زینب

زینب

@milkywaymind

17 دنبال شده

59 دنبال کننده

یادداشت‌ها

نمایش همه

29

        چند ماه پیش سایه‌ی باد رو خوندم، عاشقش شدم و با تموم‌شدنش خیلی غصه خوردم. برای همین هم تصمیم گرفتم تا مدت‌ها نرم سراغِ کتاب بعدیِ این مجموعه.
ولی خب آدم تا کی می‌تونه در برابرِ این وسوسه‌ طاقت بیاره؟🫠

«بازیِ فرشته» دومین کتاب از مجموعه‌ی گورستان کتاب‌های فراموش‌شده است.
داستانِ این کتاب درباره‌ی نویسنده‌ایه به اسمِ «داوید مارتین». پسری که تمامِ زندگیش تنها بوده ولی همیشه آرزوهای بزرگی برای خودش داشته. 

داوید هر جایی که تو زندگی احساس می‌کنه روزنه‌ی امیدی رو پیدا کرده، بدتر و سخت‌تر از قبل شکست می‌خوره. در واقع با خوندنِ این کتاب بیشتر از هر چیزی، با کابوس زندگی داوید همراه می‌شیم؛ با تمامِ احساسات تلخی که می‌شه تجربه کرد.
درست تو دورانی که داوید تو سراشیبیِ سقوط و غرق شدنه، وقتی کاملا از همه‌چیز ناامید می‌شه، پیشنهاد وسوسه‌کننده‌ای از یک ناشرِ مرموز بهش می‌رسه، درخواست نوشتنِ یک کتابِ عجیب…

تقریبا بخشِ پایانیِ کتاب، ارتباطش با سایه‌ی باد مشخص می‌شه که نمی‌دونم چرا انقدر با فهمیدنش هیجان زده شدم.
به نظرم دنیایِ این کتاب از کتابِ قبلی تاریک‌تر و حتی ترسناک‌تره، معماهاش هم پیچیده‌تر و هوشمندانه‌تره، ولی با این حال من سایه‌ی باد رو خیلی بیشتر دوست داشتم🫂

پی نوشت:
همون‌طور که ثافون هم تلاش می‌کنه بهمون بگه، ما تو یاد و خاطره‌ی آدم‌هایی که دوستمون دارن همیشه زنده می‌مونیم. این خیلی زیباست، هرچند غم‌انگیز هم هست.
      

27

        این کتاب، داستانِ ساختمانِ اریک امانوئل اشمیته، که از بختِ بدش اتاق‌های ساختمانش رو به مهاجران ایرانی اجاره داده.
چرا می‌گم از بختِ بدش؟ چون هیچ‌کدومشون سالم و عادی نیستن! هر کسی به شکلی مشکلاتی داره که مجموعه‌ی این مشکلات می‌شه علتِ آشفتگیِ دائمِ این ساختمان و حتی در مواردی ترس و اضطراب اهالی ساختمان.

این آشفتگی‌‌ها به قدری خوب  توصیف شدن، که مثلا وقتی یکی پشتِ درِ یکی از اتاق‌ها بود و داشت در می‌زد، من می‌تونستم اون صداها رو خیلی واقعی تصور کنم!

یکی از این مهاجرها، یدلله، راویِ داستانه که اون هم مشکلاتِ کمی نداره، مثلا از چهارده سالگی به بعد دیگه نتونسته خودش رو تو آینه ببینه، که قطعا مسئله‌ی عادی‌ای نیست:)

روایتِ این داستان خطی نیست. مثلا یک بخش از گذشته می‌گه، یک بخش از زمانِ حال. 
بیشتر گره‌های داستان در بخش‌های پایانی باز می‌شن، برای همین نمی‌خوام چیز دیگه ‌ای ازش بگم که لذتِ خوندنش رو شما هم تجربه کنید.

پایانش رو خیلی خیلی دوست داشتم، اسم کتاب رو خیلی بیشتر.
اصلا مگه این کتاب می‌تونست اسمی غیر از این داشته باشه؟
(با توجه به این‌که یکی از جذابیت‌های یک داستان می‌تونه فهمیدنِ علتِ انتخاب اسمش باشه، توضیحی درباره‌اش نمی‌دم.)
      

18

        من خیلی وقت‌ها دلم می‌خواسته چیزی رو تجربه کنم، ولی شجاعتش رو نداشتم. همیشه هم به این فکر می‌کنم واقعا حیف نیست اگه عمرم این‌طوری تموم شه؟ اگه بعدا حسرتش رو بخورم چی؟

یه جورایی نووه چنتو هم برام داستان اون زنجیرهاییه که خودمون برایِ خودمون می‌سازیم و خودمون رو اسیرِش می‌کنیم؛ 
اون آزادی‌ای که خودمون نمی‌خوایم داشته باشیم و اون ترسی که مانعِ تجربه‌ی ناشناخته‌های دنیامون می‌شه.

داستان، درباره‌ی بچه‌ا‌ی به اسم نووه چنتو( در زبان ایتالیایی به معنیِ ۱۹۰۰ ) هست که وقتی نوزاد بوده تو کشتی گذاشتنش و یکی از کسایی که تو اون کشتی کار می‌کرده تصمیم می‌گیره بزرگش کنه. 
سال‌ها می‌گذره و به شکل خارق‌العا‌ده‌ای یه پیانیستِ حرفه‌ای می‌شه و حتی خیلی‌ها فقط برای شنیدن موسیقی جادوییش به کشتی میان.

نووه چنتو هرگز از این کشتی بیرون نمی‌ره، فقط توی ذهنش خشکی، شهرها و کشورهای مختلف رو تصور می‌کنه. 

این کتاب ۷۶ صفحه‌ای، خیلی عزیز و شیرین بود برام، و چون فهمیدم فیلمِ خوبی هم ازش ساخته شده می‌خوام زودتر فیلمش هم ببینم.
      

6

        بعد از خوندنِ دو کتاب از ایشی گورو دیگه واقعا وقتش بود این کتاب رو بخونم، مخصوصا وقتی چند نفر بهم پیشنهاد کردن شروعش کنم.

یک جایی خونده بودم که کتاب‌های ایشی گورو خیلی با هم متفاوتن و اصلا شباهتی به هم ندارن.
ولی راستش به نظرِ من این‌طوری نبود، انگار شخصیت اصلیِ همه‌ی کتاب‌های ایشی گورو با اخلاق، تنها، وفادار و صبورن و در نهایت پایانِ غم‌انگیز ولی آرومی دارن.

داستان این کتاب از زبانِ «استیونز» روایت می‌شه؛ 
 پیش‌خدمتی قدیمی‌ که پس از سال‌ها که تمام زندگی خودش رو وقفِ شغلش و بهترین‌بودن کرده،موقعیتی براش پیش اومده که به سفر بره.

در طی این سفر به گذشته‌ی خودش فکر می‌کنه، به پدرش ، اربابِ سابقش که بسیار هم بهش وفادار بوده‌ و به همکار قدیمیِ خودش «میس کنتن» که وقتی هر دو جوان تر بودن با هم تو عمارتِ دارلینگتن کار می‌کردن و ماجراهای زیادی رو پشت سر گذاشتن.
حالا استیونز تصمیم داره به لطفِ این سفر، پس از سال‌ها به دیدنِ میس کنتن بره…

استیونزِ عزیز رو همیشه با وفاداری و شخصیتش به یاد خواهم آورد.
همون‌طور که خودش هم به «تشخص» خیلی اهمیت می‌داد و در زمان‌های مختلف سعی می‌کرد به تشخص و معنای درستش اشاره کنه.

اگه بخوام بگم این کتاب درباره‌ی چی بود، می‌گم درباره‌ی زندگی، و درباره‌ی راه‌های رفته و نرفته‌اش. 

فکر کنم اگه چند سال بعد دوباره این کتاب رو بخونم، بیشتر از الان غمگین می‌شم، چون در هر صورت ما تو زندگیمون هر چیزی رو انتخاب کنیم و به دست بیاریم باید چیز دیگه‌ای رو کنار بگذاریم یا از دست بدیم.

من واقعا از ته دل پیشنهاد می‌کنم اگه این کتاب رو نخوندین، حتما بخونین، حتما.
      

26

        مسکو۲۰۴۲ در خلاصه‌ترین حالتِ ممکن، توصیف یک حکومت کمونیستی یا حتی می‌شه گفت تمسخرِ این نوع حکومت و اهدافشه.

داستان از جایی شروع می‌شه که نویسنده‌ی تبعیدیِ روس، که داره روی کتاب جدیدش کار می‌کنه، متوجه می‌شه می‌تونه به آینده سفر کنه و تصمیم می‌گیره این ماجراجویی رو تجربه کنه و بره ۶۰ سال بعدِ روسیه رو ببینه یعنی سال ۲۰۴۲.

ولی وقتی می‌رسه متوجه می‌شه که اوضاع حتی خیلی بدتر از قبل شده. مثلا کشور تجزیه و بخش‌بندی شده، پول وجود نداره و برای دریافت هر چیزی‌ یا همون “محصول اولیه‌” باید یک “محصول ثانویه” تحویل داده بشه. درباره‌ی محصول ثانویه هم همین‌قدر بگم که برای تحویلش باید به دستشویی مراجعه بشه.(یعنی اگر محصول اولیه رو غذا در نظر بگیریم، برای تهیه‌ی غذا هم باید محصول ثانویه تحویل داده بشه، حالا اگه کسی نتونه این محصول رو تحویل بده چی؟ نمی‌تونه غذا دریافت کنه و در ادامه باز هم محصول ثانویه‌ای نخواهد داشت😶)

این کتاب به دو دلیل برای من خیلی جذاب بود، یکی که قطعا پیش‌بینی‌های هوشمندانه‌ی نویسنده بود و دومین دلیل ترجمه‌ی خیلی خوبی که داشت.

طبقِ معمول و مشابه اکثر رمان‌های این سبکی، خیلی موارد این جامعه برای ما قابل درکه:))

پی نوشت:
با توجه به این‌که اطلاعاتِ خودم رو خیلی کامل نمی‌دونم، ترجیح دادم چیزِ زیادی درباره‌اش نگم ولی اگه به رمان‌های دیستوپیایی‌ علاقه دارید از این کتاب لذت می‌برید. من هم دیگه با خودم عهد کردم کتاب‌هایی پیدا کنم که اطلاعاتم رو بالاتر ببره در این مورد.
      

16

        از وقتی بچه بود، شر و شیطون بود و با برادرش فرق داشت.
بهش می‌گفتن ببین تو واقعا با این‌کارایی که می‌کنی هیچ آینده‌ای نداری.
فقط یک نفر بود که ایمان داشت این بچه خیلی فوق العاده‌است، و اون خدمتکارِ مسنِ خونه بود.
این خدمتکار همیشه اون رو “باچان” صدا می‌زد،(باچان به معنای ارباب‌زاده است)همیشه به شکل خاصی دوستش داشت و معتقد بود در آینده آدم مهمی می‌شه.

داستانِ این کتاب در اصل مربوط به دورانِ جوانیِ باچانه، زمانی که به یک شهر کم جمعیت می‌ره و برای اولین بار به عنوان معلم شروع به کار می‌کنه .
قراره ببینیم واقعا اون خدمتکار، حق داشت که فکر می‌کرد باچان آینده‌ی روشنی داره؟

خیلی جاها از کارها و حرفاش از ته دل می‌خندیدم( که واقعا ترجمه‌ی خوب باعث شده بود لحنِ صحبت‌ها انقدر جالب و بامزه باشن) و با خودم می‌گفتم منم باید اینجوری باشم.همین‌قدر زلال، رُک، و حتی بیخیال.

پی نوشت:
شما آدمِ روراستی هستین؟چون چه باشین و چه نباشین خودتون بهتر از هرکسی اینو می‌دونین.
ما چندسالِ محدود فرصتِ زندگی داریم؛ واقعا هیچ‌وقت نمی‌تونم درک کنم چرا باید وانمود کنیم از کسی خوشمون میاد وقتی که نمیاد، یا چرا باید خودمون رو جوری نشون بدیم که در واقعیت اون نیستیم.
دورویی و تظاهر نتیجه‌ای جز بی اعتمادی نداره:))
      

11

        اگه دنبالِ اهریمن می‌گردیم، اول باید درونِ خودمون دنبالش باشیم!
نهایتِ تاثیرِ دیگران اینه که اهریمنِ درونِ ما رو رو فعال کنن و این فقط و فقط خودمون هستیم که انتخاب می‌کنیم چه کاری انجام بدیم.
این کتابِ،برای من خلاصه می‌شد تو جدالِ انسان با درون خودش، مجازات خودش و دیگران برای خاموش کردن عذاب وجدانش و مهم‌تر از همه لذت‌های کوتاهی که رنج‌های طولانی به دنبال دارن.

“یوگنی” که در نگاهِ دیگران جوان خوب و محبوبیه، پس از مدتی کار و تلاش در روستا، تصمیم می‌گیره ازدواج کنه. 
حالا یوگنی در آرامش و خوشبختی در کنار همسرش زندگی می‌کنه و در انتظارِ به دنیا اومدنِ فرزندشه، تا این‌که وسوسه‌ی خیانت به سراغش میاد و رهاش نمی‌کنه…
کتاب، کوتاه و کم‌حجمه و نهایتا تو دو ساعت تموم می‌شه، ولی اثر عمیقی داره و باعث می‌شه فکر کنیم؛ به نظرم کتابی که باعث بشه فکر کنیم کتابِ ارزشمندیه.
یک چیزی هم که خیلی برام جالب بود اینه که دو تا پایانِ متفاوت داره.
من پایانِ اول رو خیلی بیشتر دوست داشتم ولی دلیلش رو نمی‌گم که اگه نخوندین برای شما اسپویل نشه:)
      

23

        یاکوب فابیان، مردِ جوانِ ۳۲ ساله‌ایه که تنها در برلین زندگی می‌کنه، قلبش ضعیفه و در حال حاضر شغلش مربوط به ساختِ آگهیِ تبلیغاتی سیگاره.
در طیِ این داستان علاوه بر ارتباطِ فابیان و دوست صمیمی‌اش “لابوده” و تجربه‌ی عشقش با “کورنلیا”، با آدم‌هایی مواجه می‌شیم که تحتِ فشارِ بیکاری و مشکلاتِ اقتصادی‌ان، و هر کدوم به شکلِ خاصی تو این موقعیت واکنش نشون میدن؛ و البته می‌بینیم که چطور این جامعه‌ی فاسد و در حالِ سقوط رویِ این آدم‌ها و حتی روابطشون تاثیر می‌ذاره…
توی این جامعه‌ی آشفته‌ی برلین، ما هم مثل فابیان از آدم‌های مختلف و انتخاب‌هاشون تعجب می‌کنیم و خشمگین می‌شیم. از نظرِ فابیان تا زمانی که اخلاق و شرافت نباشه، و تا زمانی که آدم‌ها تغییر نکنن هیچ‌چیزی شرایط رو بهتر نمی‌کنه.
مثلا این بخش‌ها از کتاب:
«تو می‌خوای قدرت داشته باشی. می‌خوای طبقه‌ متوسط رو به پایین رو‌ جمع کنی و رهبرشون بشی. می‌خوای سرمایه رو کنترل کنی و حقوقِ پرولتاریا رو به رسمیت بشناسی. بعدشم می‌خوای به ساختنِ یه کشورِ متمدن کمک کنی که عینِ بهشت می‌مونه. منم بهت می‌گم: تویِ این بهشتتم مردم باز دهنِ همدیگه رو جر می‌دن! من یه هدف سراغ دارم، ولی ظاهرا متاسفانه هدف حساب نمی‌شه. دلم می‌خواد کمک کنم تا مردم معقول و شریف باشن.»

«منتظرِ پیروزیِ شرافتم، بعدش با کمالِ میل در خدمتِ دنیام. ولی انتظارم مثل انتظارِ یه کافر واسه معجزه‌اس.»

پی نوشت:
معلوم نیست عشق همیشه راهِ نجاته یا باید در زمانِ درست اتفاق بیفته تا نجات‌بخش باشه!
      

28

        حتما می‌دونید که “در جستجو” یک مجموعه ی هفت جلدیه.
من بالاخره بعد از مدت‌ها جلد اول رو تموم کردم .
جلد اول شامل سه بخشه، بخش اولش بیشتر درباره‌ی خودِ راوی، کودکیش و احساساتش و البته درباره‌ی کومبره ،محل زندگیِ راوی،هست.بخش دوم که خیلی دوستش داشتم مربوط به عشقِ آقای سوان، آشنای خانوادگی راوی در کومبره‌است.
 و بخش سوم مجدد درباره‌ی خود راوی و اولین تجربه‌ی عشق خودشه.
به سری کتاب‌ها هستن که اصلا قابل اسپویل نیستن،یعنی هرکی هرچقدر ازش بگه باز چیز‌های زیادی هستن که ناگفته میمونن. به نظر من این از اون کتاب‌هاست.
در کوتاه‌ترین حالت، این کتاب خاطراتِ کودکی راوی،ارتباط‌های خانوادگیش، تجربه‌ی عشق ،بیماری، لذت‌ها و رنج‌هاشه.

به نظرم  برای خوندنش باید خیلی استمرار داشته باشید.چرا؟
چون انقدر توصیفِ مکان‌ها، شخصیت‌ها و احساساتشون زیاده، که اگه بعد از چند روز بری سراغش ممکنه یادت نیاد این‌جایی که کتاب رو رها کرده بودی دقیقا داشت چی می‌شد.

(خیلی زود کتاب دوم رو شروع می‌کنم.)
      

5

        تصویر دریان گری، داستانی از واقعیت‌های پنهان و تاریکِ روحِ یک انسانه.مهم نیست دیگران چقدر ما رو خوب، زیبا یا پاک بدونن؛ خودمون بهتر از هر کسی می‌دونیم در واقعیت چی و کی هستیم.

“دریان گری”مرد جوان و جذابیه که زیباییِ چشم‌گیری داره، تا جایی‌ که “بازیل هالوارد” شیفته‌ی اون می‌شه و تک چهره‌ای از دریان گری می‌کشه ولی تمایلی نداره که این نقاشی رو به دیگران نشون بده چون معتقده بخش زیادی از وجود خودش رو تو این نقاشی جای داده.
سومین شخصیت هم“لرد هنری”، دوستِ بازیله، که زیا‌د هم به اصول و اخلاقیات پای‌بند نیست. در واقع داستان از دیدارِ لرد هنری و دریان گری شروع می‌شه. 
لرد هنری برای من اون بخشی از وجودِ انسانه که سعی می‌کنه خودش رو فریب بده و برای اشتباهاتش دلایل منطقی جور کنه تا وجدان خودش رو آسوده کنه.
زمانی‌ که همه شیفته‌ی زیبایی‌های ظاهریِ دریان هستند، خودش تاریک‌ترین قسمت‌های وجودش رو می‌بینه و بیشتر و بیشتر سقوط می‌کنه. دریان گری نگرانِ گذرِ عمر و تاثیرش بر ظاهر و جسمشه، ولی انگار نمی‌دونه چیزی که باید بیشتر براش نگران باشه روحشه.

زمانی این کتاب رو یک کتابِ غیر اخلاقی می‌دونستن، و تو بخشی از کتاب جوابِ خوبی به این برداشت داده شده:
«کتاب‌هایی که همگان آن را غیراخلاقی می‌نامند صرفا کتاب‌هایی هستند که ننگ‌های آدمیان را در چشمشان باز می‌نمایانند.»

پایانِ کتاب فوق‌العاده بود و فکر می‌کنم خیلی وقت بود کتابی نخونده بودم که انقدر از پایانش لذت ببرم.
به نظرم این کتاب رو همه‌ی ما باید بخونیم.چرا؟ چون انسانیم.
      

21

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

فعالیت‌ها

راستش من اصلا یادم نیست آخر فیلم چه طوری بود و آیا همه‌چیزش طبق داستان بود یا نه، ولی در کل وکیله چوبِ لج‌بازی خودش رو خورد. دوست داشت از این قضیه سر دربیاره، اون هم در صورتی که قشنگ معلوم بود عواقب خوبی نخواهد داشت.

29

موافقم🚶🏻‍♀️

24

زن سیاه پوش

29

بازی فرشته
          چند ماه پیش سایه‌ی باد رو خوندم، عاشقش شدم و با تموم‌شدنش خیلی غصه خوردم. برای همین هم تصمیم گرفتم تا مدت‌ها نرم سراغِ کتاب بعدیِ این مجموعه.
ولی خب آدم تا کی می‌تونه در برابرِ این وسوسه‌ طاقت بیاره؟🫠

«بازیِ فرشته» دومین کتاب از مجموعه‌ی گورستان کتاب‌های فراموش‌شده است.
داستانِ این کتاب درباره‌ی نویسنده‌ایه به اسمِ «داوید مارتین». پسری که تمامِ زندگیش تنها بوده ولی همیشه آرزوهای بزرگی برای خودش داشته. 

داوید هر جایی که تو زندگی احساس می‌کنه روزنه‌ی امیدی رو پیدا کرده، بدتر و سخت‌تر از قبل شکست می‌خوره. در واقع با خوندنِ این کتاب بیشتر از هر چیزی، با کابوس زندگی داوید همراه می‌شیم؛ با تمامِ احساسات تلخی که می‌شه تجربه کرد.
درست تو دورانی که داوید تو سراشیبیِ سقوط و غرق شدنه، وقتی کاملا از همه‌چیز ناامید می‌شه، پیشنهاد وسوسه‌کننده‌ای از یک ناشرِ مرموز بهش می‌رسه، درخواست نوشتنِ یک کتابِ عجیب…

تقریبا بخشِ پایانیِ کتاب، ارتباطش با سایه‌ی باد مشخص می‌شه که نمی‌دونم چرا انقدر با فهمیدنش هیجان زده شدم.
به نظرم دنیایِ این کتاب از کتابِ قبلی تاریک‌تر و حتی ترسناک‌تره، معماهاش هم پیچیده‌تر و هوشمندانه‌تره، ولی با این حال من سایه‌ی باد رو خیلی بیشتر دوست داشتم🫂

پی نوشت:
همون‌طور که ثافون هم تلاش می‌کنه بهمون بگه، ما تو یاد و خاطره‌ی آدم‌هایی که دوستمون دارن همیشه زنده می‌مونیم. این خیلی زیباست، هرچند غم‌انگیز هم هست.
        

27

زینب پسندید.
چیزهای کوچکی مثل اینها
          از نظر من، چیزهای کوچکی مثل این‌ها، رمان – یا شاید بهتر باشه بگم رمانک - خیلی شسته‌رفته‌ایه. کیگان، آروم‌آروم خواننده رو وارد داستان می‌کنه و تازه اواخر کتاب، متوجه منظورش از کنار هم قرار دادن ماجراهای مختلفی که تعریف کرده می‌شیم. در خرج کردن کلمات و پروبال دادن به اتفاقات، خیلی بهینه عمل کرده و در انتخاب جایی که باید از تعریف یک ماجرا دست کشید و باقیش رو مبهم گذاشت، عملکرد درخشانی داشته.
اسم کتاب خیلی بامسماست. چیزهای کوچکی مثل این‌ها به‌واقع روایتیه از زندگی که از کنار هم قرار گرفتن همین چیزهایی کوچک، تشکیل شده که شادی‌ها و غم‌های بزرگ رو ایجاد می‌کنن. و البته روایت آدم‌هاست و نقششون در ایجاد این چیزهای کوچک که هم زندگی خودشون و هم زندگی دیگران رو تحت‌تاثیر قرار می‌ده. همه‌ی این‌ها باعث ایجاد احساسات متضاد در خواننده می‌شه؛ شادی و غم توامان و آرامش و اضطراب همزمان.
چیزهای کوچکی مثل این‌ها روایتیه از یک واقعیت تلخ تاریخی که تا همین ۳۰ سال پیش در ایرلند در جریان بوده؛ و همین به اثرگذاری کتاب اضافه کرده؛ چون خواننده رو به فکر وامی‌داره که هر اتفاقی که یه زمانی در جایی برای کسی می‌افته ممکنه مشابهش در زمان‌ها و مکان‌های دیگه و برای افراد دیگه هم رخ بده.
حال‌وهوای روزهای نزدیک سال نو میلادی که داستان اصلی درش اتفاق می‌افته، من رو یاد رمان سرود کریستمس چارلز دیکنز می‌اندازه. جالبه که در کتاب هم به این رمان اشاره می‌شه.

پ.ن.: عکس روی جلد نسخه‌ی نشر بیدگل از کتاب، نه مربوط به ایرلنده - جایی که داستان درش رخ می‌ده - و نه زمان ثبتش با تاریخ وقوع ماجراهای داستان - دهه‌ی ۱۹۸۰ میلادی - تطابق داره ولی به‌نظرم حسی که از دیدنش به بیننده دست می‌ده، به حال‌وهوایی که داستان توصیف می‌کنه - چه از نظر آب‌وهوایی و چه از نظر فضای حاکم بر جامعه - خیلی شبیهه.
        

24