سازمان بهداشت جهانی چند سال پیش فیلم کوتاهی با عنوان I had a black dog منتشر کرد تا افسردگی را سادهتر توضیح دهد. بعد از آن، اصطلاح «سگ سیاه افسردگی» بسیار مشهور و به نمادی برای افسردگی تبدیل شد.
وقتی "زندگی واقعی" با آن شوک تلخ آغاز شد، حضور همیشگی «کفتار» مرا ناخودآگاه به یاد همان سگ سیاه انداخت و شروع کردم به پیدا کردن شباهتهایی میان این دو حیوانِ تاریک و مزاحم.
هر دو حضوری دائمی دارند، چه در خانه و چه در ذهن ؛ هر دو نماد ترس و تاریکیاند و نشانی از نبودِ آرامشِ واقعی در زندگی.
با این حال، تفاوتهایی هم میانشان بود؛ سگ سیاه افسردگی بیشتر به تجربهای فردی شباهت دارد، اما «کفتار» نمادی بود از اتفاقاتی که زندگی، خانواده و اطرافیان بر دوش راوی گذاشته بودند. پرسشی که برای من وجود داشت این بود که آیا راوی در پایان میتواند راهی برای مقابله با آن پیدا کند یا نه و در نهایت به پذیرش میرسد؟!
فارغ از خلاصهی داستان، تمام شخصیتها از دیدگاه روانشناختی قابل بررسیاند و هر کدام میتوانند نمادی از یک تلهی شخصیتی یا بازتابی از وضعیت روانیِ حاکم بر بعضی خانوادهها باشند. برای من، سکوت مادر در برابر خشونت ــ سکوتی که به تداوم آن دامن میزد ــ و تأثیر مخرب این منفعل بودن بر روان کودکانش بسیار قابل توجه بود؛ بهویژه راههای متفاوتی که هر کدام از کودکان برای مقابله با این وضعیت برگزیده بودند.
زاویهی دید راوی به اتفاقات اطراف و صداقتی که در بیان احساسات با خودش داشت از نظرم قابل توجه و گاهی حتی زیبا بود، همانطور که تابآوریاش در برابر «کفتار».
خواندن "زندگی واقعی" برای من از یکسو برشی بود از زندگی کودکی که با ترس، خشونت خانوادگی و آسیب روانی رشد میکند، و از سوی دیگر یادآور این نکته که یک اتفاق، حادثه یا آسیب روانی میتواند تا چه اندازه بر رشد سالم و آیندهی یک کودک اثر بگذارد...