یادداشت ShayanMaybe

ShayanMaybe

ShayanMaybe

22 ساعت پیش

این کتاب،
        این کتاب، 
بوی مرگ می‌دهد 
بدجوری بوی مرگ می‌دهد 
و همینطور که داستان جلوتر می‌رود 
عطر مرگ هم بیشتر و بیشتر می‌شود 
و آخر این کتاب حسی را در من زنده می‌کند که سال ها بود خلاء اش را حس می‌کردم 
همان حس بچگی
وقتی که آخر شب همه خوابند و در سکوت شب سرم بلند تیر می‌کشد که مادر  و پدرم قرار است بمیرند و من تنها می‌مانم.
خیلی وقت بود که موقع خواب سعی می‌کردم همان حس را دوباره بسازم. آن غم عجیب و غریب را که از آخر با بغل مامان رفتن تسلی میافت. می‌خواستم ببینم هنوز هم از آن معصومیت چیزی  در درونم مانده یا نه
و امشب دوباره یافتمش.
شاید اثر حال الانم باشد
اینکه با مادربزرگ و پدربزرگم به روستا آمدیم
اینکه با پدربزرگم به قبرستان روستا رفتیم
اینکه پای دو سنگ نشست، دستش را به دو سنگ زد و با زمزمه ای ریز گفت سلام مامان، سلام بابا
اخلاصی نخواندم
خیلی وقت هست موقعی که بقیه اخلاص می‌خوانند فقط به قبر زل میزنم
چیزی به ذهنم نمی آید که بخوانم
گاهی به تکرار از بقیه می‌توانم کلمه ها را پشت هم سر هم کنم بدون اینکه بفهمم چه می‌گویم.

شاید اینکه مادربزرگم از هر کس که خاطره تعریف می‌کند یک خدابیامرز قبل اسم طرف می‌گذارد سبب این وضعم شده باشد.

یا که از خاطر درختانیست که پدربزرگم می‌گوید پدر پدرانی کاشتند و خود نخوردند.

نمیدانم؛
این داستان سرا پا بوی مرگ می‌دهد 
و نه از آن مرگ های شخصیت اصلی داستان
یا مرگ دلاورانه یک قهرمان
یا مرگ خفقان آور یک محکوم به اعدام 
نه
این رایج ترین نوع مرگ است
مرگ از زمان
مرگ از همین تیک تاک ساعتی که در ۳۰ سانتی سر من از بانگ هیاهو خبر می‌دهد و مرا به تشویش می‌اندازد 
انگار که همه تسلیمش باشند
از درون میخورَدم
خودم را در حال سلام به مادر و پدرم می‌بینم 
خودم را در حالی که به من سلام می‌کنند می‌بینم 
زمزمه سلام ها نفسم را می‌برد 
همه جا بوی مرگ گرفته است. 

این کتاب بدجوری بوی مرگ می‌دهد.

نیمه‌شب تاریکی در تابستان ۱۴۰۴
      
322

18

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.