معرفی کتاب Iza's Ballad اثر ماگدا سابو مترجم George Szirtes

Iza's Ballad

Iza's Ballad

ماگدا سابو و 1 نفر دیگر
4.0
26 نفر |
13 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

9

خوانده‌ام

40

خواهم خواند

63

شابک
9781681370347
تعداد صفحات
340
تاریخ انتشار
1393/5/17

توضیحات

        When Ettie's husband dies, her daughter Iza insists that her mother give up the family house in the countryside and move to Budapest. Displaced from her community and her home, Ettie tries to find her place in this new life, but can't seem to get it right. She irritates the maid, hangs food outside the window because she mistrusts the fridge and, in her naivety and loneliness, invites a prostitute in for tea. Iza’s Ballad is the story of a woman who loses her life’s companion and a mother trying to get close to a daughter whom she has never truly known. It is about the meeting of the old-fashioned and the modern worlds and the beliefs we construct over a lifetime.
      

یادداشت‌ها

Sheida Hanafi

Sheida Hanafi

1404/2/17

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

5

🌔🕊

🌔🕊

1404/3/1

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

در طول تما
          در طول تمام سال‌های  زندگی سگی ام، خیلی از اوقات به حال آدمها حسرت خورده ام، این روزها اما بیشتر ...
بیشتر اوقات خیلی راحت با نبودن، کنار می آیند، با فقدان ...
نبودن کسی، فقدان کسانی، چیزهایی که روزها و سال‌های زیادی را با او، با آنها سر کرده اند، زندگی کرده اند،
من اما هنوز با هر نفسی که می کشم می توانم ذرات بوی باقی مانده از تن پیر و علیل" وینس سوچ" را استشمام کنم، بویی دور اما واقعی ... حتی با هر تنفس می توانم بشنوم بوی تند و ترش فساد نعشش را از زیر آن سنگ مزار سیاه یک تنی ...
می توانم بوی شکری و بازیگوش تن" اندروش "را از لابه لای هزاران بوی توی سرم پیدا کنم ،
می توانم بو بکشم که حالا دیگر گوشتی روی اسکلت کوچکش زیر آن سنگ قبر شکسته ی کوچک نمانده، 
بوی مردار مادر جوانم را ، 
بوی  خداحافظی بی برگشت پدرم را ،
بوی  دودی  چماق "کلمن" را که کوبیده میشد بر گرده ام ،
بوی ...
کاش من هم می توانستم مثل این آدمها فراموشکار باشم یا لااقل تظاهر به فراموشی کنم ،
مثل "ایزا" فرار کنم به جایی دورتر و خودم را توجیه کنم که "بابا مرده، مامان هم ... اونی که زنده ست منم و زندگی خوب و خوش حق مسلم زنده هاست "
یا مثل "آنتال" با عوض کردن دکوراسیون خانه و رنگ کردن حصار قدیمی و چسباندن عصای چوب آلبالو و چوب سیگار" وینس" به دیوار و تلنبار کردن خنزر پنزرهای "اتل" کنج اتاق و پناه بردن به عشق" لیدیا" با نبودنشان کنار بیایم ،
شاید اگر "کاپیتان" صدایم نمی زدند تا یک عمر توهم داشته باشم که حتما سکان دار کشتی چیزی هستم،
و یک کاپیتان کشتی واقعی آخرین نفری است که کشتی طوفان زده را ترک می کند، من هم مثل" اتل" ، خودم را توی شبی مه آلود خلاص
 می کردم تا این حجم از درد مغز پیرم را داغان نکند،
اگر فقط کمی فراموشی بلد بودم کله ام اینقدر بزرگ و سنگین نمیشد،
اینقدر خسته نبودم،
آن وقت دیگر کسی انگ سگ بزدل و تن پرور را به من نمی زد که فقط بلد است یه گوشه بنشیند و زل بزند به جاهای نامعلوم ...
شاید آن وقت کله ی سیاه و پیرم دیگر شبیه عطاری نبود با قفسه هایی پر از شیشه های غبار گرفته کوچک و بزرگ ، مملو از بو های مختلف ...
بوی تن کسانی که می شناختمشان و الان نیستند ..
بوی چیزهای عزیزی که زمانی بودن و حالا ندارمشان...
صدای پای " گیکا " می آید و جلوتر از او بوی فقیر و سرد و همیشه
 گرسنه ی تنش،
می آید که مثل روزهای قبل ، لباس عزا بر تن،  آوازه خوان و خندان ،خانه را رفت و روب کند و پنکیک کلم بار بگذارد ...
دوست دارم بخوابم و وقتی بیدار میشوم سگی باشم فراموشکار با سری کوچک و سبک ...
بدون هیچ بوی آشنای از دست رفته ای توی مشامش،
صدای چرخیدن کلید در قفل می آید ...
باید بخوابم ...
با همین سر سیاه و پیر سنگینی که دکان عطاری ست ...


        

12

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          نمیدانم چرا با این کتاب انقدر غمگین شدم و دلم برای شخصیتهای داستان گرفت.اینکه هر کدام به شکلی تلاش میکردند اما نتیجه آن چیزی که می‌خواستند نبود.شاید هم دلم از دوران سالخوردگی گرفت.همیشه می‌گوییم آدمها وقتی پیر می‌شوند اخلاق‌شان مثل بچه‌ها می‌شود، ما هم سعی می‌کنیم به جای درکِ بیشتر، کنترلمان را بیشتر کنیم و جای آنها تصمیم بگیریم.قصد و نیتمان بد نیست اما آیا نیت خوب همیشه نتیجه‌ی مثبتی دارد؟


داستان درباره" اتی" پیرزنی سالخورده ست که به تازگی همسرش را از دست داده و به پیشنهاد" ایزا" دخترش،از روستا به شهر می‌آید تا با هم زندگی کنند.تغییرات محیط زندگی و دوری از دوستان و خانه‌اش یک طرف، اما مسئله اصلی به ارتباط او و دخترش برمی‌گردد. اما نه از لحاظِ عدم تفاهم با هم، بلکه از این جهت که ایزا دختریست کمالگرا و قانونمند.تمام وسائل رفاهی برای مادرش را فراهم کرده اما درک عاطفی عمیقی از مادرش،حالات روحی،دلتنگی‌ها و سردرگمی‌های او از این تغییرات ندارد. رفتارِ "ایزا" و نیازِ "اتی" من رو یاد این بیت از مولانا می‌انداخت " هر کسی از ظن خود شد یار من، از درون من نجست اسرار من".اتی بیشتر از تامین رفاهیات نیاز به همدلی و ارتباط عاطفی بهتری با اطرافیانش داشت...

داستان در کل ریتم آرامی دارد و از ۲ زاویه قابل تامل است.یکی تاثیر تغییرات بر افراد سالمند،تفاوت بین نسلها،نیاز به همدلی و روابط عاطفی بین اعضای خانواده و سالمندان

و دیگری تاثیری که می‌تواند تصمیمات ما بر زندگی اطرافیان داشته باشد و همان جمله‌‌ی ابتدایی‌ام که آیا نیت خوب همیشه نتیجه‌ی مثبتی هم به همراه دارد؟

        

6

لایرا

لایرا

1404/1/20

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          دیروز مصمم نشستم سر ترانه‌ی ایزا و دلم می‌خواست هرچه زودتر تمومش کنم.
می‌خوام کاملا منصفانه و به دور از هرگونه احساس شخصی (به‌جز درمورد پایان‌بندیش که کل کتاب رو واسم نجات داد) صحبت کنم.
فکر کنم کتابش ارزشش رو داره که یه بار دیگه بهش شانسی بدم تا تو یه موقعیت بهتر بخونمش. شاید اون روز امتیازم بهش از سه و نیم فراتر بره. چون همین الآنش هم حاضر نبودم دیشب کتاب رو از توی طاقچه تموم کنم و کتاب واقعی و زنده‌ش رو تو دستم نگه داشته بودم تا وقتی کلمه‌ی آخر رو خوندم یادداشت نهایی رو بنویسم، واقعا با دستای خودم ببندمش و به یه نقطه‌ای خیره شم تا فکر کنم.
فصل آخر کتاب گریه‌ام گرفته بود چون (نمی‌دونم اسپویله یا نه، می‌تونین نخونین) دلم می‌خواست به اون کاراکتر یه شانسی برای اثبات خودش بدن. تنهاش نذارن. صدای درونش رو بشنون و بهش محبت کنن.
می‌خواستم همون دیشب بیام اینا رو بگم و خیلی از حرف‌هام رو یادم نمیاد حتی که بنویسم ولی به غزل قبل خوابش قول داده بودم گوشیم رو بذارم کنار وقتی اون نیست و فقط کتاب بخونم. می‌خواستم زنگ بزنم بگم «غزل من دیگه گریه ندارم. این کتاب من رو یه قدم به آزادیِ آگاهی نزدیک‌تر کرد. اجازه بده آنلاین شم.» ولی خب منم خوابیدم.
        

3

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

10

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          سابو را با همین کتاب شناختم . سبک و قلمش را دوست دارم ،مرا یاد اریک امانوئل اشمیت می‌اندازد .سابو هم مثل اشمیت به موضوعات اجتماعی و واقعی می‌پردازد ، موضوعاتی که در نگاه اول ممکن است چندان مهم به نظر نرسند اما آنقدر عمیق و قابل بحث‌اند که ساعت‌ها فکرتان را درگیر می‌کند .

از آنجا که شخصیت اصلی کتاب زن است ، توقع داشته باشید با یک داستان پرپیچ و خم مواجه شوید ،داستانی که شاید اتفاق‌های زیادی در آن رخ ندهد ، اما در ذهن کاراکتر و البته در ذهن خود شما سناریویی پویا و پر از فراز و فرود در جریان است .

داستان کتاب درباره دختری ست که بعد از فوت پدرش تصمیم می‌گیرد مادر سالخورده ‌ش را پیش خود نگه دارد و با او زندگی کند و یا می‌توان گفت درباره پیرزنی است که بعد از فوت همسرش با دخترش زندگی می‌کند .

این کتاب به شکاف نسل‌ها , تقابل سنت و مدرنیته و ماهیت زندگی شهری می‌پردازد .

معمولاً داستان‌های سابو خرده روایت ندارند و با اتفاقی که برای شخصیت‌ اصلی (که معمولاً زن است ) رخ داده شروع می‌شود و پیامدهای آن اتفاق در زندگی‌ شخصیت ، پیکره داستان را شکل می‌دهد.

روحی که در کتاب جریان دارد نخ تسبیحی است که کلمات و جملات را به هم متصل می‌کند و همزمان سنجاق می‌کند به گوشه دلتان که تا به خودتان می‌آیید می‌بینید کلمات جادوی‌تان کرده‌اند و کتاب را زمین نگذاشته دنبال کتاب بعدی از خانم سابو می‌روید .

        

10