زینب

زینب

@milkywaymind

25 دنبال شده

193 دنبال کننده

milkywaymind_
injakenareman

یادداشت‌ها

نمایش همه
زینب

زینب

4 روز پیش

        همه می‌دونیم و شنیدیم برادران کارامازوف شاهکار داستایفسکی بوده.
اگه بخوام حرف‌های جدیدتر بزنم و از نظر خودم بگم این کتاب برای من مثل کتاب درس بود.
بخش‌هایی از کتاب سوال‌های خیلی جدی و عمیقی درباره‌ی زندگی، مرگ، ایمان، خدا و معنای وجودی انسان مطرح می‌شه که می‌تونم بارها و بارها بهشون برگردم و بخونم و فکر کنم.
و بخش‌های دیگه‌ای از داستان با ظرافت و زیبایی از زبان یکی از شخصیت‌ها به این سوال‌ها پاسخ داده می‌شه.

کتاب برای قرن نوزدهمه ولی  سوال‌ها و چالش‌های ذهنی شخصیت‌های کتاب هنوز تازه و واقعیه، هنوز هم آدم‌ها بین عقل و احساس درگیرن، هنوز هم زندگی رو بی‌معنی می‌دونن، هنوز نمی‌دونن به خدا ایمان دارن یا نه و اصلا خدایی هست یا نه،
هنوز ظلم و بی‌رحمی هست، حسادت هست،
هنوز هم جهان بدون عدل و انصافه و خیلی وقت‌ها گناهکار‌های واقعی محاکمه نمی‌شن.

‎من قبل از خوندنِ این کتاب خیلی مراقب بودم چیزی از داستان و شخصیت‌هاش ندونم و خودم باهاشون مواجه بشم، ولی اگه شما نخوندین و دوست دارین بدونین :
‎داستان درباره‌ی خانواده‌ی کارامازوفه.
‎فیودور کاراموزوف پدرِ پول‌پرست، خودخواه، فاسد و در یک کلام بی‌اخلاقِ این خانواده‌ست که متاسفانه این پدر فرزندانی هم داره؛ سه پسر.
‎هر کدوم از این پسرها ویژگی‌های شخصیتیِ متفاوتی دارن .
‎یکی همیشه برای انتخاب‌کردن تو دوراهیه؛ 
‎دو راهیِ منطق و احساس، شرافت و رذالت و… و در نتیجه‌ی این کشمکش‌ها خشمه که ظاهر می‌شه.

‎پسر دوم به ظاهر آروم ولی در باطن با تردید زندگی می‌کنه؛ درباره‌ی اخلاق، زندگی، دین، قدرت و خدا.
‎عذاب و سختیِ زندگیِ پسر اول از ظاهر و کارهاش و پسر دوم از افکارش پیداست.

‎و اما پسر سوم که نورِ این خانواده‌ست‌ با محبت، قلب روشن و ایمانش مسیرِ متقاوتی رو تو زندگی می‌ره ولی هم‌چنان گاهی به تاریکیِ روحِ برادرانش هم می‌تابه.

‎از همون صفحات اول من هم مثل این برادرها از این پدر نالایق متنفر بودم، من هم با انزجار بهش فکر می‌کردم و برای همین وقتی هر کدوم از پسرها تصمیمی گرفتن یا رفتاری با پدرشون داشتن، حس می‌کردم من هم اگه بودم همین‌کار رو می‌کردم! 

‎یکی از زیباترین و ارزشمندترین ویژگی‌های این کتاب برای من این بود که بیشترِ شخصیت‌ها نه کاملا بد و پلیدن و نه کاملا خوب و قدیس، همه در طیف خاکستری‌ان.
‎همه‌ی ما همین‌طور هستیم؛ هرچند فراموش می‌کنیم.

‎توان و دانشِ من برای توصیف چنین کتابی خیلی کمه، خیلی خیلی کم.
‎ولی حداقل می‌تونم پیشنهاد کنم که یک روزی با حوصله و صبر و عشق این کتاب رو بخونید.
      

68

زینب

زینب

1404/1/24

        «ابیگیل همیشه از ما حمایت می‌کنه. وقتی توی دردسر بیفتی، دردسرِ جدی، واقعا کمکت می‌کنه. صدها ساله که اینجاست.
نمی‌دونم چرا بهش می‌گن ابیگیل. از وقتی ماتولا ماتولا بوده اسمش همین بوده. احتمالا خیلی سال پیش یه روز یه کسی این اسم رو گذاشته روش…»

این‌ سومین کتابی بود که من از ماگدا سابو خوندم.
داشتم فکر می‌کردم که چقدر رنج‌های شخصیت‌ها واقعی و قابل درکه
و انگار عذاب‌وجدان‌ و پشیمونی ویژگی مشترک همه‌ی داستان‌هاشه.
گاهی این پشیمونی از خطاهای بزرگه و گاهی هم از کارهای‌ خیلی ساده و کوچکی که سرانجامِ غم‌انگیزی داشتن.
ولی با وجود هر مشکلی هنوز هم زندگی و جنگیدن برای جبران ادامه داره.

این داستان درباره‌ی دختری بود به اسم «گینا». گینای چهارده ساله همیشه زندگی خوب و ارتباط نزدیکی با پدرش داشته. ولی حالا پدرش بی هیچ توضیحی اون رو به مدرسه‌ی شبانه‌روزی‌ِ «ماتولا» می‌بره و تنهاش می‌ذاره؛ مدرسه‌‌ی دخترونه با قوانین سخت و مذهبی.

گینا که همیشه با آزادی و تفریح زندگی کرده، حالا حتی حق نگه‌داشتنِ‌ وسایل شخصی خودش رو هم نداره. حتی نمی‌تونه بفهمه چرا پدرش این‌کار رو کرده.
البته که ما خیلی خوب می‌تونیم حدس بزنیم چرا یک ژنرال نظامی، زمانی که کشور درگیر جنگه ممکنه چنین تصمیمی گرفته باشه🥲

ابیگیل امیدِ آخرِ بچه‌های ماتولا تو شرایط سخته. 
وقتی فاجعه‌ای به بار اومده که حتی نمی‌شه درباره‌ش با کسی صحبت کرد یعنی وقتشه که از ابیگیل کمک بخوان.
ولی واقعا اون کیه که این‌قدر مهربون و همراهه و این همه سال تونسته هویت خودش رو پنهان کنه؟! 

پی‌نوشت:
با این‌که از همون اول درست حدس زدم ولی بازم با خوندنِ هویت واقعی ابیگیل هیجان‌زده شدم. خیلی زیبا بود. کتاب‌های ماگدا سابو پیشنهادِ قلبیِ من به کسیه که کتابی ازش نخونده.
      

17

زینب

زینب

1404/1/23

        برای من خوندن هر داستان تجربه‌ی یه ماجرای جدیده، گاهی هم یه حس جدید.
حس جدیدِ این داستان همون «فاصله‌ی نجات» بود.
البته فکر کنم این حس رو تو واقعیت تجربه کرده بودم و فقط اسمی براش در نظر نداشتم… 

آماندا به همراه دخترش نینا برای تفریح و تعطیلات به شهرِ دیگه‌ای اومده،
با زنی آشنا می‌شه که معتقده روحِ فرزندش رو از دست داده..!
و نگرانی و دلهره‌ی آماندا با شنیدن این ماجرا شروع می‌شه.

باید از این بچه بترسه؟ارتباطش رو با این زن قطع کنه؟
ممکنه خطری دخترش رو تهدید کنه؟

ولی داستان از این‌جا شروع نمی‌شه.
از جایی شروع می‌شه که آماندا داره با شخص ناشناسی حرف می‌زنه و این اتفاق‌ها رو با اون شخص مرور می‌کنه.
اون شخص تلاش می‌کنه با این مرور، چیزی رو به آماندا بفهمونه؛
احتمالا حقیقتی رو که آماندا ندیده…

علاوه بر این‌که فضای رمزآلود و جالب داستان رو دوست داشتم، اشاره‌ای که به تاثیر آلودگی‌های محیط زیستی به زندگی انسان‌ها داشت هم برای من خیلی ارزشمند بود؛ اثرِ وحشتناکی که شاید اشاره‌ی چندانی هم بهش نمی‌شه.

و حرف آخر این‌که از اون داستان‌هاست که پایانش وابسته به برداشتِ خواننده‌ست!
      

11

زینب

زینب

1404/1/17

        با این کتاب برای اولین‌بار از پوشکین خوندم،
و با اطمینان می‌گم که برای همیشه دوستش خواهم داشت.
یکی از مهم‌ترین دلایلِ این دوست‌داشتن اینه که پوشکین خودش رو خیلی زیاد به مخاطبش نزدیک می‌کنه و با صمیمیت و صداقتش کاری می‌کنه که مخاطب، این داستان‌ها رو خیلی واقعی‌تر درک کنه و با اعتماد به این صداقت، به دنیایِ داستان‌های بعدی قدم بذاره.

من هر کدوم از داستان‌ها رو که می‌خوندم، احساس می‌کردم کاملا واقعی وارد دنیایِ اون داستان شدم. 
تو دنیایِ داستان‌های پوشکین همه چیز خیلی سریع اتفاق می‌افته،
 چیزِ اضافه‌ای وجود نداره چرا که پوشکین رک و راست می‌ره سر اصل مطلب!

بعضی از از داستان‌ها ناتموم بودن، که چون قبلا نمی‌دونستم خیلی ناراحت شدم! 
مثلا داستان اول «آبراهام» خیلی ناقصه، با این‌که خیلی جذاب داشت پیش می‌رفت:((

ولی چند تا داستان هم هستن که از همه بیشتر دوستشون داشتم؛
«دخترِ کاپیتان» که بهترین و کامل‌ترین بود، 
«بی‌بی پیک» فراموش‌نشدنی بود،
«دوبرفسکی» من رو یاد رابین‌هود انداخت،
«شلیک» که عجب پایان فوق‌العاده‌ای داشت،
و «کولاک» که داستان عجیب و غیرقابل تصوری بود.

هرکدوم از این داستان‌ها شخصیت‌های فراموش‌نشدنی و واقعی‌ای دارن
که برای آفریدن این شخصیت‌ها به جناب پوشکین درود می‌فرستم.

اگه دوست دارین داستان‌هایی بخونین که در نهایت سادگی، لذت‌بخش و زنده هم باشن داستان‌های پوشکین رو از دست ندین.
      

41

زینب

زینب

1404/1/4

11

زینب

زینب

1403/12/20

        از متنِ کتاب:
«وقتی کاری واقعا نابخشودنی ازت سر می‌زند، همیشه نمی‌فهمی کارت نابخشودنی بوده، منتها درباره‌ی کاری که کرده‌ای تردید خاصی توی دلت هست.»

من دارم فکر می‌کنم چطور نویسنده به واقعی‌ترین شکل ممکن شخصیت‌های اصلی رو برای ما به تصویر کشیده که ما می‌تونیم برای اشتباهاتشون عذاب بکشیم، برای ارتباط‌هایی که بینشون شکل می‌گیره تهِ دلمون گرم بشه و برای اتفاقات جبران‌نشدنی و تلخی که تجربه می‌کنن اشک بریزیم و قلبمون هزار تکه بشه…

شاید چیزی که توی این کتاب مهم‌تر از داستان و اتفاق‌‌هاست،
شخصیت‌ها و انتخاب‌هاشونه.

و شاید هم پررنگ‌بودن ارتباط‌ها و مسئولیت‌داشتن در قبال این ارتباط‌هاست؛
ارتباط با انسان‌ها، با حیوانات، با زندگی و حتی با مرگ…

داستان از جایی شروع می‌شه
که یک زنِ نویسنده برای خونه‌ش خدمتکاری رو استخدام می‌کنه؛
پیرزنِ ساکت و عجیبی به نام امرنس.

امرنس تنهاست، رفتارهای عجیبی داره و انگار دژ محکمی اطرافش ساخته تا هیچ‌کس نتونه ازش عبور کنه.
ولی طی مدتی که امرنس به خونه‌ی راوی رفت‌و‌آمد داره کم‌کم بعضی از راز‌هاش رو  برای این زن فاش می‌کنه و بالاخره یک ارتباطی ایجاد می‌شه. ارتباطی که هنوز هم عا‌دی نیست ولی ارزشمنده…

پی‌نوشت:
من جدی‌ جدی جوری گریه کردم که انگار همه چیز واقعی بود.
احساس می‌کنم خیلی بی‌رحمانه واقعی بود.
      

56

زینب

زینب

1403/12/14

        داستان اینه که یک خانواده‌ای مالکِ باغ آلبالوی زیبا و قدیمی‌ای هستن که به دلیل بدهی و مشکلات مالی (از نظر من به دلیل بی‌لیاقتی و بی‌فکری) این باغ داره از دست می‌ره و به مزایده گذاشته می‌شه.
حالا این خانواده چه کاری انجام می‌دن تا باغ رو از دست ندن؟ هیچی!

شخصیت‌های این نمایشنامه، هم عجیبن و هم نوع زندگی‌شون با هم متفاوته.
ولی به نظرم چیزی که بین بیشترشون مشترکه تلاش نکردنه؛
تلاش نکردن برای حفظِ چیزی که دارن، برای چیزی که دوست دارن، برای آزادی و برای زندگی.
بعضی‌هاشون سرنوشت رو پذیرفتن و بعضی‌های دیگه منتظرن یه اتفاقی بیفته و نجاتشون بده!

منم این وسط یاد خودم افتادم که در حال حاضر هزار تا هدف و مشکل تو زندگیم دارم که واقعا هیچ‌کاری براشون نمی‌کنم. شاید بپرسید چرا؟ که باید بگم شاید امیدی به حل شدنشون ندارم و شاید هم هنوز لیاقت داشتنشون رو ندارم..!

چیزی که خیلی خیلی برای من لذت‌بخش بود شخصیت‌پردازی بود، 
که باعث می‌شد نوع زندگی و شیوه‌ی تفکر هر شخصیت رو خیلی خوب درک کنم و خیلی هم قابل تصور و واقعی باشن.

حالا یک دور دیگه کتاب رو می‌خونم، 
بیشتر یاد می‌گیرم و بیشتر جناب چخوف رو ستایش می‌کنم.
کلا من فهمیدم که ارادت خیلی خاصی به جناب چخوف دارم، تا الان هر داستانی که از ایشون خوندم خیلی انسانی و خیلی نزدیک به زندگی بوده.

اگه این نمایشنامه رو نخوندید واقعا پیشنهاد می‌شه🤝🏼
      

55

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.