«بعضیها هر بلایی هم سرشان بیاید جان سالم به در میبرند.
راحت نمیمیرند.
تعداد کمی هم مثل دخترک، از فکر و خیال میمیرند. فکر و خیالی خطرناک و گزنده، که هنگام ناتوانی پدید میآید.»
استلا خدمتکار یک خانوادهست که از زمانی که دخترشون تازه به دنیا اومدهبود
تا هفتسالگی، برای این خانواده کار میکرده.
روزهای زیادی رو با غم و خستگی میگذرونه و حتی گاهی وظایفش فراتر از توانشن.
از ابتدای داستان، میفهمیم استلا داره اعتراف میکنه.
از همون ابتدا میگه که دخترک مرده. ولی سریع نمیره سراغ اصل مطلب و توضیح نمیده دقیقا چیشده.
مدام از این شاخه به اون شاخه میپره و از هر جای زندگی و خاطراتش حرف میزنه.
من دلیلش رو میدونم؛
استلا همیشه ساکت بوده، گوش کرده و کسی نبوده که بخواد در مورد زندگی باهاش حرف بزنه!
حالا که میبینه ما منتظریم از مرگ دخترک بگه، این فرصت رو غنیمت دونسته.
شخصیت استلا به حدی زنده و واقعی بود، که وقتی کتاب رو میخوندم خیلی واضح توی ذهنم میدیدمش، وقتی تحقیر میشد بغضش رو حس میکردم،
وقتی سوگوار بود یا ناکامیهای خودش رو میشمرد من هم براش گریه میکردم…
با اینکه از اول میدونیم دخترکِ داستان مُرده ولی باز هم دلایلی برای یکنفس خوندنش وجود داره.
به قول خودِ استلا، ما وقتی تراژدی میخونیم میدونیم آخرش چی میشه ولی باز هم ادامه میدیم، مثل زندگی که با اینکه از آخرش خبر داریم ولی بازم داریم ادامه میدیم.
میدونم که استلا رو فراموش نمیکنم.
کتاب عزیزی بود برای من، خیلی خیلی عزیز.
ترجمهی کتاب خیلی خوب بود و طرح جلد هم واقعا زیبا و مناسب بود براش❤️🩹