زندگی واقعی
در حال خواندن
0
خواندهام
0
خواهم خواند
0
توضیحات
چند دقیقه ای پای درخت نشستم. نور ماه، فرش برگ های پاییزی را روشن می کرد. دُوکا که رفته بود چرخ بزند، برگشت کنار من خوابید و پوزه اش را فرو کرد توی دستم. نمی دانستم اینها برای قهرمان چه مفهومی داشت. مفهومش برای خودم و چیزی که دوست داشتم باشد را بررسی می کردم. دوست داشتم دوباره همینجا پای همین درخت او کنارم باشد. که برایم پناه باشد، جایی مطمئن که بدون سلاح از کفتار در امان باشم. اما نمی خواستم مال او باشم. نمی خواستم او مال من باشد. قول و قراری نمی خواستم. فقط جشن و هرم کنار هم بودن را می خواستم. می دانستم دوستش دارم و تا لحظه ی مرگ هم دوستش خواهم داشت. در این عشق، وفاداری وصداقت بود. همان صداقتی که مرا به ژیل پیوند می داد. برای هردویشان می مردم. تنها تفاوتشان این بود که قهرمان به من احتیاج نداشت، در صورتی که زندگی واقعی برادر کوچک وابسته به کار من بود.