زنگ در را بی وقفه می زنند، سلانه و گیج میروم سمت آیفون، نبض دردناک شقیقه ام با دیدن سر بی مو و صورت عبوس آقای همسایه طبقه پایین بیشتر می کوبد و سر درد حاصل از بی خوابی دیشبم با شنیدن صدای فریاد وارش از پشت گوشی به حالت تهوعی در لحظه تبدیل
می شود :" چرااا شما برق دارین ما نداریم... ؟! یعنی چی...؟ ای تف به ذات ... من ر... ای ... بی ..."
گوشی را گذاشته ام و شیر یا خط می کنم که بروم دردم را بالا بیاورم یا برگردم به اتاق و بپیچم به بازی اندرو میلر و نوح هراری و حافظ و دمنوش بابونه...
بر میگردم به اتاق، مثل همیشه سعی می کنم درد را قصه کنم، تا تحملش برایم آسان تر شود .
تمام دیشب را صدقه ی سر دعوای خانوادگی گاه و بیگاه آقای همسایه بیدار بودم،سعی بی فایده می کردم تا با موسیقی پس زمینه عربده های آنها و ملودی فحش های ناموسی که تا پنج صبح بی وقفه بار هم می کردند، سرانه ی مطالعه کشور را یک تنه بالا ببرم ...
بدجوری درمانده و مستاصلم...
انگار مغزم ذوب شده و هر آن کاسه ی سر و چشم و گوشم تبدیل به قله ی آتشفشان می شوند و درد و خستگی و سردرگمی، گدازان و بی محابا از درونم به اکناف عالم می پاشد...
چیزی نمی گذارد به پهلو غلت بزنم،
"بریت ماری" ست ...
جا مانده زیر تنم ،
ناخودآگاه برایش لبخند می زنم، مثل لبخند قدردانی مریضی که در اوج تب، عزیزی دست خنکش را روی پیشانی اش گذاشته...
به" بریت" می گویم:"چه چیز می تواند آنقدر مهم و بزرگ باشد که زورش برسد کسی را وادار کند بعد از سی سال زندگی مشترک، پنج ساعت تمام شریک زندگی اش را با بدترین القاب بی ناموسی خطاب کند ، یادش برود حتما زمانی دوستش داشته، زمانی انتخابش کرده و به بودنش دلش را خوش ..."
صفحه آخر داستان توی دستان لرزانم است :
[هر اتفاقی بیفتد...
هر کجا که باشد ...
همه خواهند فهمید که بریت ماری اینجا بوده ... ]
***
در تاریکی منقلب شب اتاقم زمزمه می کنم"بریت ماری "بودن سخت است، آدم امن زندگی اطرافیان بودن، از مادر و خواهر و همسر گرفته تا همسایه و همکلاسی و عابران خیابان، تا موش و گلدان و حتی امينِ میز و صندلی و در و دیوار بودن ...
مسلمان بودن، مومن بودن ...
***
"مسلمان ، كسى است كه مردم از دست و زبان او آسوده باشند و مؤمن ، كسى است كه مردم او را امين مال و جان خود بدانند"
***
و "بریت ماری" به گمانم مسلمان مومنی ست برای مادر بی انصاف و خواهر مرحومه اش ، برای برادران خیانتکار همسایه، برای اهالی شهر بورگ ... حتی برای در و دیوار و حیوانات و گل و گلدان های آنجا ...
حتی برای توپ فوتبال و لباس های ورزشی همیشه گل آلود بچه ها... بریت ماریه همیشه جوش شیرین و فاکسین به دست من !
به لحظه ای فکر می کنم که سامی، قبل از رفتن به سمت مرگ، عمَر و وِگا(عزیزترین هایش) را به بریت ماری می سپارد،
و در جواب هراسان بریت که می پرسد چرا من ؟ چرا اِسوِن یا بانک یا بقیه ...نه ...
یادش می آورد که کیست ..
و هم زمان به پسر جوان طبقه پایین فکر می کنم،او که هم سن و سال "سامی "ست،او که از کله ی سحر سراسیمه برای رفتن به سر کار از خانه بیرون میزند و نیمه شب سلانه و بی هیچ ذوق و شوقی به خانه
برمی گردد و دست و رو شسته نشسته و خدا می داند گشنه و تشنه لابد، می شود حریف تمرینی پدر و مادرش ... و چه بر سر او می آید که رَحِمی را که از آن زاده شده به باد فحش های ریز و درشت ناموسی
می گیرد ...
و چه بر سر او آمده که با تک تک یاخته های تنش به پدر هتاکی می کند و آرزوی مرگ ...
و چه بر سرش آمده که ...
به پسر کوچک طبقه پایین فکر می کنم،به او که هم سال "عمر" است، به اینکه چه کسی آدم امن زندگی اش خواهد بود توی این جنگ دائمی تمام نشدنی و آیا او می تواند اَمينِ زندگی کسی در فرداها باشد؟
"بریت ماری" بودن سخت است، درخت بودن، بی چشم داشت و بی دریغ از جان مایه گذاشتن برای پیرامون خود،
درد دارد ... دردی جانکاه ...
زخم دارد ... عمیق و ناسور ...
تنهایی دارد ...ابدی ...
شاید برای همین است که مسلمانِ مؤمن بودن کار هر کسی نیست !
آدم امن اقلیم خود بودن ...
درخت بودن ..
شاید یک جورهایی "بریت ماری" بودن ...
ن.و
[حدیثِ مذکور فرمایش امام صادق علیه السلام است و توصیه رسول اکرم صلوت الله علیه ]