معرفی کتاب داستان لوسی گولت اثر ویلیام ترور مترجم نگار شاطریان

داستان لوسی گولت

داستان لوسی گولت

ویلیام ترور و 2 نفر دیگر
4.4
4 نفر |
1 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

6

خواهم خواند

7

ناشر
بیدگل
شابک
9786227554960
تعداد صفحات
244
تاریخ انتشار
1401/1/2

توضیحات

کتاب داستان لوسی گولت، نویسنده ویلیام ترور.

لیست‌های مرتبط به داستان لوسی گولت

خنده سرخسفر به انتهای شبدر جبهه  غرب خبری نیست

ادبیات ضدجنگ

69 کتاب

قرار است وجود خود را بفروشم. قرار است نیست شوم، غرق در شومی و پلیدیِ جنگ. می‌خواهم خود را فدا کنم. از وجودم چیزی نخواهد ماند. نمی‌دانم این کار را چرا انجام می‌دهم، می‌دانم وجودم زخم خواهد دید. شاید زخمش هیچگاه التیام نیابد. اما انجامش می‌دهم. چرا؟ ضروری است؟ برای روحم تحمل این زجرِ مطالعه‌ٔ ادبیات ضدجنگ ضروری شده است. چرا؟ معمولا شرح علتِ امورِ ضروری کارِ سختی است. علتی ندارم برایش. توجه‌ام به آن جلب شده است، قوای ذهن‌ام را اشغال کرده است و وجودم معطوف به آن شده است. پس انجامش می‌دهم و زجر می‌کشم. اینجا لیستِ آثار ادبیات ضدجنگی که پیدا کرده ام را قرار می‌دهم (مشخصا ترجمه‌ها و آثار فارسی را. چون هدفم فهم جامعهٔ ایران است). حتما برای هرکدام از این کتاب‌ها که بخوانم، مرور خواهم نوشت و سعی خواهم کرد تکه تکه تصویرِ کلیِ ادبیات ضدجنگی را که می‌خواهم معطوف به فهمِ جامعهٔ ایران باشد را تکمیل کنم. اصلا ادعا چیه؟ باور دارم که ادبیات تصویری از جامعه را نشان می‌دهد، این بدان معنا نیست که تصویرِ تمام جامعه در ادبیات منعکس می‌شود (هیچ اثر و روایتی نمی‌تواند همه‌چی را به تمامه در خود بازنمایی کند) و این گزاره بدان معنا نیز نیست که ادبیات چیزی جز بازنمایی جامعه نیست، یعنی کارکردهای دیگری نیز برای متنِ ادبی قابل تصور است. در کنار این، باور ندارم که برای فهمِ جامعه نوعی متن‌بسندگیِ ادبیات‌پایه مکفی و از قضی حتی ممکن است؛ یعنی ادبیات مفری برای فکر در باب جامعه است و فهمِ جامعه طبیعتا و قطعا منحصر در متنِ ادبی نیست. پس، متنِ ادبی به فراتر از خود (تاریخ و جامعه) ارجاع دارد و از این حیث منطقی است که برای فهمِ جامعه بتوانیم ادبیات را فراخوانی کنیم. در این لیست، که تا اینجا بدونِ جست‌وجوی روشمند و صرفا با پرسان پرسان گشتن، سرچرخاندن و بُر خوردن میانِ کتاب‌ها تشکیل شده است، سعی کردم به جوانب مختلفِ چیزی که بهش "ادبیات ضدجنگ" می‌گیم توجه داشته باشم. در نهایت هیچ ادعایی ندارم و با تمام وجود گشوده هستم به هر اتفاقی که در این مسیر بیافتد. هیچ چیز را مفروض نخواهم گرفت جز اینکه "جنگ سراسر پلیدی است و چیزی در جنگ پرتویی از روشنایی ندارد." این لیست را بسیار ادیت/ویرایش خواهم کرد. حتما اگه نکته‌ای هست، اثری را جا انداخته ام، اثری را به اشتباه در لیست قرار داده و خلاصه هرچه بود خیلی خوشحالم می‌کنید بهم اطلاع بدید. اگر در این مسیر به هر کدام از کتاب‌ها رسیدم که دوست داشتید همخوانی کنیم، البته باید جدی و ضربتی باشید، بهم خبر بدید. شاید بتونیم هماهنگ کنیم و هم‌فهمی کنیم با کتاب‌ها. جا دارد از همهٔ کسانی که در مورد این دغدغه باهاشون حرف زدم و توی پیدا کردن آثار بهم کمک کردن تشکر کنم. مشخصا از علی آقای عقیلی‌نسب عزیز که واقعا زیادی کمکم کرد. دمت‌گرم مرد 🙏✌️ پی‌نوشت: لیست ابتدایی است و هرچی ایراد است برگردهٔ منه و حتما بهم اطلاع بدید. خوشحال می‌شم.

85

یادداشت‌ها

ShayanMaybe

ShayanMaybe

دیروز

این کتاب،
          این کتاب، 
بوی مرگ می‌دهد 
بدجوری بوی مرگ می‌دهد 
و همینطور که داستان جلوتر می‌رود 
عطر مرگ هم بیشتر و بیشتر می‌شود 
و آخر این کتاب حسی را در من زنده می‌کند که سال ها بود خلاء اش را حس می‌کردم 
همان حس بچگی
وقتی که آخر شب همه خوابند و در سکوت شب سرم بلند تیر می‌کشد که مادر  و پدرم قرار است بمیرند و من تنها می‌مانم.
خیلی وقت بود که موقع خواب سعی می‌کردم همان حس را دوباره بسازم. آن غم عجیب و غریب را که از آخر با بغل مامان رفتن تسلی میافت. می‌خواستم ببینم هنوز هم از آن معصومیت چیزی  در درونم مانده یا نه
و امشب دوباره یافتمش.
شاید اثر حال الانم باشد
اینکه با مادربزرگ و پدربزرگم به روستا آمدیم
اینکه با پدربزرگم به قبرستان روستا رفتیم
اینکه پای دو سنگ نشست، دستش را به دو سنگ زد و با زمزمه ای ریز گفت سلام مامان، سلام بابا
اخلاصی نخواندم
خیلی وقت هست موقعی که بقیه اخلاص می‌خوانند فقط به قبر زل میزنم
چیزی به ذهنم نمی آید که بخوانم
گاهی به تکرار از بقیه می‌توانم کلمه ها را پشت هم سر هم کنم بدون اینکه بفهمم چه می‌گویم.

شاید اینکه مادربزرگم از هر کس که خاطره تعریف می‌کند یک خدابیامرز قبل اسم طرف می‌گذارد سبب این وضعم شده باشد.

یا که از خاطر درختانیست که پدربزرگم می‌گوید پدر پدرانی کاشتند و خود نخوردند.

نمیدانم؛
این داستان سرا پا بوی مرگ می‌دهد 
و نه از آن مرگ های شخصیت اصلی داستان
یا مرگ دلاورانه یک قهرمان
یا مرگ خفقان آور یک محکوم به اعدام 
نه
این رایج ترین نوع مرگ است
مرگ از زمان
مرگ از همین تیک تاک ساعتی که در ۳۰ سانتی سر من از بانگ هیاهو خبر می‌دهد و مرا به تشویش می‌اندازد 
انگار که همه تسلیمش باشند
از درون میخورَدم
خودم را در حال سلام به مادر و پدرم می‌بینم 
خودم را در حالی که به من سلام می‌کنند می‌بینم 
زمزمه سلام ها نفسم را می‌برد 
همه جا بوی مرگ گرفته است. 

این کتاب بدجوری بوی مرگ می‌دهد.

نیمه‌شب تاریکی در تابستان ۱۴۰۴
        

24