رنج های ورتر جوان

رنج های ورتر جوان

رنج های ورتر جوان

3.8
67 نفر |
28 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

2

خوانده‌ام

123

خواهم خواند

75

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب می‌باشد.

رمان عاشقانه ی رنج های ورتر جوان بزرگ ترین موفقیت ادبی گوته به شمار می رود. او این رمان را در 1774، در 25 سالگی، منتشر کرد. داستان این رمان درباره ی ورتر، دانش آموخته ی حقوق، است که برای استراحت به شهری کوچک و ییلاقی می رود و در یک مهمانی با دختر زیبایی به نام لوته آشنا می شود. لوته نامزد دارد، با وجود این ورتر به او دل می بازد. این دلباختگی برای ورتر رنج هایی در پی دارد؛ رنج هایی که ورتر آن ها را در نامه هایی برای دوستش شرح می دهد. خواننده از خلال این نامه ها درونِ عصیانگر ورتر را می کاود و با روحیات او آشنا می شود. داستان این رمان مخالفت های گسترده ای را با انتشارش در آن سال ها برانگیخت و موجب ممنوعیت فروش آن شد، اما کمی بعد، هیاهوی ناشی از این ممنوعیت، به فروش بیشتر آن کمک کرد.ناپلئون متن فرانسوی کتاب را بیش از هفت بار خوانده است.

پست‌های مرتبط به رنج های ورتر جوان

یادداشت‌های مرتبط به رنج های ورتر جوان

            رنج های ورتر‌ جوان
گوته
آی عشق!
چیستی تو؟! چیستی تو که هم می توانی نیرویی فوق عادی به بازوان خسته ببخشی و هم خون بیشتری به رگ های فرسوده مبتلایان خود پمپاژ کنی؟! چگونه می توانی به زندگی ملال آوری که تا چند روز قبل همانند شاخه های مرده یک درخت در زمستان خشک شده است، شکوفه ببخشی؟ این دست معجزه گر تو است که لبخند را بر لبان عاشقان و امید را بر چشم هایشان و سرود را بر لبانشان جاری می سازد. تنها از تو برمی آید که دل پیر را برنا و جوان خام را چون پیر جوان از دست داده ماتم زده کند. 
چه کوته اندیش و ناسپاس اند آنها که پیروزمندانه خود را کاشف سرزمین ناشناخته تو می دانند و آزاد شدن دوپامین را علت اصلی بروز این دیوانگی شوق انگیز می دانند. همان بهتر که دست آنها از تو دور باشد و خاک بکر تو هم چنان طور سینای زائرانت باشد. آه امان از قرار پنهانی و رموز بین تو و مشتاقانت. آنها به زبان سِر نجوا می کنند. از تو می گویند. تو را تمنا می کنند و مسجد را ترک و راهی میخانه می شوند. قسم به سحر و ستارگانش که از ازل شاهد شوریدگانی بوده که به شوق رسیدن به تو بستر  را ترک کرده اند.
عاشقان را سر و سری است و این کالبد و زبان از آنچه می یابند عاجز است. اتصال روحانی آنها همان زبان مشترکی است که اکتسابی نیست و پیوندی آن جهانی میان شان برقرار است. آنها در عین کثرت مطلوبی که او را می طلب اند هم و غم مشترکی دارند و پروانگان شمع یکسانی هستند.
 
آی عشق! ای سرزمین سحرآمیز!
خاک زمینت معطر است و سنگ هایت ستایش کننده راستی و ثابت قدمی. صدای جویبارانت یادآور ندای ملکوتی داوود نبی علیه السلام. درختان پهناور جنگل هایت لشکری هستند استوار که باد عصرگاهی مهربانانه برگ هایش را نوازش می کند. صدای بلبلان دشت های تو از خنده ی شیرین خردسالان بیشتر به دل می نشیند و دمی آرمیدن بر کناره آبگیر همیشه آرام و موقر تو هر خسته دلی را از خود بی خود می کند.
الان که صبح است اما تا پاسی از شب می توان از تو دم زد و آن را کافی نیافت. 
بی تردید از دستان آفریننده ای چون گوته و طبع زلال مترجم توانای این اثر، چیزی جز بروز چنین حالات خوش انتظار نمی رفت. حالا شما بگویید: آیا نیاز است به معرفی این کتاب بپردازم؟
          
            .



گوته یکی از مهم‌ترین آدم های دوره جدید است، بلاشک!
و ورتر یکی از اثرگذارترین شخصیت های خلق شده آن.


.


مهم نیست که داستان رنج‌های ورتر جوان، چقدر با زندگی واقعی خود گوته مشابهت دارد یا ندارد، مهم چینشی است که ساختار رمان در وقایع و شخصیت‌ها انجام داده و شکاف اصلی حاضر در جهان جدید را به نمایش گذاشته است. داستان گرد سه شخصیت می‌گردد؛ آلبرت، ورتر و لوته. آلبرت نماد کامل یک بورژوای متشخص و کوشاست. همه چیز او سر جایش است، پس همه‌چیز تحت کنترل اوست. او عقل گرداندن یک زندگی خوب را دارد. «می‌داند» با «زندگی» چطور برخورد بکند. دانش کافی برای پیشرفت را دارد. برای رسیدن به اهدافش سفر می‌رود. لوته را دوست دارد و محبتش را ابراز می‌کند. هرکاری که برای سر پا نگه داشتن یک زندگی لازم است را می‌شناسد و انجام می‌دهد. انگار که بورژوازی با عقلانیتِ روشنگری در او محقق شده باشد. لوته نامزد اوست که به همسری‌اش در می‌آید. لوته می‌خواهد زندگی بکند، و همراه و یارش در این مسیر، آلبرت است. او آلبرت را دوست دارد، برادران و خواهرانش را دوست دارد، و هرجا هست، مایه شادی و شادابی و زندگی‌بخش است. او سرچشمه زندگی است و دوست دارد به هرکسی، همه بهره‌اش از زندگی را (که مستحقش است) ببخشد. نبض زندگی همه با او می‌زند؛ او مایه سعادت خویشتن و دیگران است. ورتر اما به این راحتی قابل شناساندن نیست. او طبیعت را بسیار دوست می‌دارد. دم‌غنیمت است و از هیچ‌چیز به اندازه خود زندگی کردن لذت نمی‌برد. قلبی سرشار از احساسات پرقدرت دارد و به دنبال سعادت همه است. نمی‌تواند بدون عشق زندگی بکند. او همانند خود گوته، نماینده کامل انسانِ مد نظر رمانتیست‌هاست. به وجود انسان بیش از همه چیز اهمیت می‌دهد و هرچیزی را در خدمت خوشبختی انسان می‌خواهد. همین موضع او هم هست که وی را به عنصری نامطلوب برای دنیای جدید بدل می‌کند. 
دنیای جدید، بنا بر عقل ابزاری تنومندی که دارد، انسان‌ها را به دو بخش تقسیم می‌کند. یکی عموم انسان‌ها، و دیگری بورژواها که با نیروی خرد، بار نظم دنیای جدید را بر دوش می‌کشد. نظر ورتر درباره انسان‌های دسته اول کاملاً مشخص در رمان بیان شده است: «نسل و نژاد آدمی راستی که از یک قالب و قماش است. بیش‌تر آن‌ها بیش‌تر وقتشان را صرف گذران زندگی‌شان می‌کنند و آن اندک فرصتی که برایشان به جا می‌ماند، چنان به وحشتشان می‌اندازد که با هر وسیله و ابزاری از پی دفع و کشتنش بر می‌آیند. آه از این سرشت آدم‌ها!» اما نظر او راجع به بورژوازی چیست؟ یک انسانِ بورژوا همانند این مردم نیسا. او کسی است که مسئولیت زندگی خویش را بر عهده می‌گیرد و چونان مردم عادی از مواجه شدن با خود دچار وحشت نمی‌شود. پس تفاوتش با انسانِ شایسته مد نظر ورتر چیست؟ به نظرم کلید فهم این تفاوت را باید در یک جمله کوچک که ورتر درباره خودش بیان می‌کند، جست‌وجو کنیم: «هر آن دانشی که من دارم، برای هر کس دیگر هم آموختنی است. ولی قلبم مال خودم تنهاست.» انسان‌های با اراده، دو دسته‌اند. یک دسته مانند خود ورتر، آن کسانی هستند که به خودآگاهی رسیده‌اند و این جمله طلایی را درک می‌کنند. دسته دوم آن‌هایند که به بخش دوم این گزاره حیاتی دقت ندارند و قلب انسان را نیز مانند همه بخش‌های دیگر، متعلَّق دانش می‌دانند. به عبارتی، بخش دوم جمله را هم زیرمجموعه بخش اول می‌فهمند. آن‌ها تبلور این جمله می‌شوند که «هر دانشی برای همه آموختنی است»، حتی دانش قلب‌شناسی! اگر گوته قطبی باشد که نماینده جمله ورتر در آلمان قرن هجدهم باشد، کانت قطب دیگری است که نماینده گزاره دوم است؛ «هردانشی برای همه آموختنی است». به همین دلیل است که کانت هم تکلیف معرفت را مشخص کرده است، هم اخلاق را، و هم حتی زیبایی را. اما گوته بر سر قلب، با کانت می‌جنگد. او قلب هر فرد را یکتا می‌داند، به همین دلیل نمی‌تواند بپذیرد که زیبایی هم به امری عمومی تبدیل شود. 


ورتر در نامه پایانی‌اش به لوته، خودش را از صف دیگر انسان‌ها که زندگی‌شان با مرگ پایان می‌پذیرد، جدا می‌کند؛ «چه‌طور ممکن است که من از میان بروم؟ چه‌گونه می‌شود که تو نابود شوی؟ ما که هستیم و حضور داریم! نابودی! نابودی یعنی چه؟ نابودی فقط یک کلمه است! یک صوت بی‌مفهوم که قلب من در قبال آن هیچ حسی ندارد!»
بنابراین می‌توان ادعا کرد که بحث رمان بر سر جاودانگی است، که جلوه‌اش در این دنیا به صورت زیبایی پدیدار می‌شود. وقتی زیبایی هست، پای عشق هم به میان می‌آید. اگر زیبایی با جاودانگی پیوند داشته باشد، دیگر عشق در اختیار عاشق نخواهد بود و به امری فرامادی تبدیل خواهد شد. لوته که زیباشت، نماینده معنویت هم هست، و البته حافظ زندگی است. زیبایی پاسدار زندگی است و بدون آن، اصل و اساس زندگی از بین می‌رود و موجودات به سهمی که از خوشبختی دارند، نمی‌رسند. نقص بزرگ آلبرت که هیچ شری در او نیست، قطع ارتباطش با زیبایی به عنوان امری بی‌نهایت است. زیبایی و محبت، نزد آلبرت قابل محاسبه است. انگار دانشی وجود دارد که به انسان نشان می‌دهد چطور مراقب زندگی و محبت و زیبایی هم باشد، تا در کنار همه چیزهای دیگر برای رفع نیازهای انسان وجود داشته باشند. اما از نگاه ورتر (و گوته)، آلبرت اشتباه می‌کند. امر بی‌نهایت همه قلب را در مالکیت خود می‌خواهد و نمی‌تواند تنها به بخشی از آن، اکتفا کند. 


 
لوته نگاه‌بان زندگی است، به همین دلیل نه می‌تواند از آلبرت دست بکشد، و نه از ورتر چشم بپوشد. او همسر آلبرت است، چون با این پیوند است که زندگی ممکن می‌شود. اگر عقل نباشد، لوته هم سر به بیابان می‌گذارد و با ورتر از گرسنگی می‌میرد. اما لوته نمی‌خواهد بمیرد. او می‌خواهد زنده باشد، و از زندگی دیگران هم مراقبت کند. اگر مادر او، خانواده را به وی نمی‌سپرد، باز هم لوته نمی‌توانست زندگی را رها کند. اگر قرار است مراقب زندگی اطرافیان باشد، پس باید به عقل کارافزا تن بدهد، که می‌دهد. آلبرت ضامن بقای زندگی همه است، نه فقط خود آن دو نفر. پس زن نمی‌تواند آلبرت را رها کند، اما از طرفی به عنوان تجلی زیبایی، نمی‌تواند در قلبش را ببندد و به امر لایتناهی پشت بکند. اگر قرار باشد لوته به همه زندگی ببخشد و مراقب سعادت همگان باشد، باید ابتدا خود قلبی زنده و پرتپش داشته باشد. زندگی باید از قلب او بجوشد و به همه سرایت کند و بهره هرکس را به او بدهد. حتی خود آلبرت هم اگر بخواهد به زندگی ادامه دهد، به لوته‌ای که قلبی پرقدرتی دارد، احتیاج خواهد داشت. اما دریغا که آلبرت نمی‌تواند لوته را از عشق سیراب کند. او به امر لایتناهی پشت کرده است و با محبت به عنوانِ نیازی محاسبه شده، همچون کالایی ضروری برخورد می‌کند. لوته سعی می‌کند بین آلبرت و ورتر، آشتی برقرار سازد. تنها وقتی که قلب و عقل از در آشتی درآیند، بقای زندگی ممکن می‌شود، اما دریغا که آشتی بین آلبرت و ورتر، یعنی بین بورژوا و عاشق، ممکن نیست. 



پس در مثلث خونین آلبرت-لوته-ورتر چه اتفاقی می‌افتد؟ همان طرح همیشگی مسیحی انداخته می‌شود. یکی آسمان و جاودانگی را انتخاب می‌کند، و یکی ضامن نظم دنیا می‌شود. به تعبیر آگوستین قدیس، یکی متعلق است به شهر خدا (که در ملکوت برپاست)، و یکی شهر زمینی. ورتر در نامه آخر به لوته توضیح می‌دهد: «من خودم را قربانی تو می‌کنم، بله لوته! چرا نگویم؟ یکی از ما سه نفر نباید که باشد و آن یک نفر، می‌خواهم من باشم.» این خودِ امر الوهی است که به نفع زندگی این‌جهانی، از دنیای جدید دامن می‌کشد. معنویت خود را نابود می‌کند و رخت به شهر آسمان می‌کشد، تا نظم شهر زمینی بر هم نخورد و زندگی ادامه پیدا کند. اما آیا با رفتن او همه مشکلات حل می‌شود؟ آیا لوته چونان گذشته زندگی خواهد کرد؟ خیر، قلبش از هم خواهد پاشید. با مرگ قلب او، نشاط و سعادت هم از زندگی همگان رخت بر خواهد بست، و تنها صورتی ظاهری از زندگی خواهد ماند. یک زندگی خشک مکانیکی خواهد ماند که تحت سیطره عقل محاسبه‌گر، همین طور ادامه خواهد داشت بدون آنکه حتی بورژواها را راضی بکند، چه برسد به عموم مردم! هیچ کاری‌اش هم نمی‌شود کرد.
          
            چهار ستاره به خاطر نثر شیوای شاعرانه ی ظریفِ لطیف و سبک ارائه ی داستان و ترجمه ی شایسته ش
این ها خوبی های کتاب بود و جملات بیشمار نغز و پر مغز و تامل برانگیز و رویکرد روانشناسانه و کنکاشانه ی قابل توجه در آن دسته از خاطرات ورتر در مواجه با مردم و عادی و نقد ها و ستایش های مربوط به رفتارهای انسان و پاسخ روح به طبیعت و ارتباط بی نقص و لطیف ورتر با طبیعت و توصیف های دل نشینش

و اما بدی های داستان:
آخه به اینم میشه گفت مرد؟؟؟ که صد در صد وجودش احساسات باشه؟ از هر جمله ی معشوقش به گریه بیفته و از اون بد تر به دست و پای معشوقش بیفته و زار بزنه؟ انقدر غلبه ی احساسات محض بدون ذره ای میدان دادن به عقل و منطق  واقعا نفرت انگیزه. نفرت انگیز تر توجیحات  شخص ورتر برای این روحیاتش و نقد بی چون و چراش از رفتارهای انسان های معقولی مثل  آلبرته  که منطق رو مبنای تفکرات و رفتار هاشون قرار میدن.  بعلاوه ی تمام احساسات شیرینی که دارن
با توجه به مقاله ای که از توماس مان در انتهای ترجمه ی این کتاب آورده شده مبنی بر فضای حاکم در زمانه گوته  که اجازه چنین غلبه ی افسارگسیخته ی احساسات رو به جوان های اون دوره میده و تاثیری که این کتاب بر خواننده های عصر خودش گذاشته که منجر به خود کشی بعضی ها شده واقعا تامل برانگیزه.
منزجر کننده است که انسان های اون دوره زمونه برخی شون انقدر بیکار بودن و این رو نوعی از شاعرانگی می دونستن که تمام روز ها و لحظه ها شون رو در بیکاری محض و در خو کردن به طبیعت  و گذراندن اوقات با معشوقه ها و از هر دری سخن گفتن و آه و ناله و رویاهای لطیف بگذرونن و هی حرف های شاعرانه  بارِ هم دیگه کنن و روزهاشون همینجوری  لطیف و بدون حرکت، شب شه.
چیزی که در این مقاله نوشته شده بود خیلی برام جالب بود.گوته این داستان رو از اتفاقاتی که در زندگی روزمره ی خودش افتاده نوشته .این که در ابتدا در روستایی اقامت داشته و اونجا با دختر نوزده ساله ای به نام لوته آشنا میشه که از قضا نامزد داشته و اینم انگار نه انگار به این احساساتش میدان میده تا جایی که به دلیل فاصله گرفتن لوته و همسرش مجبور به ترک روستا میشه و به جایی دیگه سفر می کنه و اونجا هم عاشق زن دیگری میشه که اون هم شوهر داشته و سرنوشت نهایی که برای ورتر جوان در نظر می گیره رو از زندگی مردی (شاید یک دوست) الهام می گیره که اون هم به طرز شگفت انگیزی عاشق زنی بوده که ازدواج کرده بوده و یکی نیست این وسط بگه  کاماااااان! چتونه شما هی عاشق زن مردم می شدین! آخ که به شایستگی حقتونه که روح لطیف سرشار از ظرافت و زیبایی بینی تون متحمل چنین رنج های غیر منصفانه ای بشه.
----
من از این که کتاب یک چیز بزرگ یاد گرفتم مربوط به تندخویی که خیلی در من اثر کرد و برام راهگشا بود.اتفاقی که به ندرت پیش میاد در کتابی اینطور تاثیر گذار رخ بده.
فلذا این کتاب علاوه بر تمام خوبی ها و بدی هاش در ذهن من موندگار میشه
این کتاب سبک ارائه ش و نثر و محتوای لبریز از رنجش منو خیلی یاد خانواده ی پاسکوآل دوآرته انداخت البته به لحاظ زمانی شاید بهتر بشه بگیم خانواده  ی... من رو یاد این کتاب می انداخت! همینجوری!
          
م.الف

1401/09/14

            ارسطو فیلسوف بزرگ‌ باستانی عنصر خیال را مهم ترین مشخصه شعر می‌دانست؛ بر همین اساس رنج‌های ورتر را نیز می‌بایست شعر یا رمان‌ شعر گونه به حساب آورد؛ رمانی شعر گونه با تصویر هایی زنده و پر احساس و تخیلی سرشار که خون مخاطب را به جوش می‌آورد و عواطف او را به خروش وا می‌دارد. 
این رمان به سرعت در زمره عاشقانه های جاودان در آمد و در کنار عاشقانه های جاودانه ای مثل رومئو و ژولیت و تریستان و ایزوت،در حافظه بشری رنگ‌ ابدیت یافت. 
 تا مدت های بسیار هر جوانی معشوقه اش را در آینه "لوته" می‌دید و احساس خود را در جوش و خروش"ورتر"می‌یافت.
حتی گفته شده رنج های ورتر پس از انتشار موجب افزایش خودکشی جوانان پاکباخته شده است که بعید نیست این سخن بهره‌ای از اغراق داشته باشد. به هر روی این کتاب به نوعی خلاصه ترین و بهترین نمونه رمانتیسم ادبی است با این قید که همچنان رگه هایی از کلاسیسیسم در آن موجود است. 

با این همه نباید از قلم انداخت که پرداخت داستانی خالی از خلل نیست، چه نامه ها پاسخ های ولیهلم را در بر ندارند و خواننده تنها تک نگاری های ورتر را می‌خواند؛ در نهایت وقتی که دیگر چاره ای برای نویسنده نمی‌ماند پای ناشر به میان می آید تا روایت ناقص نماند.

سرانجام باید یادآور شد که داستان های کلاسیک و رمانتیک برای امروز ممکن است قدری خسته کننده و یکنواخت به نظر برسند. دلیل این امر را باید عادت ما به هنر مدرنیستی برشمرد. به هر روی امیدوارم از مطالعه اش لذت ببرید که به قول مارسل پروست:
یگانه زندگی واقعا زیسته ادبیات است!
          
یک:
رنج‌ها
                یک:
رنج‌های ورتر جوان درست شبیه نامش رنج‌نامه‌ای در قالب یک رمان عاشقانه‌ی کوتاه است که به سبک نامه‌نگاری و از زبان اول شخص روایت می‌شود و به زندگی جوانی پرشور و احساساتی و البته رنجور و حساس به نام ورتر می‌پردازد. 
ورتر از همان آغاز  با فواصل متفاوت شروع به نوشتن نامه‌هایی برای دوستش می‌کند و از هر دری صحبت می‌کند تا اینکه در یک مهمانی با دختری به نام لوته آشنا می‌شود و با وجود اینکه از قبل به او هشدار داده‌اند که مبادا دل به دختر ببازد چرا که او نامزد دارد، ورتر عاشق لوته می‌شود و از آن پس نامه‌ها وارد فضای عاشقانه می‌شوند و البته ورتر هم عمیق‌تر، احساساتی‌تر و ناامید و خسته‌تر می‌نویسد.
 او که می‌داند این عشق سرانجامی ندارد و لوته نیز ازدواج می‌کند و همسر خود را دوست دارد اما نمی‌تواند از دوست داشتن او دست بکشد و با وجود اینکه برای زندگی تلاش می‌کند، سعی می‌کند خود را مشغول نوشتن، خواندن، نقاشی، کار و سفر کند بلکه رهایی یابد اما فایده‌ای ندارد و هم‌چنان به رابطه دوستانه و رفت و آمدش به خانه‌ی لوته و آلبرت ادامه می‌دهد تا جایی که لوته در مقام یک دوست با حس دلسوزی از او می‌خواهد که کمتر به دیدنش برود. ورتر که نمی‌تواند از این عشق دست بکشد، تصمیم می‌گیرد در این مثلث عشقی خودش را با خودکشی آن هم با تشریفات و احساساتی خاص حذف کند.

دو:
کتاب با لحنی توصیفی و جزئی بیان شده است و گاهی ما را بیش از اندازه مجذوب زاویه‌ی دید ورتر می‌کند و البته گاهی اغراق آمیز است به خصوص درباره‌ی عشق و احساسش به لوته.

سه:
در پایان کتاب مقاله‌ای از توماس مان نویسنده‌ی بزرگ آلمانی که برنده‌ی جایزه‌ی نوبل شده است، آمده که درباره‌ی گوته و ورتر حرف می‌زند. اینکه شخصیت‌های  اصلی کتاب برگرفته از شخصیت گوته و زندگی اوست و حتی نحوه خودکشی ورتر هم الهام گرفته از اتفاقی واقعی می‌باشد.
توماس مان این کتاب را بزرگ‌ترین و جنجالی‌ترین کتاب و البته موفق‌ترین اثر گوته میبیند. کتابی که ناپلئون هفت بار آن را خوانده است.

چهار:
این کتاب منعکس کننده شخصیت و بخشی از زندگی و افکار گوته است که تأثیر عمیقی بر جامعه‌ی آلمان و فرانسه گذاشت و تحت تأثیر سرنوشت ورتر چندین جوان به همان شیوه خودکشی کردند و همین موضوع و دید مثبتی که در کتاب نسبت به خودکشی بیان شده بود باعث شد که از سوی کلیسا ممنوع شود ولی به علت استقبال مخاطبان به زبان‌های مختلفی ترجمه و چاپ شد و هم‌چنان نیز از اثرات برجسته‌ی ادبیات آلمانی است.

پایان:
با وجود غم‌انگیز بودن آن و اختلاف نظرهای شخصی با برخی  از نظرات و رفتارهای ورتر، کتاب را بسیار دوست داشتم و حتما دوباره خواهم خواند.

        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

پانیذ مالکی

2 روز پیش

            "رنج‌های‌ ورتر جوان؛ داستانی تراژدی در پسِ مثلث عشقی که ورتر در یک سمت آن بود و رنج می‌کشید! رنج می‌کشید چون نمی‌توانست به الهه ی آسمانی خود که اینگونه برای خود مقدس‌اش کرده بود دست یابد. لوته این فرشته ی زیبا در قلب ورتر آتشی برافروخته بود که چندی نپیمایید و خاکستر شد. اما ورتر این عشق را ابدی میدانست؛ همه جا با خود حمل‌اش میکرد، رنج و درد را به جان می‌خرید و حاضر بود خود را فدای آن کند و یقین داشت این عشق هیچ‌گاه از بین نخواهد رفت.."
این داستان برگرفته شده از داستان عشقیِ شاعر و نویسنده ی معروف گوته در دوران جوانی هست. رنج‌ها و مسائلی که گوته در آن زمان و به دنبال عشقی که نمی‌توانست به آن دست‌یابد، همان چیزی است که ما در کتاب می‌خوانیم..گوته این شیوه ی داستان نویسی خود را، راهی برای رهایی از این درد و رنج دانسته! اما در آن زمان که این رمان معروف شده؛ دختران می‌خواستند کسی را داشته باشند که مانند ورتر آنها رو اینگونه بپرستد و بسیاری پسران هم به دنبال عشق ناکام خود همانند داستان، خودکشی کردند! اما با این حال گوته حتی در پیری هم به این اثر خودش که در جوانی نوشته افتخار میکرده :)))

داستان قشنگی بود و منو یاد رومئو و ژولیت انداخت.