زینب

زینب

@milkywaymind

24 دنبال شده

151 دنبال کننده

milkywaymind_
injakenareman
پیشنهاد کاربر برای شما

یادداشت‌ها

نمایش همه
زینب

زینب

2 روز پیش

17

زینب

زینب

3 روز پیش

        «نتوانست از خود آن نیرویی را بروز دهد که برآمده از ایمان بود و آن نیروهایی هم که آدمی برای تحمل ناامیدی نیازمند آنهاست، رفته‌رفته از او رخت بربستند.»

احتمالا شما هم داستان ایوب رو می‌دونید‌ و می‌تونید حدس بزنید که قراره این کتاب درباره‌ی چی باشه.

ایوبِ این قصه مردی بود به نام «مندل سینگر»، مردی خداترس و با ایمان.
مندل با همسر و سه فرزندش زندگی‌ِ معمولی‌ای داشت تا زمانی که فرزند چهارم به دنیا اومد و سختی‌هایی رو به همراه خودش آورد.
سختی‌هایی که از نظرِ مندل، مجازات خداوند بودن، هرچند نمی‌دونست چه خطایی کرده که بابتش مجازات می‌شه.

مندل و همسرش برای حل هر مشکل پا به مسیر سخت‌تری گذاشتن و روزهاشون رو با صبر و انتظار برای معجزه می‌گذروندن،
صبری که معلوم نبود نتیجه‌ای داره یا نه.

این کتاب رو دوست داشتم ولی نه برای پایانش، برای فصل دوم و اوجِ مشکلات و‌ رنج‌هاش!
خیلی وقت‌ها به این فکر می‌کنم چرا دنیا انقدر بی‌انصافه و عدالتی وجود نداره؟
چرا بعضی از زندگی‌ها با درد شروع می‌شه و با درد بیشتری هم تموم می‌شه؟
      

48

زینب

زینب

1403/11/24

        این اولین کتابی بود که من از ماگدا سابو‌ خوندم، که باعث شد دلم بخواد باز هم کتاب‌هاش رو بخونم.
اول کتاب شاید یکم فهمیدنِ داستان سخت بود، دلیلش هم نوع روایت بود که گاهی اول‌شخص بود و گاهی سوم‌شخص؛ ولی هرچقدر جلوتر رفتم بیشتر دوستش داشتم و لذت بردم.
انگار وقتی که تموم شد تازه تونستم به خوبی شروعش رو درک کنم…

نویسنده تو این داستان زخمِ جنگ رو با آزردگیِ روحیِ شخصیت‌هاش بهم نشون داد و موفق شد بی‌نهایت غمگینم کنه.
راستش کتابی که غمِ موندگار و عمیق داره برای من خیلی عزیز می‌شه. فکر کنم کلا دیگه کتاب‌های مهربونی که پایانِ خوش دارن برای من جذاب نیستن! زندگی کی مهربون بوده یا مهربون مونده؟

اين داستان چند تا شخصیت داره که انگار با فهمیدنِ قصه‌ی هرکدوم، از زاویه‌های مختلفی بهشون نگاه می‌کنیم.
ولی چی بین همه‌ی شخصیت‌ها مشترکه؟ رنج.

یکی از شخصیت‌های این کتاب مُرده ولی هم‌چنان گاهی به زندگی زنده‌ها سر می‌زنه.
داشتم فکر می‌کردم این‌که وقتی می‌میریم بتونیم بیایم به زندگی و جای خالیِ خودمون بین آدم‌ها نگاهی بندازیم چه حسی داره؟
مثلا این‌که ببینیم فراموش شدیم!
      

9

زینب

زینب

1403/11/10

50

زینب

زینب

1403/11/7

        هیچ‌کاری از کسی کاملا بعید نیست، چون معمولا رفتار آدم‌ها تو شرایط مختلف تغییر می‌کنه.
مثل شخصیت‌های این داستان، که نسبت به برد و باخت، یا پول داشتن و نداشتن 
رفتارهاشون تغییر می‌کرد! 

راوی یا «الکسی ایوانوویچ» معلمِ جوان، عاشق و جسوریه که به پول نیاز داره،
در واقع دغدغه‌ای داره که به نظرش راه‌ حل مناسبش پوله.
با پول کمی که داره سراغ چرخ بخت می‌ره و بازی رو شروع می‌کنه و می‌بره.
ادامه می‌ده و باز هم می‌بره.
کم‌کم یادش می‌ره برای چی اومده بود و پول رو برای چی می‌خواست چون توی باتلاق حرص و طمعش اسیر شده… در نهایت هم استفاده‌ای که از این پول می‌کنه کاملا با هدفی که از قبل داشت فرق داره.

راستش من راوی رو قضاوت نمی‌کنم و نمی‌گم اشتباه کرد یا نکرد،
برای من شخصیت جالبی بود.
چون حس می‌کردم در لحظه زندگی می‌کنه! 

پی‌نوشت:
معمولا با انتخاب هر چیزی تو زندگی، احتمالِ داشتنِ یک چیز دیگه رو از دست می‌دیم.
پس شاید بشه گفت ما هم هر روز این زندگی رو با قمار می‌گذرونیم.
چیزی هم که مهمه اینه که بتونیم تشخیص بدیم کِی باید با شجاعت پیش بریم و کِی باید قانع باشیم و ادامه ندیم…
      

26

زینب

زینب

1403/11/1

        «بله زندگی‌هایی هست که از غمگین‌ترین کتاب‌ها هم غم‌انگیزترند.
یک کتاب هرچقدر هم که غم‌انگیز باشد نمی‌تواند به غم‌انگیزیِ زندگی باشد.»

داستان این مجموعه درباره‌ی دو تا پسربچه‌ست، دو برادر ‌دوقلو که مادرشون در زمان جنگ اون‌ها رو به مادربزرگشون سپرده و رفته.
مادربزرگ اصلا مشتاق دیدار این بچه‌ها نیست و نسبت بهشون هم دلسوزی و محبتی نداره؛ پس بچه‌ها تنهای تنها روزها رو می‌گذرونن و سعی می‌کنن با یک سری تمرین‌های عجیب خودشون رو در برابر سختی‌ها مقاوم کنن.

شاید اولش بچه‌های عادی به نظر بیان ولی رفته‌رفته با دیدنِ خشونت و تلخی‌ای که جنگ و فقر به مردم داده، بچه‌ها هم تصمیمات عجیب و حتی وحشتناکی می‌گیرن و کم‌کم می‌فهمیم که باید انتظار هر رفتاری رو ازشون داشته باشیم.

کتاب اول یا «دفتربزرگ» نثر ساده‌ای داره، چون دقیقا افکار و مشاهداتِ دو تا بچه‌ست. ولی قضیه تو کتاب دوم و سوم فرق می‌کنه!
داستان یکم معمایی می‌شه، و می‌فهمیم نباید به همه‌ی خاطرات بچه‌ها اعتماد می‌کردیم! 
پایان جلد دوم قراره یه علامت سوال بزرگ به جا بذاره و جلد سوم برای باز شدن گره‌هاست؛
برای فهمیدن این‌که چی واقعیت داشت و چی توهم بود،
چی حقیقت بود و چی دروغ.

به نظرم نویسنده خیلی خوب و با روش متفاوت خودش به اثری که جنگ، تنهایی، فقر و خیانت روی زندگی و روان انسان‌ها گذاشته پرداخته.
پیشنهادم هم اینه که اگه خواستید این سه‌گانه رو بخونید، بینشون فاصله نندازید و پشت‌ سر هم بخونید که تو جلد سوم گم نشید:)
      

32

زینب

زینب

1403/10/22

        معمولا زندگی این‌جوریه که آدم‌ها یا کلا نسبت بهت بی‌توجه‌ان و اهمیتی بهت نمی‌دن، یا سعی می‌کنن بهت آسیب بزنن!
ولی خب بعضی از آدم‌ها هم خوش‌شانسن و کسایی رو تو زندگی‌شون دارن که برای غم‌هاشون غصه بخورن و با شادی‌هاشون شاد بشن.
حالا فرض کن این آدمِ خوش‌شانس، همه‌چیز رو فراموش کنه و قدرِ این بودن و هم‌دلی رو ندونه!

می‌دونم که خیلی‌ها این کتاب رو خوندن و دوستش داشتن، و احتمالا هرکسی هم دلیلِ خودش رو داره.
برای من بیشتر از هرچیزی، وجودِ یک قلب مهربون بود که این کتاب رو عزیز کرد؛ مهربونی به خالص‌ترین و واقعی‌ترین شکل ممکن.

داستان درباره‌ی پسربچه‌ایه به اسم «پیپ» که با حمایت ِمالیِ یک شخص ناشناس ثروتمند می‌شه و به شهر می‌ره. 
حامیِ پیپ تاکید کرده که پیپ هرگز درباره‌ی هویت این شخص کنجکاوی نکنه تا زمانش برسه. و خب ما هم مثل پیپ ممکنه حدس‌های بزنیم و گمراه هم بشیم.
البته داستان فقط همین نیست؛ قراره شاهد عشق، دوستی، نفرت و آرزوهای بزرگی باشیم که آدم‌های این قصه برای خودشون یا برای دیگران دارن.

شخصیت محبوبم تو این کتاب کسی بود به اسم «جو» که به شکل عجیبی مهربون و ‌باگذشت بود.
دارم با خودم فکر می‌کنم من چند نفر رو تو زندگیم دارم که این‌قدر عزیز باشم براشون و چقدر قدرِ بودنشون رو می‌دونم؟!

پی‌نوشت:
یکی ممکنه برای قدردانیِ از یک لطف، از زندگی خودش دست بکشه و تمام تلاشش رو بکنه تا اون محبت رو جبران کنه؛
یکی هم فراموش می‌کنه یا خجالت می‌کشه به سمتِ اونی بره که وقتی ضعیف بود در کنارش بوده… و چقدر «ناسپاسی» آزاردهنده و غم‌انگیزه!
      

27

زینب

زینب

1403/10/13

        هروقت کتابی از موراکامی می‌خونم، به این فکر می‌کنم که حتما تو زندگیش تجربه‌‌های عجیب و ماورایی داشته، چیزهایی که توضیحشون سخت بوده و برای همین موراکامی با داستان‌هاش بهشون اشاره می‌کنه. 

بخشی از این کتاب، یکی از شخصیت‌ها درباره‌ی علاقه‌ش به مارکز می‌گه:
«توی داستان‌های مارکز، امر واقع و غیرواقع، زنده و مرده در هم آمیخته هستن. طوری ازش حرف می‌زنه انگار امور عادی و روزمره هستن.
این داستان با معیارهای منتقدان رئالیسم جادویی در نظر گرفته می‌شه اما ممکنه برای خود آقای مارکز رئالیسم معمولی حساب بشه. حسم اینه که اون این صحنه‌ها رو همون‌طور که ظاهر می‌شدن می‌نوشت. این دقیقا همون چیزیه که باعث می‌شه رمان‌هاش رو دوست داشته باشم.»

و این دقیقا حسیه که من به رمان‌های موراکامی دارم!

راویِ این قصه زمانی که هفده ساله بوده عاشق دختری می‌شه که احساس خالص و عمیقی نسبت به این دختر داشته. 
دختر تو حرف‌هاش به شهری اشاره می‌کنه که معتقده خودِ واقعیش اون‌جاست و این کسی که در کنار راوی هست فقط سایه‌ی دختره.
از اون‌جایی که نویسنده موراکامیه پس عجیب نیست اگه بگم بعد از مدتی دختر ناپدید می‌شه و راوی رو با کلی دلتنگی و سوالِ بی‌جواب تنها می‌ذاره…

راوی سال‌ها بهش فکر می‌کنه و هیچ‌وقت نمی‌تونه تو روابطش اون حس عمیقی که به اون دختر داشته رو پیدا کنه، پس تصمیم می‌گیره اون شهر رو پیدا کنه تا شاید بتونه باز هم کنار دختر باشه.
این کتاب داستانِ سفرِ راویه، در ظاهر به شهر و در واقعیت به درونِ خودش.

شاید هرکدوم از ما تو وجودمون شهری هست که دور تا دورش رو حصار می‌کشیم، و این حصار‌هاست که باعث می‌شه بخش‌هایی از وجودمون رو هیچ‌کس جز خودمون نتونه کشف کنه.

پی‌نوشت:
تموم شدنش برای من مثل بیدار شدن از یه خوابِ عجیب بود، از اون خواب‌ها که حس می‌کنی خیلی نشونه‌ها تو خودش داره و تا مدت‌ها بهش فکر می‌کنی.
      

38

زینب

زینب

1403/10/11

4

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

17

زینب پسندید.

7

7

زینب پسندید.
          
کتاب‌هایی که راجع به جنگ و اتفاقات اطرافشه اونقدر زیادن که هر بار یکیشونو می‌خونی فکر می‌کنی دیگه همه‌ی جنبه‌های جنگ رو شناختی و چیزی باقی نمونده که ازش بدونی. اما جنگ مثل زندگی عادی تک‌‌تک ابعاد زندگی رو چنان دربرمی‌گیره که مطمئنم همیشه چیز جدیدی برای خوندن هست. (از پارادوکس‌های ادبیات همینه که زیباترین آثار از دل زشتی‌ها بیرون میان و ما برای از بین نرفتن انسانیت نیاز داریم این زشتی‌ها باشن تا ازشون بترسیم و انسان بمونیم ولی تا وقتی این زشتی‌ها هم هستن انسانیت اصلا معنایی داره؟)
این کتاب ماجرای چندتا بچه است تو دل جنگ جهانی دوم و ژاپن. بچه‌ها بی‌گناه‌ترین انسان‌هایی که از جنگ آسیب می‌بینن. اما این بچه‌ها خیلی هم بی‌گناه نیستن. بچه‌های دردسرسازین که تو دارالتادیب بودن و انقدر کارهای خطرناک کردن که از خانواده رانده شدن تا شاید اصلاح بشن. وسطای جنگ و بیماری‌های واگیردار وقتی خانواده‌هاشون همچنان نمی‌خوان بچه‌هاشونو به آغوش بگیرن، اونا آواره‌ی روستاها می‌شن تا بالاخره به جایی انتقال پیدا کنن. بچه‌هایی از قبل طرد‌شده که حالا با این طرد باید جور دیگه‌ای مواجه شن. بلاهایی که سر این بچه‌ها میاد اونقدر دردناکه که راستش آدم‌بزرگ‌ها از پسش برنمیان. اما فرق بچه‌ها و بزرگ‌تر‌ها اینجاست. برای بچه‌ها گذشته و آینده معنا نداره و در لحظه زندگی می‌کنن. در لحظه خوشحال می‌شن و در لحظه ناامید می‌شن. زندگی تو این روستا وقتی بزرگ‌تر‌ها رفتن معنای آزادی رو داره چون که لحظه‌ی اون‌ها به مجموع لحظات در حال گذر خارج از روستا وصل نیست.
از دید آدم‌بزرگ‌ها که به داستان نگاه کنی برات سواله که آیا جنگ و بیماری این خوی وحشی رو در ما ایجاد کرده یا جنگ و بیماری توجیهی شده برای این‌که چهره‌ی واقعی خودمون رو نشون بدیم؟ اصلا مرز انسان خوب و بد برای ما چجوری شکل می‌گیره و آیا بقا به تنهایی می‌تونه ما رو تا این حد جنایت‌کار کنه؟ اصلا اگه جنگ و بیماری و درد نبود چی؟ ما انسان‌های خوبی می‌موندیم چون هیچ سختی‌ای نداره یا بقا و قدرت‌طلبی در راحتی و آسایش ما رو به انسان‌های وحشی‌تری تبدیل می‌کرد؟ بچه‌ها میان که این زیست مایه‌ی تاسف ما رو ادامه بدن یا امیدین برای درست شدن همه‌چی؟ و اگر مایه‌ی امیدن چرا زندگی رو براشون تحمل‌ناپذیر می‌کنیم؟
یه جایی از کتاب نوشته بود سرباز به جای لباس شهوت‌انگیز جنگی که همه‌جوره یادآور هرزگی است، کت کارگری به تن داشت.
جنگ دقیقا همینه، آرزوهای به ظاهر خواستنی در لباسی زیبا که به محض وقوع زشتیش شما رو دچار تهوع می‌کنه.
        

24

زینب پسندید.

27

زینب پسندید.

9

          «نتوانست از خود آن نیرویی را بروز دهد که برآمده از ایمان بود و آن نیروهایی هم که آدمی برای تحمل ناامیدی نیازمند آنهاست، رفته‌رفته از او رخت بربستند.»

احتمالا شما هم داستان ایوب رو می‌دونید‌ و می‌تونید حدس بزنید که قراره این کتاب درباره‌ی چی باشه.

ایوبِ این قصه مردی بود به نام «مندل سینگر»، مردی خداترس و با ایمان.
مندل با همسر و سه فرزندش زندگی‌ِ معمولی‌ای داشت تا زمانی که فرزند چهارم به دنیا اومد و سختی‌هایی رو به همراه خودش آورد.
سختی‌هایی که از نظرِ مندل، مجازات خداوند بودن، هرچند نمی‌دونست چه خطایی کرده که بابتش مجازات می‌شه.

مندل و همسرش برای حل هر مشکل پا به مسیر سخت‌تری گذاشتن و روزهاشون رو با صبر و انتظار برای معجزه می‌گذروندن،
صبری که معلوم نبود نتیجه‌ای داره یا نه.

این کتاب رو دوست داشتم ولی نه برای پایانش، برای فصل دوم و اوجِ مشکلات و‌ رنج‌هاش!
خیلی وقت‌ها به این فکر می‌کنم چرا دنیا انقدر بی‌انصافه و عدالتی وجود نداره؟
چرا بعضی از زندگی‌ها با درد شروع می‌شه و با درد بیشتری هم تموم می‌شه؟
        

48

          «نتوانست از خود آن نیرویی را بروز دهد که برآمده از ایمان بود و آن نیروهایی هم که آدمی برای تحمل ناامیدی نیازمند آنهاست، رفته‌رفته از او رخت بربستند.»

احتمالا شما هم داستان ایوب رو می‌دونید‌ و می‌تونید حدس بزنید که قراره این کتاب درباره‌ی چی باشه.

ایوبِ این قصه مردی بود به نام «مندل سینگر»، مردی خداترس و با ایمان.
مندل با همسر و سه فرزندش زندگی‌ِ معمولی‌ای داشت تا زمانی که فرزند چهارم به دنیا اومد و سختی‌هایی رو به همراه خودش آورد.
سختی‌هایی که از نظرِ مندل، مجازات خداوند بودن، هرچند نمی‌دونست چه خطایی کرده که بابتش مجازات می‌شه.

مندل و همسرش برای حل هر مشکل پا به مسیر سخت‌تری گذاشتن و روزهاشون رو با صبر و انتظار برای معجزه می‌گذروندن،
صبری که معلوم نبود نتیجه‌ای داره یا نه.

این کتاب رو دوست داشتم ولی نه برای پایانش، برای فصل دوم و اوجِ مشکلات و‌ رنج‌هاش!
خیلی وقت‌ها به این فکر می‌کنم چرا دنیا انقدر بی‌انصافه و عدالتی وجود نداره؟
چرا بعضی از زندگی‌ها با درد شروع می‌شه و با درد بیشتری هم تموم می‌شه؟
        

48