرمین تشکر کنم. ریویویی که برای این کتاب نوشته بود باعث شد اسم استونر تو ذهن من بمونه و وقتی تو کتابفروشی اتفاقی چشمم بهش خورد (اسمش تو لیستم بود ولی اون روز به خریدش فکر نمی‌کردم) با هیجان انتخابش کنم.

ریویوی آرمین با این جمله شروع میشه:
«برای ویلیام استونر گریه کردم ولی اشک نریختم.»
بله..منم گریه کردم..تو تک تک صفحات برای ویلیام گریه کردم ولی اشکی صورتم رو خیس نکرد. تمام صفحات کتاب پر بود از درد و رنج..درد و رنجی که از اتفاقات خاص و قابل اشاره ناشی نمی‌شد، بلکه رنج زندگی بود.
و این تنها استونر نبود که اون رنج رو زندگی میکرد..من استونر بودم، تعدادی از اطرافیان که شاید کمی بیشتر و عمیق‌تر می‌شناسمشون استونر بودن.

ویلیام استونر استاد ادبیات انگلیسی، عاشق کتاب و ادبیات، متأهل و دارای یک فرزند بود و تمام طول داستان زندگی عادی و بدون هیجانی داشت.
زندگی ویلیام کسل کننده و سراسر شکست به نظر می‌رسید و هر چیزی که بهش دل می‌بست بی رحمانه ازش گرفته می‌شد و آیا این چیزیه غیر از زندگی انسان های معمولی؟

اولین شخصیتی که دوست دارم درموردش صحبت کنم، ایدیت، همسر ویلیام هستش. در طول مطالعه بارها و بارها درموردش تو خونه صحبت کردم و هربار مامانم می‌پرسید چرا ایدیت چنین رفتاری داره، جواب من این بود: منم خیلی دوست دارم بدونم!
و فکر می‌کنم بالاخره به یه نتیجه رسیدم: «ما درنهایت به همون رفتارهایی دچار می‌شیم که بابتش والدین خودمون رو سرزنش می‌کردیم.»
و بله..به نظر من ایدیت دقیقا همون روشی رو برای تربیت دخترش پی گرفت که والدین خودش برای اون انتخاب کرده بودن، با این تفاوت که کاملا برعکس خودش بود. 
و در ارتباط با ویلیام؟ تمام نفرت درونیش به تربیت خودش رو به سمت ویلیام نشونه گرفت.
و بابت رفتارهاش...جزو شخصیت های منفور من باقی می‌مونه.

دو شخصیت منفی داستان، دکتر لومکس و واکر، شخصیت هایی با نقص جسمانی و نمادی از نتیجه ی انباشت عقده درون افراد.
دکتر لومکس بی توجه به دانش زیاد، چهره ای که به نقل از ویلیام جذاب بود و همین طور توانایی در تدریس به خاطر کمبودی که از درون احساس می‌کرد معنای هر رفتار ویلیام رو تحقیر و تمسخر به وضعیت خودش تعبیر می‌کرد.

گریس و کاترین، تنها دلخوشی های ویلیام که هریک به نوعی و در بازه های کوتاه به زندگیش شادی بخشیدن.
و «البته، تو همیشه اونجا بودی.» که خطاب به گریس گفته شد، نمی‌دونم چرا ولی قلبم رو به سختی فشرد. رابطه پدر و دختری ویلیام و گریس زیبا و دوست داشتنی بود.
درنهایت، آخرین کتاب سال ۲۰۲۴ تبدیل به یکی بهترین و محبوب‌ترین کتاب هایی شد که خوندم.

ویلیام استونر، بیلی عزیزم..
شاید اسم تو برای هیچ کدوم از اساتید و دانشجویان آینده دانشگاه میزوری یادآور هیچ چیز خاصی نباشه و حتی در یاد همکارانت نمونده باشی، ولی اسم تو و شخصیت تو ذهن من باقی می‌مونه.
        

6

          دیشب یک‌نفس تا اذان صبح استونر را تمام کردم. 
چرا ما کتاب می‌خوانیم؟ شاید چون می‌خواهیم زندگی‌های دیگذ رت هم تجربه کنیم. زندگی‌های دیگر مثل چی؟ مثل زندگی قهرمان‌ها، شهدا، کسانی که بود و نبودشان برای جهان فرقی می‌کند. کسانی که شده در حد یک پاورقی؛ ولی اسمشان در کتاب‌های تاریخ میاید. دوست داریم بدانیم شبیه آن‌ها بودن چه جوری است و با همین ذهنیت به سراغ کتاب‌هایشان می‌رویم.
اگر قصهٔ کتاب دربارهٔ یک ابرقهرمان نباشه چی؟ دربارهٔ کسی باشد که تلاش می‌کند تا زندگی خوب و آرومی داشته باشد. گاهی موفق است، گاهی شکست می‌خورد. کسی که تصمیم‌های درست و غلطی می‌گیرد؛ ولی تصمیماتش جهان را بهم نمی‌ریزد. یک آدم معمولی، مثل من و شما که ممکن است هیچ وقت اسممان در هیچ کتاب تاریخی ثبت نشود. آن موقع چی؟ نباید همچین کتابی را بخوانیم؟ 
پاسخ من این است که اگر کتاب، استونر باشد باید بخوانیمش. استونر دربارهٔ یکی از میلیارد میلیارد انسان‌های معمولی جهان است. کسی که می‌توانست کارهای درست‌تری کند، ولی تصمیمش ماندن در دنیای معمولی‌ها بود. عادی و معمولی بودن زندگی استونر، اصلا و ابدا باعث نمی‌شود با کتاب حوصله سربری مواجه باشیم. بالعکس، آنقدر روند عادی زندگی خوب و درست پرداخته شده که بعد از یکی دو فصل سخت ممکن است بتوانید کتاب را رها کنید. 
کتاب با مرگ استونر شروع می‌شود. نویسنده همان ابتدا حجت را با خواننده تمام می‌کند که بدانید و آگاه باشید قرار است داستان مردی را بخوانید که همکارهایش او را به سختی به یاد می‌آورند و حتی بعد از مدتی از خاطر همه به‌طور کل حذف می‌شود؛ پس توقع عجیبی از شخصیت اصلی قصه نداشته باشید. با این حال که همان خط اول متوجه انتهای داستان می‌شویم، بازهم مشتاق خواندن تا آخرین خط آن هستیم. 
توضیحات انتهایی مترجم و جریان ضدگتسبی جان ویلیامز، نویسندهٔ کتاب، خیلی مهم و خواندنی است. 
پس استونر را بخوانید. 
#کتابخونه_زیون 
#چندازچند 
#استونر نوشتهٔ #جان_ویلیامز از نشر #ماهی
        

32

        کتاب راجع به زندگی ویلیام استونر هست. استون استاد دانشگاه میزوری است با ایدیت ازدواج ناموفقی می‌کند. حاصل ازدواج دختری به نام گریس است. در 42سالگی با دختر جوانی به نام کاترین رابطه عاشقانه برقرار می‌کند. اسامی همکارانش در دانشگاه هولی لومکس، فینچ است. 
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

0

          بلاخره فراغ بالی شد تا خطی درباره‌ی استونر بنویسم. "استونر" در بین چند نفری که، در رابطه با مطالعه و انتخاب کتاب ازشان کمک می‌گیرم ،زیاد بر سر زبان می‌آمد. دودل بودم برای خرید و خواندنش، ولی خب باعث پشیمانی‌ام نشد.
"جان ویلیامز" در مقدمه‌ی کتاب می‌نویسد:«هیچ یک از اتفاقات و اشخاص وجود خارجی ندارند و همه‌ی این‌ها ماحصل قدرت تخیل است.» و درست در همان موقع که دیباچه‌ی کتاب را می‌خوانی انتظارِ داستانی پر فراز و نشیب را می‌کشی و منتظری شب‌ها و روزهای، داستان‌های هزار و یک شب رقم بخورد و یا آلیسی نو از سرزمین عجایب بیرون بیاید، امّا امّا امّا در آخر داستان و بعد از بستن کتاب از مینی‌مالیسیم و سادگی و صداقت نویسنده به تحیر می‌افتی. 
قبل‌تر هم گفتم قلمِ "جان ویلیامز" به سبک "احمد محمود" و "شاهرخ مسکوب" است، امّا ویلیامز یک چیزی فراتر از سادگی دارد و آن نوشتن به 
سبک انسان واقعی است
 و این یعنی چه؟ یعنی بعد از اتمام کتاب تو الزاماً کتاب نخوانده‌ای و اگر تجربه‌های مشترکی در داستانِ زندگی فرد و شخصیت اصلی داستان باشد؛ تو دوباره زندگی کرده‌ای ولی نه با درد بلکه حسی توامان با آرامش و سکون داری. با خواندن "استونر" گمان کنم بتوان به صداقت و راستی‌ه "جان ویلیامز" هم رسید.
داستان و محور کتاب پستی و بلندی ندارد و هیچ وقت هم آرزو نمیکنی که به پایان برسد، ولی شرط می‌بندم که تا سال‌ها در کنج ذهن خواننده‌ی کتاب خواهد ماند.
تجربه‌ی مشترک، پیوندی بین خواننده، نویسنده و شخصیت اول داستان شکل می‌دهد که شروعی برای مطالعه‌ی دیگر آثار نویسنده می‌شود و مهمترین حرف من بعد از نوشتن این کلمات این است که: هنر در این است که چیزهای ساده و مرسوم زندگی را درست ببینیم و زیبا بازگو کنیم؛ که هر نویسنده‌ای این توانایی را ندارد، حتی مسکوب و محمود.






این کتاب چیزی را در من بیدار کرد، که گویا نخواسته بودم هیچ‌وقت ببینمش و یا آگاهی داشتم از وجودش و دلم می‌خواست انکارش کنم.
        

2

sara

sara

دیروز

          در جنگ خوانده شد ~

ویلیام استونر شخصیتی شد که هرگز فراموشش نمی‌کنم. درد و رنج استونر در زندگی، و تلاش‌های مداوم برای یافتن آرامش و گوشه‌ی دنجی برای پرداختن به علایقش منو خیلی درگیر استونر کرد.

داستان در مورد زندگی ویلیام استونره. همین. استونر میره دانشگاه که کشاورزی بخونه ولی ناگهان علاقه و عشق عجیبی به ادبیات پیدا میکنه و مسیرش رو تغییر میده و استاد دانشگاه میشه. ولی زندگی استونر هرگز به اون روی خوش نشون نمیده و کتاب از این نظر کتابی غمگین و اگه استونر رو دوست داشته باشید ناراحت‌کننده است. 

بهتون بگم داستان و شخصیت‌ها بسیار ساده هستن اونقدری که فکر نمیکنید کتاب رو در یک نشست بخونید و اینجوری درگیرتون کنه. اصلا شخصیت‌پردازی عجیبی داره این استونر. شخصیتی ساده ولی بسیار پیچیده. 


من بعد‌های روان‌شناختی کتاب رو هم خیلی دوست داشتم و کنکاش تو شخصیتی ایدیت برام بسیار لذت‌بخش بود. 

اصلا نمی‌فهمم چرا استونر هرگز در مقابل تمام چیز‌هایی که بهش تحمیل شد طغیان نکرد. البته که استونر آدم طغیان کردن نبود، بلکه در آرامش با همه چیز کنار اومد. 
استونر کمی از مردی رو در خودش داره که من دوست خواهم داشت.
        

0

          قصۀ ویلیام استونر، قصۀ زندگیِ معمولی همۀ ماست؛ همۀ تصمیم‌های درستی که گرفتیم و همۀ روزهایی که به اسمِ زندگیِ نجیبانه و نرمال، هیچ تصمیمی نگرفتیم و زندگی‌کردن رو به رنج و ملال باختیم.

استونر فقط دوبار با اختیارخودش برخلاف جریان زندگی حرکت کرد و تنها نقطه‌های روشن و قوت‌قلبش و تنها چیزهایی که آخر عمر ازشون یاد کرد، همون‌ها بودند.

یه جا گوشۀ کتاب نوشتم؛ «ببین یه عقب‌نشینی به ظاهر کوچک، یه بی‌تفاوتی ساده، چطور سیل چیزهای مهم رو می‌سازه که دیگه توان ایستادن مقابلشون رو نداریم. چون یه روزی به اندازۀ کافی محکم نبودیم، باید سال‌های سال بجنگیم.»

مسترزِ خدابیامرز، یک پیشگوی واقعی بود، دستیار نویسنده برای اینکه به ما بگه ماجرای همۀ کتاب چیه. اون بود که به استونر گفت: «تو برای شکست‌خوردن ساخته شدی.» و گفت: دانشگاه یه جور آسایشگاهه برای ناتوان‌ها و بی‌عرضه‌ها.

من بیانیۀ جان ویلیامز رو در صفحۀ ۲۷۵ ستایش می‌کنم، جایی که انگار خلاصۀ زندگیِ خیلی معمولیِ آقای استونر و شاید همۀ ما رو نوشته بود با این جملاتِ متأثرکننده: 
«رؤیای صداقت را در سر پرورانده بود؛ نوعی خلوصِ بی‌غل‌وغش. اما آنچه یافته بود مصالحه بود و تاخت‌وتاز بی‌رحمانۀ پوچی و روزمرگی.
سودای حکمت در سر پرورانده بود و بعد از این همه سال به جهل رسیده بود.»

استونر در لحظه‌های پایانی عمرش دائم از خودش می‌پرسه: «چه انتظاری داشتی؟». این سؤالیه که ما تا وقتی زنده‌ایم باید هر روز از خودمون بپرسیم.


باتشکر بسیار از ترجمۀ حرفه‌ای آقای ترک‌تتاری
        

25