یادداشت آزاده اشرفی

        خواب می‌دیدم. حسینا را، که کنار قهوه‌خانه شورآبی ایستاده بود و به پوپک‌های افتان روی سطح آب، خیره شده بود. اورهان زل زده بود بهش و نمی‌فهمید این مجسمه‌ است، یا خود سوجی. برف دورتادور شورابی را گرفته بود. مادری می‌گفت، ای شمر، ای خولی، ای افراسیاب! سر ایران یخ کرد. زنی در باد ناله می‌کرد و نوشا می‌گفت، صدای زایش می‌آید. انگار کسی آبستن است. سورملینا می‌گفت. این منم، دارم آیدین را به‌دنیا می‌آورم. از توی مغز خودش دارم پیداش می‌کنم و تحویلش می‌دهم. برف می‌بارید، اما زمین خشک بود. جویباری کنار درختی تازه جوانه زده جاری بود. کنارش کوزه‌ای شکسته. کوزه‌هایی شکسته، انگار مردی گفته باشد می‌خواهم همه کاسه‌ها و کوزه‌ها را بشکنم و بگذارم بروم. و شکسته بود. زنی با دستان بریده، با سری دردناک،  تکه‌ها را جمع می‌کرد و روی هم می‌گذاشت. نوشا می‌گفت، من قرار بود مادر ایران شوم، حالا خاک کوزه‌های تو شدم. مادرها موری می‌کردند، حسین، حسین، حسین‌جان. شهر دشت لاله‌ها بود. حسینا به دار خیره شده بود. فرورفته در زمینی شوره‌زار، که طنابش دراز شده روی آب، رسیده به سر مردی که خودش را روی آب دار زده بود. شاعری گفت، به درخت تکیه نکنید، شاید که داری شود. مردی لبخند می‌زد و می‌گفت، ولی من به درخت تکیه می‌کنم. ملافه‌های صورتی را آبرنگ زده بودند، زرد و سرخ. معصوم گفته بود شبیه وی‌ویان لی هستی. ولی نبود، نوشا دختر پادشاه بود. که هیچ چیز خوبش نکرد، نه حتی جگر سرخ معشوقش.
نوشا را خواب می‌بینم. میان خیابانی راه می‌رود که همه بلواش را خودش به پا کرده، و کسی پشت سرش می‌گفت، الهم صل علی محمد و آل محمد، تو چقد قشنگی دختر، چقدر شادابی!
آیدین لبخند زده بود، اورهان لرزیده بود و حسینا، حسینا سکو شده بود تا نوشا پا روی کمرش بگذارد و سوار رخش شود. دوتایی از قصر بروند و میان آسمان‌ها، عین دانه‌های برف، ذوب شوند و کسی نفهمد عشق عاقبت رستگارت می‌کند.
خواب دیدم. خواب کوتاهی بود، اما بیدارم کرد.
      
3

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.