یادداشت آگاتاهد.

        بیست و چهارمین کتابِ ۱۴۰۴؛ 
حس نزدیکی خاصی با کتاب‌هایی که نویسنده‌های ایرانی دارند و همین گوشه کنارها اتفاق می‌افتند میکنم. حسی که قرار نیست با کتاب‌های دیگر تجربه کنم.
"برفِ تابستانی و هفت ثانیه سکوت عشق" با همین حسِ آشنایی قدیمی شروع شد. مثل اینکه از درون خودم اتفاق می‌افتاد. شخصیت‌های کتاب همه مثل دوستان نزدیکم بودند که قبلا می‌شناختمشان اما مدت طولانی فراموششان کرده بودم، تا آنجا که دوباره با خواندن این صد صفحه کتاب که در یک نشست تمام شد با آن دوستان قدیمی ملاقات کردم.
فکر میکنم این حس بیشتر به‌خاطر سبک نوشتن کتاب باشه. درست مثل این بود که در زیرشیروانیِ کم نوری نشسته باشم و دفتر خاطراتی کهنه که همانجا پیدایش کرده‌بودم را بخوانم. 
اینکه این اتفاقات در چنین سن کمی برای راوی به وقوع می‌پیوست ارتباط گرفتن با کتاب و راوی را برایم سخت‌تر و سخت‌تر می‌کرد. البته که بنظرم پایان کتاب هم چهارچوبِ قوانین کتاب را رد کرد و غیرمنطقی تمام شد، حداقل من نیاز به توضیح بیشتری داشتم. فکر می‌کنم همین موارد دلیل کم کردن دوستاره بوده باشه.

و در پایان، همان‌طور که نویسنده در سرانجام کتاب گفت، "در پیاده‌رویِ عریضِ خیابان انقلاب آدم‌های زیادی درحال رفت‌وآمد بودند که هرکدامشان می‌توانستند داستان منحصر به فرد زندگی خود را داشته باشند."
      
1.5k

18

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.