🌔🕊

🌔🕊

@mahe_kamel
عضویت

اسفند 1403

123 دنبال شده

65 دنبال کننده

                ما در پیاله عکس رخ  ♡یآر♡دیده ایم ...
              

یادداشت‌ها

🌔🕊

🌔🕊

1404/3/11

        زنگ در را بی وقفه می زنند، سلانه و گیج میروم سمت آیفون، نبض دردناک شقیقه ام با دیدن سر بی مو و صورت عبوس آقای همسایه طبقه پایین بیشتر می کوبد و سر درد حاصل از بی خوابی دیشبم با شنیدن صدای فریاد وارش از پشت گوشی به حالت تهوعی در لحظه تبدیل 
می شود :" چرااا شما برق دارین ما نداریم... ؟! یعنی چی...؟ ای تف به ذات ... من ر... ای ... بی ..."
گوشی را گذاشته ام و شیر یا خط می کنم که بروم دردم را بالا بیاورم یا برگردم به اتاق و بپیچم به بازی اندرو میلر و نوح هراری و حافظ و دمنوش بابونه...
بر میگردم به اتاق، مثل همیشه سعی می کنم درد را قصه کنم، تا تحملش برایم آسان تر شود .
تمام دیشب را صدقه ی سر دعوای خانوادگی گاه و بیگاه آقای همسایه بیدار بودم،سعی بی فایده می کردم تا با موسیقی پس زمینه  عربده های آنها و ملودی فحش های ناموسی که تا پنج صبح بی وقفه بار هم می کردند، سرانه ی مطالعه کشور را یک تنه بالا ببرم ...
بدجوری درمانده و مستاصلم...
انگار مغزم ذوب شده و هر آن کاسه ی سر و چشم و گوشم تبدیل به قله ی آتشفشان می شوند و درد و خستگی و سردرگمی، گدازان و بی محابا از درونم به اکناف عالم می پاشد...
چیزی نمی گذارد به پهلو غلت بزنم،
"بریت ماری" ست ...
جا مانده زیر تنم ،
ناخودآگاه برایش لبخند می زنم، مثل لبخند قدردانی مریضی که در اوج تب، عزیزی دست خنکش را روی پیشانی اش گذاشته...
به" بریت" می گویم:"چه چیز می تواند آنقدر مهم و بزرگ باشد که زورش برسد کسی را وادار کند بعد از سی سال زندگی مشترک، پنج ساعت تمام شریک زندگی اش را با بدترین القاب بی ناموسی خطاب کند ، یادش برود حتما زمانی دوستش داشته، زمانی انتخابش کرده و به بودنش دلش را خوش  ..."
صفحه آخر داستان توی دستان لرزانم است :
[هر اتفاقی بیفتد...
هر کجا که باشد ...
همه خواهند فهمید که بریت ماری اینجا بوده ... ]
***
در تاریکی منقلب شب اتاقم زمزمه می کنم"بریت ماری "بودن سخت است، آدم امن زندگی اطرافیان بودن، از مادر و خواهر و همسر گرفته تا همسایه و همکلاسی و عابران خیابان، تا موش و گلدان و حتی امينِ میز و صندلی و در و دیوار بودن ...
مسلمان بودن، مومن بودن ...
***
"مسلمان ، كسى است كه مردم از دست و زبان او آسوده باشند و مؤمن ، كسى است كه مردم او را امين مال و جان خود بدانند"
***
و "بریت ماری" به گمانم مسلمان مومنی ست برای مادر بی انصاف و خواهر مرحومه اش ، برای برادران خیانتکار همسایه، برای اهالی شهر بورگ ... حتی برای در و دیوار و حیوانات و گل و گلدان های آنجا ...
حتی برای توپ فوتبال و لباس های ورزشی همیشه گل آلود بچه ها... بریت ماریه همیشه جوش شیرین و فاکسین به دست من !
به لحظه ای فکر می کنم که سامی، قبل از رفتن به سمت مرگ، عمَر و وِگا(عزیزترین هایش) را به بریت ماری می سپارد،
و در جواب هراسان بریت که می پرسد چرا من ؟ چرا اِسوِن یا بانک یا بقیه ...نه ...
یادش می آورد که کیست .. 
و هم زمان به پسر جوان طبقه پایین فکر می کنم،او که هم سن و سال "سامی "ست،او که از کله ی سحر سراسیمه برای رفتن به سر کار از خانه بیرون می‌زند و نیمه شب سلانه و بی هیچ ذوق و شوقی به خانه
 برمی گردد و دست و رو شسته نشسته و خدا می داند گشنه و تشنه لابد، می شود حریف تمرینی پدر و  مادرش ... و چه بر سر او می آید که رَحِمی را که از آن زاده شده به باد فحش های ریز و درشت ناموسی
 می گیرد ...
و چه بر سر او آمده که با تک تک یاخته های تنش به پدر هتاکی می کند و آرزوی مرگ ...
و چه بر سرش آمده که ...
به پسر کوچک طبقه پایین فکر می کنم،به او که هم سال "عمر" است، به اینکه چه کسی آدم امن زندگی اش خواهد بود توی این جنگ دائمی تمام نشدنی و آیا او می تواند اَمينِ زندگی کسی در فرداها باشد؟
"بریت ماری" بودن سخت است، درخت بودن، بی چشم داشت و بی دریغ از جان مایه گذاشتن برای پیرامون خود، 
درد دارد ... دردی جانکاه ...
 زخم دارد ... عمیق و ناسور ... 
تنهایی دارد ...ابدی ... 
شاید برای همین است که مسلمانِ مؤمن بودن کار هر کسی نیست !
آدم امن اقلیم خود بودن ...
درخت بودن ..
شاید یک جورهایی "بریت ماری" بودن ... 

ن.و 
[حدیثِ مذکور فرمایش امام صادق علیه السلام است و توصیه رسول اکرم صلوت الله علیه ]


      

19

🌔🕊

🌔🕊

1404/3/10

        به نظر می رسد تعداد بیشماری از ما ناممان "جووانی دروگو" ست، 
باغبان هایی با امید هایی واهی در لباس افسری جوان، که بذر کوچکی را در دل شوره زاری کاشته ایم و دل خوش کرده ایم به اعجاز عشق و فداکاری و صبر،
و هر روز و هر لحظه از عمر را که در پاسداری از هیچ به پوچی می رسیم، به خود نهیب می زنیم که فردا روز دیگری ست و آینده روشن است و بار دگر روزگار چون شِکر آید ...
ما که نام دیگرمان  "جووانی دروگو " و افسر "اورتیتس" و سرگرد "ماتی " و "کارلو مورل " و ... است، سالهای مدیدی را در دژ" باستیانی" مان، 
از بذر های کاشته در دل شوره زار زندگی پاسبانی می کنیم و آن لحظه که جناب مرگ دست بزرگ و سردش را برشانه ی کالبد فرتوت، بیمار، منتظر و امیدوارمان می گذارد که رفیق دیگر وقت رفتن است ... به حال نزار تمنا می افتیم که حالا نه ... هنوز بذری که عمرم را به پایش ریختم جوانه نزده ... شاید همین فردا ... شاید یک ساعت دیگر ... کمی بیشتر مجالم بده ... آخر مگر میشود دست خالی و تهی ... گوش کن ...ببخش که پیشنهاد تو را رد می کنم ولی ترجیح می دهم همین جا  بمانم ...خواهش می کنم ..."سمئونی " ...راحتم بگذار ...
ولی فرمانده "سمئونی" از قبل گماشته و کالسکه را فراخوانده ، با تحقیر نگاهمان کرده و لبخند موذیانه بر لب، اتاق را ترک می کند و این گونه، فرصت تمام می شود ... 

[ نمی دانم چرا ولی برای من، بیابان تاتارها، در انتظار گودو و دن کیشوت و شاید هم مهمانسرای دو دنیا، می توانند ابواب جمعی یک پادگان باشند]


      

24

🌔🕊

🌔🕊

1404/3/1

        در طول تمام سال‌های  زندگی سگی ام، خیلی از اوقات به حال آدمها حسرت خورده ام، این روزها اما بیشتر ...
بیشتر اوقات خیلی راحت با نبودن، کنار می آیند، با فقدان ...
نبودن کسی، فقدان کسانی، چیزهایی که روزها و سال‌های زیادی را با او، با آنها سر کرده اند، زندگی کرده اند،
من اما هنوز با هر نفسی که می کشم می توانم ذرات بوی باقی مانده از تن پیر و علیل" وینس سوچ" را استشمام کنم، بویی دور اما واقعی ... حتی با هر تنفس می توانم بشنوم بوی تند و ترش فساد نعشش را از زیر آن سنگ مزار سیاه یک تنی ...
می توانم بوی شکری و بازیگوش تن" اندروش "را از لابه لای هزاران بوی توی سرم پیدا کنم ،
می توانم بو بکشم که حالا دیگر گوشتی روی اسکلت کوچکش زیر آن سنگ قبر شکسته ی کوچک نمانده، 
بوی مردار مادر جوانم را ، 
بوی  خداحافظی بی برگشت پدرم را ،
بوی  دودی  چماق "کلمن" را که کوبیده میشد بر گرده ام ،
بوی ...
کاش من هم می توانستم مثل این آدمها فراموشکار باشم یا لااقل تظاهر به فراموشی کنم ،
مثل "ایزا" فرار کنم به جایی دورتر و خودم را توجیه کنم که "بابا مرده، مامان هم ... اونی که زنده ست منم و زندگی خوب و خوش حق مسلم زنده هاست "
یا مثل "آنتال" با عوض کردن دکوراسیون خانه و رنگ کردن حصار قدیمی و چسباندن عصای چوب آلبالو و چوب سیگار" وینس" به دیوار و تلنبار کردن خنزر پنزرهای "اتل" کنج اتاق و پناه بردن به عشق" لیدیا" با نبودنشان کنار بیایم ،
شاید اگر "کاپیتان" صدایم نمی زدند تا یک عمر توهم داشته باشم که حتما سکان دار کشتی چیزی هستم،
و یک کاپیتان کشتی واقعی آخرین نفری است که کشتی طوفان زده را ترک می کند، من هم مثل" اتل" ، خودم را توی شبی مه آلود خلاص
 می کردم تا این حجم از درد مغز پیرم را داغان نکند،
اگر فقط کمی فراموشی بلد بودم کله ام اینقدر بزرگ و سنگین نمیشد،
اینقدر خسته نبودم،
آن وقت دیگر کسی انگ سگ بزدل و تن پرور را به من نمی زد که فقط بلد است یه گوشه بنشیند و زل بزند به جاهای نامعلوم ...
شاید آن وقت کله ی سیاه و پیرم دیگر شبیه عطاری نبود با قفسه هایی پر از شیشه های غبار گرفته کوچک و بزرگ ، مملو از بو های مختلف ...
بوی تن کسانی که می شناختمشان و الان نیستند ..
بوی چیزهای عزیزی که زمانی بودن و حالا ندارمشان...
صدای پای " گیکا " می آید و جلوتر از او بوی فقیر و سرد و همیشه
 گرسنه ی تنش،
می آید که مثل روزهای قبل ، لباس عزا بر تن،  آوازه خوان و خندان ،خانه را رفت و روب کند و پنکیک کلم بار بگذارد ...
دوست دارم بخوابم و وقتی بیدار میشوم سگی باشم فراموشکار با سری کوچک و سبک ...
بدون هیچ بوی آشنای از دست رفته ای توی مشامش،
صدای چرخیدن کلید در قفل می آید ...
باید بخوابم ...
با همین سر سیاه و پیر سنگینی که دکان عطاری ست ...


      

12

🌔🕊

🌔🕊

1404/2/1

        کتابها برای من مثل یه دسته کبوتر نامه بر می مونن، 
گاهی تکی، گاهی چند تا چند تا پر می کشن و میان و هر کدوم پیغامی رو بهم میدن، بعد از اون مدتی رو مهمونم هستن، روزگارمون به خوش و بش کردن  با هم میگذره، گاهی به بوسیدنشون، بوئیدنشون، به آغوش کشیدنشون ... درد دل کردن باهاشون..
هر کدوم با یه ادا و اطواری دلبری می کنه، 
با سبک و سیاق خودش،
با عطر و بوی مخصوص به خودش ...
بیشتر اوقات مهمونی که تموم میشه با قدردانی و شوق، پرشون میدم برن سمت یه پنجره، یه آشونه، یه چشم انتظار دیگه ...
با کلی آرزوهای خوب بدرقه شون می کنم ،
با حس و حال اون بچه ای که با هزار بیم و امید یه برگه از وسط دفتر مشق چهل برگه اش کنده، با وسواس قایقی ساخته و حالا که سپرده اش به آب جوی، براش دست تکون میده و از رقص دلنشینش روی گرده ی آب کیف می کنه،
گاهی اما، اون کبوتر های نامه رسون میان و دیگه نمی رن ... 
مسخ میشن،
یکی میشه " پوپک"، اون یکی دیگه "بوف"، یکی "درنا "...اون یکی" باشه "... یکی ...
هر کدوم کنجی از خلوت اتاقم رو تصاحب می کنن و زل می زنن بهم، موقر و صبور ...
می مونن و هر کدوم به نوعی توی بالا پایین های زندگی دست گیرم میشن، 
مثل کلی بزرگتر عاقل و امن...
اما گاهی با خودم فکر می کنم شاید بد نباشه از بعضی هاشون بخوام از این به بعد، یه برش کیک هویج بشن، با کرم پنیری و گردوی فراوون، یا شایدم بيسکوئيت کره ای با هل اعلاء ، یا حتی کوفته ی قزوینی با ترخون و مرزه تازه  ... آبگوشت بزباشی ... آبنبات زنجبیلی ... مربای توت فرنگی و وانیل ...چیزی ...
تا بتونم تو اوج اضمحلال...یه تیکه ازشون و بذارم کنج لپ روح خسته ام، سر صبر و با ولع بجوم و از عطر هل و دارچین و کره و توت فرنگی ...مست بشم، شفا بگیرم، 
مثل جنگجوی زخمی رو به موتی که نوشدارو رو سر کشیده دوباره نفس بکشم ، قیام کنم و بزنم به دل میدون ...
آره، شاید بد نباشه آداب کتاب خواری رو هم یادبگیرم 
کسی چه می دونه روزگار برامون چه خواب تازه ای دیده ...
باید جدی با کتابهام در این باره صحبت کنم .


      

9

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.