آزاده اشرفی

آزاده اشرفی

@azadeh.ashrafi

2 دنبال شده

2 دنبال کننده

                قصه‌ها را دوست دارم...
              
https://t.me/khodkare_bice_man

یادداشت‌ها

نمایش همه
        پارسال خانه‌ام را با شنیدن کتاب نیمه تاریک وجود، خانه‌تکانی کردم. آن لحظه‌ای که عزیزی  سیلی سختی بر من کوفت که اگر عزیز نبود، شاید این‌طور تکانم نمی‌داد. تکانی که باعث شد سالم را با درد عمیق روحم آغاز کنم. صفحه نخست پلنرم نوشتم، به گذشته برنمی‌گردم و حالا که قریب یک سال گذشته، لبخندی به لبم آمده از دور شدن گذشته. نه که محو باشد، اما طغیان گذشته در من آرام‌تر شد.
بماند...
پس از نوروز بود و بدحالی‌های آن ضربه که راهی پیش رویم باز شد. سفر قهرمانی را با راهبری سارا شاهزاده آغاز کردم. کوله‌باری برداشتم و در هر منزلی جانی از من تلف شد و نیرویی به حیاتم افزوده. یادم آورد چه خامی‌ها کردم و چه پختگی‌ها که نداشتم و سوختم.
همه این قصه را گفتم که برسم به این کتاب که سارا شاهزاده معرفی کرد. کوچ معنوی من در مسیر شناخت. و هیچ نگفت جز یافتن پدرخوانده و مادرخوانده معنوی‌ در زندگی. همان‌جا میانه سفر کتاب را پیدا کردم و فکر کردم امسال هم برای خانه‌تکانی کتابی یافتم از جنس پاکیزگی. پالایش جان و تن. 
راهبری زندگی با شهود درونی قصه مردی است که به ظن نویسنده، دلش نخواسته داستانش را بگوید و دلیلش را بارها توی کتاب عنوان کرده. من درون‌گرا بودم. و اما خواننده را در دنیایی ورای درونش می‌چرخاند تا حضور در اجتماعی را عنوان کند که درون‌گرایی را انزوا، شرم، عدم اعتمادبنفس و یا بی‌دست‌وپایی تعبیر می‌کنند. او بارها در مسیر زندگی‌اش با آدم‌هایی مواجه می‌شود که لطمات جبران ناپذیری از قضاوت، بر او وارد می‌کنند و جانسون در پی بازتعبیری از کردار آدم‌هاست. نگاه موشکافانه و بی‌قرار او به زندگی، به جایی وصلش می‌کند که در نهایت همنشین یونگ می‌شود. و اما در طی طریق رسیدن به یونگ، با اساتیدی آشنا می‌شود که گاه در پس بی‌نامی، هدایتگر معنوی او می‌شوند و گاه در منتهای شهرت، بازدارنده رشد و تعالی او.
کتاب را شاید زندگی‌نامه‌ای خواند از رابرت جانسون، و شاید درس‌نامه‌ای از انسانی که نقص عضو داشت و روحش از بی‌مهری خانواده خراشیده شده بود، و اما از هر سو که نگاهش کنی یا تیزبینانه نقدش کنی، کفه مراقبت بیشتر می‌چربد. مراقبت از روان در روزهایی که هیچ‌کس جز خود برایت باقی نمانده و همان لحظات جان‌هایی بر سر راهت قرار می‌گیرند که بخشی از تو، آینده و نگاهت به زندگی را رقم می‌زنند.
کتاب را با این نگاه می‌خواندم که امسال باید شکل دیگری از من می‌شد و خوب شد که به گذشته برنگشتم‌. خوب شد که نگاهم به روبرو بود و شاید دنیا باید رابرت جانسونی را نشانم می‌داد که در مفلوک‌ترین شکل بیرونی از آدمیت زیست کرد، اما درونی شگفت‌انگیز او را به تعالی رساند. که جهانی نامش را صدا بزنند.


راهبری زندگی با شهود درونی
      

0

        ‍ در جهانی رو به زوال ماندن و بودن چه تاوانی دارد؟ که فکر کن پیکرت مانا شد و هفتصد سال در میان تاریخ قدم زد. روایت کرد و جنگید و خسته شد و باز هم ماند. آن‌چه انسان را برقرار می‌سازد، همین هستی بی‌پایان رنج‌آور است؟ 
سیمون دوبوار تلاشش را کرد تا خواننده را به این فکر وادارد، اما قصه "همه می‌میرند" در میان تفکرات جانب‌دارانه و تعصبات نویسنده، رسالتش را پیدا نکرد.
داستان از تاثیر یک معجون کیمیایی نشاءت می‌گیرد که تمنای انسان را برای نامیرایی اجابت می‌کند. در عصر جنگ‌های بی‌پایان قرون وسطی و انسانی که خرافه را بر علم ارجح می‌داند، اکسیر حیات به منزله بازی با مرگ و زندگی بود. و فوسکا، مردی بود که زندگی را یافت. جسورانه تن به آزمونی داد که خطا نداشت. و در میانه زندگی‌اش جاودانه شد و قرن به قرن جهان را پیمود تا هوس نویسنده را برای روایت کردن التیام بخشد. و در واقع داستان از همان‌جایی تمام شد که خواننده کشف می‌کند این همه خواندن و دنبال کردن، صرفا یک گزارش تاریخی و جغرافیایی است که احتمالا باید گفته می‌شد تا مخاطب را شیفته زندگی ابدی کند و یا درس عبرتی باشد، پندآموز.
فوسکا در مسیر زندگی‌اش آدم‌های متعددی را ملاقات می‌کند اما هیچ کدام در مقام عشق برای او ماندگار نشدند. که شاید هم‌زیستی فوسکا با دیگران از جنس وصل شدن بود. تا بخواهد قسمتی از خودش را که محصول تجربه است، مفید و پویا نگه دارد. اما در برابر عشق، او مردی می‌شد بی‌مقام و تجربه. مردی که در معدود دفعات عاشق شدنش، همه تلاشش را می‌کرد تا از معشوق زندگی ببیند. مردی که مرگ را شکست داده بود اما همه عمر در پوسته خاکستری مردارمانندش، تاریخ را قدم زده بود. و زنان راهبران این داستان بودند. هر بار که قصه دچار شکست روایی می‌شد، زنی با اندام ظریفش پیدا می‌شد تا روح و رنگ را به فوسکا بدمد. اکسیر حیات فوسکا همین عشق بود که او را ناتوان‌ترین انسان تاریخ می‌کرد. و او دیگر کسی نبود که جهان را قدم زده تا مرگ را پیدا کند.
زن‌های داستان شخصیت‌هایی کامل داشتند. کامل نه به معنای کمال داشتن، که خوب به روایت‌شان پرداخته شده بود. و سخت نبود کاترینای منفعلی را در کنار فوسکا تصور کنی که هیچ اعتبار و اختیاری کنار شوهرش ندارد. و بئاتریچه‌ای را پای دریاچه ببینی که زیر جامه‌اش قلبی سخت داشت و فوسکا با همه ثروت و مهرش حریف قلب او نشد.
ماریان، زنی زیبا و باهوش که حلقه آخر اتصال او از تاریخ به امروز بود. زنی که جمله ماندگار کتاب را از زبان او شنیدیم، "آیا بقیه را هم مثل من دوست داشتی؟" 
و رژین که آینه روبروی فوسکا بود. شخصیتی خودشیفته، به دنبال برتری و ماندگاری.
و همه لحظات زنانه کتاب، سرشار از تحول و اعتبار بود. درست همان‌جا که خانم دوبوار نشسته بود و فمینیست در جهان داستانش قدم زده بود.
روایت نثری ساده داشت و ترجمه‌ای متناسب با قلم نویسنده، و این نوع نگارش کلمات گاها دل‌زننده می‌شد و روند داستان را کند می‌کرد.
چرایی داستان برای من طولانی بودن فرسایشی کتاب بود. ماموریت نویسنده انگار نوشتن همه وقایع تاریخی از قرون وسطی تا دوران معاصر بود. که گاه فکر می‌کردم در این ملغمه تاریخی که شروع کرده، دست و پا می‌زند و راهی جز نوشتن و گذر کردن ندارد. گرفتار داستان شدن، شاید توصیف بهتری برای همه آن زیاده‌گویی‌ها بود.
در نهایت پیام اخلاقی گل‌درشت داستان را می‌گرفتیم اگر فوسکا به جای هفتصد سال، کمتر می‌زیست یا زبان سرخپوستان و جهانگرد و انقلابیون نمی‌شد. این‌که زیستن نه به درازای عمر که به عرض آن است که اعتبار دارد.
از سیمون دوبوار تعاریف زیادی شنیدم و امید دارم کتاب‌های دیگرش را با مهر بیشتری بخوانم. گرچه به نظر می‌آید جانب‌داری خوراک نویسنده است. چیزی که او را باقی نگاه می‌دارد و نامیرا می‌کند. 
فوسکا نام دیگر سیمون دوبوار بود.

همه می‌میرند/ سیمون دوبوار
ترجمه مهدی سحابی/ نشر نو
      

14

        اگر نهایت مهلتی که برای پذیرش یک داستان بلند می‌توانیم بدهیم، سه صفحه باشد، پس بخشنده در این آزمون برای من مردود شد.
شاید اما از دیدگاه منی که با رده‌بندی نوجوان فاصله سنی، نه فاصله سلیقه‌ای دارم، این مهلت کمی سخت‌گیرانه بود.
تنها کلیدی که در سه صفحه ابتدایی داستان به دستم رسید، تعریف پادآرمانشهری داستان بود. سرگذشت ندیمه، نخستین تداعی بود که برای من شکل گرفت. برعکس سرگذشت ندیمه، در این داستان محدوده جغرافیایی یا نام شهری ذکر نشده بود. تنها تصور ما از این شهر، نام مجموعه بپد. مرکزی با قوانین برنامه‌ریزی شده و منحصربفرد که هیچ شبهه‌ای برای نافرمانی همشهری‌ها باقی نمی‌گذاشت. همه چیز با عالی‌ترین شکل ممکن ساخته و پرداخته شده بود. انسان‌ها به هم دروغ نمی‌گفتند، اسراف نمی‌کردند، در قبال اشتباهاتشان پذیرش داشتند و بعد به سرعت عذرخواهی می‌کردند،. مابقی شهروندان هم موظف بودن با نهایت سخاوت این عذرخواهی را بپذیرند. مردم مجموعه از کودکی در جهت نیل به اهداف بهتر تربیت می‌شدند. غذاها مطابق با نیازهای مردم تهیه می‌شد. حتی قسمت کوچکی از شهر نبود که ایرادی داشته باشد. پیاده‌روهای مستعمل نیمه‌های شب ترمیم می‌شدند. دوچرخه‌ها تعویض می‌شدند. برای لباس‌ها و حتی اسباب‌بازی‌ها نیز طراحی دقیقی انجام شده بود.
داستان یک زندگی بسیار اصولی و بی‌ایراد را روایت می‌کند که همه اعضا با مان و دل پذیرای آن هستند. و فقط کسانی ضرر می‌کنند که اخراج شوند. برای همین نهایت تلاش صورت می‌گیرد تا این عمل صورت نگیرد.
داستان در واقع با مهلت اضافه‌ای که دادم، برای من از صفحه هفتاد اغاز شد. جایی که یوناس بالاخره متوجه شغل تعین‌کننده آینده‌اش می‌شود. 
ورود یوناس به دفتر بخشنده و حضور بخشنده از این نقطه داستان، کاملا ورق را برگرداند. شکوهی به داستان اضافه شد که دیگر اگر می‌خواستی هم نمی‌شد داستان را ادامه ندهی. پس به پافشاری‌ خودم افتخار کردم!
بخشنده به یوناس رنگ‌ها را نشان داد و ما برای حداقل نعمتی که داشتیم، به فکر فرو رفتیم. رنگ‌ها به زندگی او بعد دادند. و بعد دانستیم مردم این سرزمین حتی موسیقی هم نمی‌دانند و این خوشبختی میان یوناس و بخشنده منحصربفرد بود. مردمی که حتی از احساساتشان با نادانی حمایت می‌کردند. عشق را واژه‌ای حدف شده و احساسی بیهوده می‌نامیدند. بخشنده خاطرات را منبع خرد دانست. و شاید همین خرد باعث شد که یوناس قرص‌هایش را مصرف نکند. بلوغی که در ذهن او ایجاد می‌شد باعث قدعلم کردن برابر بلوغ جسمی شد. 
بخشنده جنگ، گرسنگی و درد را به یوناس منتقل کرد و ما همراه این انتقال درد کشیدیم. اما ضربه نهایی درست زمانی خورده شد که یوناس پشت پرده ظاهر آسوده و وجدان رتحت اعضا را دید. و فهمید تنها کسی که دروغ نمی‌گوید اوست. اویی که مجوز دروغگویی را داشت.
تمام مسیری که یوناس در حال فرار یود، در واقع دویدن به سمت عشق‌بود. و گیب که خضور سایه‌وارش در داستان باعث ایجاد دلگرمی بود، همراه یوناس تبدیل به دوکفه ترازوی همسان شدند. کودکی که بخاطر ذات روشنش، بدون هیچ ویژگی خاصی در ظاهر یا رفتار، همرا دریافت‌کننده خاطرات بود. خاطراتی که پل شدند و باعث اتصال آنها به دنیای بیرون شدند. باعث کشف حقیقت و تلاش برای بقای انسانیت.
      

1

        سووشون را که نه، سیمین را پس از سال‌ها دوباره خواندم. این‌که می‌گویم سیمین، چون وجه زنانه مغزم این روزها عصیان مرده و وقتی می‌خواندمش، دیدم چقدر یک زن می‌شود دانا به علومی باشد که از او دور است. و چقدر می‌شود حرف‌هایی را شیزین بزند که انقدر بلدش است. مثل عشق و زنانگی. 
سیمین و سووشون با هم رفیقند انگار. سیمین با آن احاطه‌ای که به اقتضای آن دوران داشته، چنان در لابه‌لای عشق و شجاعت و اسطوره و افسانه داستان را تابانده که گمان می‌کنی این همه دانش سیاسی از یک زن بعید است. و نه، بعید نیست. که این هوش و کیاستی است که در اغلب زنان مخفی شده و اما، ابراز نشده. و همین شد که نباید. که اندیشه رفت به سمتی که زنان را چه به سیاست. سیمین اما سیاست را در لفاف روشن عشق پیچید تا باورپذیر باشد.
و ترس‌های عادی را چنان موهوم جلوه داد که با خودم گفتم، پس این همه ترس در من، رچا ندیده بودمش؟ چقدر مضرند و من چطور در پناهشان قایم شده بودم؟ شاید زری و یوسف، برشی از سیمین سیمین و حلال بودند، عاشقانه‌ای که در حاشیه سیاست شکل گرفته بود و نمو می‌کرد.
زری که خودش را فراموش کرده بود و یوسفی که زری را به یاد داشت و مصر بود تا دوباره احیاش کند و یادش بیاورد تو اینی که هستی.
زری که صبور بود و زنانگی را در سایه یوسف مخفی کرده بود و یوسفی که خودش را پس می‌زد تا زری از پشت سرش نمایان شود و خودش را بازیابد.
جاهایی از داستان می‌گفتم چقدر یوسف خق است و جاهایی خشمگین نی‌گفتم چقدر ناحقی!
و این توازنی که سیمین دانشور برایم ساخته بود، هدف اصلی داستانش بود که همیشه عشق نیست، گاهی حق و ناحق شکل دیگری می‌گیرند. گلایه می‌اید، سکوت و رنجش.
و این مسیری که به آن هدایت شده بودم، نشانم می‌داد قضاوت نکنم، که سیمین به قضاوت نوشته بود. تصمیم را به عهده خودم گذاشته بود و فقط می‌خواست که من از آدم‌ها قدیس نسازم.
      

4

        «سرگذست ندیمه»
حس غالبی که در مطالعه ی این کتاب عجیب داشتم، احساس تعجب بود. آیا امکان داره انسانی در دنیا با این حجم بزرگ از خلاقیت برای خلق این موضوع عجیب وجود داشته باشه؟ جواب بله است، مارگارت آتوود. زنی بی نهایت خلاق، ریزبین، عاشق جزییات.
من تحت تاثیر خلاقیت نویسنده این کتاب رو مطالعه کردم. شاید موضوع آن قدر کدر و غمناک بود که منو تحت تاثیر هاله ای از بهت و غم فرو ببره. اما شگفتی که از مهارت و پردازش اتوود در خلق این موضوع داشتم باعث شد که ترغیب بشم به مطالعه ی بیشتر. تا بدونم بعد و بعدتر و بعدترها چه ‌خواهد شد
موضوع کتاب یک ایده بکر و پرداخته نشده بود. یا حداقل من کتابی رو در این مورد نخونده بودم. اما، اما در این کتاب زندگی کردم. من و همــــه ی زنان ایرانی!
ما در این کتاب زاده شدیم. رشد کردیم. قد کشیدیم و تن دادیم.
و بعد ترسیدم. از این تعجبی که سرتاسر کتاب داشتم ترسیدم. ما هر روز داریم در این تحقیر، در این محدودیت به آسانی زندگی می کنیم! بی اون که بدونیم ما هم در گیلیادیم. ما هم در لباس های سرخ هر روز به خرید می ریم. با احتیاط حرف می زنیم. مطیعانه تن می دیم بی اون که هیـــچ اعتراضی داشته باشیم. ما بی اختیاریم.
در طی روند مطالعه بارها و بارها سرچ کردم. در مورد نویسنده، کتاب، سریال، عکس ها.
و مدام این تیتر تکرار می شد، سریال ضد ایرانی، کتاب ضد ایرانی، تا کتاب ممنوع نشده آن را مطالعه نمایید!
هیچ کدام ازین تیترها رو دنبال نکردم. دوست نداشتم ذهنیت من از این کتاب با سیاست آلوده بشه. من برداشت خودم رو داشتم. به عنوان یک زن، به عنوان زنی که محدود شده در این دوران و ادعای دفاع از حقوق زنان رو داره.
من غصه خوردم با این کتاب. با مونولوگ گویی های اول شخص و دیالوگ های بسیار محدود و محتاطانه.
من درد کشیدم.
شاید اگر به میل خودم بود بارها و بارها‌ کتاب رو با روند یکنواخت و ساکنی که داشت رها می کردم. اما من تحت تاثیر این پیمانی که بستم و البته هیچ اجباری در کار نبود، خودم رو به‌ خوندن عادت دادم. نذاشتم گنجشک فَرٓار ذهنم باز هم پر بکشه از این شاخه به اون شاخه. و در نهایت....
آموختم!
      

0

        هر چه بیشتر خواندم دیدم، مرگان چقدر منم.
مرگان کار می کند، همیشه کار می کند، هر جا و هر کاری.
چای سیاه و گس زندگی اش اگر تلخ باشد، کار می کند. چایش اگر با خرمای سردار یا مویز کربلایی دوشنبه گرم و شیرین شود، باز هم کار می کند. مرگان فرفره است. می چرخد. بی هدف و تند تند و لق لق زنان، گیج و گم. و ناگهان می ایستد. می افتد.
زانو تا می کند بیخ اتاق خانه اش و حتی رمق ندارد لامپایی روشن کند. روزها سرگردان، شب ها بی خواب و بی جان، سر بر زانویی که در بغل می فشارد.
مرگان درد می کشد از مردان روزگارش، فغان می زند در بیابان های شورزار. از عباس، از سالار عبدالله، از سردار، از کربلایی دوشنبه، از میرزا حسن، از علی گناو، از ابراو حتی.
و از سلوچ.
زیر یوغ استبداد نرندگی های زندگی اش خرد می شود و نان به تنور همسایه ها می چسباند. از میرزا طعنه می شنود و اتاق سفید می کند، از سردار رکب می خورد و کوزه اش را پر آب می‌کند.
مرگان بد نیست. نمی تواند بد باشد، نمی شود. خودش را نمی بینید . چه این که همه را، همه را می بیند و می شنود.
ریسمان شتر بر دوش می کشد، گور می‌کند، مرده غسل می دهد، حال هووی دخترش را می پرسد. وظیفه می داند که بدود. که باشد، که جان بکند.
و گمان می کند که همه چیز خوب است. همه خوبند. هیچ کس، هیچ غرضی ندارد.
وقتی سیاهی ها می بیند هم باز باور نمی‌کند که دیگران ظلمند، زانو از غمش تا می کند و باز حرف نمی زند. باز نمی گوید، باز می خورد خودش را.
مرگان از خودش واکند. خودش را حذف کرد. ندید خودش را. چه این که همه زندگی اش فرزندانش بودند و سلوچ، جای خالی سلوچ.
مرگان مادر بود، مادر همه.
هر چه بیشتر خواندم دیدم، چقدر مرگان منم.
مرگان منم.
      

0

        خواب می‌دیدم. حسینا را، که کنار قهوه‌خانه شورآبی ایستاده بود و به پوپک‌های افتان روی سطح آب، خیره شده بود. اورهان زل زده بود بهش و نمی‌فهمید این مجسمه‌ است، یا خود سوجی. برف دورتادور شورابی را گرفته بود. مادری می‌گفت، ای شمر، ای خولی، ای افراسیاب! سر ایران یخ کرد. زنی در باد ناله می‌کرد و نوشا می‌گفت، صدای زایش می‌آید. انگار کسی آبستن است. سورملینا می‌گفت. این منم، دارم آیدین را به‌دنیا می‌آورم. از توی مغز خودش دارم پیداش می‌کنم و تحویلش می‌دهم. برف می‌بارید، اما زمین خشک بود. جویباری کنار درختی تازه جوانه زده جاری بود. کنارش کوزه‌ای شکسته. کوزه‌هایی شکسته، انگار مردی گفته باشد می‌خواهم همه کاسه‌ها و کوزه‌ها را بشکنم و بگذارم بروم. و شکسته بود. زنی با دستان بریده، با سری دردناک،  تکه‌ها را جمع می‌کرد و روی هم می‌گذاشت. نوشا می‌گفت، من قرار بود مادر ایران شوم، حالا خاک کوزه‌های تو شدم. مادرها موری می‌کردند، حسین، حسین، حسین‌جان. شهر دشت لاله‌ها بود. حسینا به دار خیره شده بود. فرورفته در زمینی شوره‌زار، که طنابش دراز شده روی آب، رسیده به سر مردی که خودش را روی آب دار زده بود. شاعری گفت، به درخت تکیه نکنید، شاید که داری شود. مردی لبخند می‌زد و می‌گفت، ولی من به درخت تکیه می‌کنم. ملافه‌های صورتی را آبرنگ زده بودند، زرد و سرخ. معصوم گفته بود شبیه وی‌ویان لی هستی. ولی نبود، نوشا دختر پادشاه بود. که هیچ چیز خوبش نکرد، نه حتی جگر سرخ معشوقش.
نوشا را خواب می‌بینم. میان خیابانی راه می‌رود که همه بلواش را خودش به پا کرده، و کسی پشت سرش می‌گفت، الهم صل علی محمد و آل محمد، تو چقد قشنگی دختر، چقدر شادابی!
آیدین لبخند زده بود، اورهان لرزیده بود و حسینا، حسینا سکو شده بود تا نوشا پا روی کمرش بگذارد و سوار رخش شود. دوتایی از قصر بروند و میان آسمان‌ها، عین دانه‌های برف، ذوب شوند و کسی نفهمد عشق عاقبت رستگارت می‌کند.
خواب دیدم. خواب کوتاهی بود، اما بیدارم کرد.
      

0

        به ما گفتند باید سمفونی مردگان را بخوانید، ما هم گفتیم چشم. گرچه، از روزی که شنیدم قرار است با دست پرورده عباس معروفی درس بخوانم و مشق بنویسم، گفتم پس چرا کتاب هایش را نخوانی؟ کتاب های عباس معروفی را؟ سال بلوا و فریدون سه پسر داشت و نام همه مردگان یحیی است و...
سمفونی مردگان را؟
نخوانده بودم، دروغ چرا؟ ولی وقتش که رسید گفتن  بخوانید. و خریدمش. و خواندمش. و مگر چقدر زمان می برد خواندن یک کتاب سیصد و پنجاه صفحه ای؟ و مگر چقدر قرار است به علمت، آگاه‍ی و دانشت اضافه کند؟ و مگر می شود یک کتاب انقدر سبک و انقدر حجیم؟ مگر می شود از خط به خطش چیزی آموخت و با ماژیک نارنجی خط کشید و بعد ترسید که نکند همه کتاب، سرتاسر صفحاتش، نارنجی شود؟ نکند کتاب تمام شود و من حرفی از حرف هایش را نفهمیده باشم؟
در موومان یک همراه اورهان شوی و بگویی، حق دارد، البته که حق دارد!
در موومان دو از خانواده بشنوی و گیج شوی بالاخره کیست که حق دارد؟ موومان سه را بخوانی و بگویی وای آیدین! وای سرمه! وای آیدا!
موومان چهارم را تمام کنی و بگویی تمام شد؟ مگر می شود نامش را گذاشت پایان؟ این سمفونی تازه توی مغزت شروع به نواختن کرده، مگر معروفی نگفت آیدین ویولنسل است؟ مگر امان امان را نشنیدی؟ اصلا سمفونی ها همه‌ جاودانه اند، ماندگار، پایدار.
همه ی تک تک حرف ها، کلمات، جمله ها، پاراگراف به پاراگراف، هدفی از به هم دنبال کردن دارد. هزاران فن نوشتن و خواندن را می گوید. آنقدر که می گویی وای از این پلیسه شدن همه زمان ها و مکان ها و همه آن چه که من قرار است بفهمم و نکند نفهممش؟
عباس معروفی می گوید، به سواد و شعور خواننده توهین نکنید. او را با خود همراه کنید که گویی انگار‌خودش نویسنده است و خودش این صحنه را خلق کرده. می گوید، خواننده را با بالاترین سطح شعور در نظر بیاورید. و من مغرور نشوم از این تاجی که او، با این قدرت کلامش، با این همه رنجی که در نوشتن کشیده، با این همه تلاش و زحمتی که داشته، بر سر من گذاشته؟ او نوشته تا من بخوانم و من مغرور شوم؟ عجبا از این کیاست و دانشوری!
با چه اعجوبه ای طرف شده ام و وای به حالم اگر ذره ای از این بحر طویل را هدر دهم.
و چه درست گفت گلشیری، که برادر بازاری، برادر شاعرش را کشت. جامعه ای که به قلب شاعر خود شلیک می کند در واقع دارد یک بلایی سر خودش می آورد، دارد به قلب خودش شلیک می کند.
.
پ.ن: از تمام این کتاب، این جمله، فقط این یک جمله من رو دیوانه خودش کرد که، "آیا مادرش هم او را به اندازه من دوست داشت؟!"
      

0

        زمین سوخته را شاید بتوان ورژن ایرانی وداع با اسلحه خواند.
داستانی که از دل جنگ برآمده،نگاهش اما به حواشی جنگ است.وحشت جنگ را حکایت می‌کند و فضا را نه در جبهه‌،که در میان شهر و مردمش می‌سازد.غافلگیری و ناباوری مردم از بمباران،هیجانشان از دیدن طیاره‌ها، میگ‌ها،خونسردی خنده‌داری که ابتدای داستان می‌بینیم و در انتها نوعی بی‌انگیزگی از فرار و گاهی انتظارکشیدن برای کوبیدن شهر را شاهد هستیم.احمدمحمود را خدای شخصیت‌های عجیب، ملموس و دوست‌داشتنی می‌دانم.خالق صحنه‌پردازی‌های خاص و صمیمی از دل پست‌ترین نقطه جامعه تا قشر متوسط،دلال،پولدار و معتمد.از شخصیت مقتدر حاج‌افتخار،تا یوسف‌بیعاری که از ابتدا همراهش هستیم و آخر می‌فهمیم هیچی ازش نمی‌دانیم.از دکترشیدای مهربان تا شکری دندان‌گرد که نونش به‌خون مردم آغشته شده.از مهدی‌پاپتی که داراییش قهوه‌خانه‌ایست و اما خیرش به همه می‌رسد، با تکه‌ای نان‌بیات یا کتری آب‌جوشی.تا افندی یک‌لاقبا که داشته‌هاش را با ناپلئون قسمت می‌کند.ناپلئونی که خیلی هوشمندانه گوشه اصلی و مهم زندگی‌اش_نامش_مخفی ماند و خواننده پذیرفت در موردش کنجکاوی نکند.این یعنی احمدمحمود چنان‌که روی انگشت‌دست‌راست محمد میکانیک بارها تاکید می‌کند،دلش نخواسته رازناپلئون را فاش کند و از شیرفهم‌کردن گذر کرده.گلابتون با زیباییش ‌چنان مطرح شد که تا آخر داستان،پدرش،شوهرش،خواهرش،برادرش و کودکش فقط به نسبتشان با گلابتون لقب گرفتند.ننه‌باران،ام‌مصدق،نرگس زنانی که مظلوم‌وار یا مقتدر جنگ را تاب آوردند،شهید و مفقودالاثر و اسیر دادند.یا سلیطه‌هایی چون سروجان که هوچی‌گری‌های خودشان را میان بلبشوی جنگ داشتند.اما آن‌چه که تا آخر داستان مرا همراه خود کرد،راوی گمنام داستان بود که از همه اعضای خانواده‌اش،همسایه‌ها و دوستانش شناخت پیداکردیم و خودش مرموز ماند. شخصیتی منفعل و صرفا بیننده که تنها کارش سیگارگیراندن دمادمش بود و روایت جزبه‌جز صحنه‌ها.طوری‌که بارها تکرار کردم چرا دانای‌کل نه؟چرا من‌راوی؟
بارها به قلم محمود غبطه خوردم برای خلق این روایت ساده و سرشار از شگفتی. 
کاش تیغ سانسور هیچ کتابی را قیچی نمی‌کرد و وقتی در اوج لحظه‌های پرتنش تاب می‌خوریم، ناگهان به خاطر حذف فحشی رکیک، سکته نمی‌کردیم.
.
پ.ن:شخصیت موردعلاقه من بی‌شک رستم‌افندی بود که نماینده قشر ضربه‌خورده از انقلاب بود،در سبک زندگی عادی خودش.رفاقت و دلسوزی که در شخصیت افندی پرورانده شده بود و تا انتها از هرسو خود را بروز داد و همراهم کرد.رستم‌افندی شاید ساده اما بی‌نهایت برایم ریزومخفی بود.
      

0

        وداع با اسلحه در ابتدا شروعی کسالت‌بار داشت. طوری که نمی‌دانستم تقصیر را گردن مترجم بیندازم یا ویراستار. طبیعی بود که سایه اسم همینگوی آن‌قدر بلند و افراشته بود که هیچ کسری به قلمش وارد نمی‌شد. همینگوی که خبرنگار جنگ بود و نوع نگارش عجیبش در داستان کوتاه همیشه انگشت‌به‌دهان نگه‌مان داشته بود. حالا در داستان بلند همه چیز فرق می‌کرد. گفته بودند که همینگوی خدای خلق صحنه‌ها و کارگذاشتن دوربین‌ها در مکان‌هایی‌ست که چشم تو نمی‌بیند. 
و من در آن لحظات خوانش به نگرشی از نوشتن رسیده‌ بودم که مدام از صحنه‌پردازی‌ها و قدرت خلق نویسنده شگفت‌زده شوم. داستان دیگر کسل‌کننده نبود. شاهکاری بود در دستانم که می‌خواستم از واژه‌واژه‌اش استفاده مطلوب کنم. 
و نقطه عطف داستان برای من، فصل بیست‌وهشت تا سی بود. مردمی که در حال عقب‌نشینی بودند. روستاها متروکه و در کلبه‌ها هیچ‌چیز نبود جز شراب. انگار عمدی در جاگذاری‌اش باشد. انگار فکر کرده باشند این سربازان کوفته، چیزی نمی‌خواهند جز شرابی که فکرشان را از تلخی جنگ به سمت آغوش پرمهری بکشاند. دردشان را فراموش کنند و بتوانند ادامه دهند. که پس از نوشیدن تصمیم بگیرند تسلیم شوند، یا با پای تاول‌زده ادامه دهند، یا خودشان را در رودخانه بیندازند تا به مقصدی برسند. در سایه توپ‌های فلزی بخوابند و رویای هم‌آغوشی با زنی را در سر زنده کنند. در جایی سر کنند که پهن گاوها خوش‌بو می‌شود و طبیعت و رودخانه و دشت، نفرت‌انگیز. خواب و گرسنگی را فراموش کنند و فقط جان را دریابند. به خلسه‌ای بی‌جان می‌رسند و حتی اگر لشگری فریاد بکشد، جنگ تمام شده و اسلحه بیندازند، خنثی و خسته نگاهشان می‌کنند و می‌گویند، نه گمان نمی‌کنم.
تکه‌تکه زندگی‌شان را جا بگذارند. یک ماشین، دو ماشین، یک انسان، یک سرباز، یک گروهبان و وقتی به نهایت می‌رسند که دیگر هیچ چیز جز خودشان در دست ندارند. حکایتی آشنا که مردم دیگر هیچ نمی‌خواهند، سرمی‌کنند و از زنده بودن، فقط نفس می‌کشند.
      

0

        مملکت دایی‌جان ناپلئونی
نمی‌دانم آیا این ترکیب را جایی شنیده‌ام؟ خاطرم نیست. اما روزهایی که کتاب را می‌خواندم، مدام در مغزم دیکته می‌شد. درست از یک‌سوم‌ابتدایی که آقاجان دست آشتی به سمت دایی‌جان دراز کرد. داستانی با ریتم خطی و به ظاهر ساده، که پیرنگی بیرونی داشت و به ظاهر باید برای خوب‌حالی خوانده می‌شد. من هم به‌واقع حالم خوب شده بود، اما خیلی زود دیدم چه دردی دارد داستان! 
و این واژگان در مغزم هی تکرار شد، "مملکت دایی‌جان ناپلئونی‌".
آدم‌هایی که طبق تلقین و ترغیب روباه‌صفتانی که به بازیشان گرفته‌اند، در توهم توطئه‌های پشت‌پرده غوطه‌ور شده‌اند. انقدر که دیگر باور نمی‌کنند این خنجرهای خودی‌ست که پشتمان را تکه‌تکه کرده. 
انگلیس نه تنها در ایران، که دستی به استعمار بیش از نیمی از دنیا داشته و قدمش را در خیلی جاها سفت کرده. و وقتی که از گُرده مردمان باهوش چیزی بهش نماسیده، دست و بالش را جمع کرده و اما، بی‌تلافی تاریخ آن مستعمره را خالی نگذاشته.
طوری‌که مردمی چون دایی‌جان سر به جامعه گرفتند، و انقدر در این توهم دشمنی دست و پا زدند که حقیقت آزادی را ندیدند. تا جایی که در پایان داستان محزون زندگی خودت را تسلیم کنی و راه را برای دشمن باز کنی‌.
مش‌قاسم‌هایی که بی‌هیچ آگاهی، پیرو یک سری خط‌مشی دیکته شده‌اند. سواد و علم شناخت ندارند. فقط بالادستی هر چه بگویند، چشم می‌گویند و تمثال خداگونه از اربابی می‌سازند و درنهایت می‌فهمند هیچ ارزشی براشان قائل نشده.
و آقاجان‌هایی که از در دوستی، تا دم مرگ توطئه را منحل نمی‌کنند و شیره جان آدم‌ها را می‌کشند و افسار به اندیشه و روان آدم‌ها می‌زدند. پشیمان که نشدند هیچ، نسل بعد از خودشان را از دوست داشتن هر چیزی به سیر می‌کنند. 
و چه لیلی‌ها! چه لیلی‌ها که خنثی ایستادند و نهایتا اشکی ریختند و بعد به آسانی تن به اسب‌های زشتی دادند که اتفاقا قصد سواری داشتند، نه سواری‌دادن.
آخرش، وقتی کتاب را بستم، فکر کردم بخشی از زندگی خانوادگی دایی‌جان چقدر ماییم. چقدر داد می‌زنیم که های مرا ببینید، های حرفمان را بشنوید، های باورمان کنید، و چقدر بی‌ملاحظه همه دردهاشان را سر این بیچاره آوار کردند.
هر شخصیت در این کتاب، نماد یک شخصیت در اجتماع است. روشنگر تحقیرها، توطئه‌ها، تصمیم‌ها و تسلیم‌ها.
دایی‌جان ناپلئون خنده نداشت، مبتذل نبود، غم داشت، غمی که باید نوازشش کرد، در آغوشش کشید و افسوس خورد.
      

0

        خون خرگوش از جمله کتاب‌هایی‌ست که وقتی تمام می‌شود، تاریخچه زندگی‌ات، به قبل و بعد از آن تغیر می‌کند. 
وقتی کودک یا جوانی در خیابان می‌بینی، با آن موهای گوریده و دست‌های کبره‌بسته، فکر می‌کنی چند ساعت قبل‌ترش کتک خورده؟ برای گرمی مواد جنگیده، قسم دروغ خورده، دزدی کرده یا التماس؟ غذاش را فروخته تا مواد بگیرد. منتظر مانده تا سطل زباله‌ها خالی شوند و جای خوابش مهیا؟ جامعه‌ای که قانونی مشخص در خودشان دارند. محدوده‌های زباله‌یابی، خوابیدن، تکدی‌گری و حتی دزدی.
رضا زنگی‌آبادی از ابتدا صحنه‌هایی می‌سازد که حامل هزار نماد هستند. از برف‌هایی که مثل نقل می‌بارند، تا چغندرهایی که بین افراد بی‌رگ گودال پخش می‌شوند. دودکش دراز و سیاه کوره که مامن فریباست و سعادت و تیره‌بختی را در تصاویر دودکش نشان داده. بالا نور و پایین تاریکی و پله‌های سخت و یکی درمیان تا به بالا برساندش. 
حتی درخت‌ها نمادند. هیزم‌های ابرام هیزمی که حرص جمع کردنشان را داشت. یک تل بزرگ هیزم برای ابرام!
یکی از نمادهای بی‌شمار مورد علاقه زنگی‌آبادی، حضور حیوانات است. که اگر کرمانی نباشی، انگشت به دهان می‌گویی مگر این شهر دارکوب دارد؟
خرگوش، سگ، گربه، کلاغ، کرم‌ها، مار، کبک، لاک‌پشت، الاغ و... هر کدام به نوبه خود نقشی ایفا می‌کنند و با خصوصیات بارز خود گوینده قسمتی از محتوای داستانند. دقت که می‌کنی فریبا پس از رنجی که کشید، لاک‌پشت را پیدا کرد. وقتی که یاد مرگ می‌افتاد کلاغ را و، خرگوش‌ها.
خون خرگوش شاید ابتدا نظر ما را به حضور خرگوش‌های سپید جلب می‌کرد. حیوانات کوچک و ملوسی که تنهایی فریبا رو پر کرده‌اند و اگر خودش گرسنه باشد، باز هم شکم خر‌گوش‌هاش را پر می‌کند. اما‌ وقتی در یک سوم ابتدایی داستان خرگوش‌ها از زندگی فریبا می‌روند تو می‌گویی پس چرا نام کتاب خون خرگوش است؟
و هر چه به پایان نزدیک‌تر می‌شوی، هر چه بیشتر از ترس فریبا نسبت به خون مطلع می‌شوی، می‌فهمی که چرا خون‌خرگوش!
شخصیت‌سازی‌ها آن‌قدر کامل انجام شده‌اند که به قدرت نویسنده شک‌ نکنی. با تفاوت فاحش بین نثر دو داستان، از شکار کبک تا خون خرگوش، نشان از دست و فکرِ پرورده او در این سال‌های تلاش دارد.
آدم‌های داستان دور از ما نیستند. اسد همین پیرمرد نحیف توی خیابان است که با صداقت قسم می‌خورد و تو دلت رقیق می‌شود و براش کیک و آبمیوه می‌خری. قدیر گورچویی مردی‌ست که علیه‌السلام نیست. حتی شک می‌کنی که قاتل مادر دوقلوها باشد، اما مخالف خشونت است. اسمال تازه بالغ با خصوصیات یک نوجوان که کاملا بی‌کله است. برای اثبات خودش، فکر نمی‌کند دختر مقابلش یکی مثل فریباست. سودای خط و نشان کشیدن دارد.
آدم‌های گودال قصه‌هاشان ملموس و قابل باور است. از معصی گرفته، تا دکتر و تقی‌قالپاق هندبالیست و حتی خلیل که با خباثت فقط یه "صاد" فاصله دارد. افغان‌هایی که بیرون زندگی‌شان کثیف و محیط خانه‌شان‌ پر از رنگ است. 
و فریبا؛ این دختر اعجاب‌انگیز که در قعر گودال، در آن فضاحت و فلاکت دست و پا می‌زند، اما به یاد فرخنده، فرخنده‌ای که حتی اشتباهش هم زشت نبود، تلاش می‌کند تا پاک زندگی کند. از دزدی می‌ترسد. از قتل می‌ترسد. از فرار می‌ترسد. از پدرش می‌ترسد و همه این ترس‌ها هرگز این فکر را در من ایجاد نمی‌کند که بس کن، ترسیدن بس است. فریبا میان این ترس‌ها دارد تکلیف خودش را روشن می‌کند. هر از گاهی یکی از آن‌ها را حذف می‌کند و از هر کدام که می‌گذرد، انگار پیش فرخنده سربلند می‌شود، اما در واقع با اثبات خودش، یک قدم به نجات نزدیک شده.  فریبایی که "فکر" می‌کند، در عین سادگی و بچگی. و مخاطب دلش قرص می‌شود کاری که می‌کند، درست است. فریبا لابه‌لای این مردم بزرگ شده. حتی اگر مدرسه نرفته باشد، مجله می‌خواند. آدم‌ها را می‌شناسد، رفتارهاشان را بلد است. و چون زیاد با خودش کلنجار می‌رود تا راه را پیدا کند، گهگاه به نتیجه می‌رسد. حتی اگر گاهی به خودکشی هم فکر می‌کند، باز هم باعث نمی‌شود باور نکنی چطور دختری در آن سن، ممکن است به مرگ، به سوختن، به تنور و زغال و فندک فکر کند. فندکی که باز هم نماد است. نماد آمادگی فریبا برای مواجهه هر لحظه‌ای او با مرگ.
تا آخر داستان هی انتظار می‌کشی عاقبت جایی بند را به آب دهد، اتفاقی جبران‌ناپذیر برایش رخ دهد، اما انگار زنگی‌آبادی ضربه کاری را وقتی به فریبا زد که لکنتش ماندگار شد. گاهی خواندن دیالوگ‌هایش کلافه‌ات می‌کند و با کم و زیاد شدن لکنت، هی می‌گویی شاید خوب شود، اما تا ابد در زندگی فریبا ماندگار می‌شود. ضربه‌ای به پیکره سرنوشت فریبا، که باعث شد کمتر حرف بزند و بیشتر فکر کند. فکرهایی که راه نجاتش شدند.
تصویرهای داستان آن‌قدر واضح بود که همه بوها، سرما و گرما و دردها قابل لمس بود. انگار که خودت.
دوربین‌های داستان گاهی پهپاد می‌شد و بالای دق، موازی با موتور ایژ پرواز می‌کرد و فریبا و دادخدا عین یک نقطه متحرک شاد، میان سپیدی راه می‌گرفتند. یا می‌نشست روی سردر کاروان‌سرا و دختری را می‌دید که زل زده به حوض فیروزه‌ای. یا کف دودکش می‌خوابید و نور را که روزنه‌ای روشن بود تصویر می‌کرد. 
فراز و فرودهای داستان درهم تابیده شده بود، ولی خسته نمی‌شدی. روایتی سیال و روان بود که اگر دردهای این گودال آزارت نمی‌داد، نمی‌توانستی از کتاب جدا شوی.
کتاب را زنگی‌آبادی نوشت، چشمه منتشر کرد، ماهان کتاب معرفی، اما گمان می‌کنم اگر ما، ما کرمانی‌ها، کتاب را فریاد نزنیم، داستان گودال و خون خرگوش‌ها در لای همین صفحات باقی خواهند ماند. رضا زنگی‌آبادی نوشت و شمعی روشن کرد. شعله این شمع شاید جرقه آتش المپیا باشد و تا ابد ماندگار.

خون خرگوش/ رضا زنگی‌آبادی
نشر چشمه
      

0

        ‍ شکار کبک نخستین داستان بلند رضا زنگی‌آبادی است. نویسنده‌ای که گویا قرار بر واکاوی هنجارهای زیر پوست شهر دارد.
داستان با یک تجاوز و یک قتل شروع می‌شود. دو پدیده که گویا میدان مانور زنگی‌آبادی است. مرگ با شیوه‌های فجیع مثل سوختن، دریده شدن یا خفگی در داستان‌هایش تکرار می‌شود. اما مثل همیشه شخصیت‌پردازی بی‌عیب نویسنده باعث می‌شود که هیچ چرا و اما و تعجبی برای این اتفاق پیش نیاید. که گویا حتی زیستن برای نویسنده شوخی تلقی می‌شود، چرا که در جایی از کتاب عنوان می‌کند:
مردم هر جور مرگی را باور می‌کنند. بسیاری از مرگ‌ها به شکل احمقانه‌ای اتفاق می‌افتند: یکی در خواب راه می‌رفته و از پشت‌بام افتاده و درجا مرده، چوپانی از کوه پرت شده، یکی را میله‌ کاردون موتور آب تکه‌پاره کرده، یکی از روی الاغ افتاده، یکی از روی شتر، یکی از بالای درخت، زنی خم شده نان از تنور دربیاورد و با کله رفته توی تنور، یکی با تراکتور دنده‌عقب رفته روی بچه‌اش...
در واقع او از باور غلط مردم‌ و اتفاق‌های ساده روزگار، به نفع خودش بهره‌برداری می‌کند و این نشان از دقت او در داستان‌های مردمی و حادثه‌های اجتماعی دارد. بی‌گمان بین سطور کتاب اعتراف می‌کنی چقدر این آدم ذهن جستجوگری دارد و اهل کنکاش است. زنگی‌آبادی برای هر جمله استدلالی دارد.
در میان شخصیت‌پردازی‌های داستان انگار آدم‌های سیاه بر سفید پیروزند. پلیس‌ها هیچ وقت به دل نمی‌نشینند و یک پای معماری شخصیتشان لنگ می‌زند. جای چرا در روایت باقی می‌گذارند. اما آدم‌های منفی مثل مراد، که یک خباثت زیرپوستی داشت، به نظرم آن‌قدر روشن و شفاف بودند که فکر کنم بارها دیدمشان. یا قدرت با آن خشمی که اغلب موجب بی‌دست و پا بودنش، می‌شد و لجت را درمی‌آورد اما کمی آن‌طرف‌تر ثابت می‌کرد این خشم و واکنش‌ها بیهوده نبوده.
شخصیت‌های فرعی داستان مثل طلعت و مادرش، خاور و فالی، یا حتی قنبر و عمو، ضعف‌هایی داشتند که جاهایی از پذیرش داستان کم می‌کرد، اما همان استدلالی که گفتم، در خطی آن‌ورتر باعث می‌شد علت این ضعف را پیدا کرده و پاسخش را بیابی. زنجیره اتفاقات و شرایطی که یک کودک را تا جوانی به سمت خشونت سوق دهد و ترسیم و توجیهش برای مخاطب سخت نباشد. قسمتی از بی‌دست و پایی کودک را نگه دارد و رنگی از بیهودگی و وحشی‌گری بهش بپاشد و قدرتی شود که در نهایت دیدیم.
فصل پایانی کتاب اما برای جمع‌بندی بسیار عجولانه و بی‌مهابا عمل کرد. می‌شد نباشد یا طور دیگری باشد.‌ جوری که بعد از بستن کتاب فکر نکنی چرا این‌طور تمام شد!
شکار کبک نسبت به خون خرگوش نقاط ضعفی دارد که کم‌تجربگی نویسنده را توجیه می‌کند و این گام بلندی ک به سوی خون‌ خرگوش برمی‌دارد، نشان از پیشرفت او در ده سال فاصله انتشار دو کتابش است.
تلخی روایت شاید لذت خوانش داستانی اجتماعی را بر من حرام کند، اما مسائل غیرقابل چشم‌پوشی جامعه را با این نگاه تیز و بی‌ملاحظه روایت کردن و از تله سانسور گریختن، خود مهارتی است که زنگی‌آبادی به آن دست پیدا کرده.


شکار کبک/ رضا زنگی‌آبادی
      

0

        ‍ ابوتراب خسروی، در همان نخستین پاراگراف اسفار کاتبان تکلیفت را معلوم می‌کند و می‌گوید، اگر می‌خواهی مرا بخوانی، سطح سوادت را دست کم نگیر. 
و اصلا اصرار و علاقه من برای مطالعه اسفار کاتبان، همین نثر زیبا و گاه سنگین خسروی بود که مرا مجبور می‌کرد به واسطه واژگان ناآشنا لغت‌نامه را کنار دستم بگذارم و هر از گاهی کلمه‌ای نو بدانم. که اگر این اتفاق در کتاب‌ها رخ ندهد، پس ما کی باید کلمات جدید را بیابیم؟
و انگار رسالت ابوتراب، همین کلمات بودند‌ که خودش هم می‌گوید این کلماتند که وقایع را می‌سازند.
داستان به واقع مجموعی از چندین داستان است. از سعید و اقلیما که خواننده وقایع گذشته‌اند و به کنکاش در مصادیق‌الاسرار، سرگذشت شدرک قدیس، سفرنامه زلفا جیمز، اتفاقات دربار شاه‌منصور و حتی رابطه پدر و مادر اقلیما می‌پردازند. و در هر سطر از داستان، هزار آموخته، هزار جاذبه و هزار ترفند برای شیرین‌تر شدن روایت این واقعه را شاهدیم.
گاهی در میان داستان از جابجایی زمان افعال دچار ایست می‌شدم و گمان می‌کردم متن کتاب ویراستاری نشده. با تکرار این عمد، دانستم که ابوتراب خسروی مدام می‌خواهد چالش ایجاد کند. گاه با نشاندن واژگان ثقیل، عجایبی پیش‌بینی نشده در داستان، افسانه و اسطوره‌پروری، ایجاد نمادها، و گاه با درگیری افعال از ماضی به مضارع.
کتاب کوتاه بود. اما زمان تپش بالایی داشت و با خواندنش انگار هزار کتاب خوانده‌ای و از هر کدام، هزاران کلمه آموخته. کتاب را که بستم، هنوز صدای فشافش افعی حمیرا، کله زدن آب رودخانه فاریاب، بوی باران آمیخته به گل‌های سرخ، آرامش قدم‌های رفعت‌ماه و قلم ساییدن خواجه میراحمد را می‌شنیدم.
کتاب را که بستم، اطمینان داشتم دایره واژگانم نسبت به قبل، غنی‌تر خواهند شد.
.
پ.ن: این روزها کتابی به نام حافظ، پیدا و پنهان زندگی، می‌خوانم. و متوجه شدم نثر ابوتراب خسروی در زمان شاه‌منصور، که حاکم دوران حافظ هم بوده، چقدر با نثر کهن آن دوران مطابقت دارد. و این نشان از مطالعه و کنکاش بسیاری‌ست که با تلفیق قلم و استعداد نویسنده، چنین عسلی خلق شود، گوارا. 

اسفار کاتبان/ ابوتراب خسروی
نشر آگه
      

0

        ‍ زوربای یونانی، داستان تکرار مکررات است.
نویسنده در شروع داستان، قلاب می‌اندازد و صیدت می‌کند. جوری که بگوی چرا تا به حال این شاهکار را نخواندم؟ و اگر بی‌قضاوت و با چشم بسته کتاب را بخوانی، خب، واقعا دلچسب است.
از زیبایی‌های بی‌نظیری که نویسنده این‌طور با ظرافت خلق می‌کند نمی‌شود چشم پوشید. از بلبلان پشت پنجره، تا بوی سبزه‌ها و علف‌ها. ابرهای آسمان و موج‌های دریا را چنان با دقت و زیبایی تصویر کرده که نتوانی لحظه‌ای از رویای زندگی در داستان بیرون بیایی.
زوربا و ارباب، دو شخصیت اصلی داستان که تفکری گاه همسو و گاه متضاد هم دارند. زوربا به عنوان فردی آزاداندیش که حتی ثانیه قبل و بعد از لحظه حال برایش مهم نیست. و اربابی که به موش کاغذخوار معروف است و برای هر لحظه از زندگی‌ش در کتاب‌ها به دنبال منطق و برهان است.
زوربا از همان ابتدا خط‌مشی خودش را تعیین می‌کند و این تفکرات و عقایدش تا پایان داستان هی تکرار و هی تکرار می‌شود. در قالب خاطرات و داستان‌ها و تجاربی که مرتب ذکر می‌کند. و این است تکرار مکرراتی که در ابتدا گفتمش.
برای شناخت اسلوب زوربا دو سه مثال کافی بود اما در طی داستان، کتابی با چهارصد و اندی صفحه، هی مرتبا این ابرازگری ایراد می‌شود. تا جایی که فکر کنی بیش از نیمی از فصل‌ها تکراری‌ست. ملغمه‌ای از اندیشه شخصی کازانتزاکیس، عقاید مذهبی و ایدئولوژی‌هایی که کاملا جانب‌دارانه عنوان شده و قابل درک نیست چرا به جای شخصیت‌ها، نویسنده است که دارد حرف می‌زند؟
زوربای یونانی همان‌قدر که صحنه‌ها را خوب تصویر کرده بود و به درونیات انسان می‌پرداخت، به‌ همان اندازه در شناخت و معرفی "زنان" ضعیف، و چه بسا بد عمل کرد. زنانی که فقط برای تولید مثل و رفع نیاز "مردان" معرفی می‌شدند. زوربایی که آزادی و لاقیدی خودش را از چندین زن و حتی همسر قانونی و فرزندانش را با افتخار بیان می‌کرد. زن در این کتاب فقط وسیله شهوت‌رانی بود. و حتی زوربا یک بار هم مهربانی‌اش را نسبت به زنان عمیقا بروز نداد. تمام ابرازگری‌هایش را بلافاصله با ناسزایی یا حتی دروغی نقض می‌کرد. 
و این رفتارها انقدر تکرار می‌شد که دلزده‌ات می‌کرد و فکر می‌کردی خب که چه؟ چرا باید انقدر پستی و ضعف به دنبال نام زنان ببندی و فکر کنی همه مصائب از دامن زن است و بعد خودت تمام وقتت صرف زن شود؟
چیزی که غیر قابل گذشت است، ترجمه بی‌نظیر و عالی محمد قاضی بود. مترجمی با اطلاعات وافر، پاورقی‌ها و اطلاعات مناسب و به جا که لذت خوانش کتاب را برای من زیادتر کرد. 
زوربای یونانی، اگر انقدر "قضاوت ناعادلانه" نداشت، بی‌شک یکی از بهترین و بی‌نظیرترین داستان‌هایی بود که خوانده بودم. 
و حالا کتابی‌ست که باید با چشم بسته و پوست کلفت بخوانی تا از این همه قضاوت و ابرازگری، جان سالم بدر ببری.


زوربای یونانی/ نیکوس کازانتزاکیس
ترجمه محمد قاضی/ نشر خوارزمی
      

0

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.