یادداشت زینب
1404/5/30
شخصیتِ دخترِ این قصه برای من خیلی واقعیه! تنهاست، سردرگمه، خوشیهاش کوتاه و زودگذرن، هر لحظه هزار تا فکر توی سرش میاد و میره، داره کاری انجام میده و فکرش میره به گذشته، وسط یه لحظه خوشی یادِ کسی یا چیزی میفته، خشمگین میشه، نا امید میشه و گاهی هم دلتنگ میشه. و همهی اینها از صبح تا شب باهاش همراهن. شاید شما هم چنین احساسی رو داشتید یا دارید؛ اینکه حس کنید زندگی داره از دستتون سُر میخوره و نمیتونید لحظهای رو نگه دارید، دلتون بخواد کسی زندگیکردن رو یا درستزندگیکردن رو یادتون بده، یا فکر کنید خوب و کافی نیستید و اصلا بلد نیستید چطور امیدوار باشید که همهچیز بهتر میشه. اصلا چی بهتر میشه؟ راستش من هم مثل دازای فکر میکنم: «فردا بیتردید روز دیگری چون امروز خواهد بود. خوشبختی هرگز از راه نمیرسد. این را خوب میدانم.»
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.