یادداشت آزاده اشرفی
1403/12/1
برف تابستانی و هفت ثانیه سکوت عشق، یک داستان بلند یا نوولا از نویسنده ابر صورتی، علیرضا محمودی ایرانمهر است. داستان از همان پشت جلد پارادوکسی را آغاز میکند که تا انتها در داستان میبینی. داستانی که مانند اسمش، میشد خلاصهتر باشد، و یا حتی بلندتر. این قابلیت عجیب داستانی است که با موضوعی تابوشکن ما را مواجه میکند. علاقه و وابستگی که در زمان کودکی شکل میگیرد، و به دلبستگی منجر میشود. شخصیت اصلی داستان که نامی ندارد، در برههای از کودکی، عاشق دختری به نام فرشته میشود، دختری که ظاهری فرشتهگون دارد، اما کنار دیوار استفراغ میکند و همه تصورات راوی را از فرشته بودن بهم میزند. و انگار نویسنده راهی جز تهوع برای شکستن این تصور پیدا نکرده، مگر پیشپاافتادهترین حالت انسانی را برای انزجار، به تصویر کشیده. پسر با این علاقه زیست میکند. مهاجرت دوستش را نمیپذیرد و خانواده در این عدم پذیرش او را همراهی میکنند. همه شرایط ادامهدارشدن رابطه را فراهم میکنند. خانوادهای که در طول داستان، خنثیبودن را کاملا نشان میدهند. مواجهه پسر با عشق در کودکی، و درک مفهوم دوستداشتن او را از دیگر همسالانش متمایز کرد. در طول این داستان بارها شنیدیم که دوستی ندارد، و انگار دلیل این تنهایی، صرفا عشق بود! دومین عشق پسر او را از انتهای کودکی به نوجوانی وصل کرد. سارایی که خیلی زود فهمید، فرشتهی دیگری است. و همزمان با ورود عشق جدید، زمینه برای پذیرش فضایی متافیزیکی فراهم میشود. رویاهایی که پسر میدید و در بیداری تعبیر میشد، هشدارهایی که در خواب میدید و در واقعیت نشانه میشدند، ذرهذره فضا را از رئالیسم داستانی به سمت سورئالیسم میبرد. عشق نو برای پسر وجه جسمانی نداشت. دستهای دختر را میگرفت و ساعتها با او تنها میماند، اما از هیجانهای نوجوانی خبری نبود. تا جایی که گمان کردم نویسنده از جبر سانسور اینطور نوشته. اما پس از دیدار آخر پسر و فرشته و بوسهای گذرا، همه روابط پسر به ناگهان با فرشته قطع شد. مطابق با قوانین عشقی روحانی و معنوی که روح این دو انسان را از پاکی کودکی به نوجوانی و بعد جوانی حمل کرد. انگار که عشق محافظ این دو باشد. خانواده فرشته به نسبت کوتاهی داستان، بهتر از خانواده پسر تصویر شدند. خانوادهای که به واسطه ثروت، از آدمها استفاده ابزاری میکنند در جهت رفع نیازشان، و بعد که احساس خطر میکنند، روابط را حذف میکنند. اما خانواده به شدت محو و خنثای پسر برای من مثل ابری بود که پشت سر پسر بود. هیچ نمود واضحی نداشتند. بماند که داستان برای من تصاویر زیادی نداشت و فقط تفکرات سیال ذهن پسر بود که داستان را پیش میبرد. از نکاتی که حذفش هیچ صدمهای به داستان نمیزد، عنوان کردن چندباره خوابهای تعبیرشده یا قدمت کوهسنگی بود. توصیفات خیابانها و مراکزی که تجربه زیسته نویسنده بود، کمکی به راهبرد داستان نکرد و قابل حذف بود. درواقع نویسنده صحنهای خلق نمیکرد، فقط مدام محلهها را نام میبرد و چیزی در من مخاطبشکل نمیگرفت. زمان داستانی که اواخر دههشصت و اوایل هفتاد بود، بارها در داستان عنوان شده با این مضمون که آن سالهای مشهد... و انگار توجیهی باشد برای هر آنچه در داستان آمده و قابل پذیرش نیست، که آن سالها شرایط اینگونه بود. در ابتدای داستان ماجرای شناسنامه زودهنگام پسر را خواندیم که دلیلی براش نداشتم، مگر نقض دانشگاهرفتن پسری که بسیار تیزهوش بود، در نوزدهسالگی! به نظرم این نکته باگ داستان بود که سن پسر بدون محاسبه نکتهای که خود نویسنده بهش تاکید داشت، اشتباه عنوان شد. نکته دیگر داستان مرکز سکونت دو شخصیت بود. پسر از پایین شهر و دختر از بالای شهر، هر دو در یک آموزشگاه زبان درس میخواندند. و پسر به واسطه عشق، به سطحی از زبان رسید که برای دختر شعر میگفت، بیآنکه پیشینهای ادبی یا مطالعاتی داشته باشد. داستان روایتی ساده و نوجوانپسند داشت. داستانی دوستداشتنی و لطیف از یک عاشقانه عجیب، که نویسنده قهاری آن را روایت کرده، و به طرز عجیبی ساده نوشته. میشد داستان رو کوتاهتر کرد، و یا حتی به رمان تبدیلش کرد. برف تابستانی و هفت ثانیه سکوت عشق/ علیرضا محمودی ایرانمهر نشر چشمه
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.