معرفی کتاب ترانه ایزا اثر ماگدا سابو مترجم نگار شاطریان

ترانه ایزا

ترانه ایزا

ماگدا سابو و 2 نفر دیگر
4.1
18 نفر |
7 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

7

خوانده‌ام

28

خواهم خواند

44

ناشر
بیدگل
شابک
9786226863384
تعداد صفحات
524
تاریخ انتشار
1399/9/24

نسخه‌های دیگر

توضیحات

        در طول این سال ها به آزادی غم باری که مختص آدم های تنهاست خو کرده بود، اینکه مجبور نبود به کسی جواب پس بدهد، اینکه مجبور نبود به آدم ها توضیح بدهد کِی و کجا می رود و کِی برمی گردد. واقعاً خودش هم نمی دانست چرا این قدر برایش آزاردهنده است که به مادرش بگوید کجا دارد می رود؛او که با کسی رفت و آمد پنهانی ای نداشت و، جدا از خلق و خویش و نیازش به سکوت، دلیلی نداشت از اینکه یک نفر در خانه چشم به راهش است خوشحال نباید یا هر بار که کلید را توی قفل می چرخاند، با شنیدن صدای پای کسی که لخ لخ کنان خودش را پشت در می رساند آن قدر دمغ شود، یا وقتی کسی موقع درآوردن دستکش هایش آن طور سؤال بارانش می کرد: کجا بودی، چه کارها کردی، با کی قرار داشتی؟-از متن کتاب-  ماگدا سابو در اثرش بر مرز تاریک میان زندگی شخصی و زندگی عمومی غیر مسقیم نور می تاباند، و این گونه سای?  خیانت های ما، چه شخصی چه سیاسی، لرزان روی دیوارها می جنبند. (داستین ایلینگ وُرت) درباره این کتاب بیشتر بخوانید
      

لیست‌های مرتبط به ترانه ایزا

یادداشت‌ها

لایرا

لایرا

1404/1/20

          دیروز مصمم نشستم سر ترانه‌ی ایزا و دلم می‌خواست هرچه زودتر تمومش کنم.
می‌خوام کاملا منصفانه و به دور از هرگونه احساس شخصی (به‌جز درمورد پایان‌بندیش که کل کتاب رو واسم نجات داد) صحبت کنم.
فکر کنم کتابش ارزشش رو داره که یه بار دیگه بهش شانسی بدم تا تو یه موقعیت بهتر بخونمش. شاید اون روز امتیازم بهش از سه و نیم فراتر بره. چون همین الآنش هم حاضر نبودم دیشب کتاب رو از توی طاقچه تموم کنم و کتاب واقعی و زنده‌ش رو تو دستم نگه داشته بودم تا وقتی کلمه‌ی آخر رو خوندم یادداشت نهایی رو بنویسم، واقعا با دستای خودم ببندمش و به یه نقطه‌ای خیره شم تا فکر کنم.
فصل آخر کتاب گریه‌ام گرفته بود چون (نمی‌دونم اسپویله یا نه، می‌تونین نخونین) دلم می‌خواست به اون کاراکتر یه شانسی برای اثبات خودش بدن. تنهاش نذارن. صدای درونش رو بشنون و بهش محبت کنن.
می‌خواستم همون دیشب بیام اینا رو بگم و خیلی از حرف‌هام رو یادم نمیاد حتی که بنویسم ولی به غزل قبل خوابش قول داده بودم گوشیم رو بذارم کنار وقتی اون نیست و فقط کتاب بخونم. می‌خواستم زنگ بزنم بگم «غزل من دیگه گریه ندارم. این کتاب من رو یه قدم به آزادیِ آگاهی نزدیک‌تر کرد. اجازه بده آنلاین شم.» ولی خب منم خوابیدم.
        

3

نورآی واعظی

نورآی واعظی

2 روز پیش

در طول تما
          در طول تمام سال‌های  زندگی سگی ام، خیلی از اوقات به حال آدمها حسرت خورده ام، این روزها اما بیشتر ...
بیشتر اوقات خیلی راحت با نبودن، کنار می آیند، با فقدان ...
نبودن کسی، فقدان کسانی، چیزهایی که روزها و سال‌های زیادی را با او، با آنها سر کرده اند، زندگی کرده اند،
من اما هنوز با هر نفسی که می کشم می توانم ذرات بوی باقی مانده از تن پیر و علیل" وینس سوچ" را استشمام کنم، بویی دور اما واقعی ... حتی با هر تنفس می توانم بشنوم بوی تند و ترش فساد نعشش را از زیر آن سنگ مزار سیاه یک تنی ...
می توانم بوی شکری و بازیگوش تن" اندروش "را از لابه لای هزاران بوی توی سرم پیدا کنم ،
می توانم بو بکشم که حالا دیگر گوشتی روی اسکلت کوچکش زیر آن سنگ قبر شکسته ی کوچک نمانده، 
بوی مردار مادر جوانم را ، 
بوی  خداحافظی بی برگشت پدرم را ،
بوی  دودی  چماق "کلمن" را که کوبیده میشد بر گرده ام ،
بوی ...
کاش من هم می توانستم مثل این آدمها فراموشکار باشم یا لااقل تظاهر به فراموشی کنم ،
مثل "ایزا" فرار کنم به جایی دورتر و خودم را توجیه کنم که "بابا مرده، مامان هم ... اونی که زنده ست منم و زندگی خوب و خوش حق مسلم زنده هاست "
یا مثل "آنتال" با عوض کردن دکوراسیون خانه و رنگ کردن حصار قدیمی و چسباندن عصای چوب آلبالو و چوب سیگار" وینس" به دیوار و تلنبار کردن خنزر پنزرهای "اتل" کنج اتاق و پناه بردن به عشق" لیدیا" با نبودنشان کنار بیایم ،
شاید اگر "کاپیتان" صدایم نمی زدند تا یک عمر توهم داشته باشم که حتما سکان دار کشتی چیزی هستم،
و یک کاپیتان کشتی واقعی آخرین نفری است که کشتی طوفان زده را ترک می کند، من هم مثل" اتل" ، خودم را توی شبی مه آلود خلاص
 می کردم تا این حجم از درد مغز پیرم را داغان نکند،
اگر فقط کمی فراموشی بلد بودم کله ام اینقدر بزرگ و سنگین نمیشد،
اینقدر خسته نبودم،
آن وقت دیگر کسی انگ سگ بزدل و تن پرور را به من نمی زد که فقط بلد است یه گوشه بنشیند و زل بزند به جاهای نامعلوم ...
شاید آن وقت کله ی سیاه و پیرم دیگر شبیه عطاری نبود با قفسه هایی پر از شیشه های غبار گرفته کوچک و بزرگ ، مملو از بو های مختلف ...
بوی تن کسانی که می شناختمشان و الان نیستند ..
بوی چیزهای عزیزی که زمانی بودن و حالا ندارمشان...
صدای پای " گیکا " می آید و جلوتر از او بوی فقیر و سرد و همیشه
 گرسنه ی تنش،
می آید که مثل روزهای قبل ، لباس عزا بر تن،  آوازه خوان و خندان ،خانه را رفت و روب کند و پنکیک کلم بار بگذارد ...
دوست دارم بخوابم و وقتی بیدار میشوم سگی باشم فراموشکار با سری کوچک و سبک ...
بدون هیچ بوی آشنای از دست رفته ای توی مشامش،
صدای چرخیدن کلید در قفل می آید ...
باید بخوابم ...
با همین سر سیاه و پیر سنگینی که دکان عطاری ست ...


        

5