معرفی کتاب در جست وجوی یک پیوند اثر کارسون مکالرز مترجم حانیه پدرام

با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
در حال خواندن
3
خواندهام
35
خواهم خواند
23
توضیحات
نویسندگان همهی جنوبها انگار بار سنگینی را به دوش میکشند که هیچگاه از دوششان برداشته نمیشود. نویسندگانی که از جنوب آمدهاند، از ایران تا آمریکا، همان جنوبهایی که شکل تمام عیار همان جنوبهای قصهها و افسانهها هستند، جنوبهای گرم، جنوبهای خشک، جنوبهای مرطوب، جنوبهای تبکرده، جنوبهای دلگیر و دلتنگ، همگی اگر هزاران کیلومتر از جنوبشان جدا شوند هم باز تا همیشه قصههایشان در آن جنوب خواهد ماند. «کارسون مکالرز» یکی از مهمترین نویسندگان تاریخ ادبیات است که از یک جنوب کلاسیک مهاجرت کرده ولی هیچگاه ذهن و زبانش از آن جنوب جدا نشده و در رابطهای عجیب با اقلیم و جغرافیای زادگاهش باقیمانده، در حرکتی سیال و همیشگی میان عشق و نفرت. کتاب «در جستوجوی یک پیوند» روایتگر یکی دیگر از آدمهای جنوبی مکالرز در یک شهر کوچک جنوبی دیگر است؛ دختری که هیچ پیوندی با جهان پیرامونش ندارد و این بیپیوندی لزوما خودخواسته نیست! فرنکی آدامز، دختر نوجوان رمان، به ازدواج برادرش به شکل اتفاقی نگاه میکند که میتواند جهان و آدمها را برایش قابل پیوند کند و این تنهایی عظیم را از او دور کند. فرنکی کوچک «در جستوجوی یک پیوند» یکی از شمایلهای نویسندهی منزوی و فرار کرده از مکانهای کودکی و نوجوانیاش است، نویسندهای که همهی عمر نهچندان بلند و پر از بیماری و تشویشاش را در گریز از خودش و جهان بود، درعینحالیکه برای پیوندهای انسانی، سخت تلاش میکرد و تراژدی شخصیاش همین سرخوردگی از ناممکنی این پیوندها بود.
بریدۀ کتابهای مرتبط به در جست وجوی یک پیوند
1403/3/7
1403/3/10
لیستهای مرتبط به در جست وجوی یک پیوند
یادداشتها
1403/10/25
1404/2/20
با فرنکی دوازده ساله یکجاهایی همراه شدم. انگار که دستشو گذاشت رو شونم و حرفهایی که میخواستم بشنوم رو بهم زد. انگار که درک شدم، هرچند دیر ولی یه چیزایی بود که من هم وقتی همسن و سالش بودم دقیقا همینطوری بودم نسبت بهشون. هنوز بخش اول کتاب به آخرش نرسیده بود ولی دلم میخواست کتابو کشش بدم. انقدر که بیشتر با فرنکی زندگی کنم نه آدمهای حوصله سربر زندگی واقعی. دلم میخواست مککالرز، فرنکی رو همونطور که روی پلههای منتهی به آشپزخونه به تصویر میکشه ببینم. یه دوست دوازده ساله پیدا کردم که جرئت خداحافظی باهاش رو ندارم هنوز. یه دوست دوازده ساله که شکل خودمه، دلش میخواد چمدونش رو ببنده و از شهر بره. میدونه سهمی از دنیای اطرافش نداره. میترسه، از قانون، از پدرش. چه فکرهایی که اونو میترسونه. چه سؤالهایی که حتی آسمون هم جوابی براشون نداره. گاه وقتی اگر کتابی رو کش میدی، برای این نیست که داره حوصلهات رو سر میبره، شاید برای اینه که نمیخوای به این زودیها تموم بشه. ولی من خیلی زودتر از چیزی که باید تمومش کردم، هرچند خیلی تلاش کردم کش بیاد.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.