یادداشت 🌔🕊

🌔🕊

🌔🕊

1404/3/10

به نظر می
        به نظر می رسد تعداد بیشماری از ما ناممان "جووانی دروگو" ست، 
باغبان هایی با امید هایی واهی در لباس افسری جوان، که بذر کوچکی را در دل شوره زاری کاشته ایم و دل خوش کرده ایم به اعجاز عشق و فداکاری و صبر،
و هر روز و هر لحظه از عمر را که در پاسداری از هیچ به پوچی می رسیم، به خود نهیب می زنیم که فردا روز دیگری ست و آینده روشن است و بار دگر روزگار چون شِکر آید ...
ما که نام دیگرمان  "جووانی دروگو " و افسر "اورتیتس" و سرگرد "ماتی " و "کارلو مورل " و ... است، سالهای مدیدی را در دژ" باستیانی" مان، 
از بذر های کاشته در دل شوره زار زندگی پاسبانی می کنیم و آن لحظه که جناب مرگ دست بزرگ و سردش را برشانه ی کالبد فرتوت، بیمار، منتظر و امیدوارمان می گذارد که رفیق دیگر وقت رفتن است ... به حال نزار تمنا می افتیم که حالا نه ... هنوز بذری که عمرم را به پایش ریختم جوانه نزده ... شاید همین فردا ... شاید یک ساعت دیگر ... کمی بیشتر مجالم بده ... آخر مگر میشود دست خالی و تهی ... گوش کن ...ببخش که پیشنهاد تو را رد می کنم ولی ترجیح می دهم همین جا  بمانم ...خواهش می کنم ..."سمئونی " ...راحتم بگذار ...
ولی فرمانده "سمئونی" از قبل گماشته و کالسکه را فراخوانده ، با تحقیر نگاهمان کرده و لبخند موذیانه بر لب، اتاق را ترک می کند و این گونه، فرصت تمام می شود ... 

[ نمی دانم چرا ولی برای من، بیابان تاتارها، در انتظار گودو و دن کیشوت و شاید هم مهمانسرای دو دنیا، می توانند ابواب جمعی یک پادگان باشند]


      
146

20

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.