داستان با یک سوال شروع میشه.
ولی برای پیدا شدنِ جوابِ این سوال، خاطرات غمانگیز و وحشتناکی مرور میشن…
نوال مدت زمان زیادی رو سکوت کردهبود، هیچکس حتی بچههاش هم نمیدونستن علت این سکوت چیه!
تا زمانیکه نوال میمیره و وصیتنامهای برای فرزندانش میذاره.
ازشون میخواد به زادگاه مادرشون سفر کنن و برادر و پدرشون رو پیدا کنن؛
پدری که هیچ حرفی ازش زده نمیشده،
و برادری که ژان و سیمون، دوقلوهای نوال، هیچوقت نمیدونستن وجود داشته!
با شروعِ این سفر، گذشتهی نوال رو از نوجوانی تا میانسالی میبینیم؛
روزهایی که عاشقبوده، ترسهاش، شکستهاش و مهمترینش دلیل سکوتش.
خوندنش برای من خیلی جذاب بود، با پایانش خیلی شوکه شدم و اصلا انتظارش رو نداشتم!
با توجه به اینکه من بدون شناختِ قبلی رفتم سراغش، اصلا نمیدونستم قراره رنگوبوی جنگ داشته باشه…
اینکه اینروزها خیلی اتفاقی کتابهایی رو میخونم که همراستا با افکار و احوال خودم هستن، خیلی برام عجیب و جالبه.
جدیجدی نکنه کتابها ما رو انتخاب میکنن؟!
این نمایشنامه یک اقتباس سینمایی هم داره که من ندیدم: Incendies 🎥
پینوشت:
همهچیز رو نباید فهمید، ندونستن آرامش داره!