یادداشت زینب

زینب

زینب

1404/5/30

        شخصیتِ دخترِ این قصه برای من خیلی واقعیه!
تنهاست، سردرگمه، خوشی‌هاش کوتاه و زودگذرن،
هر لحظه هزار تا فکر توی سرش میاد و می‌ره، داره کاری انجام می‌ده و فکرش می‌ره به گذشته، وسط یه لحظه خوشی یادِ کسی یا چیزی میفته، خشمگین می‌شه، نا امید می‌شه و گاهی هم دلتنگ می‌شه.
و همه‌ی این‌ها از صبح تا شب باهاش همراهن. 

شاید شما هم چنین احساسی رو داشتید یا دارید؛
این‌که حس کنید زندگی داره از دستتون سُر می‌خوره و نمی‌تونید لحظه‌ای رو نگه دارید، دلتون بخواد کسی زندگی‌کردن رو یا درست‌زندگی‌کردن رو یادتون بده،
یا فکر کنید خوب و کافی نیستید و اصلا بلد نیستید چطور امیدوار باشید که همه‌چیز بهتر می‌شه. 
اصلا چی بهتر می‌شه؟ 

راستش من هم مثل دازای فکر می‌کنم:
«فردا بی‌تردید روز دیگری چون امروز خواهد بود.
خوشبختی هرگز از راه نمی‌رسد. این را خوب می‌دانم.»
      
154

14

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.