دامبلدور دوباره لبخند زد و گفت:
"دقیقا! همین هم باعث میشه که خیلی با تام ریدل متفاوت باشی. انتخابهای ما خیلی بیشتر از تواناییهامون ذات حقیقیمون رو آشکار میکنن هری."
-از مهمانی که بیرون آمدیم، خودم را چپاندم توی ماشین و صفحات آخر را وقتی همه مشغول آخرین خداحافظی بودند خواندم. میخواستم تمامش کنم اما آرزو میکردم به وردنامه نرسم! حالا حتی دلم نمیآید جلدهای بعدی را بخوانم، اگر تمام شوند چه؟
در این مدت آدم بزرگها وقتی هری پاتر را زیر بغلم میدیدند که از آشپزخانه به هال و از هال به اتاق میبرمش، با پوزخندی میگفتند: "هری پاتر میخونی؟ چی داره حالا مگه این؟ مگه فیلمشو ندیدی؟"
و هردفعه به نتیجهای یکسان میرسیدم: "دلم نمیخواد هیچوقت جز آدم بزرگها بشم!" اگر جز بزرگتر ها بودن به این معناست که نعمت تجربه فضای هاگوارتز را از خودم بگیرم، ترجیح میدهم همان کودکی باشم که هیچجا اجازه حرف زدن ندارد.
هری پاتر برای من فقط یک کتاب نیست، یک سبک زندگیست.
پ.ن: شخصی توییت زده بود که میترسم هاگوارتز باشد و من همان ماگلی باشم که هیچوقت از وجودش خبردار نخواهد شد؛ خواستم بگم من هم همینطور، من هم همینطور!
سومین کتاب ۰۴
#چند_از_چند