یادداشت آزاده اشرفی

        هر چه بیشتر خواندم دیدم، مرگان چقدر منم.
مرگان کار می کند، همیشه کار می کند، هر جا و هر کاری.
چای سیاه و گس زندگی اش اگر تلخ باشد، کار می کند. چایش اگر با خرمای سردار یا مویز کربلایی دوشنبه گرم و شیرین شود، باز هم کار می کند. مرگان فرفره است. می چرخد. بی هدف و تند تند و لق لق زنان، گیج و گم. و ناگهان می ایستد. می افتد.
زانو تا می کند بیخ اتاق خانه اش و حتی رمق ندارد لامپایی روشن کند. روزها سرگردان، شب ها بی خواب و بی جان، سر بر زانویی که در بغل می فشارد.
مرگان درد می کشد از مردان روزگارش، فغان می زند در بیابان های شورزار. از عباس، از سالار عبدالله، از سردار، از کربلایی دوشنبه، از میرزا حسن، از علی گناو، از ابراو حتی.
و از سلوچ.
زیر یوغ استبداد نرندگی های زندگی اش خرد می شود و نان به تنور همسایه ها می چسباند. از میرزا طعنه می شنود و اتاق سفید می کند، از سردار رکب می خورد و کوزه اش را پر آب می‌کند.
مرگان بد نیست. نمی تواند بد باشد، نمی شود. خودش را نمی بینید . چه این که همه را، همه را می بیند و می شنود.
ریسمان شتر بر دوش می کشد، گور می‌کند، مرده غسل می دهد، حال هووی دخترش را می پرسد. وظیفه می داند که بدود. که باشد، که جان بکند.
و گمان می کند که همه چیز خوب است. همه خوبند. هیچ کس، هیچ غرضی ندارد.
وقتی سیاهی ها می بیند هم باز باور نمی‌کند که دیگران ظلمند، زانو از غمش تا می کند و باز حرف نمی زند. باز نمی گوید، باز می خورد خودش را.
مرگان از خودش واکند. خودش را حذف کرد. ندید خودش را. چه این که همه زندگی اش فرزندانش بودند و سلوچ، جای خالی سلوچ.
مرگان مادر بود، مادر همه.
هر چه بیشتر خواندم دیدم، چقدر مرگان منم.
مرگان منم.
      
3

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.