برای بار دوم بندها رو تموم کردم. این بار برای بیست روز کتابش همراهم بود. در دانشگاه، در جلسه، در اتاق مشاوره و حتی در باشگاه. زیر جملات آلدو با حرص خط کشیدم، جملات واندا رو با همدلی رنگی کردم، کنار صفحات کتاب حسم رو نوشتم و کتابم رو مثل خودم فرسوده کردم. اجازه میدادم نفسم در سینه حبس بشه، چشمام رو میبستم و جملات دردناک رو دوباره میخوندم. باید خوندن درباره این موضوع رو رها کنم اما انگار چیزیه که خوب درکش میکنم و دوست دارم بیشتر دربارهاش ادبیات بخونم. همچنان هر کتاب فروشی که میرم از کتابفروش میپرسم کتابی درباره خیانت معرفی کنه. آنا کارنینا، مادام بواری و بندها پیشنهاد اکثر آدمهاست. اما بندها شبیه اون دوتا نیست. زندگی توی این کتاب بعد از خیانت هم جریان عجیبی داره و این چیزیه که من رو بهش وصل میکنه. نمیدونم چندبار دیگه این کتاب رو میخونم اما الان میدونم در یک خیانت نمیتونی طرفدار یک نفر باشی و متنفر از دیگری، هرکدوم از طرفین دلایل عجیب خودشون رو دارن و فکر کنم خوندن این دلایل باعث میشه آدمهای دنیای واقعی هم بهتر درک کنی. این که "همه مثل تو فکر نمیکنن و اتفاقات توی ذهن همه ما با بندهای مشابهی به هم وصل نمیشن" موضوعیه که همیشه فراموشش میکنم. اما این کتاب همین رو بهم یادآوری میکنه. نقطه Aو B برای تو و دیگری فرق میکنن و شاید برای همینه آدمها تصمیماتی میگیرن و رفتارهایی میکنن که ما درک نمیکنیم.
این جملات خیلی ربطی به کتاب نداشت، اما اگر تا اینجا خوندید، کتاب بندها رو بخونین(حتی اگر مثل من فکر میکردید کتابی که معروف شده احتمالا چیز جالبی نیست.)