بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

بار هستی

بار هستی

بار هستی

میلان کوندرا و 1 نفر دیگر
3.9
96 نفر |
36 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

10

خوانده‌ام

191

خواهم خواند

95

«بار هستی» اثر میلان کوندرا،نویسنده ی چک،تفکر و کاوش درباره ی زندگی انسان و فاجعه ی تنهایی او در جهان است... چگونه بار هستی را به دوش می کشیم؟آیا «سنگینی» بار هول انگیز و «سبکی»آن دلپذیر است؟... برداشت فلسفی و زبان نافذ کتاب،از همان آغاز خواننده را با مسائل بنیادی هستی بشر روبه رو می کند و به تفکر وامی دارد ...اگرچه شخصیت های کتاب واقعی نیستند،از انسان های واقعی،بهتر درک و احساس می شوند.کوندرا در توصیف قهرمانان خود می نویسد:«شخصیت های رمانی که نوشته ام،امکانات خود من هستند که تحقق نیافته اند.بدین سبب تمام آنان را هم دوست دارم و هم هراسانمن می کنند.آنان هر کدام از مرزی گذر کرده اند که من فقط آن را دور زده ام.آن چه مرا مجذوب می کند،مرزی است که از آن گذشته ام- مرزی که فراسوی آن خویشتن من وجود ندارد.» کلودروا نویسنده ی مشهور فرانسوی،رمان کوندرا را«کتابی عظیم»توصیف می کند که چشم به آینده ی بشر دارد و می نویسد:«در بهشت رمان نویسان بزرگ،هنری جیمز- با اندکی حسادت - رمان همکار چک را ورق می زند و سر را به علامت تادیید تکان می دهد.»

لیست‌های مرتبط به بار هستی

نمایش همه

پست‌های مرتبط به بار هستی

یادداشت‌های مرتبط به بار هستی

            کاری که میلان کوندرا در بار هستی انجام داده چیزی شبیه به معجزه است؛ گنجاندن مفاهیم و پرسش‌های دشوار زندگی در دل داستانی روان و نسبتا قابل فهم. عنصری که به شخصه در رمان‌ها از آن فراری‌ام، توصیفات بیش از حد چشم‌اندازها و محیط‌های محل واقعه‌ی داستان است. عنصری که استفاده از آن، در این کتاب به پایین‌ترین حد خودش رسیده است. همچنین این کتاب سراغ شخصیت‌پردازی بیش از 4 نفر نمی‌رود. در واقع کوندرا آن‌قدر حول شخصیت‌هایش چرخ می‌زند تا ما در نهایت با آن‌ها هم‌ذات‌پنداری کنیم. سرگذشت هر کدام از آن‌ها مسیرهایی از زندگی هستند که همه ما، من جمله خود نویسنده، می‌توانستیم درون آن‌ها قرار داشته باشیم. در واقع آن‌ها سرگذشت‌هایی تصادفی نیستند، بلکه وضعیت‌های انسانی هستند که در طول تاریخ می‌توانند تکرار شوند. نویسنده در نوشتن رمان، سعی می‌کند خود را رها کند تا عمق منطق تصمیم‌گیری شخصیت‌ها بر او نمایان شود. 
بار هستی سفری است به درون زندگی 4 شخصیت که زندگی‌شان به یکدیگر گره خورده است، اما هر کدام در عوالم مخصوص به خود سیر می‌کنند. روایت رمان از زبان کوندرا، به عنوان سوم شخص نه چندان دانای کل! انجام می‌شود. او سعی می‌کند روایت‌گر حال و احوال شخصیت‌های خود و گذشته‌ی آنان باشد، اما هر آئنه منتظر است که واکنشی ناگهانی از شخصیت‌هایش سر بزند و او تلاش کند منطق آن را تشریح کند. کوندرا اما همیشه هم موفق نمی‌شود و گاهی دست‌هایش را به نشانه تسلیم بالا می‌برد. 
نوع قصه‌گویی بار هستی به گونه‌ایست که تصاویر در آن جای کمی را اشغال می‌کنند. بیشتر رمان به گفت‌وگوهای درونی نویسنده می‌پردازد. به همین علت است که اقتباس سینمایی آن (The Unbearable Lightness of Being 1988) چیزی شبیه به فاجعه است و اصلا نتوانسته نقشی در بازنمایی جهان کوندرا بازی کند.
نکته‌ای که همواره درباره بار هستی نقل می‌شود، نوع روایت آن است که خطی نیست و اتفاقات مهم را خیلی سریع به ما لو می‌دهد. کوندرا با این کارش می‌خواهد خواننده از درگیر شدن با اتفاقات پرهیز کند و به روی هم‌ذات‌پنداری با شخصیت‌ها تمرکز کند. 
دوگانه مفهومی این کتاب که داستان روی آن استوار است، سبکی و سنگینی است. به نظر کوندرا، ما از سنگینی فرار می‌کنیم و به دنبال سبکی(می‌توان گفت رهایی، آزادی) هستیم، اما وقتی به آن می‌رسیم، دلمان برای سنگینی تنگ می‌شود. کوندرا این وضعیت را «سبکی تحمل ناپذیر زندگی» توصیف می‌کند. در واقع انسان هیچوقت به چیزی که دنبالش است نمی‌رسد و به گونه‌ای ناکامی دائمی با او عجین است. در واقع تاریخ، به دلیل ماهیت «یک‌بار تکرار شدنش» بی‌نهایت سبک و مضحک است، انسان‌ها از این سبکی و بی‌معنایی فرار می‌کنند و با اندیشه «بازگشت ابدی» می‌خواهند آن را سنگین کنند و به آن معنا ببخشند. انسان‌ها هیچوقت نمی‌توانند در تعادلی میان سبکی و سنگینی زندگی کنند، چرا که انگار در خلاء گیر کرده‌اند.
هر کدام از شخصیت‌ها در بار هستی، یک اصل اساسی را در زندگی‌شان دنبال می‌کنند؛ سابینا خیانت نکردن، فرانز پا نگذاشتن روی شخصیت مادرش، ترزا وفاداری و توما صداقت. همه آن‌ها اما در طول داستان، فاقد توانایی حفظ اصولشان هستند و مجبور می‌شوند تسلیم پا گذاشتن روی آن‌ها شوند. این همان وضعیت خلاءگونه‌ای است که شخصیت‌های رمان با آن درگیر هستند و می‌توان آن را به تراژدی تعبیر کرد.

          
Sh M

1400/11/08

            من آدم خیالبافیم و اگه داستانی واقعا ذهنمو درگیر کنه دوست دارم خودمو تمام و کمال توی دنیای اون غرق کنم. برای همین بود که خوندن این کتاب رو یه کمی طول دادم تا -حتی شده- چند روز بیشتر تو حال و هوای کتاب و شخصیتاش باشم. خوندن هر جمله از این کتاب برام شیرین بود و حس آشنایی داشت. چه توصیفات کوندرا از رفتار و زندگی مردم تو دوره‌ی حکومت‌های توتالیتر -که به لطف زندگی در ایران خیلیاشون برام آشنا بودن- و چه کاراکترهای داستان که از هر کدومشون سایه‌ای توی وجود خودم می‌دیدم.

از بین چیزایی که کوندرا از یه حکومت توتالیتر تعریف می‌کنه، اگه از مسائلی که برامون خیلی آشناست بگذرم (مثل شنود مکالمات و زیر نظر گرفتن روشنفکرا و ...) مهمترین چیزی که نظرمو جلب کرد عبارت «کیچ» بود. کوندرا میگه منظورش از کیچ، چیزی فراتر از "هنر بد و بدسلیقگی"ه. کیچ فقط یه اثرِ هنریِ بد نیست، اثر هنری بدیه که می‌خواد خودش رو به جای هنر باارزش جا بزنه. دستمایه سیاستمدارا و عوامفریباست برای خوروندن محتوای مطلوبشون به مردم. انگار همه حکومتها وقتی می‌خوان هنر رو به خدمت خودشون بگیرن، اون رو مبتذل می‌کنن و به جای هنر، یه سری مفاهیم دستمالی‌شده بی‌ارزش تحویلمون می‌دن. (فکر نکنم لازم باشه از وضعیت خودمون مثالی بزنم!)

شخصیت پردازیها فوق‌العاده‌ست. حتی یه جاهایی از کتاب، کوندرا از زاویه دید خودش درباره کاراکترا حرف می‌زد و از افکار خودش حین نوشتن کتاب می‌گفت، ولی حتی اینم باعث نمی‌شد کتاب یه ذره غیرقابل باور بشه برام! :‌))
همه شخصیتا برام آشنا بودن، انگار همون‌طوری که خود کوندرا می‌گه هر کدوم از این شخصیتا بخشایی از وجود ما هستن با این فرق که «آنها هر کدام از مرزی گذر کرده‌اند که من فقط آن را دور زده‌ام». رفتارا و کاراشون برای ما آشنا و منطقی به نظر میاد. اعتیاد سابینا به حس سبکی بعد از خیانت رو می‌شناسم، هرچند که هیچوقت اونقدر جسارت نداشتم که مثل اون زندگی کنم. تخیلات فرانز درباره معشوقه آسمانیش. ضعفها و ترسهای ترزا. از طرف دیگه، توی کل کتاب "حس تنهایی" مسئله اصلی شخصیتهاست. سابینا بعد از بریدن از همه چیز (خانواده ش، کشورش و معشوقش) احساس سبکی غیرقابل تحملی داره، انگار دیگه چیزی در زندگیش نیست که به اون معنا بده. انگار اگه چیزی یا کسی نباشه که ما رو به زمین وصل کنه، سبکی هستی برامون تحمل‌ناپذیر می‌شه. «بار هرچه به زمین نزدیکتر باشد، زندگی ما به زمین نزدیکتر، واقعیتر و حقیقتر است... در عوض، فقدان کامل بار موجب می‌شود که انسان از هوا سبکتر شود، به پرواز درآید، از زمین و انسان زمینی دور گردد، به صورت یک موجود نیمه واقعی درآید و حرکاتش هم آزاد و هم بی‌معنا شود.»

و در نهایت اینکه: در پیِ هر تصمیمی، حسرته؛ چون هیچوقت نمیتونیم از عواقب و نتایج تصمیمامون کاملا مطمئن باشیم. «آدمی هر گز از آنچه باید بخواهد آگاهی ندارد، زیرا زندگی یک بار بیش نیست و نمی‌توان آن را با زندگی‌های گذشته مقایسه کرد و یا در آینده تصحیح نمود. هیچ وسیله‌ای برای تشخیص تصمیم درست وجود ندارد، زیرا هیچ مقایسه‌ای امکان‌پذیر نیست. در زندگی با همه چیز برای نخستین بار برخورد می‌کنیم. مانند هنرپیشه‌ای که بدون تمرین وارد صحنه شود. اما اگر اولین تمرین زندگی، خود زندگی باشد، پس برای زندگی چه ارزشی میتوان قائل شد؟ این است که زندگی همیشه به یک طرح شباهت دارد.»

«یک بار حساب نیست، یک بار چون هیچ است. فقط یک بار زندگی کردن مانند هرگز زندگی نکردن است.»
          
زکیه

1400/10/20

            چگونه بار هستی را به دوش می‌کشیم؟ آیا "سنگینی" آن هول‌انگیز و "سبکی" آن دلپذیر است؟این پرسشی‌ست که در متن و بطن بارهستی سیلان دارد. کوندرا معتقد است بار سنگین منجر به واقعی‌تر بودن زندگی می‌شود. و سبک‌تر بودن بار منجر به غیر واقعی شدن زندگی می‌شود. 

از تمام کتاب، ۱نکته حلقه‌ای بر ذهنم شد و تا انتها مرا با خود برد، حدیث ترزا و توما: "یک اتفاق"...
آنچه مکتوب می‌کنم متن کتاب است از یک اتفاق:
توما از فکر اینکه برخورد او با ترزا نتیجه ۶اتفاق نامحتمل بوده‌است،دچار پریشانی شد. آیا یک اتفاق هرچه بیشتر اتفاقی باشد، مهمتر و پرمعنا نیست؟ فقط اتفاق است که آن را می‌توان به عنوان یک پیام تفسیر کرد. آنچه برحسب ضرورت روی می‌دهد، آنچه که انتظارش می‌رود و روزانه تکرار می‌شود، چیزی ساکت و خاموش است. تنها "اتفاق" سخنگوست و همه می‌کوشند آن را تعبیر و تفسیر کنند.
برای ترزا حضور توما در رستوران جلوه یک اتفاق مطلق بود. او درحالیکه به تنهایی کنار میزی نشسته و کتابی در پیش‌رو داشت، نگاه خود را به ترزا انداخت و خندید: "یک کنیاک!" در آن وقت از رادیو موسیقی پخش می‌شد. ترزا رفت کنیاک بیاورد. او موسیقی بتهوون را تشخیص داد. بتهوون برای ترزا تصویر دنیای "طرف دیگر" را تداعی می‌کرد، تصویر دنیایی که آرزویش را داشت. او می‌کوشید این اتفاق را تعبیر کند، چطور در آن لحظه که گیلاس کنیاک را برای مرد ناشناس مورد توجهش می‌برد، موسیقی بتهوون پخش می‌شد؟
اتفاق-و نه ضرورت- از این جادوگری‌ها بسیار دارد.
ندای اتفاقات: (کتاب، بتهوون، عدد شش، نیمکت زردرنگ پارک عمومی) به ترزا جرئت داد تا خانه را ترک کند و زندگیش را تغییر دهد. این چند اتفاق (هرچند بسیار معمولی و ساده) احتمالا عشق را برانگیخته بود تا منبع نیرویی باشد که تا آخر از آن سیراب شود.
زندگی روزانه ما پر از اتفاقات و دقیق‌تر، برخوردهای تصادفی میان افراد و رویدادهاست. ما این رویدادها را تصادف می‌نامیم. تصادف زمانی اتفاق می‌افتد که دو رویداد نامنتظر در یک زمان به وقوع پیوندد و به یکدیگر تلاقی کند. توما وقتی در رستوران ظاهر می‌شود که رادیو موسیقی بتهوون پخش می‌کند. این‌گونه تصادفات در اکثر موارد نامشهود روی می‌دهد. ترزا هرگز این موسیقی را فراموش نخواهد کرد. شنیدن آن هربار او را به هیجان خواهدآورد، و هرچه در اطرافش روی می‌دهد از درخشش این موسیقی نور خواهد گرفت، و زیبا خواهد بود.


          
شراره

1402/03/22

            این داستان منو یاد جستارهایی درباب عشق از آلن دوباتن انداخت...اینجا هم شخصیتها واکاوی میشن بدون اینکه قضاوت بشن...
تنهایی در تک تک شخصیت های داستان مشهوده...این داستان به طور عجیبی این فکر را توی سرم انداخت که آدم های دورو برم در درونشون چه خبره به چه چیز هایی فکر میکنند و در درونشون چه شخصیتی دارند؟اگر جسارت بیشتری داشتن چه رفتاری از خودشون بروز میدادن در موقعیت های مختلف چه حرف هایی میزدن...ما همه در درونمون آدم متفاوتی هستیم نسبت به اون شخصیتی که به دیگران نمایان میکنیم...
هرگز این امکان وجود نداره که بتونیم عاقبت هر تصمیمی را قبل از برگزیدن ببینیم نمیتونیم از عاقبت تصمیماتمون مطمئن باشیم... 

+ مقدمه مترجم را نخونید چون هم اسپویل میکنه و هم بهتره کتاب را بخوانید تا بدونید درباه چی حرف میزنه... 

جمله‌ای از کتاب:
تمام محکومیت انسان در این جمله نهفته است: زمان بشری دایره وار نمی گذرد بلکه به خط مستقیم پیش میرود و به همین دلیل انسان نمیتواند خوش بخت باشد چرا که خوشبختی تمایل به تکرار است...


          
            ‌من یک‌جورایی کتاب رو سه بار خوندم. دفعه اول ٧ سال پیش. وقتی شروعش کردم تصمیم گرفتم بگذارمش برای وقتی دیگه؛ که الان مناسبم نیست. در ذهنم موقعیت مشخص کردم برای خواندنش. که هروقت در این موقعیت بودم دوباره برم سراغش. و حالا اون وقت دیگه رسیده بود. :)

و خوندمش. یک بار فارسی و یک بار انگلیسی. تقریبا همزمان.
(ستاره های <a href="https://www.goodreads.com/review/show/3675782160">نسخه انگلیسی</a> و فارسی متفاوت  اند.)

درواقع ماجرا این بود که داشتم می‌خوندمش، که دوستی تو گودریدز بهم گفت حتما به نسخه انگلیسی‌ هم مراجعه کنم. و چقدر خوشحالم که یکی بهم گفت، و منم پشت گوش ننداختم!
چون که...
باورم نمی‌شه.
کتاب فصل فصل حذف شده. همینطوری سانسور پشت سانسور. داستان‌هایی که تو ازشون هیچی نمی‌فهمی. و فکر می‌کنی کتاب فلسفیه (!) و منطقیه که نفهمی. نثری که می‌پره، و فکر می‌کنی مشکل از فهم توست. اما، 
نثر انگلیسی روون بود، هیچ سختی یا نفهمیدنی در کار نبود. و خوندنش واقعا لذت بخش بود. اونقدری که امیدوارم کرد به توانایی خوندن کتاب‌های انگلیسی.
یعنی مسئله اینه که من نمی‌فهمم چطور این کتاب اینقدر تو ایران محبوبه. اینقدر همه دوسش دارن. اصلا فهمیدن داستان چیه؟ من فکر نمی‌کنم اگه فقط همینو خونده بودم، اصلا خوشم میومد از کتاب. جداً قسمت‌های خیلی مهمی از داستان توی نسخه فارسی حذف شدن. از صحنه‌های اروتیک گرفته، تا روابط بین افراد، اتفاق‌هایی که براشون میوفته، عقاید سیاسی، صحبت‌هایی راجع به خدا، حتی درمورد گوشتخواری! و...
و اونایی که حذف نشدن هم یه جوری نوشته شده که تو درست حسابی نمی‌فهمی.
یعنی موقعیت‌های زیادی بود که من یه پاراگراف می‌خوندم و بعد می‌رفتم سراغ نسخه انگلیسی و تازه می‌فهمیدم چی گفته! با اینکه استثنائاً مشکل سانسور نبوده. و غصه‌ش اینه که من پرویز همایون‌پور رو جزو مترجم‌های خوب و باسوادمون می‌دونستم...

خوندنش تجربه عجیب و قشنگی بود برام. بسیار به فکر فرو بردم و خیلی دوستش داشتم و رابطه عمیقی باهاش برقرار کردم.

***اما خواهش اکیدم اینه که یا نخونید، یا نسخه انگلیسی رو بخونید، یا هردو همزمان.
          
            سبکی تحمل ناپذیر هستی
۱- توما و ترزا: داستان با آشنایی «توما» با «ترزا» آغاز می‌شود. این آشنایی اتفاقی ترزا را از خانه و شهرش می‌کند و پیش توما می آورد. کنده شدن از قفسی که ترزا عمری شبیه کوزت در آن ظرف شسته، رخت سابیده و از دست آبروریزی‌های مادرش حرص‌خورده برای او در حکم آزادی و تنفس در جهانی جدید و ناشناخته است. از سوی دیگر «ترزا» درنظر «توما» مانند کودکی است که او را در سبدی کنار تخت خود از آب گرفته باشد. توما با حضور اندک ترزا که به ناچار و به خاطر بیماری یک هفته در خانه توما ساکن شد، دوباره زندگی‌اش را سرشار از احساسات می یابد. توما خود را بر سر یک دوراهی می بیند: درخواست از ترزا برای ماندن و یا ادامه تنها زیستن. «کوندرا» در این موقعیت این ایده را مطرح می کند که "هیچ راهی برای تصمیم درست وجود ندارد زیرا هیچ مقایسه‌ای امکان پذیر نیست.(بارهستی ص38) در زندگی با همه چیز برای نخستین بار برخورد می‌کنیم. مانند هنرپیشه‌ای که بدون تمرین وارد صحنه می‌شود." فارغ از این مساله که نگاه من به این فکر چگونه است و اینکه آیا نمی‌توان همواره طرح‌هایی را در زندگی خود و دیگران برای استفاده در لحظه مورد نظر به کار بست، باید اذعان کنم که بیان هندوانه سر بسته بودن بسیاری از اتفاق‌های زندگی تعبیر درستی است که البته برگرفته از این گفته هراکلیت فیلسوف است که «در یک رودخانه نمی‌توان دوبار شنا کرد».

۲_فضای آغازین داستان در یک نگاه: با حمله روسیه به چک همه چیز در یک حالت نامتعادل قرار دارد. روس‌ها نماینده محبوس مردم چک -دوبچک- را مجبور به امضای قرارداد با مسکو می کنند، دیگر قرار نیست مردم به سیبری تبعید شوند اما سایه شوم ذلت موجب لکنت زبان همه شده است. توما ترزا را دوست دارد اما چون نمی‌تواند جلوی ارتباط خود با دیگران زنان را بگیرد موجبات رنجش ترزا را فراهم می آورد. ترزا ضعیف و ضعیف تر می‌شود و حتی در خواب کابوس هایی می بیند که توما در نقش هیولایی ظالم به دسته ‌ای از زنان امر و نهی می‌کند و در صورت امتناع به آنها شلیک می‌کند. ترزا می خواهد خود را تکیه گاهی محکم برای توما بداند و می‌خواهد برای توما کافی باشد اما حتی سفر به سوئیس هم برای تغییر حال او کافی نیست. 
1️⃣دیدگاه اول: ۳_در «بار هستی» حالاتی همچون ضعف و سرگیجه دستمایه نویسنده قرار می گیرد تا برای بیان وضعیت شخصیت های رمان از آنها استعاره‌ای هستی نمایانه بگیرد. ترزا پس از سفر به زوریخ دیگر پذیرش قرارداد از سوی دوبچک را حرکتی ضعیف تلقی نمی‌کرد. "کلمه ضعف دیگر ملاک نبود. ماهمواره در برابر نیرویی قوی‌تر ضعیف، هستیم". (بارهستی ص 99) حالا ترزا ضعیف بودن را نکوهش نمی کند و اعتقاد دارد باید با افراد ضعیف یعنی مردم کشورش همذات پنداری کرد. وقتی ترزا می‌فهمد که نمی تواند به اندازه توما قوی باشد سعی می‌کند او را پیر و ضعیف کند. به نوعی آرزو می کند تا زمان را تغییر دهد تا تومایی که فقط برای خودش است را داشته باشد. 
2️⃣دیدگاه دوم: ۴-انتقاد: در این بخش می‌خواهم هرچه هست را روی دایره بریزم! این مدل فلسفه بافی‌های رمان نویسی که بخواهد از عشق بازی های متنوع و متعدد مردی و تعلق نیم بندش با زنی که قصد دارد با او زندگی کند، در نظر من چیزی نیست جز از سر شکم سیری در پی کشف معنا بودن. انگار توما از خوردن غذاهای بیرونی دلزده شده و هر از چندگاهی دلتنگ خوردن همان آبگوشت خانگی مطبوعش می شود و عطر آن آبگوشت برای او چیزی بیش از سیر شدن را به همراه دارد و یادآور احساس تعلقی است که به زندگی او معنا می بخشد و او را به نوعی به خط زندگی وصل می کند؛ یعنی یک وسیله محض و رابطه ای که حقیقت آن جاده ای یک طرفه است. همین!