من این کتاب رو آخر شبها که تنها بودم و همهجا ساکت بود میخوندم،
فکر خوبی بود چون خیلی جاها باعث میشد اشک بریزم و راستش اشکهای آخر شبی یه جور دیگهای درون آدم رو تخلیه میکنن!
حالا هم خیلی جدی پیشنهاد میکنم شما هم شبها بخونیدش، اصلا انگار توی داستان هم همیشه شب بود، همیشه تاریک بود و غصهها پنهان میموندن.
از اسم کتاب مشخصه: همهی شخصیتهای کتاب تنهان، حالا گاهی یکی نمیتونه به آدمها نزدیک بشه و یکی هم اصلا تلاش و تصمیمی نداره که به آدمها نزدیک بشه.
یکی بلد نیست عاشق باشه، یکی میترسه عاشق باشه، یکی هم اصلا دلش نمیخواد که عاشق و وابسته باشه!
روایتِ داستان غیرخطیه و برای همین ذره ذره از هر کسی میفهمیم.
یه شخصیتی هست به اسم نرمین که بخشهایی از کتاب، از احساساتِ خودش میگه و دقیقا از همون بخشی از وجودش مینویسه که همیشه مراقب بوده کسی چیزی ازش ندونه.
برای من قشنگترین بخشهای کتاب همین بخشها بودن.
هرچقدر حرفهای نگفتهی ما بیشتر باشن، هرچقدر مراقب باشیم آدمها یه سری چیزها رو ازمون ندونن، تنهاتریم.
و وقتی از حرفهای نگفتهی یک آدمِ دیگه میخونیم و میفهمیم فقط ما نیستیم که یه سری از ابعاد وجودمون رو پنهان میکنیم، انگار دلمون به این گرم میشه که این تنهایی فقط برای ما نیست، آدمهای دیگه هم تجربهش میکنن فقط موضوع اینه که اونا هم مثل ما قایمش میکنن.