همه می میرند

همه می میرند

همه می میرند

سیمون دو بووار و 1 نفر دیگر
4.1
24 نفر |
12 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

4

خوانده‌ام

37

خواهم خواند

44

این توضیحات مربوط به نسخه‌ی دیگری از این کتاب می‌باشد.

سیمون دوبوار یکی از فعالین جنبش آزادی زنان و جنبش ضد جنگ ویتنام و دوست و همکار متفکر بزرگ فرانسوی ژآن پل سارتر در 1954 جایزه کنکور را از آن خود کرد آثاری که از وی به جا مانده است برخی تحقیقی و بیشتر ادبی هستند و همه میمیرند یکی از مهم ترین و مشهور ترین رمان های اوست دوبوار 1978 نامزذ دریافت جایزه ادبی نوبل بود

بریده‌ی کتاب‌های مرتبط به همه می میرند

لیست‌های مرتبط به همه می میرند

یادداشت‌های مرتبط به همه می میرند

            «نفرین ابدیت»
شاید همهٔ کتاب رو بشه تو همین دو کلمه خلاصه کرد. اگه خیلی از ما ها بخوایم در مورد همچین ایده‌ای صحبت کنیم نتیجه‌ش چی میشه؟ یه دل‌نوشتهٔ کوتاه؟ یه پست تو وبلاگ؟ و احتمالا خیلی زود بین میلیون‌ها حرف دیگه گم میشه. اما نویسنده اونقدر این ایده رو پرورونده و پر و بال داده که نتیجه‌ش فقط «حرف» نیست، که بخواد گم بشه و نادیده گرفته بشه. کتاب این ایده رو به تصویر کشیده؛ کاری کرده که بتونیم حسش کنیم، ببینیمش و به خاطر بسپریمش.

بله، کتاب نسبتا طولانیه، همون طور که گفتم خیلی کوتاه‌تر هم می‌تونست باشه، یا اصلا نباشه! اما همون جزئیاتشه که باعث تمایزش میشه.  
راستش من خودم از تطویل و زیاده گویی خیلی بدم میاد. وقتی یه موضوع برای بار دوم بهم گفته میشه، عصبی میشم. پس چرا داستان‌های عشقی تکراری، فتوحات تکراری، یأس‌ها و امیدهای تکراری توی این کتاب به جای این که من رو عصبانی کنه، بیشتر مشتاقم کرد؟  
فکر می‌کنم اولین برخورد ما با یه اثر خیلی مهمه. اگه اولش ازش خوشمون بیاد، از اون به بعد اشکالاتش رو نادیده می‌گیریم، و اگه بدمون بیاد، بر علیه تک تک ویژگی‌هاش می‌تونیم موضع بگیریم و خوبی‌هاش رو هم تصادفی حساب کنیم.  

علاقه‌منم به این کتاب همین طوری بود. شاید تو زمان مناسب شروع به خوندن کتاب کردم. من آخرین باری که از خودِ مرگ ترسیدم رو یادم نمیاد. این احتمال که با مردن همه چیز تموم میشه و یه زمانی میاد که هیچ یاد و اثری از ما نیست، ذره‌ای من رو اذیت نمی‌کنه. چیزی که ازش وحشت دارم، ابدیته.  
سرآغاز کتاب من رو گرفت و ول نکرد. از روزی که کتاب رو شروع به خوندن کردم، تقریبا هر روز یاد فوسکا (شخصیت اصلی داستان) می‌افتم و کمی از زاویه دید اون به دنیا نگاه می‌کنم. حتی گاهی تکه کلام‌هاش ناخواسته به دهنم جاری میشه.

کتاب طوری نبود که دستم بگیرمش و نتونم زمین بذارمش؛ یا دلم نخواد تموم بشه (من این رو تا حالا تجربه نکردم!). اتفاقا طولانی بودن کتاب به چشم منم اومد و وسطاش داشتم به جایی می‌رسیدم که خسته بشم و سرسری بخونمش که صرفا تیک‌اش رو بزنم. اما با اون شروعی که داشت، و با اون ایدهٔ طلایی‌ش، دلم نیومد.  
یکم سرعت خوندن رو اوردم پایین و سعی کردم بیشتر با کتاب ارتباط برقرار کنم. سعی می‌کردم تک تک توصیفات رو تو سرم مجسم کنم؛ منظره‌ها، صداها، بوها. بعضی از مکالمات رو تو سرم با دو تا لحن و صدا می‌خوندم. و این کتاب قابلیت این رو داشت که همهٔ حواس من رو درگیر خودش کنه. منم این اجازه رو بهش دادم. اگه کتاب ۵ ستاره شده، یه کار مشترک بوده. منم زحمت کشیدم براش؛ و راضی‌ام.

https://khoshi.net/all-men-are-mortal.html
          

4 نفر پسندیدند.

1 نفر نظر داد.
سید علی مرعشی

1401/4/11 - 22:23

            "همه می میرند"
اما پیش از آن زندگی می کنند.
بچه که بودم از پنجره کنار صندلی عقب ماشین،  محو گذر کوچه ها، درخت ها و تیرهای چراغ برق می شدم. دلتنگ ترین لحظه ها نگاه کردن به دور شدن خانه پدر بزرگ از شیشه پنجره عقب ماشین و حس جا گذاشتن چیزی در پستوی زمان بود. بزرگ تر که شدم تماشای خط بی انتهای جاده از شیشه جلوی ماشین و عبور از جزئیات تمام نشدنی کنار جاده و تلنگرهای دردناک فرصت های پیش رو و راه باقی مانده، همنشین سفرهای من شد.

متن زیر حاوی نکاتی از داستان است (البته اگر به زودی قصد خواندش را ندارید باک تان نباشد)

هوشمندی و سلیقه نویسنده در انتخاب زنی چون "رژین" که حسادت ها و آشفتگی های فکری خاص خودش را در مواجه با زندگی و خوشبختی دیگران دارد، برای نشان دادن عمیق ترین و اولی ترین خواسته های بشری یعنی میل به زندگی، کمال و جاودانگی ستودنی است. ما تنها با رژین طرف نیستیم بلکه مصداق بارز و مثال پر رنگ تری از خود در درونی ترین حالات، آن هم در  ظرف زمانی که هیچ کس نمی تواند این دل آشوبگی را حس کند می یابیم. 
اگر رسالت ادبیات نشان دادن آن بُعد از انسان باشد که همه روزه در درون مان به این کوی و آن جوی می کشانیم "همه می میرند" صدای رسای هر آن چیزی است که در پس برنامه ریزی ها و نقشه کشیدن ها حرص نداشتنش را 
میخوریم.
در مقابل "فوسکا" همه تاریخ است با تمام تجربه های تکراری در جستجوی چیزی که معنا داشته باشد اما نامیرا بودن دیگر معنایی برای او باقی نمی گذارد. 
از عجیب ترین آموزه های این کتاب دانستن ارزش "مرگ" و موهبت میرایی است. یگانه واقعیتی در کنار زندگی و به دنیا آمدن که به همه زیبایی های عالم معنا و ارزش می دهد. 
دیگر اینکه میراث ما در پهنه این جهان چیست؟  چه چیز باقی می گذاریم؟  برای که؟  چه فایده ای دارد؟  و ده ها سوال دیگر که اگر مطالعه این اثر هیچ فایده ای نداشته باشد جز همین پرسش ها و مواجه کردن انسانْ با خود، گذشته و آینده اش باز هم کاری بزرگ کرده سیمون دوبوار.
نکته جالب هماهنگ بودن خواسته های انسان نامیرای دوبوار با اعصار تاریخ است. در دو قرن اول به دنبال فتح و کشورگشایی، سپس کشف سرزمین های ناشناخته در دل جنگل ها و سرزمین های بکر و بعد دوران پیشتازی علم و آزمایشگاه ها و همین توجه به جزئیات خیره کننده اوست که طی طریق انسان نامیرایش در دل قرون متمادی را باورپذیر می کند.
          

6 نفر پسندیدند.

2 نفر نظر دادند.
سهیل خرسند

1401/9/13 - 14:36

            برای من، هیچ هدیه‌ی تولدی به اندازه‌ی کتابی که به دلم بنشیند عزیز نیست. از عارفه‌ی عزیز جهت این هدیه‌ی دوست‌داشتنی تشکر می‌کنم و امیدوارم هرجا که هست لبخند مهمان‌ لب‌هایش باشد.

کتاب را دوست داشتم چون متنی ساده، روان و بی‌آلایش داشت. هرچند خواندن بخش انتهایی کتاب به خاطر همزمانی با مهاجرت و گرفتاری‌های حاصل از آن تا روی غلطک افتادن زندگی به تعویق افتاد اما کتابی بود که اصلا دوست نداشتم روی زمین بگذارمش. داستانش برایم جالب بود، فوسکا خیلی حرف می‌زد و شاید برای خیلی‌ها حوصله سر بر باشد اما داستان‌هایش برایم جذاب بود و با اشتیاق می‌خواندم.
داستان کتاب در مورد اشتیاق انسان‌ها به جاودانگی و مصائب آن است، فوسکایی که جاودانه شد و محکوم به تماشای چرخه‌های تکراری زندگی و ... درس‌های جذابی داشت که به نظرم آن‌قدر جذاب هست که به جای خواندن حرف‌های من خودتان به سراغ خواندن کتاب بروید.

نقل‌قول نامه
"دلم می‌تپد، و پاها قدم بر می‌دارند. راه‌ها به پایان نمی‌رسند."

"مگر در‌ آشیان بوف مرا زاییده‌ای، مادر!
که بختم این چنین تیره‌ست که چون بوفی درون لانه گریانم؟"

"هرگز آسودگی در کار نخواهد بود!"

"اگر همه‌ی مردم خوشبخت بودند، دیگر چه کاری در جهان برایشان می‌ماند؟"

"اگر مرگ نباشد همه‌چیز ارزش و معنای خود را از دست می‌دهد."

کارنامه
دوستش داشتم خیلی زیاد، ۵ ستاره بهش میاد... چرا باید ازش ستاره‌ای کم کنم؟ به جایش به بقیه‌ی دوستانم نیز پیشنهاد می‌دهم که بخواننش و خودم نیز در لیست کتاب‌های محبوبم آرشیوش می‌کنم.

هجدهم شهریورماه یک‌هزار و چهارصد و یک
          

1 نفر پسندید.

زهره دلجو

1401/12/27 - 9:49

            قبل از هر چیز باید اعتراف کنم در طول مطالعه نمی‌دانستم نویسنده‌ی این کتاب معظم خانم است. معمولا بعد از به پایان رسیدن کتابی اگر آن کتاب از نظرم با اهمیت و عمیق باشد، نویسنده‌اش را گوگل می‌کنم تا ببشتر با این انسان خاص آشنا شوم و این بار نتیجه جستجویم درباره سیمون دوبوار هم شرمنده‌ام کرد و هم مغرور. شرمنده از اینکه نمیدانستم ایشان خانم هستند و تصور هم نمی‌کردم خانم باشند. از این بابت واقعا متاسفام. داخل پرانتز باید بگویم کتاب جنس دوم را هم ایشان نوشته‌اند. و مغرور از اینکه این کتاب را یک زن نوشته است.
اما در مورد خود کتاب: ایده فوق‌العاده‌ای دارد. چطور نامیرایی که شاید آرزوی خیلی از آدمها باشد می‌تواند تبدیل به نفرینی شیطانی شود. چطور نامیرایی خود تبدیل به مرگیمضاعف می‌شود. چطور زندگی را تهی از معنا می‌کند و چه‌طور انسان را از شجاعت، عشق، بخشندگی، صبوری و بسیار خصایل ارزشمند عاری می‌کند. برای کسی که می‌داند قرار نیست بمیرد بی‌مهابا به میدات جنگ دویدن و مبارزه کردن نمی‌تواند نشانه‌ی شجاعت باشد، برای محبوب وقت گذاشتن برای کسی که زمان برایش بی‌نهایت است چندان هنری نیست. و چه زیبا تمام اینها را خانم دوبوار در رمان بزرگش نشانمان داده. صد البته اگر ایشان همین ایده را امروز روز می‌خواستند بنویسند فرم دیگری انتخاب می‌کردند اما برای زمان تالیف این ایده‌ی درخشان به خوبی تبیین شده و ماندگاری آن تا به امروز گواه همین موفقیت است. توصیه می‌کنم بخوانیدش.
          

7 نفر پسندیدند.