دخترها به راحتی نمی توانند درکش کنند

دخترها به راحتی نمی توانند درکش کنند

دخترها به راحتی نمی توانند درکش کنند

توکا نیستانی و 1 نفر دیگر
2.5
6 نفر |
3 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

7

خواهم خواند

1

آمد روبرویم ایستاد چشم هایش را بست بعد پلکش را آرام باز کرد و به بالا نگاه کرد سفیدی چشم هایش از سفیدی برف ها یک دست تر و سبک تر بود. بعد سیاهی چشم هایش را دوخت به من. گفت دوستم داری هنوز؟ گفتم همیشه دوستت داشته ام. گفت فقط و فقط مرا دوست داری؟ گفتم فقط و فقط تو را دوست دارم. گفت دروغ می گویی. گفتم راست می گویی. آن وقت راهش را کشید و رفت. حالا من ایستاده ام اینجا. منتظر دختری که درک کند یک عاشق دوست ندارد هرگز روی حرف معشوقش حرفی بزند. این مساله خیلی مهمی است که دخترها به راحتی نمی توانند درکش کنند. عاشقی که دوست دارد وقتی معشوقش می گوید دروغ می گویی، دروغ گفته باشد.

یادداشت‌های مرتبط به دخترها به راحتی نمی توانند درکش کنند

          نميدونم بايد ٢ بدم، يا ٣. ولى بخاطر يه سرى جمله هاى خوبش، بش ٣ ميدم!
+ امروز اگر فرصت بشود بروم كافه و عاشق اولين دخترى بشوم كه دلم را ببرد. دخترى كه وقتى مى خواهد حرف بزند عينكش را از چشمش برمى دارد و كلماتش را انگار كه پروانه اى بخواهد گلى را انتخاب كند، دستچين مى كند و روسرى حرير ساده اى به سر مى كند كه حاشيه ى گل هاى لاجوردى دارد و وقتى مى خواهد به حرف هاى من گوش كند گاهى پلك هايش را مى بندد و گاهى دستش را روى مانتويش ميكشد، انگار كه بخواهد از چيزى مطمئن شود، كه همه چيز مرتب است. رنگ لباسش همزاد رنگ چشمانش باشد و پوستش تو را ياد ساحل جزيره ى كيش بيندازد، دست هايش مثل چشمه هاى زاگرس سرشار از طراوت باشد و مثل انار كه اگر بخندد خنده اش هميشه است، صورتش براى من به خنده گل داده باشد، دخترى كه نگاهش مثل روشن كردن آتش، مثل دم كردن چاى، در بوران زمستان وقتى كه گوشه ى بيابان چادر زده باشى، تو را گرم مى كند، دخترى كه كتاب قطور فلسفى روى ميزش گذاشته است اما فردا امتحان جبر دارد.

+يك قبرستانْ كوردسته جمعى از سيگارهايى كه زندگيشان به پاى او سوخت.
        

3

          این کتاب -ظاهراً- برای تمسخر و ریشخند کردن یک فضا نگاشته شده.
فضایی که احتمالاً خود نویسنده غرقگی در آن را تجربه کرده است
(هرچند به نظرم برای ریشخند کردن «روشنفکری کافه نشین» چندان نیازی به غرقگی در آن نیست!
منی که آن چنان کافه نشینی  نکرده ام هم، می توانم این جماعت را دست بیندازم!)
 کتاب، نثر تروتمیزی دارد و از تکنیک های مختلفی برای نیل به هدفش بهره گرفته.
از تغییر زاویه ی دید بگیرید تا مونولوگ و دیالوگ و طنز و هجو و کنایه و ... 
(می شود گفت فقط کلّه معلق نزده)
امّا نمی دانم به دلیل ساده ی دوست نداشتن همین «فضا»ی کافه است که اصلاً کتاب را دوست نداشتم، یا این که به نظرم کلِّ ایده تکراری و دمده آمد (احساس می کنم اگر این کتاب در اواخر دهه ی هفتاد منتشر شده بود، می شد پیشرو و آوانگارد محسوبش کرد) یا این که نثر و فضایش را تصنّعی و ملال آور یافتم -که یافتم!- یا ...
در هر حال به زحمت تمامش کردم
و به نظرم ممکن است این جناب «پوریا عالمی» تبی بیش نباشد...
علاوه بر این، اصلاً معلوم نیست که با چه چیزی طرفیم؟
داستان کوتاه؟ طنز؟ مینی مال؟
و عنوان ها چه ربطی به متن ها دارند؟
و بعضی از متن ها چه ربطی به بعضی دیگر از آن ها؟
و خلاصه وحدت مضمونی کتاب بعضی/خیلی جاها به هم ریخته است
(که البته واقفم که شاید اصلاً قرار نبوده وحدت مضمونی ای در کار باشد)
امّا از حق نگذریم ایده ی دو-سه تا از متن ها را -بی تعارف- دوست می داشتم
و بعضی جاها هم تعابیر بکر و بدیعی از آستین نویسنده درآمده بود
و طرح های توکا هم که به تنهایی لایق 3-4 ستاره هستند
در کل، اگر حجم کتاب نصف اینی بود که الان هست، بهش دو ستاره می دادم
امّا حالا، دست و دلم به دو ستاره نمی رود!

پ.ن. 1. فکر کنم یکی و نصفی نسل بعد از من -که همین بچّه هایم در مدرسه باشند- از این کتاب و مثل آن خوششان بیاید.
چرا؟
به مسأله ی نسل و تأثیر آن بر ذائقه ی ادبی پیش تر فکر کرده بودم و بعدتر هم باید فکر کنم...
پ.ن. 2. می خواهم یکی از این برای حانیه بخرم.
به خاطر طرّاحی هایش
        

2