یادداشت آزاده اشرفی

        وداع با اسلحه در ابتدا شروعی کسالت‌بار داشت. طوری که نمی‌دانستم تقصیر را گردن مترجم بیندازم یا ویراستار. طبیعی بود که سایه اسم همینگوی آن‌قدر بلند و افراشته بود که هیچ کسری به قلمش وارد نمی‌شد. همینگوی که خبرنگار جنگ بود و نوع نگارش عجیبش در داستان کوتاه همیشه انگشت‌به‌دهان نگه‌مان داشته بود. حالا در داستان بلند همه چیز فرق می‌کرد. گفته بودند که همینگوی خدای خلق صحنه‌ها و کارگذاشتن دوربین‌ها در مکان‌هایی‌ست که چشم تو نمی‌بیند. 
و من در آن لحظات خوانش به نگرشی از نوشتن رسیده‌ بودم که مدام از صحنه‌پردازی‌ها و قدرت خلق نویسنده شگفت‌زده شوم. داستان دیگر کسل‌کننده نبود. شاهکاری بود در دستانم که می‌خواستم از واژه‌واژه‌اش استفاده مطلوب کنم. 
و نقطه عطف داستان برای من، فصل بیست‌وهشت تا سی بود. مردمی که در حال عقب‌نشینی بودند. روستاها متروکه و در کلبه‌ها هیچ‌چیز نبود جز شراب. انگار عمدی در جاگذاری‌اش باشد. انگار فکر کرده باشند این سربازان کوفته، چیزی نمی‌خواهند جز شرابی که فکرشان را از تلخی جنگ به سمت آغوش پرمهری بکشاند. دردشان را فراموش کنند و بتوانند ادامه دهند. که پس از نوشیدن تصمیم بگیرند تسلیم شوند، یا با پای تاول‌زده ادامه دهند، یا خودشان را در رودخانه بیندازند تا به مقصدی برسند. در سایه توپ‌های فلزی بخوابند و رویای هم‌آغوشی با زنی را در سر زنده کنند. در جایی سر کنند که پهن گاوها خوش‌بو می‌شود و طبیعت و رودخانه و دشت، نفرت‌انگیز. خواب و گرسنگی را فراموش کنند و فقط جان را دریابند. به خلسه‌ای بی‌جان می‌رسند و حتی اگر لشگری فریاد بکشد، جنگ تمام شده و اسلحه بیندازند، خنثی و خسته نگاهشان می‌کنند و می‌گویند، نه گمان نمی‌کنم.
تکه‌تکه زندگی‌شان را جا بگذارند. یک ماشین، دو ماشین، یک انسان، یک سرباز، یک گروهبان و وقتی به نهایت می‌رسند که دیگر هیچ چیز جز خودشان در دست ندارند. حکایتی آشنا که مردم دیگر هیچ نمی‌خواهند، سرمی‌کنند و از زنده بودن، فقط نفس می‌کشند.
      
3

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.