معرفی کتاب برف تابستانی و هفت ثانیه سکوت عشق اثر علیرضا محمودی ایرانمهر

برف تابستانی و هفت ثانیه سکوت عشق

برف تابستانی و هفت ثانیه سکوت عشق

3.6
22 نفر |
12 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

2

خوانده‌ام

28

خواهم خواند

5

شابک
9786220109495
تعداد صفحات
104
تاریخ انتشار
1401/1/2

توضیحات

کتاب برف تابستانی و هفت ثانیه سکوت عشق، ویراستار مریم محمدطاهری.

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به برف تابستانی و هفت ثانیه سکوت عشق

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به برف تابستانی و هفت ثانیه سکوت عشق

یادداشت‌ها

          وقتی با عنوان کتاب مواجه شدم، به نظرم اسم طولانی می‌آمد. تقریباً اواسط کتاب بود که به رمزوراز اسم پی بردم. تصویر روی جلد هم به بخشی از داستان مربوط می‌شد.
کتاب، از مجموعه داستا‌ن‌های بلند نشر چشمه است که در بخش ادبیات ایران با نام "هزاردستان" و برای آثار جهانی با نام "برج بابل" چاپ می‌شود.
شروع مبهم و سؤال‌برانگیز از همان ابتدا خواننده را جذب می‌کند. راوی جوری داستان را روایت می‌کند که گویی دارد خاطره‌ای را برای مخاطبی تعریف می‌کند.
شخصیت‌پردازی دو شخصیت اصلی باورپذیر صورت گرفته، اما جا داشت شخصیت‌های فرعی هم پرداخت بیشتری می‌داشتند. شخصیت فرشته من‌ را به یاد عمهٔ مرحومم می‌انداخت؛ هم در نام و هم در ویژگی‌های ظاهری‌اش. 
این داستان بلند، علی‌رغم بیشتر داستان‌های عاشقانه، دربارهٔ پختگی و تداوم عشق و تأثیرش بر ابعاد زندگی است. ازاین‌رو می‌توان بر معرفی اول کتاب که نویسنده را ژانرگریز می‌خواند، صحه گذاشت. 
عشق شخصیت اصلی، در کودکی با فرشتهٔ هفت ساله آغاز می‌شود و تأثیر طولانی‌مدتی در زندگی‌اش می‌گذارد. به‌طوری‌که شخصیت اصلی از قِبَل آن به سرگردانی، حیرت و درعین‌حال به بلوغ، خودسازی و مفهوم واقعی عشق می‌رسد. ازاین‌رو ارتباط بین عشق، برف، سکوت، حیرت و بلوغ برایم جالب بود؛ تجربهٔ مشابهی که هنگام بارش برف حس می‌شود.
اتفاقات داستان در مکان‌های خاصی از شهر مشهد، یعنی محل زندگی نویسنده، می‌افتد که صحنه‌های شگرفی را رقم می‌زند. مخصوصاً توصیفاتی که اواسط داستان و در برف صورت می‌گیرد، حس‌وحال را به‌خوبی منتقل می‌کند.
در کل انتظار بیشتری از کتاب داشتم چون داستان را به پیشنهاد یکی از دوستان خواندم که خیلی از آن تعریف و تمجید می‌کرد. با اینکه کتاب خیلی از کلیشه‌ها دوری می‌کرد، در بخش‌هایی از رابطه برایم‌ تازگی و جذابیت نداشت. 
راوی جایی از داستان اشاره می‌کند "هر انسانی نقطه‌ضعف‌هایی دارد ولی همین نقطه‌ضعف‌هاست که انسان‌ها را شیفتهٔ یکدیگر می‌کند." چیزی که در واقعیت عشق وجود دارد؛ رابطه‌‌ای که بین دو انسان ناکامل صورت می‌گیرد و پذیرشِ از روی اختیاری که با وجود همهٔ نقطه‌ضعف‌ها و قوت‌ها حاصل می‌شود. 
[خطر اسپویل] در نهایت شخصیت اصلی، بدون آنکه به معشوق برسد به مقصود می‌رسد و با خویشتنِ خویش مواجه می‌شود. راوی کتاب را با این جمله به پایان می‌رساند:"در پیاده‌رویِ عریض خیابان انقلاب، آدم‌های زیادی درحال رفت‌وآمد بودند که هر کدامشان می‌توانستند داستان منحصربه‌فرد زندگی خود را داشته باشند".
        

37

          [ به نظرم می‌آید حتی برای عشق هم مرزی وجود دارد که وقتی از آن عبور میکنی تبدیل به شکل تازه‌ای از تنهایی می‌شود، چون کسی آن‌قدر به تو نزدیک می‌شود که دیگر او را در هیچ چیزی جدا از خودت نمی‌بینی و وقتی کنار هم هستید باز هم در این جهان بزرگ و اسرارآمیز تنهایید ...]
‌
● ۵ آذر ، ساعت ۶ صبح توی مسیر جاده ، خوندن برف تابستانی رو شروع کردم (همون روزی که آسمونش آبی و صورتی بود ✨️) و شب همون روز ، توی مسیر برگشت و توی مترو ، تمومش کردم.
‌
• یه داستان کوتاه با قطع پالتویی و حدودا ۱۰۰ صفحه‌ای از نشر چشمه ، به قلم #علیرضا_محمودی_ایرانمهر ؛ که به طور کاملا اتفاقی شروع قشنگی بود واسه من که ترغیب بشم برم و کتابهای دیگه‌ای از همین نویسنده انتخاب کنم برای خوندن 🤌🏻
‌
• قصه ، قصه‌ی تجربه کردنه . تجربه کردن عشق توی دوران‌های مختلف زندگی.
تجربه کردن احساساتی که هیچ چیزی ازشون نمیدونی ...
تجربه‌ی ذوق ، تجربه‌ی هیجان ، تجربه‌ی غم شدید ...
و تجربه‌ی هفت ثانیه سکوت ... از جنس عشق !
‌
• این کتاب از معدود کتابهایی بود که اسمش ، طرح جلدش ، تمام جملاتش باهم همخونی داشت و حتی انتخاب اسم‌ها و مکان‌ها و اتفاقاتش ، انقدر ملموس و واقعی بود که انگار داری بیشتر یه تیکه از یه دفتر خاطرات رو میخونی ! تا یه قصه ...
‌

‌‌
‌
‌

‌
        

0

          ‍ برف تابستانی و هفت ثانیه سکوت عشق، یک‌ داستان بلند یا نوولا از نویسنده ابر صورتی، علیرضا محمودی ایرانمهر است.
داستان از همان پشت جلد پارادوکسی را آغاز می‌کند که تا انتها در داستان می‌بینی. داستانی که مانند اسمش، می‌شد خلاصه‌تر باشد، و یا حتی بلندتر. این قابلیت عجیب داستانی است که با موضوعی تابوشکن ما را مواجه می‌کند. علاقه و وابستگی که در زمان کودکی شکل می‌گیرد، و به دلبستگی منجر می‌شود.
شخصیت اصلی داستان که نامی ندارد، در برهه‌ای از کودکی، عاشق دختری به نام فرشته می‌شود، دختری که ظاهری فرشته‌گون دارد، اما کنار دیوار استفراغ می‌کند و همه تصورات راوی را از فرشته بودن بهم می‌زند. و انگار نویسنده راهی جز تهوع برای شکستن این تصور پیدا نکرده، مگر پیش‌پاافتاده‌ترین حالت انسانی را برای انزجار، به تصویر کشیده.
پسر با این علاقه زیست می‌کند. مهاجرت دوستش را نمی‌پذیرد و خانواده در این عدم پذیرش او را همراهی می‌کنند. همه شرایط ادامه‌دارشدن رابطه را فراهم می‌کنند. خانواده‌ای که در طول داستان، خنثی‌بودن را کاملا نشان می‌دهند.
مواجهه پسر با عشق در کودکی، و درک مفهوم دوست‌داشتن او را از دیگر هم‌سالانش متمایز کرد. در طول این داستان بارها شنیدیم که دوستی ندارد، و انگار دلیل این تنهایی، صرفا عشق بود!
دومین عشق پسر او را از انتهای کودکی به نوجوانی وصل کرد. سارایی که خیلی زود فهمید، فرشته‌ی دیگری است. و هم‌زمان با ورود عشق جدید، زمینه برای پذیرش فضایی متافیزیکی فراهم می‌شود. رویاهایی که پسر می‌دید و در بیداری تعبیر می‌شد، هشدارهایی که در خواب می‌دید و در واقعیت نشانه می‌شدند، ذره‌ذره فضا را از رئالیسم داستانی به سمت سورئالیسم می‌برد.
عشق نو برای پسر وجه جسمانی نداشت. دست‌های دختر را می‌گرفت و ساعت‌ها با او تنها می‌ماند، اما از هیجان‌های نوجوانی‌ خبری‌ نبود. تا جایی که گمان کردم نویسنده از جبر سانسور این‌طور نوشته. اما پس از دیدار آخر پسر‌ و فرشته و بوسه‌ای گذرا، همه روابط پسر به ناگهان با فرشته قطع شد. مطابق با قوانین عشقی روحانی و معنوی که روح این دو انسان را از پاکی کودکی به نوجوانی و بعد جوانی حمل کرد. انگار که عشق محافظ این دو باشد.
خانواده فرشته به نسبت کوتاهی داستان، بهتر از خانواده پسر تصویر شدند. خانواده‌ای که به واسطه ثروت، از آدم‌ها استفاده ابزاری می‌کنند در‌ جهت رفع نیازشان، و بعد که احساس خطر می‌کنند، روابط را حذف می‌کنند. اما خانواده به شدت محو و خنثای پسر برای من مثل ابری بود که پشت سر پسر‌ بود. هیچ نمود واضحی نداشتند. بماند که داستان برای من تصاویر زیادی نداشت و فقط تفکرات سیال ذهن پسر بود که داستان را پیش می‌برد. از نکاتی که حذفش هیچ صدمه‌ای به داستان‌ نمی‌زد، عنوان کردن چندباره خواب‌های تعبیرشده یا قدمت کوه‌سنگی بود. توصیفات خیابان‌ها و مراکزی که تجربه زیسته نویسنده بود، کمکی به راهبرد داستان نکرد و قابل حذف بود. در‌واقع نویسنده صحنه‌ای خلق نمی‌کرد، فقط مدام محله‌ها را نام می‌برد و چیزی در من مخاطب‌شکل نمی‌گرفت.
زمان داستانی که اواخر دهه‌شصت و اوایل هفتاد بود، بارها در داستان عنوان شده با این مضمون که آن سال‌های مشهد...
و انگار توجیهی باشد برای هر آن‌چه در داستان آمده و قابل پذیرش نیست، که آن سال‌ها شرایط این‌گونه بود.
در ابتدای داستان ماجرای شناسنامه زودهنگام پسر را خواندیم که دلیلی براش نداشتم، مگر نقض دانشگاه‌رفتن پسری که بسیار تیزهوش بود، در نوزده‌سالگی! به نظرم این نکته باگ داستان بود که سن پسر بدون محاسبه نکته‌ای که خود نویسنده بهش تاکید داشت، اشتباه عنوان شد.
نکته دیگر داستان مرکز سکونت دو شخصیت بود. پسر از پایین شهر و دختر از بالای شهر، هر دو در یک آموزشگاه زبان درس می‌خواندند. و پسر به واسطه عشق، به سطحی از زبان رسید که برای دختر شعر می‌گفت، بی‌آنکه پیشینه‌ای ادبی یا مطالعاتی داشته باشد.
داستان روایتی ساده و نوجوان‌پسند داشت. داستانی دوست‌داشتنی و لطیف از یک عاشقانه عجیب، که نویسنده قهاری آن را روایت کرده، و به طرز عجیبی ساده نوشته.
می‌شد داستان رو کوتاه‌تر کرد، و یا حتی به رمان تبدیلش کرد.

برف تابستانی و هفت ثانیه سکوت عشق/ علیرضا محمودی ایرانمهر
نشر چشمه
        

0