معرفی کتاب همه می میرند اثر سیمون دو بووار مترجم مهدی سحابی

همه می میرند

همه می میرند

سیمون دو بووار و 1 نفر دیگر
4.1
81 نفر |
31 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

18

خوانده‌ام

139

خواهم خواند

170

ناشر
نشر نو
شابک
9786004901024
تعداد صفحات
448
تاریخ انتشار
1399/10/29

توضیحات

        سیمون دوبوار یکی از فعالان جنبش آزادی زنان و جنبش ضد جنگ ویتنام و دوست و همکار متفکر بزرگ فرانسوی، ژان پل سارتر، در ۱۹۵۴ جایزۀ گنکور را از آن خود کرد.

آثاری که از وی به‌جا مانده، برخی تحقیقی و بیشتر ادبی هستند و همه می‌میرند یکی از مهم‌ترین و مشهورترین رمان‌های اوست.

سيمون دوبوار در ۱۹۷۸ نامزد دریافت جایزۀ ادبی نوبل بود.
      

لیست‌های مرتبط به همه می میرند

نمایش همه

یادداشت‌ها

مهران م

مهران م

1403/12/2

          یکی از عجیب ترین کتاب‌هایی که شاید باید خوند همینه.همیشه به جاودانگی علاقه مند بودم.تو این داستان با جاودانگی بدن روبرو شدم.چیزی که هیچوقت برام جذابیتی نداشته.فوسکا میتونه همون خدا باشه.چرا که نه..ولی در تعریف خدا همیشه از قدرت و دانش مطلق صحبت شده،از کمال و عدم نیاز صحبت شده،محدود به زمان و مکان هم نیس.این چیزاییه که ما انسانها با عقل خودمون در مورد خدا فک میکنیم.شاید اینطور نباشه؟از طرف دیگه فوسکا در چندین جای کتاب در مورد ناتوانی خودش صحبت میکنه ولی تمام اطرافیانی که پی به فانی نبودنش میبرن اون رو یه قادر به خیلی از کارها میدونن و همه ازش درخواست کمک میکنن.آشنا نیس؟سیر تکرار و ملال  و تنهایی تاکید شده ی فوسکا هم میتونه ی دلیل دیگه ای باشه بر اینکه فوسکا همون خدایی ست که ما می‌شناسیم.تنها یک عامل باعث ایجاد شبهه میشه.خالق بودن.فوسکا خالق هیچ دنیایی نبوده.
تنهایی فوسکا ترسناکه.در تمام سال‌های زندگی فوسکا نگاهش به عشق و زندگی و مرگ تغییر خاصی نمیکنه ولی در هنگام حضور ماریان نگاه اون به جاودانگی  و زندگی و مرگ تغییر میکنه.عمر طولانی رو از زاویه ی دیگه میبینه.چه فایده اگه عمرت طولانی تر از عمر معشوقت باشه؟تنها به یاد او بودن تسکین بخشه؟هرگز...عمر جاودانه زمانی معنی پیدا میکنه که همزمان با حضور معشوق باشه.بقیه ش میشه گذشتن زمان.نمیشه بهش گفت عمر.
در پایان این دو  سوال تو ذهنم نقش بست:
اینهمه جنگ و کشتار و  درگیری و دعوا و بی اخلاقی در دنیا چه بر سر نگاه خدا به موجوداتش آورده؟این ما هستیم که در دنیا تنهاییم یا خدا؟

        

5

32

شراره

شراره

1403/2/18

          عجب کتابی بود...خیلی از خوندنش لذت بردم...
یک فانتزی پر محتوا از یک زندگی نامحدود...به این موضوع در قالب داستان زیاد پرداخته شده اما این کیفیت و نگاه جدید بود توصیف جزئیات احساسی را که یک آدم ممکنه در همچین شرایطی تجربه کنه و چگونگی سیر تغییر احساس و تفکر اون آدم واقعا جذاب بود...و یه نگاه مثبت به مرگ و یادآوری این موضوع که مرگ به زندگی معنا میده...داستان خیلی خوب با وقایع تاریخی ترکیب شده و همین موضوع داستان رو جذاب تر میکنه...

چند جمله از کتاب: 

گفتم:روزی میرسد که شر را ریشکن کرده باشیم آن وقت سازندگی را شروع میکنیم
گفت: اما شر کار خود ماست 
گفتم: بدی بدی می‌آورد زندقه به آدم سوزی و شورش به آدم سوزی منتهی می‌شود.اما همه اینها روزی به پایان میرسد  

هیچ چیز را نه میتوانم و نه میخواهم که انکار کنم زیرا بر خلاف وجدان خود سخن گفتن نه درست است و نه راه به جایی می‌برد 

آن راهب جرات میکرد مدعی شود که فقط وجدان او‌مهمتر از منافع امپراطوری و جهان است....من میخواستم همه جهان را یکپارچه در دست بگیرم او مدعی بود که خودش به تنهایی جهانی است...خود ستایی او جهان را پر از تمایلات خودسرانه میکرد...
اگر اجازه می‌یافت به وضع هایش ادامه دهد ه مردم یاد میداد که هر کس داور مناسبات خودش با خداوند است و هر کس می‌تواند درباره کردار خود قضاوت کند در این صورت من چه طور میتوانستم آنان را به اطاعت وادار کنم؟... 

الان دیگر درک میکنم آنچه برایشان ارزش دارد هرگز آن چیزی نیست که به آنها داده میشود بلکه کاری است که خودشان میکنند اگر نتوانند چیزی را خلق کنند باید نابود کنند ما در هر حال باید آنچه زا که وجود دارد طترد کنند وگر نه انسان نیستند و ما میخواهیم به جای آنها دنیارا بسازیم و در آن زندانیشان کنیم چیزی جز نفرت آنها نصیبمان نمی‌شود این نظم این آسایشی که ما آرزویش را داریم برای آنها بدترین نفرین است.
نه برای آنها و نه علیه‌شان کاری نمیشود کرد هیچ کاری نمیشود کرد. 

میخواستم وجودم چیزی بیشتر از چشمی که نگاه میکند نباشد. 

اگر زندگی فقط نمردن است چرا باید زندگی کرد اما برای نجات زندگی خود مردن هم ابلهانه نیست؟ 

باید هیجان زندگی را تجربه کنم حتی اگر به قیمت جانم تمام شود 

اگر آدم به اندازه کافی عمر کند می‌بیند که هر پیروزی روزی به شکست تبدیل میشود. 

از همان لحظه‌ای که آدم به دنیا می‌آید مردنش شروع میشود  اما بین تولد و مرگ زندگی وجود دارد.


        

30

          «نفرین ابدیت»
شاید همهٔ کتاب رو بشه تو همین دو کلمه خلاصه کرد. اگه خیلی از ما ها بخوایم در مورد همچین ایده‌ای صحبت کنیم نتیجه‌ش چی میشه؟ یه دل‌نوشتهٔ کوتاه؟ یه پست تو وبلاگ؟ و احتمالا خیلی زود بین میلیون‌ها حرف دیگه گم میشه. اما نویسنده اونقدر این ایده رو پرورونده و پر و بال داده که نتیجه‌ش فقط «حرف» نیست، که بخواد گم بشه و نادیده گرفته بشه. کتاب این ایده رو به تصویر کشیده؛ کاری کرده که بتونیم حسش کنیم، ببینیمش و به خاطر بسپریمش.

بله، کتاب نسبتا طولانیه، همون طور که گفتم خیلی کوتاه‌تر هم می‌تونست باشه، یا اصلا نباشه! اما همون جزئیاتشه که باعث تمایزش میشه.  
راستش من خودم از تطویل و زیاده گویی خیلی بدم میاد. وقتی یه موضوع برای بار دوم بهم گفته میشه، عصبی میشم. پس چرا داستان‌های عشقی تکراری، فتوحات تکراری، یأس‌ها و امیدهای تکراری توی این کتاب به جای این که من رو عصبانی کنه، بیشتر مشتاقم کرد؟  
فکر می‌کنم اولین برخورد ما با یه اثر خیلی مهمه. اگه اولش ازش خوشمون بیاد، از اون به بعد اشکالاتش رو نادیده می‌گیریم، و اگه بدمون بیاد، بر علیه تک تک ویژگی‌هاش می‌تونیم موضع بگیریم و خوبی‌هاش رو هم تصادفی حساب کنیم.  

علاقه‌منم به این کتاب همین طوری بود. شاید تو زمان مناسب شروع به خوندن کتاب کردم. من آخرین باری که از خودِ مرگ ترسیدم رو یادم نمیاد. این احتمال که با مردن همه چیز تموم میشه و یه زمانی میاد که هیچ یاد و اثری از ما نیست، ذره‌ای من رو اذیت نمی‌کنه. چیزی که ازش وحشت دارم، ابدیته.  
سرآغاز کتاب من رو گرفت و ول نکرد. از روزی که کتاب رو شروع به خوندن کردم، تقریبا هر روز یاد فوسکا (شخصیت اصلی داستان) می‌افتم و کمی از زاویه دید اون به دنیا نگاه می‌کنم. حتی گاهی تکه کلام‌هاش ناخواسته به دهنم جاری میشه.

کتاب طوری نبود که دستم بگیرمش و نتونم زمین بذارمش؛ یا دلم نخواد تموم بشه (من این رو تا حالا تجربه نکردم!). اتفاقا طولانی بودن کتاب به چشم منم اومد و وسطاش داشتم به جایی می‌رسیدم که خسته بشم و سرسری بخونمش که صرفا تیک‌اش رو بزنم. اما با اون شروعی که داشت، و با اون ایدهٔ طلایی‌ش، دلم نیومد.  
یکم سرعت خوندن رو اوردم پایین و سعی کردم بیشتر با کتاب ارتباط برقرار کنم. سعی می‌کردم تک تک توصیفات رو تو سرم مجسم کنم؛ منظره‌ها، صداها، بوها. بعضی از مکالمات رو تو سرم با دو تا لحن و صدا می‌خوندم. و این کتاب قابلیت این رو داشت که همهٔ حواس من رو درگیر خودش کنه. منم این اجازه رو بهش دادم. اگه کتاب ۵ ستاره شده، یه کار مشترک بوده. منم زحمت کشیدم براش؛ و راضی‌ام.

https://khoshi.net/all-men-are-mortal.html
        

10

          "همه می میرند"
اما پیش از آن زندگی می کنند.
بچه که بودم از پنجره کنار صندلی عقب ماشین،  محو گذر کوچه ها، درخت ها و تیرهای چراغ برق می شدم. دلتنگ ترین لحظه ها نگاه کردن به دور شدن خانه پدر بزرگ از شیشه پنجره عقب ماشین و حس جا گذاشتن چیزی در پستوی زمان بود. بزرگ تر که شدم تماشای خط بی انتهای جاده از شیشه جلوی ماشین و عبور از جزئیات تمام نشدنی کنار جاده و تلنگرهای دردناک فرصت های پیش رو و راه باقی مانده، همنشین سفرهای من شد.

متن زیر حاوی نکاتی از داستان است (البته اگر به زودی قصد خواندش را ندارید باک تان نباشد)

هوشمندی و سلیقه نویسنده در انتخاب زنی چون "رژین" که حسادت ها و آشفتگی های فکری خاص خودش را در مواجه با زندگی و خوشبختی دیگران دارد، برای نشان دادن عمیق ترین و اولی ترین خواسته های بشری یعنی میل به زندگی، کمال و جاودانگی ستودنی است. ما تنها با رژین طرف نیستیم بلکه مصداق بارز و مثال پر رنگ تری از خود در درونی ترین حالات، آن هم در  ظرف زمانی که هیچ کس نمی تواند این دل آشوبگی را حس کند می یابیم. 
اگر رسالت ادبیات نشان دادن آن بُعد از انسان باشد که همه روزه در درون مان به این کوی و آن جوی می کشانیم "همه می میرند" صدای رسای هر آن چیزی است که در پس برنامه ریزی ها و نقشه کشیدن ها حرص نداشتنش را 
میخوریم.
در مقابل "فوسکا" همه تاریخ است با تمام تجربه های تکراری در جستجوی چیزی که معنا داشته باشد اما نامیرا بودن دیگر معنایی برای او باقی نمی گذارد. 
از عجیب ترین آموزه های این کتاب دانستن ارزش "مرگ" و موهبت میرایی است. یگانه واقعیتی در کنار زندگی و به دنیا آمدن که به همه زیبایی های عالم معنا و ارزش می دهد. 
دیگر اینکه میراث ما در پهنه این جهان چیست؟  چه چیز باقی می گذاریم؟  برای که؟  چه فایده ای دارد؟  و ده ها سوال دیگر که اگر مطالعه این اثر هیچ فایده ای نداشته باشد جز همین پرسش ها و مواجه کردن انسانْ با خود، گذشته و آینده اش باز هم کاری بزرگ کرده سیمون دوبوار.
نکته جالب هماهنگ بودن خواسته های انسان نامیرای دوبوار با اعصار تاریخ است. در دو قرن اول به دنبال فتح و کشورگشایی، سپس کشف سرزمین های ناشناخته در دل جنگل ها و سرزمین های بکر و بعد دوران پیشتازی علم و آزمایشگاه ها و همین توجه به جزئیات خیره کننده اوست که طی طریق انسان نامیرایش در دل قرون متمادی را باورپذیر می کند.
        

7

          ‍ در جهانی رو به زوال ماندن و بودن چه تاوانی دارد؟ که فکر کن پیکرت مانا شد و هفتصد سال در میان تاریخ قدم زد. روایت کرد و جنگید و خسته شد و باز هم ماند. آن‌چه انسان را برقرار می‌سازد، همین هستی بی‌پایان رنج‌آور است؟ 
سیمون دوبوار تلاشش را کرد تا خواننده را به این فکر وادارد، اما قصه "همه می‌میرند" در میان تفکرات جانب‌دارانه و تعصبات نویسنده، رسالتش را پیدا نکرد.
داستان از تاثیر یک معجون کیمیایی نشاءت می‌گیرد که تمنای انسان را برای نامیرایی اجابت می‌کند. در عصر جنگ‌های بی‌پایان قرون وسطی و انسانی که خرافه را بر علم ارجح می‌داند، اکسیر حیات به منزله بازی با مرگ و زندگی بود. و فوسکا، مردی بود که زندگی را یافت. جسورانه تن به آزمونی داد که خطا نداشت. و در میانه زندگی‌اش جاودانه شد و قرن به قرن جهان را پیمود تا هوس نویسنده را برای روایت کردن التیام بخشد. و در واقع داستان از همان‌جایی تمام شد که خواننده کشف می‌کند این همه خواندن و دنبال کردن، صرفا یک گزارش تاریخی و جغرافیایی است که احتمالا باید گفته می‌شد تا مخاطب را شیفته زندگی ابدی کند و یا درس عبرتی باشد، پندآموز.
فوسکا در مسیر زندگی‌اش آدم‌های متعددی را ملاقات می‌کند اما هیچ کدام در مقام عشق برای او ماندگار نشدند. که شاید هم‌زیستی فوسکا با دیگران از جنس وصل شدن بود. تا بخواهد قسمتی از خودش را که محصول تجربه است، مفید و پویا نگه دارد. اما در برابر عشق، او مردی می‌شد بی‌مقام و تجربه. مردی که در معدود دفعات عاشق شدنش، همه تلاشش را می‌کرد تا از معشوق زندگی ببیند. مردی که مرگ را شکست داده بود اما همه عمر در پوسته خاکستری مردارمانندش، تاریخ را قدم زده بود. و زنان راهبران این داستان بودند. هر بار که قصه دچار شکست روایی می‌شد، زنی با اندام ظریفش پیدا می‌شد تا روح و رنگ را به فوسکا بدمد. اکسیر حیات فوسکا همین عشق بود که او را ناتوان‌ترین انسان تاریخ می‌کرد. و او دیگر کسی نبود که جهان را قدم زده تا مرگ را پیدا کند.
زن‌های داستان شخصیت‌هایی کامل داشتند. کامل نه به معنای کمال داشتن، که خوب به روایت‌شان پرداخته شده بود. و سخت نبود کاترینای منفعلی را در کنار فوسکا تصور کنی که هیچ اعتبار و اختیاری کنار شوهرش ندارد. و بئاتریچه‌ای را پای دریاچه ببینی که زیر جامه‌اش قلبی سخت داشت و فوسکا با همه ثروت و مهرش حریف قلب او نشد.
ماریان، زنی زیبا و باهوش که حلقه آخر اتصال او از تاریخ به امروز بود. زنی که جمله ماندگار کتاب را از زبان او شنیدیم، "آیا بقیه را هم مثل من دوست داشتی؟" 
و رژین که آینه روبروی فوسکا بود. شخصیتی خودشیفته، به دنبال برتری و ماندگاری.
و همه لحظات زنانه کتاب، سرشار از تحول و اعتبار بود. درست همان‌جا که خانم دوبوار نشسته بود و فمینیست در جهان داستانش قدم زده بود.
روایت نثری ساده داشت و ترجمه‌ای متناسب با قلم نویسنده، و این نوع نگارش کلمات گاها دل‌زننده می‌شد و روند داستان را کند می‌کرد.
چرایی داستان برای من طولانی بودن فرسایشی کتاب بود. ماموریت نویسنده انگار نوشتن همه وقایع تاریخی از قرون وسطی تا دوران معاصر بود. که گاه فکر می‌کردم در این ملغمه تاریخی که شروع کرده، دست و پا می‌زند و راهی جز نوشتن و گذر کردن ندارد. گرفتار داستان شدن، شاید توصیف بهتری برای همه آن زیاده‌گویی‌ها بود.
در نهایت پیام اخلاقی گل‌درشت داستان را می‌گرفتیم اگر فوسکا به جای هفتصد سال، کمتر می‌زیست یا زبان سرخپوستان و جهانگرد و انقلابیون نمی‌شد. این‌که زیستن نه به درازای عمر که به عرض آن است که اعتبار دارد.
از سیمون دوبوار تعاریف زیادی شنیدم و امید دارم کتاب‌های دیگرش را با مهر بیشتری بخوانم. گرچه به نظر می‌آید جانب‌داری خوراک نویسنده است. چیزی که او را باقی نگاه می‌دارد و نامیرا می‌کند. 
فوسکا نام دیگر سیمون دوبوار بود.

همه می‌میرند/ سیمون دوبوار
ترجمه مهدی سحابی/ نشر نو
        

14