یادداشت آزاده اشرفی

        خون خرگوش از جمله کتاب‌هایی‌ست که وقتی تمام می‌شود، تاریخچه زندگی‌ات، به قبل و بعد از آن تغیر می‌کند. 
وقتی کودک یا جوانی در خیابان می‌بینی، با آن موهای گوریده و دست‌های کبره‌بسته، فکر می‌کنی چند ساعت قبل‌ترش کتک خورده؟ برای گرمی مواد جنگیده، قسم دروغ خورده، دزدی کرده یا التماس؟ غذاش را فروخته تا مواد بگیرد. منتظر مانده تا سطل زباله‌ها خالی شوند و جای خوابش مهیا؟ جامعه‌ای که قانونی مشخص در خودشان دارند. محدوده‌های زباله‌یابی، خوابیدن، تکدی‌گری و حتی دزدی.
رضا زنگی‌آبادی از ابتدا صحنه‌هایی می‌سازد که حامل هزار نماد هستند. از برف‌هایی که مثل نقل می‌بارند، تا چغندرهایی که بین افراد بی‌رگ گودال پخش می‌شوند. دودکش دراز و سیاه کوره که مامن فریباست و سعادت و تیره‌بختی را در تصاویر دودکش نشان داده. بالا نور و پایین تاریکی و پله‌های سخت و یکی درمیان تا به بالا برساندش. 
حتی درخت‌ها نمادند. هیزم‌های ابرام هیزمی که حرص جمع کردنشان را داشت. یک تل بزرگ هیزم برای ابرام!
یکی از نمادهای بی‌شمار مورد علاقه زنگی‌آبادی، حضور حیوانات است. که اگر کرمانی نباشی، انگشت به دهان می‌گویی مگر این شهر دارکوب دارد؟
خرگوش، سگ، گربه، کلاغ، کرم‌ها، مار، کبک، لاک‌پشت، الاغ و... هر کدام به نوبه خود نقشی ایفا می‌کنند و با خصوصیات بارز خود گوینده قسمتی از محتوای داستانند. دقت که می‌کنی فریبا پس از رنجی که کشید، لاک‌پشت را پیدا کرد. وقتی که یاد مرگ می‌افتاد کلاغ را و، خرگوش‌ها.
خون خرگوش شاید ابتدا نظر ما را به حضور خرگوش‌های سپید جلب می‌کرد. حیوانات کوچک و ملوسی که تنهایی فریبا رو پر کرده‌اند و اگر خودش گرسنه باشد، باز هم شکم خر‌گوش‌هاش را پر می‌کند. اما‌ وقتی در یک سوم ابتدایی داستان خرگوش‌ها از زندگی فریبا می‌روند تو می‌گویی پس چرا نام کتاب خون خرگوش است؟
و هر چه به پایان نزدیک‌تر می‌شوی، هر چه بیشتر از ترس فریبا نسبت به خون مطلع می‌شوی، می‌فهمی که چرا خون‌خرگوش!
شخصیت‌سازی‌ها آن‌قدر کامل انجام شده‌اند که به قدرت نویسنده شک‌ نکنی. با تفاوت فاحش بین نثر دو داستان، از شکار کبک تا خون خرگوش، نشان از دست و فکرِ پرورده او در این سال‌های تلاش دارد.
آدم‌های داستان دور از ما نیستند. اسد همین پیرمرد نحیف توی خیابان است که با صداقت قسم می‌خورد و تو دلت رقیق می‌شود و براش کیک و آبمیوه می‌خری. قدیر گورچویی مردی‌ست که علیه‌السلام نیست. حتی شک می‌کنی که قاتل مادر دوقلوها باشد، اما مخالف خشونت است. اسمال تازه بالغ با خصوصیات یک نوجوان که کاملا بی‌کله است. برای اثبات خودش، فکر نمی‌کند دختر مقابلش یکی مثل فریباست. سودای خط و نشان کشیدن دارد.
آدم‌های گودال قصه‌هاشان ملموس و قابل باور است. از معصی گرفته، تا دکتر و تقی‌قالپاق هندبالیست و حتی خلیل که با خباثت فقط یه "صاد" فاصله دارد. افغان‌هایی که بیرون زندگی‌شان کثیف و محیط خانه‌شان‌ پر از رنگ است. 
و فریبا؛ این دختر اعجاب‌انگیز که در قعر گودال، در آن فضاحت و فلاکت دست و پا می‌زند، اما به یاد فرخنده، فرخنده‌ای که حتی اشتباهش هم زشت نبود، تلاش می‌کند تا پاک زندگی کند. از دزدی می‌ترسد. از قتل می‌ترسد. از فرار می‌ترسد. از پدرش می‌ترسد و همه این ترس‌ها هرگز این فکر را در من ایجاد نمی‌کند که بس کن، ترسیدن بس است. فریبا میان این ترس‌ها دارد تکلیف خودش را روشن می‌کند. هر از گاهی یکی از آن‌ها را حذف می‌کند و از هر کدام که می‌گذرد، انگار پیش فرخنده سربلند می‌شود، اما در واقع با اثبات خودش، یک قدم به نجات نزدیک شده.  فریبایی که "فکر" می‌کند، در عین سادگی و بچگی. و مخاطب دلش قرص می‌شود کاری که می‌کند، درست است. فریبا لابه‌لای این مردم بزرگ شده. حتی اگر مدرسه نرفته باشد، مجله می‌خواند. آدم‌ها را می‌شناسد، رفتارهاشان را بلد است. و چون زیاد با خودش کلنجار می‌رود تا راه را پیدا کند، گهگاه به نتیجه می‌رسد. حتی اگر گاهی به خودکشی هم فکر می‌کند، باز هم باعث نمی‌شود باور نکنی چطور دختری در آن سن، ممکن است به مرگ، به سوختن، به تنور و زغال و فندک فکر کند. فندکی که باز هم نماد است. نماد آمادگی فریبا برای مواجهه هر لحظه‌ای او با مرگ.
تا آخر داستان هی انتظار می‌کشی عاقبت جایی بند را به آب دهد، اتفاقی جبران‌ناپذیر برایش رخ دهد، اما انگار زنگی‌آبادی ضربه کاری را وقتی به فریبا زد که لکنتش ماندگار شد. گاهی خواندن دیالوگ‌هایش کلافه‌ات می‌کند و با کم و زیاد شدن لکنت، هی می‌گویی شاید خوب شود، اما تا ابد در زندگی فریبا ماندگار می‌شود. ضربه‌ای به پیکره سرنوشت فریبا، که باعث شد کمتر حرف بزند و بیشتر فکر کند. فکرهایی که راه نجاتش شدند.
تصویرهای داستان آن‌قدر واضح بود که همه بوها، سرما و گرما و دردها قابل لمس بود. انگار که خودت.
دوربین‌های داستان گاهی پهپاد می‌شد و بالای دق، موازی با موتور ایژ پرواز می‌کرد و فریبا و دادخدا عین یک نقطه متحرک شاد، میان سپیدی راه می‌گرفتند. یا می‌نشست روی سردر کاروان‌سرا و دختری را می‌دید که زل زده به حوض فیروزه‌ای. یا کف دودکش می‌خوابید و نور را که روزنه‌ای روشن بود تصویر می‌کرد. 
فراز و فرودهای داستان درهم تابیده شده بود، ولی خسته نمی‌شدی. روایتی سیال و روان بود که اگر دردهای این گودال آزارت نمی‌داد، نمی‌توانستی از کتاب جدا شوی.
کتاب را زنگی‌آبادی نوشت، چشمه منتشر کرد، ماهان کتاب معرفی، اما گمان می‌کنم اگر ما، ما کرمانی‌ها، کتاب را فریاد نزنیم، داستان گودال و خون خرگوش‌ها در لای همین صفحات باقی خواهند ماند. رضا زنگی‌آبادی نوشت و شمعی روشن کرد. شعله این شمع شاید جرقه آتش المپیا باشد و تا ابد ماندگار.

خون خرگوش/ رضا زنگی‌آبادی
نشر چشمه
      
2

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.