یادداشت آزاده اشرفی

        اگر نهایت مهلتی که برای پذیرش یک داستان بلند می‌توانیم بدهیم، سه صفحه باشد، پس بخشنده در این آزمون برای من مردود شد.
شاید اما از دیدگاه منی که با رده‌بندی نوجوان فاصله سنی، نه فاصله سلیقه‌ای دارم، این مهلت کمی سخت‌گیرانه بود.
تنها کلیدی که در سه صفحه ابتدایی داستان به دستم رسید، تعریف پادآرمانشهری داستان بود. سرگذشت ندیمه، نخستین تداعی بود که برای من شکل گرفت. برعکس سرگذشت ندیمه، در این داستان محدوده جغرافیایی یا نام شهری ذکر نشده بود. تنها تصور ما از این شهر، نام مجموعه بپد. مرکزی با قوانین برنامه‌ریزی شده و منحصربفرد که هیچ شبهه‌ای برای نافرمانی همشهری‌ها باقی نمی‌گذاشت. همه چیز با عالی‌ترین شکل ممکن ساخته و پرداخته شده بود. انسان‌ها به هم دروغ نمی‌گفتند، اسراف نمی‌کردند، در قبال اشتباهاتشان پذیرش داشتند و بعد به سرعت عذرخواهی می‌کردند،. مابقی شهروندان هم موظف بودن با نهایت سخاوت این عذرخواهی را بپذیرند. مردم مجموعه از کودکی در جهت نیل به اهداف بهتر تربیت می‌شدند. غذاها مطابق با نیازهای مردم تهیه می‌شد. حتی قسمت کوچکی از شهر نبود که ایرادی داشته باشد. پیاده‌روهای مستعمل نیمه‌های شب ترمیم می‌شدند. دوچرخه‌ها تعویض می‌شدند. برای لباس‌ها و حتی اسباب‌بازی‌ها نیز طراحی دقیقی انجام شده بود.
داستان یک زندگی بسیار اصولی و بی‌ایراد را روایت می‌کند که همه اعضا با مان و دل پذیرای آن هستند. و فقط کسانی ضرر می‌کنند که اخراج شوند. برای همین نهایت تلاش صورت می‌گیرد تا این عمل صورت نگیرد.
داستان در واقع با مهلت اضافه‌ای که دادم، برای من از صفحه هفتاد اغاز شد. جایی که یوناس بالاخره متوجه شغل تعین‌کننده آینده‌اش می‌شود. 
ورود یوناس به دفتر بخشنده و حضور بخشنده از این نقطه داستان، کاملا ورق را برگرداند. شکوهی به داستان اضافه شد که دیگر اگر می‌خواستی هم نمی‌شد داستان را ادامه ندهی. پس به پافشاری‌ خودم افتخار کردم!
بخشنده به یوناس رنگ‌ها را نشان داد و ما برای حداقل نعمتی که داشتیم، به فکر فرو رفتیم. رنگ‌ها به زندگی او بعد دادند. و بعد دانستیم مردم این سرزمین حتی موسیقی هم نمی‌دانند و این خوشبختی میان یوناس و بخشنده منحصربفرد بود. مردمی که حتی از احساساتشان با نادانی حمایت می‌کردند. عشق را واژه‌ای حدف شده و احساسی بیهوده می‌نامیدند. بخشنده خاطرات را منبع خرد دانست. و شاید همین خرد باعث شد که یوناس قرص‌هایش را مصرف نکند. بلوغی که در ذهن او ایجاد می‌شد باعث قدعلم کردن برابر بلوغ جسمی شد. 
بخشنده جنگ، گرسنگی و درد را به یوناس منتقل کرد و ما همراه این انتقال درد کشیدیم. اما ضربه نهایی درست زمانی خورده شد که یوناس پشت پرده ظاهر آسوده و وجدان رتحت اعضا را دید. و فهمید تنها کسی که دروغ نمی‌گوید اوست. اویی که مجوز دروغگویی را داشت.
تمام مسیری که یوناس در حال فرار یود، در واقع دویدن به سمت عشق‌بود. و گیب که خضور سایه‌وارش در داستان باعث ایجاد دلگرمی بود، همراه یوناس تبدیل به دوکفه ترازوی همسان شدند. کودکی که بخاطر ذات روشنش، بدون هیچ ویژگی خاصی در ظاهر یا رفتار، همرا دریافت‌کننده خاطرات بود. خاطراتی که پل شدند و باعث اتصال آنها به دنیای بیرون شدند. باعث کشف حقیقت و تلاش برای بقای انسانیت.
      
6

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.