axellee

axellee

@axellee
عضویت

فروردین 1402

12 دنبال شده

7 دنبال کننده

                متن را وارد کنید
              
meeoowandme
meeoowandme

یادداشت‌ها

نمایش همه
axellee

axellee

دیروز

        کتاب قلب سگی نوشته میخائیل بولگاکوف..دومین کتاب من از این نویسنده...کتابی که باعث شد بولگاکوف رو در لیست نویسنده های موردعلاقه خودم قرار بدم.

نمره من به این کتاب 4 از 5 هستش. علت اینکه نمره کامل ندادم ضعف کتاب نیست، صرفا به نظرم همین نمره واسش کافیه.

انتخاب این کتاب براساس اسمش و نویسندش بود. بعداز مرشد و مارگاریتا و لذتی که خوندن اون کتاب بردم، باعث شد اسم بولگاکوف تو ذهنم موندگار بشه. و وقتی تو کتابفروشی داشتم بین کتاب های جیبی نشرماهی سرک میکشیدم، این کتاب نظرم رو جلب کرد. اولش به خاطر نویسندش و بعدش به خاطر اسمش که به عنوان یک حیوون دوست باعث شد سریع برش دارم و ببینم درمورد چیه.

داستان درمورد یک سگه..بله سگ..یک سگ دوساله که تو خیابون زندگی میکنه و اکثر روزهاش با گرسنگی سرمیشن و بیشترین چیزی که میتونه بخوره کتکه. بولگاکوف خیلی خوب تونسته در قالب یک سگ به زندگی نگاه کنه، همون طور که در کتاب مرشد و مارگاریتا خیلی خوب تونسته بود شخصیت یک گربه رو به تصویر بکشه و این چیزی هست که به خاطرش بسیار بولگاکوف رو تحسین میکنم. این حجم از دقیق شدن به یک موجود و تسلط به شخصیتش برای زمانی که نویسنده زندگی میکرده و فضای مجازی و توجه به حیوانات وجود نداشته فوق العادست.

دومین شخصیت کتاب دکتری هست به نام فیلیپ فیلیپوویچ پری‌آبراژنسکی، پروفسوری که در حوزه جوان سازی و اصلاح نژاد فعالیت می کنه و به شدت با عقاید کمونیستی(که حاکم بر جامعه آن روزهای روسیه بوده مخالفه) و یک روزی سگ مذکور رو در خیابان درحالی که به لطف یک آشپزعصبانی پهلوش با آب جوش سوخته پیدا میکنه و به خونه خودش میبره. خونه ای که با وجود هفت اتاقش مطب پروفسور آبراژنسکی هم به حساب میاد و خاری در چشم همسایه های کمونیستش هست.

سومین شخصیت دکتر ایوان آرنولدوویچ بورمنتال، دستیار و شاگرد پری آبراژنسکی هستش که ارادت زیادی به استادش داره.

سگ، که بعدها اون رو با اسم شاریکوف خواهیم شناخت، بعد از یک عمل جراحی که به یک انسان تبدیل میشه. انسانی با عقاید و قلب سگی، انسانی به دوراز تمدن، فرهنگ و فاقد شعور به معنای واقعی. چنین انسانی/سگی که یک روز به خاطر تکه ای کالباس برای پروفسور دم تکون میداد و برای ابراز ارادت کفشش رو لیس میزد، بعدازتبدیل شدن به انسان کت وشلوار تنش کرد، اسم و فامیل و مدارک هویتی برای خودش درست کرد. درحالی که در هیچ زمینه و آمادگی ای برای درک اطرافش نداشت توسط یک کمونیست افراطی آموزش میبینه و میشه فردی که طوطی وار عقاید دیکته شده بهش رو بیان میکنه.

بولگاکوف به عنوان فردی که خودش هم مخالف عقاید کمونیستی بوده تبدیل یک سگ دوستداشتنی و بامزه که از فرش به عرش میرسه و درجایگاهی که فکرش رو هم نمیکرد میرسه رو به خوبی به نمایش میذاره.

درحدی که هرچقدر ابتدای شاریک(سگ) در ابتدای کتاب دوست داشتنی بود، شاریکوف(انسان) اعصاب خردکن و شاید حال بهم زن هم بود.(َشایدم توصیف افراطی ای باشه.)

ژانر کتاب علمی-تخیلی و رئالیسم هستش و به طور کلی یه کتاب سیاسی آمیخته با طنزانتقادی به شمار میاد. کتابی که سال های سال در شوروی ممنوع به شمار میرفت.

درنهایت باید بگم که از مطالعه کتاب بسیار بسیار لذت بردم. و حالا میتونم بگم بین ملل مختلف ادبیات روس موردعلاقه من و مامنی برای من به حساب میاد و اخیرا هروقت بی حوصله، غمگین، عصبانی، ناراحت و یا سرشار از هر حس بد دیگه ای بودم این روس های لعنتی( شایدم بهتر باشه بگم خلاق؟) من رو همراه خودشون به دنیای جدیدی میبرن و هردفعه باعث میشن شگفت زده بشم.

بولگاکوف تبدیل شد به یکی از نویسندگان دوست داشتنی من که خیلی خوشحالم باهاش آشنا شدم.

و سوالی که احتمالا پیش میاد...چه قدر این کتاب رو توصیه میکنم؟

بسیار بسیار زیاد! مخصوصا اگه از ژانر علمی-تخیلی و سیاسی لذت میبرید.

یکشنبه- بیست و سوم شهریورماه 1404
      

19

axellee

axellee

1404/4/16

        داستان دوست من، دومین کتابیه که از هرمان هسه خوندم.

از اونجایی که ترجمه‌ی خوبی داشت، از نظر ترجمه به مشکلی نخوردم و روان بودن داستان و زیبایی توصیفات حفظ شده بود.

با توجه به تعداد صفحات کتاب (۱۳۰ صفحه)، خودم انتظار داشتم خیلی زود و حداکثر دوروزه تمومش کنم، ولی متأسفانه تو مطالعه یک‌کم کند شدم. هرچند نمی‌دونم خوبه یا بد.

داستان درباره‌ی مردی به نام کنولپه که در دهه‌ی سی و چهل زندگیش، پس از سالیان سال رهاگردی و صحراگردی، بیمار شده و اواخر زندگیش توسط سوم‌شخص روایت می‌شه. کتاب به سه قسمت تقسیم شده: قسمت اول و سوم از دیدگاه راوی/نویسنده و قسمت دوم از دیدگاه یک دوست که مدتی رو همراه کنولپ بوده.

رهاگردی رو می‌شه یک‌جورایی همون بی‌خانمانی تعبیر کرد. البته بی‌خانمانی‌ای که یک‌جانشین نیست و دائماً در حال سفره. احتمالاً این سؤال پیش میاد: سفر؟ با کدوم پول؟ و جواب این سؤال دقیقاً به ویژگی پررنگ و بااهمیت کنولپ در طول داستان اشاره می‌کنه: خوش‌مشرب بودن و داشتن دوست‌های بسیار!

کنولپ بنا به دلایلی (که گفتنش باعث می‌شه هیجان بزرگی رو از دست بدید و ازش صرف‌نظر می‌کنم) از زمانی که خیلی خیلی جوان بوده، به رهاگردی رو میاره، درحالی‌که زمانی در یک مدرسه‌ی خیلی خوب تحصیل می‌کرده و خانوادش دوست داشتن تحصیلات خوبی داشته باشه. شغلی نداره، پولی نداره و خونه‌ای هم نداره؛ اما به‌سبب رهاگردی‌هاش دوستان بسیار، تجربیات بسیار و هنرهای خوبی داره، از جمله شعر گفتن و سوت زدن. به هر روستا یا شهری که می‌رسه، برای کودکان آواز می‌خونه، برای دختران جوان داستان می‌گه و با آدم‌های بسیاری طرح رفاقت می‌ریزه. سبک زندگیش برای برخی احمقانه و برای برخی مایه‌ی حسرته، اما به‌طور کلی روحیه‌ی سرزنده و نشاط‌بخشش در کنار چهره‌ی جذاب و پاکیزگی عجیبش — در مقایسه با صحراگردیش — باعث شده که در خونه‌ی آدم‌ها همیشه به روش باز باشه و پا به هر جا بذاره، ازش بخوان چند روزی رو مهمونشون باشه و از پذیرایی کردن ازش خوشحال بشن. هرچند اکثر شب‌ها رو تو صحرا، تو طویله یا اتاقک نگهبانی صبح می‌کنه.

کنولپ برای سالیان زیادی از سبک زندگی خودش خشنود بود و پیدا کردن شغل، زندگی توی یک خونه و ازدواج کردن رو تنها یک جور قفس تصور می‌کرد. این باعث شده بود که اغلب آدم‌ها اون رو آدم سرخوش و رهایی ببینن که با آزادی تمام و بدون دغدغه‌هایی که زندگی اون‌ها رو سخت کرده (از جمله درآمد، گشنگی و آینده‌ی فرزندانشون)، سبک و شادمان قدم برمی‌داره و از زندگی لذت می‌بره.

اما — این دقیقاً همون قسمتیه که نباید ازش مطمئن بود. چون کنولپی که به آخر خط زندگیش رسیده، سخت دچار تردید می‌شه و دائماً خودش رو در این مورد مورد بازخواست قرار می‌ده و گذشته رو کندوکاو می‌کنه تا مطمئن بشه تصمیم درستی داشته؟ بهترین تصمیم همین بوده؟

و همین موضوع باعث می‌شه یک تضاد در شخصیت کنولپ برای منِ خواننده ایجاد بشه: رهاگردی که از درون زنجیر شده. کنولپ به اون اتفاق دوران نوجوانیش زنجیر شده و کل زندگیش تا پایان، به‌خاطر اون اتفاق دستخوش تغییر قرار گرفته. مردی که از نظر بعضی آدم‌ها باید خوشبخت باشه، خودش هم مطمئن نیست که واقعاً خوشبخت بوده یا نه. و این تضاد و درگیری ذهنی باعث می‌شه آخر عمرش یک‌جور توهم صحبت با خدا داشته باشه — که من اون رو یک مکالمه با خود، هنگام مرور گذشته در واپسین لحظات زندگی تعبیر کردم که به شکل یک توهم جلوه داده شده. کنولپ از خدا می‌شنوه که:

> "من تو را جز این‌طور که هستی، نمی‌خواستم. تو به نام من صحراگردی کردی و پیوسته اندکی میل به آزادی در دل اسیران شهرها پدید آوردی. به نام من دیوانگی کردی و تمسخر دیگران را برتافتی. تو فرزند منی و جزئی از منی و هر لذتی که بردی یا رنجی که تحمل کردی، من در آن شریک بودم."




---

سبک زندگی کنولپ در ابتدا برای من جالب بود. در وهله‌ی اول به این فکر کردم که اگه من جای کنولپ بودم، می‌تونستم چنین سبک زندگی‌ای داشته باشم؟ که جوابش با توجه به شخصیت من، یک «نه» مطلق بود. که علتش هم تضاد شخصیتی من و کنولپ هستش.

دومین چیزی که بهش فکر کردم این بود که رهاگردی مثل کنولپ در زمان حال چطور به نظر میاد؟ هیچ ایده‌ای در مورد زمان حال آلمان ندارم، ولی در ارتباط با زمان حال ایران و همین‌طور تفکر جاری در جامعه، نتیجه یک‌جورایی پرطعنه بود؛

رهاگردی به تعبیری همون بی‌خانمانی هستش. تو جامعه‌ای که کنولپ زندگی می‌کرد، افراد تا پایان نوجوانی در مدرسه درس می‌خوندن، به‌عنوان شاگرد یک حرفه مشغول به کار می‌شدن و پس از تعداد سال‌های مشخصی (یک‌جورایی مثل دانشگاه)، حرفه‌ای می‌شدن و به‌تنهایی کار می‌کردن. پس از سال‌ها استاد می‌شدن و چرخه‌ی گرفتن شاگرد ادامه پیدا می‌کرد. در مقایسه با زمان حال ایران، که تنها رشته‌های علوم پزشکی و بعدش مهندسی و احتمالاً حقوق مورد توجه هستن و رشته‌ای غیر از این‌ها اصلاً رشته حساب نمی‌شه، بی‌خانمانی و شغل نداشتن، فرد رو در قعر می‌ندازه. بی‌خانمانی یا سبک زندگی کنولپ رو تشویق نمی‌کنم، سوءتفاهم نشه. صرفاً واسم جالب بود که شخصیت اصلی تو چنین جایگاهی توصیف شده، عجیب به نظر نمیاد و در این حد دوست‌داشتنیه.

مورد دیگه این‌که می‌شه گفت همه‌ی دوستان کنولپ بسیار دوستش داشتن، و اون‌هایی که زندگی و درآمد قابل قبولی داشتن، برای چندین روز مهمونش می‌کردن و از حضورش خوشحال می‌شدن. باعث شد به این فکر کنم که در حال حاضر چند درصد از آدم‌ها جرئت می‌کنن یک نفر رو — حتی آشنای نزدیک نیست و ممکنه چند سالی یک‌بار ببیننش — به خونه دعوت کنن تا چندین روز بمونه؟ جدا از بحث امنیت، بحث مالی هم مطرحه.


---

در نهایت، خوندن این کتاب یک تجربه‌ی خوب بود و سبک زندگی‌ای رو بهم نشون داد که خیلی بهش فکر نکرده بودم و چندین سؤال و دغدغه هم توی صد و سی صفحه به‌جا گذاشت :)

کتابی که من خوندم، ترجمه‌ی سروش حبیبی بود از نشر ماهی.

و نمره‌ای که من به این کتاب می‌دم، ۴ هستش. نه اون‌قدر شاهکار که دلم بخواد ۵ بدم و نه دلم میاد نمره‌ای کمتر بهش بدم. شاید روزی نظرم عوض شد.

از منبر میام پایین و این ریویو رو به انتها می‌رسونم :)

اگه خوندینش، امیدوارم مفید بوده باشه^^

دوشنبه شانزدهم تیرماه ۱۴۰۴
      

14

axellee

axellee

1404/4/5

        همان‌طور که چخوف عزیزم پیش از مرگ و پس از خوندن این کتاب گفت: «هیچ می‌دانی چه وحشتی الآن به جانم افتاد؟ وای، چه کابوسی بود، این رمان!» باید بگم که بله... عجب کابوسی بود.

ویژگی خاص قلم لیانید آندری‌یف همینه: به رؤیا می‌بره، بدون اتفاق خارق‌العاده‌ای، داستان قلب و ذهن خواننده رو هدف قرار می‌ده. داستان واقعیه، عادیه و قابل لمسه.

شخصیت اصلی این کتاب یک کشیش ارتدوکس روس هستش که برخلاف کشیش‌های کاتولیک، می‌تونن ازدواج کنن. پدر واسیلی خودش پسر یک کشیشه و پس از ازدواج، صاحب سه فرزند می‌شه: دخترش، واسیلی کوچک اول و واسیلی کوچک دوم.

بله، هردو پسرش هم‌اسم خودش هستن. و حتی دخترش هم، هم‌اسم همسرش هستش.
پس از مرگ واسیلی اول، زندگی پدر واسیلی دچار دگرگونی شدیدی از نظر روانی و اعتقادی می‌شه. و این کتاب، داستان شروع این شک و جنون تا پایانیه که به نوعی می‌شه پایانِ باز تفسیرش کرد.

خوندن این کتاب، مثل باقی کتاب‌های آندری‌یف برای من لذت‌بخش بود. و اگه بخوام بین چهار کتابی که ازش خوندم رتبه‌بندی کنم، بعد از یادداشت‌های شیطان در جایگاه دوم می‌ذارمش.
نمره‌ای که بهش می‌دم، ۴ هستش.
درمورد پیشنهاد دادن این کتاب، نمی‌تونم با قطعیت بگم «حتما بخونید»، چون فضای کتاب برای هر روحیه‌ای مناسب نیست و بهتره اول کتاب‌های دیگه‌ای از آندری‌یف بخونید و با قلمش آشنا بشید.
~~

همه اینا رو اول گفتم تا برم سراغ نظر و نقدم درمورد این کتاب که ممکنه شامل کمی اسپویل هم باشه. از اونجایی که واقعا بلد نیستم خوشگل و ادبی بنویسم، به سبک خودم می‌گم:]

من پدر واسیلی رو درک می‌کنم. اون پسر یه کشیش بود و خودش هم کشیش بودن رو انتخاب کرده بود. چون تمام عمر، کتاب مقدس رو خونده بود و به خدا ایمان داشت. و همین‌طور عاشق مردم بود. این راه رو انتخاب کرده بود تا مرهمشون باشه. هرچند خودش احساس بیگانگی می‌کرد.
پس از مرگ پسر اولش، دچار فقدان و غم شد و احساس بی‌عدالتی می‌کرد (احتمالا)، ولی همچنان سعی می‌کرد ایمانش رو حفظ کنه، هرچند خودش هم می‌ترسید اقرار کنه که پایه‌های ایمانش متزلزل شدن.
به‌هرحال اون یه کشیش بود که نماینده دینش حساب می‌شد و با یه آدم عادی فرق می‌کرد.

اولش فکر می‌کرد این غم مخصوص خودشه و فقط خودش دچارش شده، ولی کم‌کم تو مراسم‌های اعتراف به گناه متوجه شد باقی افراد هم این احساسات رو حس می‌کنن و اونا هم زجر می‌کشن.
چیزی که باعث شد بیشتر به شک بیفته که «اگه همه دارن زجر می‌کشن و زندگی همه سخته، پس خدایی که من دارم از لطف و مرحمتش می‌گم، کجاست و چه می‌کنه؟»

ولی بعد از دومین غم بزرگی که تجربه کرد، ایمانش فکر می‌کنم کاملا فروپاشیده بود؛ اما با چنگ و دندون تلاش کرد نگهش داره و به خوندن افراطی کتاب مقدس رو آورد.
احتمالا برای اینکه دلیل زندگی مشقت‌بار و دردهایی که تو زندگیش هستن رو پیدا کنه. و این رو تو تلاش‌هاش برای اثبات معجزه و لطف خدا به یک نابینای مادرزاد به پسرش می‌شه دید.
که حتی اگر فرد با یه بدبختی بزرگی مثل نابینایی (به تصور پدر واسیلی) به دنیا بیاد، تهش خدا نور زندگیش می‌شه و بهش معجزه بینایی می‌ده.
و این باعث می‌شه امیدوار بشه که این رو تو زندگی خودش یا اطرافیان ببینه، تا مطمئن بشه که خدایی هست و سختی‌ها در نهایت یه نتیجه خوب در زندگی زمینی دارن.

در واقع واسیلی کوچک آینه درون پنهان پدر واسیلی هستش. چون از خشم و بی‌ایمانی پدر و غم و رنج مادر زاده شد.
پدر واسیلی ساکت و خودخور هستش و همیشه متفکر به نظر می‌رسه و درد خودش رو حتی پنهان می‌کنه، ولی واسیلی کوچک درنده‌خو و لجبازه که هر چیزی رو بخواد باید به دست بیاره.
شاید نماد چیزیه که پدر واسیلی نمی‌تونست باشه.

از طرفی پدر واسیلی به خاطر کشیش بودنش به این نوع زندگی زنجیر شده بود. و این زنجیر شدن رو هم تو پسرش با معلولیت می‌شد دید، که پسر با معلولیت معنا می‌شد و پدر با روحانیت. و هردو جز جدانشدنی این دو بودن.
و همین‌طور حس می‌کنم رنج پدر واسیلی به خاطر پسرش، نه به خاطر نقص پسر، بلکه به خاطر این بود که خودش رو گناهکار می‌دونست و حس می‌کرد باعث رنج پسرش شده.
و وجود پسر، سند گناهکاری خودش بود و این عذابش می‌داد.
و حتی قسمت توهم پایانیش، اینکه پسرش رو تو تابوت می‌دید، به خاطر این بود که منتظر معجزه‌ای برای رهایی پسر از اون معلولیت بود.
و وقتی تصورش از معجزه خدا خراب شد، احساس کرد زندگی پسرش هم با این معلولیت تفاوتی با مرگ نداره.
یا — شایدم احساس می‌کرد تقاص گناهشه، به‌عنوان کشیشی که رحمانیت خدا رو زیر سوال برده و بهش شک کرده.
و واسیلی کوچک زاده شد و مرد، تا پدر تاوان پس بده.

و در نهایت، پایان این کتاب برای من این‌طور تفسیر می‌شه که این خودِ پدر واسیلی نبود که مرد؛ بلکه ایمانش بود که به‌کلی از بین رفت.
و اون وحشتی که مردم رو به فرار واداشت، نه از دیدن یک مرد درهم‌شکسته، بلکه از تماشای مرگِ ایمان بود.
چون وقتی نماینده‌ی دین، کسی که سال‌ها واسطه‌ی بین خدا و خلق بوده، دیگه نتونه امیدی به رحمت خدا داشته باشه، پس چه امیدی برای بنده‌ی معمولی باقی می‌مونه؟
      

3

axellee

axellee

1404/2/27

        داستان هفت نفری که به دار آویخته شدند...
هفت نفری که از لحظه‌ی محکومیت در کنارشون بودم و به سلول انفرادی تک‌تک‌شون سرک کشیدم. احساسات‌شون در مواجهه با مرگ رو حس کردم، زمزمه‌هاشون رو شنیدم، افکارشون رو درک کردم. همراه با اون‌ها ترس رو تجربه کردم و در نهایت... من باقی موندم و مرگ‌شون رو دیدم.

داستان یکی بود، یکی نبود هم در نیمه‌ی دوم کتاب گنجونده شده بود؛ با محوریت مرگ ناشی از بیماری. فکر می‌کنم برخلاف خیلی‌ها که داستان دوم رو بیشتر دوست داشتن، من با داستان اول ارتباط بیشتری برقرار کردم.

در قسمت سوم، مطالبی از نیکالای تیلیشوف در مورد شخصیت و زندگی نویسنده و در آخر، زندگی‌نامه‌ای که توسط خود آندری‌یف نوشته شده، قرار داشت. خوندن‌شون برای من جالب بود.

آندری‌یف رو با یادداشت‌های شیطان شناختم؛ کتابی که خوندنش باعث می‌شد احساس هیجان داشته باشم و کاملاً از مطالعم لذت ببرم. همین نویسنده باعث شد تو این کتاب، غم رو کاملاً حس کنم. نقطه‌ی عطف قلم آندری‌یف اینه که سعی نمی‌کنه چیزی یاد بده یا اتفاق خارق‌العاده‌ای توی داستانش رخ بده... زندگی رو می‌نویسه. فکر می‌کنم این همون چیزیه که باعث شده انقدر با قلمش ارتباط برقرار کنم.

در آخر، نمره‌ی من به این کتاب ۳ هستش.
ترجمه‌ی این کتاب هم توسط حمیدرضا آتش‌برآب انجام شده.
      

10

axellee

axellee

1404/2/15

        ما چگونه، ما شدیم؟
به جای بیان اینکه استعمار کی اومد، چه کرد، توسط چه کسانی اومد و کدامین رجال ایرانی بهش خدمت کردن و نتایجش چه بود، نویسنده عللی رو بیان می‌کنه که بفهمیم اساسا چرا استعمار اومد؟
برای فهمیدن این موضوع اول از همه درمورد محیط زیست ایران، کمبود آب و نقش این کمبود بر روی حکومت، نوع حکومت، تمدن و از دسته موضوعات صحبت میکنه.
اینکه چگونه کمبود آب باعث تشکیل حکومت و پیدایش اون در شرق مخصوصا ایران شد.
 پس از اون  در مورد شیوه زندگی عشایری، نقش این شیوه بر روی تمدن و حکومت صحبت می‌کنه.
در ارتباط با حمله مسلمانان، تاثیرات مثبت یکپارچه شدن تمدن اسلامی بر روی اقتصاد و تجارت و نتایج زیان بار اون بر روی حمله اقوام کوچ نشین و در نهایت حمله ی خونبار مغول ها و نتیجه ی سراسر زیان‌بار این حمله بر روی حکومت، تمدن و جمعیت ایران صحبت می‌کنه.
در فصل پنجم(فصلی که نویسنده خیلی بهش افتخار می‌کنه و فصل مورد علاقه ی من هم هست) در مورد اوج تمدن اسلامی، ریشه ها و علل این اوج و همین طور افول و علل اون صحبت می‌کنه. این فصل به توضیح دیدگاه های سنت‌گرایی و خردگرایی مسلمانان و تقابل اونها در عصر بنی عباس و نتایج روی کار اومدن هرکدام از اینها در رأس قدرت می‌پردازد.
و در نهایت در فصل آخر به تقابل شرق و غرب می پردازد. چی شد که شرق و غرب باهم رو به رو شدن، غرب در برابر شرق قدرت گرفت و جایگاه استعمارگر رو به دست آورد.
~~~
به طور کلی واقعا خوشحالم که این کتاب رو خوندم. باعث شد دید وسیع تری رو در ارتباط با شرایط کشوری که در اون زندگی میکنم به دست بیارم، سوالاتی رو واسم به وجود آورد که باعث انگیزه برای مطالعه بیشتر در من شد و همین طور سوالاتی رو هم پاسخ داد، برای مثال اینکه چی شد قدرت هایی مثل پرتغال و اسپانیا به یک باره از عرش قدرت به فرش رسیدن.
و همین طور توضیحات بی طرفانه و خالی از غلو در مورد اهل تسنن و تشیع و فرقه های اون ها باعث شد متوجه بشم اگه چنین منابعی در دسترسم باشه واقعا مشتاق خوندنشون هستم.
~~
 تا حدودا فصل ۳ هرچی تونستم به طور خلاصه تو چنل توضیح دادم، میخواستم بگم  ناتموم گذاشتنش تعمدی بود. چرا که حجم اطلاعات از اون فصل به بعد انقدر زیاد بود که نگفتنشون خالی از لطف بود و گفتنشون باعث شلوغ شدن چنل. درنتیجه برای همین ناتموم گذاشتمش.
~~
در پایان کتاب هم نقدهایی که به کتاب شده و پاسخ نویسنده حدودا ۱۵۰ صفحه رو به خودش اختصاص داده که صادقانه من نصفشون رو بیشتر نخوندم.

کتاب های دکتر صادق زیباکلام رو نشر روزنه چاپ کرده و درنهایت نمره من به این کتاب ۴ هستش.
      

3

axellee

axellee

1404/2/15

        هولدن‌ کالفید، نوجوونی که علی رغم عشق بی اندازش به خواهر و برادرش از زمین و زمان خوشش نمیاد. و برای هرکدوم هم دلیلی داره که خواننده می تونه به راحتی درکش کنه. چرا که هولدن از آدم های عوضی، آدم های خودخواه، آدم های چاپلوس و آدم های پست متنفره و به نظرش اون ها فقط یه مشت حرامزاده هستن. اگه بخوام راستش رو بگم، من هم یه هولدن درون دارم.شماهم همین طور.
 و همین طور از همنشینی و صحبت با آدم ها خوشش نمیاد چون اون ها فقط درمورد پول و زن حرف میزنند. البته به جز فیبی، خواهر کوچولوش که به نظرش زیباترین صحنه ای که آدم میتونه بهش نگاه کنه هستش. و خب توصیفاتش از فیبی درنهایت باعث شد که کاملا با حرفش موافق باشم. آدم هایی که ادای روشنفکرهارو درمیارن و آدم هایی که فقط در یک چهارچوب فکر میکنن هردو می تونن باعث اعصاب خوردی بشن. 
اگه سرم شلوغ نبود احتمالا کتاب رو زوددتر تموم میکردم. من این کتاب رو دوسال پیش از کتاب خونه ی مامانم دزدیدم و تاالان سراغش نرفته بودم چون فکر میکردم کتاب سخت خوانی هستش، ولی کاملا برعکس بود.
خیلی دوست داشتم بیشتر درموردش بنویسم ولی الان که شروع کردم به نوشتن واقعا نمیدونم چی باید بنویسم:]]
درپایان نمره من به این کتاب: 4
نشر ققنوس، مترجم احمد کریمی
      

1

axellee

axellee

1404/2/15

        جا داره قبل از شروع این ریویو بگم که: بالاخره این کتاب تمام شد! 
**
اوایل مهرماه، رفتم انقلاب که به عنوان جایزه پایان نامه برای خودم کتاب بگیرم. یه کتاب مد نظر داشتم و دوتای دیگه رو اونجا انتخاب کردم. که یکیشون همین ورتر بود. درواقع این کتاب رو خیلی رندوم و صرفا برای اینکه می خواستم یه کتاب از گوته بخونم انتخاب کردم و هیچ ایده ای نداشتم که کتاب عاشقانست:)
دیگه می دونید من چه قدر عاشقانه دوست ندارم؟
به هرحال، بعداز شروع داستان فهمیدم چه کتابی برداشتم و یکم خورد تو ذوقم و به همین علت هم خوندنش انقدر طول کشید.
دارم تمام تلاشم رو میکنم نظر منصفانه بدم و به روی خودم نیارم که از دست توصیفات عاشقانه و رفتارهای ورتر چند بار میخواستم سرم رو بزنم به دیوار.
پس بذارید با جالب ترین قسمت شروع کنم: این کتاب براساس زندگی واقعی خود گوته هستش!..البته نه آخرش!
گوته معشوقه ی خودش رو در قالب لوته و خودش رو در قالب ورتر به نمایش در میاره و شکست خودش و سرخوردگیش در اون عشق رو در این داستان بیان میکنه و به عبارتی ذهن و روحش رو از اون سرخوردگی پاک می کنه.
و خب متاسفانه این رو آخر کتاب فهمیدم و شاید اگه زودتر می دونستمش، با دید متفاوت تری کتاب رو میخوندم.
-
داستان به صورت مجموعه نامه هایی از جانب ورتر به دوستش بیان میشه و در اواسط داستان راوی به سوم شخص تغییر می کنه. که به نظر من این نغییر باعث افت داستان نشد و جذابیت خودش رو حفظ کرد.
-
به طور کلی شما با یک داستان عاشقانه رو به رو خواهید شد که کاملا میشه بهش گفت شاهکار اما نه برای زمانی که ما هستیم. 
و درحالی که می تونید گاه به گاه از جملات استفاده شده در کتاب لذت ببرید ، می تونید از دست کارهای ورتر موهای خودتون رو بکشید. البته اگه از طرفداران رمان عاشقانه باشید یا چنین شکستی رو تجربه کرده باشید ممکنه برعکس حسابی هم باهاش موافق باشید.
-
در نهایت نمره ای که من به این کتاب میدم: 3.5
نسخه ای که من خوندم: نشر ماهی-ترجمه محمود حدادی
پاییز 1402
      

2

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

بریده‌های کتاب

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.